معرفی کتاب: گودالِ پی، نوشته آندری پلاتونوف
رمان گودال پی را آندری پلاتونوف نوشته. برگردان انگلیسی نام این رمان The Foundation Pit است. این رمان یک رمان سمبلیک و نیمههزلی است که داستان کلی اش در مورد گروهی از کارگران است که در روزهای ابتدایی شکلگیری شوروری؛ مشغول حفر گودال یا پی ساختمان عظیمی برای اقامتگاهی مجلل و شکوهمند برای آیندهای آرمانی هستند. به تدریج آنها دچار شک و تردید نسبت به ماهیت و سودمندی کار خودمیشوند و این کار شاق، همه انرژی ذهنی و فکری آنها را میبلعد.
در قالب این رمان پلاتونوف یک دیستوپای را با مهارت توضیح میدهد و آنقدر در این کار مهارت داشته که اثرش با 1984 اورول یا دنیای قشنگ نوی آلدوس هاکسلی هم مقایسه میشود.
در واقع گودال پی، عملکرد ژوزف استالین را به چالش کشیده بود و نیز این تفکر را فرد فقط و فقط به عنوان جزئی از کل قابل احترام است.
این اثر تا سال 1987 در روسیه به صورت رسمی اجازه انتشار پیدا نکرده بود. البته به صورت غیررسمی در سال 1969 منتشر شده بود و در سال 1973 ترجمه انگلیسیاش وارد بازار کتاب شده بود.
اندری پلاتونوف؛ داستاننویس و روزنامهنگار، در 28 اوت سال 1899 در وورونژ به دنیا آمد. وی از سال 1920 به صورت جدی و البته پرکار به نوشتن پرداخت. او 5 ژانویه 1951 در سن 52 سالگی بر اثر ابتلا به مرض سل در شهر مسکو درگذشت. از او 20 کتاب به جا مانده است.
ووشچف درست روز تولد سی سالگیاش از کار در کارخانه تولید ماشینهای کوچک که مخارج زندگیاش را تأمین میکرد اخراج شد. در برگه اخراجش نوشته بودند به دلیل ضعف فزاینده قوای جسمانی و همچنین فکروخیال در حین کار برکنار شده است.
وقتی به اتاق اجارهایاش بازگشت وسایلش را در ساکی ریخت و بیرون زد، به این امید که در هوای آزاد بهتر بتواند به آیندهاش بیندیشد. هوا اما خالی و بیروح بود. درختان بیحرکت گرما را محتاطانه در میان برگهایشان به آغوش کشیده بودند و غبار به سنگینی برجاده متروک نشسته بود. همه چیز در طبیعت خاموش بود. روشچف نمیدانست کجا میرود تا اینکه ناگهان خود را در انتهای شهریافت.
ووشچف ساکش را برداشت و قدم به درون شب گذاشت. آسمان پرسشگر با برق عذابآور ستارگانش بر فراز سرش میدرخشید. حالا دیگر چراغهای شهر خاموش شده بودند. آن که بخت یارش بود سر گرسنه بر بالین نگذاشته بود. روشچف خودش را روی شنهای نرم آبراهه انداخت و به شکم دراز کشید بلکه بتواند به خواب رود و خود را فراموش کند.
برای خواب باید غم و اندوه گذشتهها را بخشید و روحی آرام داشت که به زندگی ایمان داشته باشد. ووشچف اما با تشویش عریان آگاهیاش دراز کشیده بود و به این میاندیشید که آیا هیچ ارزشی برای این جهان دارد و اینکه آیا همه چیز بدون او نیز به خوبی و خوشی پیش نمیرود. ناگهان باد تندی از مکانی دور و نامعلوم بلند شد و همین شد که جماعت نفسشانبند نیامد. جایی در حاشیه شهر سگی با زوزههایی ضعیف و مردد، ناله سر داد و خبر داد که همچنان سر پستش حاضر است.
«سگ خسته و بیحوصله است. زندگی میکند فقط به خاطر اینکه به دنیا آمده؛ درست مثل من. »خستگی و فرسودگی رمقش را گرفته بود. حس سرما در پلکهایش دوید و چشمان پرحرارتش را با آنها پوشاند.
وقتی ووشچف پلکهای مرطوبش را با افسوس از هم گشود، کارگر آبجوفروش داشت به مغازهاش سروسامانی میداد و خورشید و باد تیغههای علفها را به جوش وخروش انداخته بودند. دوباره خودش را زیر بار سنگین زندگی و وظیفه سیر کردن شکمش تنها یافت و به همین سبب به سمت کمیته اتحادیه کارگری به راه افتاد تا از شغلی دفاع کند که از دست داده بود.
مدیریت میگوید شما حین تولید دست از کار میکشیدید و به فکر فرو میرفتید. به چه چیزی فکر میکردید رفیق ووشچف؟»
-«برنامهای برای زندگی. »
-«کارخانه طبق برنامه از پیش تعیین شده اتحادیه تولیدش را ادامه میدهد. اگر منظورتان برنامهای برای زندگی شخصیتان است، بروید و در کلوبها یا اتاقهای سرخ به آن فکر کنید.»
-«من به فکر برنامه زندگی مشترک و همگانیمان بودم. چندان دربند زندگی شخصیام نیستم. زندگی من چیزی برای فکر کردن ندارد. »
-«آن وقت به چه نتایجی رسیدید؟ »
اینکه چیزهایی مثل خوشبختی و معنای درونی، بهرهوری و آفرینندگی آدم را بیشتر میکنند.»
-سعادت و خوشبختی از ماتریالیسم سرچشمه میگیرد رفیق ووشچف، نه از معنا. کاری از دست ما برای شما ساخته نیست. شما انسانی بیبصیرت و تا آگاهید و نمیخواهیم با همراهیتان جایمان در منتهای زنجیره خلق باشد. »
ووشچف اول تصمیم داشت کاری معمولی و پیش پا افتاده ازشان تقاضا کند تا حداقل بتواند شکمش را سیر کند تفکراتش را هم میتوانست بعد از ساعات کاری دنبال کند اما برای اینکه از کسی تقاضایی داشته باشی باید مورد احترام و توجهش باشی، ووشچف در آنها هیچ همدلی ای نسبت به خودش احساس نمیکرد.
«شما نگرانید که در انتهای زنجیره خلق نباشید. خب! چه کار میکنید؟ به جایش برگرده خلق سوار میشوید. » «آقای ووشچف دولت به اندازه کافی بهتان وقت اضافی داده که هرچه میخواهید برای خودتان فکر کنید. شما قبلا هشت ساعت مقرر روزتان را کار میکردید اما این اواخر هفت ساعت بوده. بهتر بود ساکت و بیسرصدا کارتان را میکردید. اگر همه بخواهند غرق فکروخیال شوند چه میشود؟ دیگر کسی میماند که عمل کند؟ »
ووشچف که به فکر فرو رفته بود گفت: «بدون فکر آدم کورکورانه و بیمعنا عمل میکند. » کمیته را بیهیچ نتیجهای ترک کرد. راه مقابلش در آفتاب تابستانی گسترده شده بود. هر دو سوی راه کار روی پیشرفتهای تکنیکی و ساخت بلوکهای مسکونی در حال انجام بود؛ جایی که قرار بود تودههای بیسرپناه زندگی خاموششان را در آن سپری کنند. جسمش به راحتی وآسایش بیاعتنا بود. میتوانست بیهیچ دشواری ای در فضای باز زندگی کند. دیگر به غم و ناخشنودی خو گرفته بود، حتی در روزهای فراوانی وآسایش در اتاقکش.
دوباره مجبور شد از جلوی میخانه حاشیه شهر بگذرد. به جایی که شب را در آنجا به صبح رسانده بود نگاه دیگری انداخت. چیزی هم پیوند با زندگیاش هنوز آنجا حضور داشت. خودش را در برابر افق مقابلش تنها یافت و وزش باد را بر چهره به زیر افتادهاش حس کرد.
چیزی نگذشت که حس تردید درباره زندگیاش و عجز انسان بیبهره از حقیقت، به روحش نقب زد. دیگر نتوانست این راه دراز را ادامه دهد و بر لبه گودال آبی نشست. از نظم این جهان چیزی نمیفهمید و نمیدانست رو به سوی چه هدفی دارد. خسته از تفکرات بیثمرش خم شد و روی علفهای خاک آلود کنار جاده دراز کشید. هوا داغ بود و باد گرمی میوزید. در روستاهای اطراف خروسها آواز سر داده بودند. هر موجودی خود را با حیات مهربان در آمیخته بود، فقط او بود که کناره گرفته و سکوت اختیار کرده بود. برگی بیجان کنار سرش افتاده بود. باد از درختی دور با خود به آنجا آورده بودش و حالا چه ناچیز و حقیر شده بود این برگ. ووشچف برگ خشکیده را برداشت و جایی میان ساکش پنهان کرد که پر از اشیای گمنام و مفلوک دیگر بود. با همدردی ناچیزی اندیشید:
«تو از معنای زندگی چیزی نمیدانستی. همین جا باش. بالاخره روزی میفهمم آمدن و رفتنت بهر چه بود. کسی نیازی به تو ندارد و این طور در میانه دنیا زیر پا افتادهای، پس نگهت میدارم و به خاطر میسپارمت. »
هنوز در حاشیه راه دراز کشیده بود. با خود گفت: «هر موجودی در این دنیا زندگی میکند و روزگار میگذراند بیآنکه از چیزی با خبر باشد. » سپس از جایش برخاست و درحالی که جهان پایدار و سرسخت در بر گرفته بودش، آماده رفتن شد. «انگار کسی یا عدهای حس یقین را از ما آدمها بیرون کشیده و برای خود نگه داشتهاند. »
به سمت پایین جاده به راه افتاد تا جایی که دیگر خسته شد. همین که روحش دریافت که از شناخت حقیقت بازمانده، جسمش نیز خیلی زود از رمق افتاد.
اما حالا شهری از دور پدیدار شده بود. از نانواییهای تعاونیاش دود برمی خاست و خورشید عصرگاهی نورش را بر غباری میپاشید که از جنبش جمعیت بر فراز ساختمانها به هوا بلند شده بود. در ابتدای شهر، کارگاه آهنگری ای بود و ووشچف وقتی از کنارش میگذشت، دید دارند اتومبیلی را تعمیر میکنند که انگار از جاده منحرف شده. افلیجی چاق کنار ستون افساربند ایستاده بود و از آهنگر خواستهای داشت: «میشا! زود باش کمی توتون به من بده. وگرنه باز امشب قفل مغازهات را خرد میکنم. » آهنگرکه زیر ماشین بود جوابش را نداد. مرد چاق با عصایش از پشت او را سیخونک میزد. «دیالا! کارت را کنار بگذار و توتونم را بده وگرنه برایت شر میشوم. »