اسماعیل سیمیتقو که بود و چه آشوبهایی در تاریخ ایران انجام داد؟
برگرفته شده از کتاب تاریخ خوی، انتشارات توس، 1372
با رفتن عثمانیها، مردم چند صباحی نفس راحت کشیدند و در آن زمستان بوی بهار شنیدند. امنیتی فراهم شد. مردم امیدوار گردیدند که زخمهای ده دوازده ساله التیام پذیرد. اما سیاستهای پیچیده خارجی و ضعف و بیلیاقتی زمامداران، فتنه سمیتقو را پدید آورد که باز هم بهمدت سه سالونیم، از بهمن 1297 تا مرداد 1301، آذربایجان غربی دستخوش تاراج و کشتار گردید.
در این ماجرا، شهر خوی به قدر ارومی و سلماس عذاب نکشید. استواری قلعه خوی و هوشیاری مردم، مانع از آن شد که غارتگران خونریز به خود شهر دست یابند. اما از یکسو روستاهای اطراف مدام عرصه تاختوتاز و تاراج افراد آنها بود، از دگرسو ناامنی و آشوب به زراعت و تجارت و کسبوکار مردم و بهطور کلی اقتصاد منطقه لطمههای شدیدی زد. مردم خوی این بار هم هوشیاری از خود نشان دادند و داوطلبانی در کنار نیروهای ضعیف دولتی برای نجات ستمدیدگان کوشیدند.
اسماعیل آقا معروف به سمیتقو 1 رییس ایل شکاک، راهزنی بیرحم، بازیگری هوشیار و جنگاوری بیباک بود. پدرش محمدآقا، بعد از شورشی دستگیر شد و در زندان تبریز درگذشت. برادرش جعفرآقا در دوره مظفرالدین شاه به اشاره نظامالسلطنه والی تبریز و به تیر ضرغام قراداغی از پای درآمد. سمیتقو ماجراجوییهای خود را انتقامکشی از مرگ پدر و برادر وانمود میکرد.
او در جنگهای مشروطه و استبداد میان مردم خوی و سردار ماکو، بهدستور سردار به جنگ با نیروهای مشروطهخواه و غارت روستاهای خوی پرداخت و در محاصره تبریز هم شرکت کرد. بعد به سپاهیان روس که دشمن آزادیخواهان بودند پیوست. بعد از رفتن روسها و آمدن عثمانیها با اینکه میبایست به سائقه هم مذهبی به ارباب جدید خدمت نماید، قرینهای بر چنین خدمتگزاری مشاهده نشده است. کشتار زن و بچه ارمنیهای وان را در 22 فروردین 1297 در دهنه قطور از طمع غارتگری او، و ترور ناجوانمردانه و ابلهانه مارشیمون را در 25 اسفند 1296 جزو نقشههای جاهطلبانه او باید شمرد.
اینک باید دید کدام سیاست یا سیاستها پشتیبان سمیتقو بودند که او را به صورت قهرمانی شکستناپذیر درآورده بودند؟ هر وقت هم که شکست قطعی میخورد و به دام میافتاد، ناگهان دست غیبی به یاریش میشتافت، بهسادگی مورد عفو قرار میگرفت و همگان از حیرت انگشت بهدهان میماندند.
به نظر من، از آنجا که سمیتقو در آغاز کار وابسته به دستگاه اقبالالسلطنه سردار ماکو بوده و جزو سواران سردار با مجاهدان خوی میجنگیده و بعداً در جنگ سپاه سردار با مشروطهخواهان تبریز نیز شرکت داشته، به امر و اشاره سردار به روسها پیوسته بوده است.
بعد از انقلاب روسیه که افسران تزاری در خدمت منافع انگلستان قرار گرفتند، او هم با مأموران انگلیس مربوط شده بود و در آن ایام که دولت انگلیس به فکر تحمیل قرارداد 1919 بر ایران بود و ادامه یافتن آشوب در هر نقطه کشور و تضعیف دولت ایران منافع آنها را تأمین میکرد، پول و اسلحه به او میرسانیدند. البته اسلحه فراوانی هم هنگام فرار قوای مسلحه آسوریها و ارمنیها از آنها بهدست آورده بود. دولت امریکا هم چون در آخرین سال جنگ به پشتیبانی از انگلستان وارد جنگ شده بود و مأموران آن در ایران به توصیه افسران انگلیسی و سفارت انگلستان وارد عمل شده بودند، از او حمایت میکرد؛ چنانکه در آغاز طغیان او، پاکارد رییس نمایندگی امریکا در ارومی بهعنوان اعانه پولهایی در اختیار افراد او گذاشت 2. وقتی هم سمیتقو در تنگنای فشار نیروهای دولتی قرار میگرفت، مأموران سیاسی امریکا که پرچم ستارهنشان آن دولت را بر اتومبیل خود نصب کرده بودند، از راه میرسیدند و بهعنوان میانجی او را نجات میدادند.
او با تجاربی که طی ده دوازده سال در بازیهای سیاسی اندوخته بود، در روزهای آخر با هوش و زرنگی از کمکهای ترکیه جدید و دولت شوروی نیز استفاده میکرد. اکثر مأموران ایرانی هم ترسو یا نالایق بودند. از آن میان سردار ماکو سوابق خدمتگزاری او را نسبت به خود فراموش نمیکرد، در مواقعی هم که در اجرای دستور دولت سوارانی برای همکاری با نیروهای دولتی میفرستاد، مشهور بود که جانب سمیتقو را دارد. وانگهی نفع و مصلحت فئودال خودکامهای مثل اقبالالسلطنه، در ادامه یافتن آشوب و بینظمی در منطقه بود؛ چنانکه بلافاصله بعد از برقراری نظم و تسلط دولت بر آذربایجان، او هم جاه و مال و جان خود را از دست داد.
مخبرالسلطنه، در مدتی که والی آذربایجان و گرفتار ماجرای سمیتقو بوده، او را چنین شناخته است:
«… دولت ترک جدید و حکومت باکو، هر کدام به سیاستی از او تقویت میکردند، و او به همه اظهار صداقت میکرد و دروغ میگفت. با انگلیس هم روابط داشت، سید طه وزیر مشاور او برای قنسول انگلیس [در تبریز] گونیگونی توتون میفرستاد. ترکها چهار توپ مسلسل، دو توپ صحرایی، و هفتصد نفر عسکر و صاحبمنصب تحصیلکرده در آلمان به اختیار او گذارده بودند، توپهای او دورتر از توپهای ما میزد»3.
آخرین قرینه و دلیل بر حمایت دولت انگلستان از شرارتهای سمیتقو این است که او بعد از شکست قطعی از ارتش ایران در 1301، سالها با افراد خود در خاک عراق میزیست که در آن سالها از اختیار عثمانی خارج شده و تحتالحمایه انگلیس گردیده بود.
آغاز ماجرا
ماجراهای سه سال و نیمه سمیتقو، از زمستان 1297 بلافاصله بعد از رفتن عثمانیها آغاز شد. در میانههای بهمن آن سال خبرهای شرارت کردها از ارومی و سلماس میرسید. در اوایل اسفندماه سربازان فوج خوی به ارومی فرستاده شدند. صد شتر توپ و تفنگ و مهمات و باروبنه فوج را میبرد. تا اینجا هنوز هیچ خبری در خوی نبود.
در نیمه اردیبهشت 1298، خبر رسید که سمیتقو در روستاهای میان خوی و سلماس سوارانی گذاشته است که صاحب اختیار این نواحی من هستم. گماشتگان او در گردنه قراتپه از مسافران عوارضی به نام «سلامتی» میگرفتند: از هر نفر یک قران، از هر اسب 5 قران، از شتر 2 تومان، از الاغ دو قران.
عدهای در تلگرافخانه جمع شدند و به تهران و تبریز شکایت کردند. جواب آمد که: نگران نباشید، سواران بختیاری را مأمور سرکوبی اشرار کردهایم.
روز آخر اردیبهشت، افراد سمیتقو 12 روستا از سلماس تا کوه قلابی را غارت کردند. ساکنان چند روستا یکجا جمع شدند و به دفاع پرداختند، سوارانی هم از شهر به کمک آنها رفتند. مدافعان از صبح تا ظهر جنگیدند و عدهای از دو طرف کشته شدند. سرانجام اشرار عقب نشستند.
مردان شهر، تفنگ به دست گرفتند، برج و باروها را مستحکم کردند، توپها را به برجها کشیدند. تلگرافهایی هم به تهران مخابره شد.
روز 4 خرداد 1298، یک تن از ساکنان روستاهای غارت شده در بازار به راه افتاد. فریاد میکرد: «ای اهل خوی، دکانها را ببندید، به ما کمک کنید. یا ادارههای حکومت، نظمیه، بلدیه، عدلیه، مالیه و مسئولان امنیت به ما امنیت بدهند و از کردها جلوگیری کنند، یا این دستگاه را واژگون کنیم و به فکر صاحبی برای خود باشیم». پلیسها مرد روستایی را به نظمیه بردند. اما به دنبال او 500 نفر با تفنگ و چوب به «پلیس خانه» ریختند. نزدیک بود آشوب بزرگی برپا شود. سران و ریش سفیدان شهر به میانه افتادند و برای دولتیان یک روز مهلت گرفتند.
از صبح شنبه 8 خرداد، سواران سمیتقو کوههای قلابی و غضنفر را در جنوب خوی گرفتند و اموال و چهارپایان روستاها را تا حاشیه رود در شرق شهر غارت کردند. از شهر سربازان و سواران به محل رفتند و نبرد شدیدی درگرفت که تا 4 ساعت به غروب مانده ادامه داشت. اشرار با دادن تلفاتی مجبور به فرار شدند. پنج تن از ساکنان روستای قرهشعبان جزو کشتگان و یکی از سواران شهری جزو زخمیان بودند.
خون سیاوشی دیگر
روز 10 خرداد، نامهای از تیمور آقای کهنه شهری خطاب به رؤسای شهر رسید. تیمور آقا از نزدیکان سمیتقو و همان کسی بود که مارشیمون در خانه او ترور شده بود. در اواخر فتنه سمیتقو هم از طرف او حاکم ارومی تعیین گردید. مضمون نامه او این بود که سردار عشایر اسماعیلآقا مرا مأمور آمدن به خوی کرده است. تا کنون سه بار نامه فرستادهام، جواب ندادهاید، این آخرین نامه است. موضوع این است که چند تن از خوی بمبی برای اسماعیل آقا فرستادهاند، یا آنها را تحویل دهید، یا اجازه بدهید خود ما بیاییم و آنها را مجازات کنیم. جریان تلگرافی به تبریز اطلاع داده شد 4.
در این موقع مکرمالملک نامی به سمت نایبالایاله در تبریز حکمرانی میکرد. او به جای اینکه نیرویی برای سرکوبی آشوب و برقراری نظم بفرستد، حیلهای اندیشیده بود که سمیتقو را بهصورتی که حیدرعمواوغلی در جنگهای مشروطه و استبداد شجاع نظام مرندی را از بین برده بود، نابود کند. در اردیبهشت 1298 بمبی در یک جعبه امانت پستی، از طریق پستخانه خوی به چهریق به نام سمیتقو فرستاده بود. نقشه کار به این صورت چیده شده بود که چون مادرزن سمیتقو ساکن یکی از روستاهای خوی بود، یک جعبه شیرینی برای داماد و نوهاش میفرستد.
اما سمیتقو بیدارتر و هوشیارتر بود. از زبان او نقل کردهاند که گفته است: چون جعبه را آوردند، پسرم به تصور اینکه شیرینی است و مادر بزرگش فرستاده، اصرار داشت که جعبه زودتر باز شود. من به یاد داستان شجاع نظام افتادم. چون بر روی چمنی نشسته بودم، گفتم همانجا بازش کنند. همینکه نخش را پاره کردند و اندک روشنی از آن برجست، من فرصت ندادم و با پایم زدم و دورش انداختم، و پسرم را در آغوش گرفته، بر روی سبزهها دراز کشیدم. در همان لحظه صدای ترکیدن بمب در چند قدم دورتر از ما برخاست.
سمیتقو آسیبی ندید، اما برادرش علی آقا و چند تن دیگر کشته شدند. بهانه تازهای بهدست سمیتقو افتاد. میگفت: از عهدشکنی دولت ایران باید انتقام بگیرم. برادرم جعفرآقا را نظامالسلطنه در 1284 شمسی بعد از آنکه قرآنی مهر کرده و به او امان داده بود کشت، حالا هم میخواستند مرا بکشند.
از آن طرف چون جعبه بمب از خوی به پست داده شده بود، گمانپردازی در این شهر به کار افتاد. دشمنان شاهزاده جهانگیر میرزا معروف به شاهزاده بدلآباد، شایع کردند که کار او بوده، و این شایعه را به سرعت در چهریق به گوش سمیتقو رسانیدند. پیش از آن، آشوبگری او تنها در ارومی و سلماس بود، بعد از آن تاریخ بود که دستاندازی به روستاهای خوی را هم آغاز کرد.
جهانگیر میرزا، مردی دلیر و آزادیخواه و آزاداندیش و مورد علاقه مردم خوی بود. در جنگهای آزادی و استبداد خدمتها کرده بود. در فعالیتهای آزادیخواهی در گیلان تا فتح تهران هم در کنار سپهدار بود و میگویند سپهدار از همان موقع دلتنگیهایی از او داشت.
جهانگیر میرزا در 1291 شمسی در دوره وزارت مشیرالدوله پیرنیا به سمت نماینده فرهنگ در خوی انتخاب شد و چند کارمند را با خود همراه آورد و فرهنگ جدید را در این شهر پایهگذاری کرد و با تأسیس مدارس جدید در راه نشر فرهنگ و بیدار کردن اندیشهها کوشید. از آن جمله مدرسه سیروس را در کوچه امیر افتتاح کرد. سمیتقو که بعد از ترور مارشیمون به خوی گریخته بود، مدرسه سیروس را اشغال کرد و آن را محل سکونت و کار خود قرار داد. جهانگیرمیرزا که به مؤسسه فرهنگی خود عشق میورزید و آنرا بیش از جان خود دوست میداشت، در برابر غاصب ایستادگی کرد، اما نتیجه نداشت.
کوششهای جهانگیر میرزا در گسترش فرهنگ دشمنیهایی بر ضد او برانگیخته بود. متعصبان قشری و آنهایی که دشمن فرهنگ و دانش و تمدن بودند و تأسیس مدارس جدید را موجب بیداری عامه و بسته شدن دکان خود میپنداشتند، کینه شدیدی از شاهزاده بر دل گرفته بودند و همانها بودند که شایعه ارتباط او را با بمب بر سر زبانها انداختند و به گوش سمیتقو رسانیدند.
سمیتقو که وجود شاهزاده را در خوی مانعی در راه نقشههای آینده خود میدید و آن سابقه را هم که خود جزو سواران اقبالالسلطنه و جهانگیر میرزا در اردوی خوی در برابر هم جنگیده بودند فراموش نکرده بود، مصراً خواستار شد که جهانگیر میرزا را به او تسلیم کنند و چون میرهدایت رییس سواره خوی هم در همان روزها با اکراد سمیتقو هنگام حمله آنها به روستاهای خوی جنگیده و عدهای از آنها را کشته و شکستشان داده بود، خواستار تسلیم میرهدایت نیز شد.
در این موقع که محمدولی خان سپهسالار تنکابنی به والیگری آذربایجان وارد تبریز شده بود، و کسانی را به حکومت شهرها میفرستاد، مکرمالدوله نامی را هم مأمور حکومت خوی کرد و به او دستور داد که به محض رسیدن به خوی جهانگیر میرزا و میرهدایت را دستگیر کند.
این، نمونه ترس و تسلیم نفرتانگیز رجال ایران در برابر یاغیان و آشوبگران بود. والی به جای اینکه با فرستادن نیروی نظامی، راهزنی و آشوب را سرکوب کند، برای جلب رضایت یاغی، در کمال عجز و حقارت از راه نرسیده، پیش از آنکه فرصت تحقیق کافی داشته باشد، رییس فرهنگ شهر را مورد اتهام و تعقیب قرار میداد.
روز 12 خرداد (3 رمضان) مکرمالدوله با پنجاه سوار وارد خوی شد. رؤسای ادارات و ریش سفیدان شهر در خارج شهر از او استقبال کردند و همراه او به اقامتگاهش رفتند. همانجا پیش از آنکه عرقش خشک شود، دستور داد جهانگیر میرزا رییس معارف و آقا میرهدایت رییس سواره خوی را دستگیر کردند و به زندان بردند. محمدعلیخان سرهنگ از افسران قزاقخانه را هم که از خدمت استعفا کرده و مهمان جهانگیر میرزا بود، در خانه او گرفتند.
مکرمالدوله، حاکم قبلی خوی صدقالسلطان (مصطفی نیساری درگذشته 1340 شمسی) برادر امیر حشمت را هم دستگیر و به تبریز فرستاد.
روز 14 خرداد، مأموران حاکم برای بازرسی به خانه جهانگیر میرزا رفتند. در آنجا تعدادی تفنگ و فشنگ و بمب پیدا کردند که شاهزاده از شرفخانه از انبار مهمات روسها بهدست آورده بود و قسمتی را برای دفاع از شهر در مقابل آندرانیک میان مدافعان شهر توزیع کرده بود و اینک هم باقی را در اختیار تفنگچیانی که برای دفاع از روستاها میرفتند یا در برج و باروی شهر مشغول نگهبانی میشدند مینهاد.
روز 16 خرداد، میریعقوب آقا مقبره همراه صد سوار حکومتی به قراتپه رفت و با سمیتقو مذاکراتی کرد و حاکم نتیجه را به تبریز تلگرافی گزارش داد.
روز 20 خرداد، چهار تن از مأموران خارجی از تبریز آمدند و از راه خوی برای مذاکره با سمیتقو به سلماس رفتند. ظاهراً در این مذاکرات نظر دولت این بوده که دستگیرشدگان برای بازجویی و تحقیق به تبریز برده شوند و سمیتقو اصرار داشته که باید به او تحویل داده شوند.
بعداز ظهر پنجشنبه 22 خرداد، همان چهار تن مأمور خارجی از سلماس به خوی آمدند و پس از مذاکراتی، دو ساعت به غروب مانده به سلماس بازگشتند تا مژده اطاعت والی و حاکم را در برابر خواست سمیتقو به او بدهند.
در یادداشتهای ملامحمد جعفر آمده که «عَلَم ستاره نشان بر روی اتومبیل مأمورین خارجی نصب بود» و از اینجا معلوم میشود که اتومبیل از آنِ کنسولگری امریکا در تبریز بوده است.
همان شب، چند ساعت به صبح مانده، شاهزاده و آقامیرهدایت و محمدعلیخان سرهنگ را همراه 13 سوار حکومتی، به بهانه اینکه آنها را به تبریز میبرند، از شهر خارج کردند و به طرف چهریق بردند.
کسروی از قول میرهدایت چنین نوشته است: «من چگونگی را دریافتم، و به شاهزاده گفتم: ما را به چهریق میفرستند، بیا ایستادگی نموده نرویم. سادهدلانه گفت: حاکم قول داده که ما را به تبریز بفرستد. چون ما را بیرون آوردند، و از راه جنوب شهر که هم به سلماس و هم به ارونق میرود روانه گردیدند، گفتم: چرا از این راه؟ گفتند: از راه ارونق به تبریز خواهیم رفت. در میان راه من بار دیگر به شاهزاده گفتم: ما را به چهریق میبرند، بیا بگریزیم. باور نکرد و نپذیرفت. من ناگزیر گردیده، خودم تنها گریختم، و آنان را بردند»5.
میرهدایت در نزدیک روستایی به نام امام کندی (در 8 کیلومتری راه خوی به سلماس) سواران را فریب داد و از دستشان گریخت.
جهانگیر میرزا را با محمدعلی خان به چهریق رسانیدند و به سمیتقو تسلیم کردند. آنها سه روز در بند بودند، آنگاه با زجر و شکنجه جان سپردند. چهار دست و پای جهانگیرمیرزا را با تبر بریدند. سپس او را از بالای سنگی به دره انداختند.
13 سوار حکومتی و رییس آنها را هم به بهانه اینکه در راه میرهدایت را فرار دادهاند، دستگیر کردند. چند روز بعد بهعنوان اینکه چون قراداغی و از ایل ضرغام نظام کشنده جعفرآقا برادر سمیتقو هستند، و به انتقام خون او باید کشته شوند، یک به یک را دست و پا بسته از بالای کوه به دره انداختند.
هدف سمیتقو از این جنایت، تحقیر حکومت و ایجاد رعب و وحشت در میان مردم بود.
سمیتقو که ضعف والی را دریافته و از حمایت مأموران خارجی هم دلگرم شده بود، بر شرارت خود افزود. افراد او آبی را که از رودخانه قطور به روستاهای غرب خوی میآمد بستند و در حمله به روستای وار 6 نفر را کشتند.
روز 3 تیر ماه (25 رمضان)، خبر شهادت شاهزاده به خوی رسید و شهر را غرق سوگ و ماتم کرد. محصلین و بسیاری از مردم جامه سیاه پوشیدند. در کوچه و بازار ضعف و زبونی حاکم را تقبیح میکردند و علناً به او نفرین میفرستادند. میگفتند: به فرض، اگر هم شاهزاده اتهامی داشت میبایست در یک محکمه قانونی به کار او رسیدگی نمایند، نه اینکه او را دست بسته به دست جلادان بسپارند که بدان وضع فجیع جان بسپارد.
حکومت که از خشم مردم نگران شده بود و هیجان عمومی را ناشی از تبلیغات آزادیخواهان میشمرد، چهار تن از بازاریان را که سابقه مشروطهخواهی داشتند دستگیر و تبعید کرد….
با رسیدن ایام سوگواری محرم، موج خشم مردم بالا گرفت. روز عاشورا در مسجدها همگان بر مظلومیت شاهزاده گریستند و آشکارا به مکرمالدوله و سمیتقو لعنت میفرستادند.
این بار، حاکم دیگر تاب مقاومت در برابر خشم و نفرت عمومی مردم را نداشت. همان شب (13 مهر) حکومت را رها کرد و به تبریز گریخت، و دو هفتهای شهر حاکم نداشت.
اینک همه نفرتها متوجه والی شده بود. سپهدار تنکابنی، در برابر یک یاغی سرکش و کنسولهای حامی او، کمال زبونی و خواری ورزیده بود. شاهزاده رییس معارف شهر را دست بسته تسلیم سمیتقو کرده بود. ضیاءالدوله البرزی حکمران لایق و شجاع ارومی را که خود به آن شهر فرستاده بود، اندکی بعد به جرم ایستادگی در برابر یاغی و به خواست یاغی عزل کرده بود. در برابر آنهمه جنایات سمیتقو، لقب «سردار نصرت» به او داده بود!
در 29 مهر، تلگرافی از سپهدار رسید که میرزا علیاکبرخان را به حکومت خوی تعیین کردم و رهسپار شد. این شخص قبلاً کارمند کنسولگری انگلیس در تبریز بود و میرزاعلی اکبرخان کنسول نامیده میشد و با کردها هم روابطی داشت. سپهدار که سیاست دلجویی از سمیتقو را در پیش گرفته بود، ظاهراً چنین تصور میکرده که انتخاب حاکمی مورد علاقه و قبول سمیتقو، موجب رضایت خاطر او و مانع ادامه یافتن شرارت او خواهد گردید.
انتشار خبر انتصاب حاکم جدید، خشم و نفرت عمومی را بیشتر کرد. مردم میگفتند: این میرزاعلی اکبرخان همان کسی است که با سمیتقو باجناق است. میآید که خوی را هم به روز ارومی بیندازد.
شهر تعطیل شد. مردم در تلگرافخانه اجتماع کردند و به والی تلگرافهایی زدند که ما این حاکم را نمیخواهیم، کس دیگری را بفرستید. سپهدار جواب داد که: اشتباه میکنید، او را با احترام بپذیرید.
هشت روز بازار بسته بود. اهل شهر اعلام کردند که حاکم را به شهر راه نخواهیم داد. حاکم تا روستای نوایی آمد و در آنجا متوقف شد. مردم فراشان حکومتی را که برای خرید به شهر میآمدند، میزدند و دشنام میدادند. شب 4 آبان (2 صفر) عدهای به محل اقامت حاکم در نوایی حمله کردند و آنجا را به گلوله بستند.
فردای آن شب، تلگرافی از سپهدار خطاب به رؤسای ادارات آمد که باید به نوایی بروید و حاکم را با احترام وارد شهر نمایید. همان روز، نامهای هم از خود حاکم خطاب به علما و اعیان شهر رسید که من امروز تا ظهر منتظر جوابم، تکلیف خودتان را روشن کنید.
در اجتماعی از رؤسا و سران شهر بعد از بحثهای زیاد تصمیم گرفته شد که مانع ورود حاکم نشوند، ولی خود مردم بیدار و مراقب دفاع از شهر باشند. عصر آن روز رؤسای ادارات و چند تن از معممین رفتند و حاکم را به شهر آوردند.
دو روز بعد از ورود حاکم، کردها به «محله» در کنار شهر ریختند و در برابر ایستادگی شدید مردم وادار به فرار شدند. مردم مسلح گردیدند و شبها به نگهبانی میپرداختند. در روزهای بعد روستاهای: رهال، خانقاه، پیرموسی، سرکتی، مورد تاختوتاز قرار گرفت.
این حاکم تحمیلی سپهدار هم نتوانست در برابر نفرت مردم مقاومت کند و بیش از دو ماه در خوی بماند. بهجای او نعمتالهخان ایلخانی از ماکو به حکومت خوی آمد.
در همان روزها، سپهدار هم به تهران احضار شد. وثوقالدوله که با پایان یافتن جنگ جهانی میخواست به هرجومرج خاتمه دهد و نظم و امنیت را در کشور برقرار کند، سپهدار را با این تصور والی آذربایجان کرده بود که شهرتی دارد و عمری مقامات عالی داشته و در همان اواخر رئیسالوزراء بوده و لقب «سپهسالار اعظم» یافته بوده است. تصور میکرد شهرت و اعتبار چنین مردی لااقل خواهد توانست فتنه سمیتقو را پایان دهد.
غافل از اینکه این پیرمرد 74 ساله که همه عمر مظهر نفاق و دورویی بوده، و روشش زدوبند با هر جریان و سیاستی و تسلیم در برابر هر جنایت و خیانتی بوده، و از آن راه ثروتمندترین خانهای ایران گردیده، از انجام دادن هر کار مثبتی ناتوان است. سرانجام فقط بعد از پنج شش ماه او را به بهانه مذاکره به تهران خواست و سپس اعلام کرد که عینالدوله والی آذربایجان خواهد شد 6.
فاجعه لکستان
در اواخر آذرماه 1298 فاجعه لکستان پیش آمد. منطقه لکستان مجموعه روستاهایی در غرب دریاچه شاهی است. در آن نواحی از قرنها پیش ایل دلاور لک بهسر میبردند و مرزداران دلیر کشور بودند. از اواخر صفویه بتدریج زندگی ایلی را رها کردند و دهنشین شدند، اما خوی دلاوری ایلی را از دست ندادند. دلاوریهای ابراهیم خلیل خان سرتیپ از خانزادههای آن جماعت در جنگهای ایران و روس و در جنگ هرات در تاریخها ثبت است 7.
سمیتقو که با ضعف و مدارای سپهدار و حمایت کنسولهای خارجی جریتر شده بود، در پاییز 1298 همه روزه سوارانی را برای جمعآوری مالیات دیوانی و بهره مالکانه به روستاهای لکستان میفرستاد، و موجبات آزار روستاییان را فراهم میکرد. سرانجام تصمیم گرفت کار را یکسره کند، و تاختوتاز به سراسر منطقه را آغاز کرد.
مردم 9 آبادی در دو روستای بزرگتر «سلطان احمد» و «قره قشلاق» جمع شدند. سمیتقو اول به «سلطان احمد» حمله کرد، بسیاری از مردان کشته شدند و زنان و کودکان اسیر گردیدند، بقیه به قرهقشلاق (در 19 کیلومتری شرق سلماس) که ده بزرگتری بود و قلعهای داشت پناه بردند.
روز جمعه 27 آذرماه 8، خود سمیتقو با 4000 سوار و پیاده قرهقشلاق را محاصره کرد. یک روز جنگ شدید جریان یافت، 80 نفر از توپچیهای عثمانی که به سمیتقو پیوسته بودند، در این جنگ شرکت داشتند. از هر دو طرف عدهای کشته شدند. شبانه توپچیهای عثمانی دیوار قلعه را شکافتند. مهاجمان داخل شدند و بنای قتل و کشتار و رسوایی نهادند. 2000 تن زن و مرد کشته شدند. آنهایی که زنده ماندند از مرد و زن و کودک پای پیاده رو به شرفخانه نهادند و در آن سرمای شدید دو روز در راه بودند. 500 نفر از آن بیچارگان هم در راه شرفخانه از ترس و سرما جان سپردند 9.
خبر فاجعه لکستان، به زودی در سراسر ایران پیچید، با اشک و خون در روزنامههای تهران نقش بست و دلها را خون کرد. اندکی بعد غزلی از نیمتاج خانم سلماسی 10 که به تأثیر آن حادثه و فجایع اکراد در ارومی و سایر نواحی سروده شده بود، بر سر زبانها افتاد. و چون زبان حال مردمی مظلوم و تیرهروز بود، جزو شعرهای جاودانی درآمد. اینک آن غزل:
ایرانیان که فر کیان آرزو کنند باید نخست کاوه خود جستجو کنند
مردی بزرگ باید و عزمی بزرگتر تا حلّ مشکلات به نیروی او کنند
ایوان پی شکسته مرمت نمیشود صد بار اگر به ظاهر آن رنگ و رو کنند
شد پاره پرده عجم از غیرت شما اینک بیاورید که زنها رفو کنند!
نسوان رشت، موی پریشان کشیده صف تشریح عیبهای شما موبمو کنند
دوشیزگان شهر ارومی گشادهروی دریوزگی به برزن و بازار و کو کنند
بس خواهران به خطه سلماس تا کنون خون برادران همه سرخاب رو کنند
نوحی دگر بباید و طوفان دیگری تا لکههای ننگ شما شستشو کنند
آنان که احتجاب زنان کردهاند ورد بهتر بود ز مردی خود گفتگو کنند!
آزادگی به دسته شمشیر بستهاند مردان همیشه تکیه خود را بدو کنند
قانون خلقت است که باید شود ذلیل هر ملتی که راحتی و عیش خو کنند
نخستین لشکرکشی برای سرکوبی سمیتقو
با رسیدن خبر جنایت لکستان، مردم خوی وحشتزده و خشمگین به تلگرافخانه ریختند و با تهران و تبریز مذاکره کردند. در همان روزها مرد با اراده و کاردان و هوشمندی بهنام مظفرخان سردار انتصار 11 به ریاست نظام آذربایجان آمده بود. در غیاب عینالدوله، نیابت والی را هم عهدهدار شد. سردار انتصار با سرعتی که از اسلاف او دیده نشده بود دست به کار گردید.
نخست، ماژور میرحسینخان 12 را با هزار تن ژاندارم روانه شرفخانه کرد. آنگاه قزاقهای تبریز را به خوی فرستاد. به اقبالالسلطنه هم تلگراف کرد که سوارانی بفرستد. به خوی هم دستور داد که خدادادخان سیفالسلطنه (پسر حیدرخان امیرتومان) سربازان و سواران و داوطلبان محلی را بسیج نماید.
از تهران سرهنگ فیلیبوف از افسران روسی قزاقخانه به فرماندهی اردو تعیین و فرستاده شد که بعد از ملاقات با سردار انتصار در تبریز و کسب دستور از او، به شرفخانه رفت.
نیروها از همه سوی به سرعت به خوی میرسیدند. اقبالالسلطنه اعلام کرد هزار نفر به سرکردگی نعمهالله خان ایلخانی به خوی خواهد فرستاد، 500 نفر به سرکردگی علیقلیخان میرپنجه چالدران رسیدند. 500 سوار از یکان آمدند. میرزانوراللهخان یکانی با عدهای سوار و پیاده از تبریز آمد. از روستاهای خوی از هر خانه یک تفنگچی حاضر شد. وثوقالممالک و حاجی حسن تاجرباشی از طرف سردار انتصار به خوی آمدند و هزینههای لشکرکشی را زیرنظر گرفتند.
در بیستم دی ماه 1298، اردوی همایون مرکب از 3000 سوار و پیاده، بعد از سان سردار انتصار بهسوی سلماس عزیمت کرد. در روزهای بعد نیز پیدرپی سوار و پیاده از ماکو و اطراف خوی میرسیدند و بهدنبال اردو میرفتند.
صبح روز چهارشنبه 5 بهمن در پیرامون دیلمقان (مرکز سلماس) جنگ سختی روی داد. سیصد تن از نیروی دولتی با چهار افسر قزاق و چهار افسر ژاندارم به شهادت رسیدند. با اینهمه کردها شکست خوردند و سلماس آزاد شد و چند روز بعد هم کهنهشهر به دست نیروی دولتی افتاد.
سمیتقو به چهریق گریخت. سردار انتصار به تبریز بازگشت و فیلیبوف در سلماس ماند. چند روز بعد سمیتقو برادرش را نزد فرماندهان اردو فرستاد و با شرایطی تقاضای صلح کرد. فیلیبوف پیشنهاد او را به تهران به وثوقالدوله رییسالوزرا و به تبریز به سردار انتصار جانشین والی تلگراف کرد. وثوقالدوله جواب داد: صلح معنی ندارد، سرکوبی قطعی اشرار را ادامه دهید.
جنگ ادامه یافت. سمیتقو سیمهای تلگراف را برید و راه سلماس به خوی و ارومی را بست. پنجاه شتر حامل ارزاق نیرو را که از خوی فرستاده شده بود غارت کرد. با اینهمه نیروهای دولتی پیشروی خود را ادامه میدادند. عده کثیری از اشرار را به هلاکت رسانیدند و چهریق را محاصره کردند.
در لحظاتی که نیروهای دولتی در آستانه پیروزی نهایی بودند و نابودی اشرار قطعی بهنظر میرسید، دست پنهان سیاست خارجی به داد یاغیان رسید. ناگهان ورق برگشت و در برابر چشمان حیرتزده مردم، دلاوران از پیشروی بازایستادند.
17 اسفند عدهای از سواران ماکو به خوی بازگشتند. شایع شد که سمیتقو به زیر توپ پناه آورده و تسلیم شده است. پیدرپی سوار و پیاده از سلماس به خوی میآمدند. قزاقها به تبریز بازگشتند.
19 اسفند، اعلانهایی به سر کوچهها در خوی چسبانیده شد که سمیتقو مورد عفو قرار گرفته است. همگان غرق حیرت شدند. دریغ از راه دور و رنج بسیار!
سرانجام معلوم شد سمیتقو که خود را در تنگنا دیده تلگرافی به عینالدوله والی آذربایجان که در زنجان توقف داشت و تلگراف دیگری به کنسول انگلیس در بغداد کرده و درخواست عفو نموده است. با میانجیگری و فشار دولت انگلیس، بهدستور عینالدوله (و قطعاً با موافقت وثوقالدوله رییسالوزرا) فیلیبوف با سمیتقو به گفتگو پرداخت و با شرایط زیر صلح شد:
1 سمیتقو، آنچه از لکستان غارت کرده، و نیز خونبهای کشتگان را بدهد.
2 نظامیان عثمانی را از دور خود براند.
3 از تجاوز به سلماس و ارومی خودداری کند.
4 هزینه لشکرکشی دولت را بپردازد.
5 کلیه سلاحهایی را که در اختیار دارد، تحویل دولت نماید.
6 برادر خود احمدآقا را به گروگان به تبریز بفرستد.
عینالدوله، با تلگراف به سمیتقو امان داد و جنگ پایان یافت و نیروها بازگشتند. اما وقتی برادر سمیتقو به تبریز نرفت، معلوم شد که سایر شرطها نیز به جا نخواهد آمد!
بعد از این گرگ آشتی، سمیتقو مدتی از حمله به شهرها خودداری و به غارت گاهگاهی روستاها بسنده کرد. اما در نهان به تجهیز قوا میپرداخت و در کمین فرصت نشسته بود. چون در آن روزها انقلاب کمونیستی روسیه در ایران نیز هوادارانی یافته بود، او هم ضمن حفظ رابطه با انگلیسیها و دولت جدید ترکیه، با عمال دولت کمونیستی جدید تماس برقرار کرده بود.
خیابانی و سمیتقو
در 19 فروردین 1299، شیخ محمد خیابانی در تبریز اعلام قیام کرد. عینالدوله والی هشتاد ساله بالاخره در 30 فروردین وارد تبریز شد، اما خیابانی دو ماه بعد او و وابستگان ولیعهد را از تبریز بیرون کرد و خود در عالیقاپو به حکومت نشست و قدرت را به دست گرفت؛ و چنین حادثهای قطعاً سمیتقو را در شرارت تشجیع کرد.
مشیرالدوله پیرنیا، مخبرالسلطنه هدایت را که در جنبش مشروطیت والی آذربایجان و مورد علاقه آزادیخواهان بود، به تبریز فرستاد. والی جدید در اواخر تابستان به تبریز رسید و در 22 شهریور با قدرتنمایی نظامی زمام امور را بهدست گرفت. خیابانی به روایتی به تیر نظامیها کشته شد، و به روایتی خودکشی کرد.
من در وطنپرستی و خیراندیشی خیابانی تردید نمیکنم و یک دلیل بر وطن پرستی او این را میدانم که وقتی دید پانتورانیستهای عثمانی جمهوری مسلمانان قفقاز را در سرزمینی که در طی قرون هیچوقت آذربایجان نامیده نمیشده، با سوءنیت آذربایجان نامیدند، از روی وطنپرستی، البته وطن پرستی سادهدلانه، نام ایالت خود را به آزادیستان تبدیل کرد.
اما دو ایراد را بر حرکت او وارد میدانم: اول اینکه طرح و برنامه روشن و مشخصی نداشت و همه سخنرانیهایش شعارهای مبهمی بیش نبود، و به همین سبب هم نتوانست خارج از شهر تبریز در هیچ نقطه آذربایجان نفوذی یابد، پس چگونه میتوانست قیام خود را در همه ایران بگستراند؟
دوم اینکه مردان منطقی و صالح و میهنپرست از همکاری با او کنارهگیری کردند و در عوض افراد مشکوکی دور او را گرفتند، نظیر تقی رفعت که هنگام اشغال تبریز به وسیله عثمانیها با آنها همکاری میکرد و ارشدالملک آقازاده که بعد از خیابانی در کنار سمیتقو قرار گرفت و او را به یاغیگری و کشتار مردم تشویق کرد و ارومی را به نیرنگ در چنگ غارتگران انداخت.
عهدشکنی سمیتقو
در زمستان 1299، ارشدالملک نزد سمیتقو رفت و او را به طغیان تشویق کرد و از طرف او حکومت ارومی را بهدست گرفت. اندکی بعد عمر آقا حاکم ارومی شد و بنای شکنجه و غارت نهاد.
در آن روزها نموخان ایلخانی از طرف اقبالالسلطنه در خوی حکومت میکرد. سمیتقو تلگرافی به اهالی خوی کرد که نموخان را بیرون کنید والا با سپاه بزرگی بر سر شما خواهم آمد. رییس تلگراف آن را بدون اعلام به مردم به حکومت داد و حاکم به سردار خبر داد و سردار به مخبرالسلطنه والی آذربایجان گزارش نمود.
جواب مخبرالسلطنه این بود که: آن صفحات از طرف دولت به حضرت عالی سپرده شده است، چطور از عهده یک کرد برنمیآیید؟ هرچه نیرو هم لازم باشد، در اختیار شما گذاشته خواهد شد.
سردار عدهای از سران شهر را به تلگرافخانه خواست و به آنها گفت: خیال شما راحت باشد. جواب سمیتقو با من است. به زودی سوار و پیاده به تعداد کافی میفرستم.
از اوایل دی ماه، دستههای سوار و پیاده از ماکو به خوی میرسیدند. سربازان خوی و تفنگچیان شهر و روستاها در میان خوی و سلماس موضع گرفتند. قلیخان شجاعالدوله پسر سردار به خوی آمد. سیصد قزاق و ژاندارم هم با چهار توپ از تبریز رسیدند.
روز 10 فروردین 1300، در شکریازی میان نیروهای دولتی و سمیتقو جنگ سختی درگرفت که تا سه از شب رفته ادامه داشت. سپاهیان ماکو کمک نکردند و نیروهای دولتی شکست خوردند و به دیزجدیز عقب نشستند.
خدادادخان سیفالسلطنه (پسر حیدرخان امیرتومان) فرمانده فوج خوی به تبریز رفت و از دست حاکم خوی و سردار به مخبرالسلطنه شکایت کرد که سواران ماکو به ما کمک نکردند و ما را در محاصره تنها گذاشتند، و موجب قتل اینهمه سرباز و ژاندارم شدند.
روز 5 خرداد 1300، ایلخانی حاکم خوی با 50 سوار به روستای زاویه رفت و با عمر آقا از نزدیکان سمیتقو مذاکراتی کرد و برگشت. آن شب سران شهر به اداره حکومتی رفتند و از حاکم پرسیدند: عمر آقا چرا به زاویه آمده بود، و شما با او که دشمن است چرا ملاقات کردید؟
ایلخانی جواب داد به شما مربوط نیست. شما از من امنیت بخواهید. خواهر من وفات کرده، او برای تسلیت دادن آمده بود. دو روز بعد میان مردم شایع شد که ایلخانی با سمیتقو صلح کرده است. راه ارومی و سلماس باز شد.
در این روزها سیفالسلطنه از تبریز بازگشت، 200 ژاندارم و قزاق با 7 توپ آلمانی آمدند. فرمانده قزاق مأمورانی در دروازهها گذاشت.
در تمام تابستان 1300، ناامنی در روستاها و اطراف شهر حکمفرما بود. خود مردم ناچار به دفاع بودند، هست و نیستشان به غارت میرفت.
در 20 مهرماه 1300، خبر فاجعه ساوجبلاغ رسید: سمیتقو در ساوجبلاغ (مهاباد) نیروهای دولتی را شکست داده، 400 ژاندارم را اسیر کرده و همه را به مسلسل بسته، ماژور ملکزاده فرمانده آنها را به اسارت برده است. بقیه نیروها به میاندوآب عقب نشستهاند. امیدهایی که مردم به شخصیت مخبرالسلطنه و وعدههای او داشتند نقش بر آب شد.
سران و ریش سفیدان خوی در اداره حکومتی کمیسیون کردند. تصمیم بر این شد که هر شب از هر کوچه 13 نفر و مجموعاً 300 نفر از مردم به نوبت در برجها نگهبانی کنند. سرباز و پیاده شهر هم تجهیز شوند و آماده دفاع باشند. تلگرافهایی هم به والی شد.
لشکرکشی مخبرالسلطنه و قتل سردار ارشد
دومین لشکرکشی بیحاصل برای سرکوبی سمیتقو آغاز گردید. در 27 مهر ماه از مخبرالسلطنه تلگراف رسید که قشون چند روز دیگر وارد خوی میشود. مدتی پیش 1500 ژاندارم به فرماندهی لندبرک سوئدی از تهران بهسوی تبریز حرکت کرده بود. کمیسیونی که در خوی برای تهیه نیازمندیهای جنگ تشکیل شده بود اعلان کرد که مردم رختخواب بدهند و منزلهایی برای اقامت نظامیان خالی کنند.
در 15 آبان، هنگ 14 ژاندارمری تبریز به فرماندهی سرهنگ محمود پولادین به خوی رسید. فرمانده گفت: مردم را زحمت ندهید، ما احتیاج به چیزی نداریم.
شهر تعطیل شد، دکانها را بستند، همه مسلح شدند، با قربانی بسیار به استقبال نیرو رفتند. نیرو از دروازه چورس وارد شهر شد و پس از پیمودن طول شهر در قنسولخانه اردو زد. بقدر 2000 سوار و پیاده، صد شتر، صد استر، صد عرابه، چهل توپ آلمانی مجموع نیرو بود.
از آن طرف اردوی سردار ارشد (سامخان حاجعلیلوی قراجهداغی) هم مرکب از 3500 مرد جنگی وارد شرفخانه شد.
در 25 آبان ماه 1300، پنج ساعت از شب پنجشنبه گذشته، تلگرافهایی از شرفخانه و تبریز به فرمانده اردوی خوی رسید که اردوی شرفخانه حرکت کرده شما هم حرکت کنید. در همان ساعت شیپور حاضرباش کشیدند و اردو از شهر خارج شد.
در روز 28 آبان جنگ درگرفت. نیروهای دولتی شکست خوردند و ابتدا به دیزجدیز و از آنجا به خوی عقب نشستند.
روز دوم آذر فرمانده اردو یک هزار تفنگ و یک ملیون فشنگ از مردم خوی خواست. رؤسای اصناف جمع شدند و رییس هر صنف سهمیه صنف را میان افراد آن صنف تقسیم کرد. در ظرف سه روز تفنگ و فشنگ جمعآوری و تحویل شد.
در روز پنجشنبه 8 آذرماه، 150 قاطر حامل تفنگ و فشنگ و لباس وارد خوی شد و عصر آن روز به طرف سلماس حرکت کرد.
بالاخره جنگ سرنوشت، روز سهشنبه 28 آذر 1300 روی داد. این جنگ شدید از صبح تا غروب آن روز ادامه داشت. ابتدا پیروزی با نیروهای دولتی بود و اشرار رو به فرار نهادند. بعدازظهر امیر ارشد تیر خورد و جان سپرد. سواران قراجهداغی وقتی از مرگ فرمانده خود اطلاع یافتند، رو به فرار نهادند. آنگاه کردها به طرف ژاندارمها برگشتند و آنها را در میان گرفتند و مقاومت آنان را در هم شکستند. ژاندارمها با دادن تلفات سنگین رو به خوی نهادند و از آنجا با روحیهای افسرده و خشمگین به تبریز رفتند. سواران ماکو هم از راه خوی، درحالی که طبق معمول خود روستاهای سر راه را غارت میکردند، عازم ماکو شدند.
حاصل جنگی که مخبرالسلطنه آن را فرماندهی میکرد، 460 کشته از کردها و 445 کشته از نیروهای دولتی بود. جنازه ژاندارمهای شهید را به خوی آوردند و در میان چشمان اشکبار مردم، در کنار شهر به خاک سپردند. مزار آنها گورستان شهدا نامیده میشد و بعدها هنرستانی در محل آن بنا گردید.
مرگ سردار ارشد قراجهداغی که دلاوری او مایه امید مردم بود و ژاندارمها که مورد علاقه عمومی بودند، آذربایجان را غرق ماتم کرد. اشعار فراوانی در سوگ آنها سروده شد که تا سالهای دراز بر سر زبانها بود 13.
شکست در این لشکرکشی که مقدمات آن با کوشش زیاد فراهم شده بود و مردم ستمدیده همه امیدهای خود را بدان بسته بودند، رسوایی بزرگی بود.
مخبرالسلطنه از فنون نظامی و فرماندهی هیچگونه اطلاعی نداشت و به جای این که کار را به دست فرمانده لایقی مثل سردار انتصار بسپارد، خود فرماندهی میکرد. نیروهای رنگارنگی را به صحنه نبرد فرستاده بود که فرماندهان آنها هماهنگی با یکدیگر نداشتند.
کسروی نوشته است: «مخبرالسلطنه که در داستان خیابانی زیرکی نشان داده، کار را به آسانی پیش برده بود، در اینجا جز نافهمی از او دیده نشد، و در نتیجه کارندانی او، چند بار سپاهیان دولت در برابر کردان شکست خوردند، و در هر بار یک دسته از جوانان کشته شدند. مخبرالسلطنه در تبریز درون اطاق نشسته با تلگراف و تلفن فرمانهای جنگی به سر کردگان میفرستاد، و این کار خام او مایه نابودی جوانان میشد»14.
سالها بلا و مصیبت مردم را معتقد کرده بود که دولت از اداره امور کشور ناتوان است و تحولی اساسی باید ایجاد گردد. این آرزوی عمومی بعد از واقعه لکستان در شعر نیمتاج سلماسی منعکس گردیده بود. در اسفند 1298 که بعد از پیروزی در لشکرکشی اول، سمیتقو مورد عفو قرار گرفت، ضربه بزرگی به حیثیت دولت وارد آمد. این شکست دوم ضربه سنگینتری بر اعتبار دولت بود و قیام لاهوتی را بهدنبال داشت.
در آن روزها، تبلیغات شدید کمونیستی هم در آذربایجان جریان داشت. درخوی پیش از آن، روزنامه کارگر به مدیریت سیدمهدی ماکویی (آگنت) لیدر حزب دموکرات از 2 مرداد 1299 شروع به انتشار کرده بود. کارگر، بعد از 4 شماره تعطیل شد و جای خود را به برید شمال داد که 37 شماره انتشار یافت و آخرین شماره آن در تاریخ 30 آذرماه 1300 دو روز بعد از شکست اردو درآمد و برای همیشه تعطیل شد و مدیر آن همراه ژاندارمها به تبریز رفت.
روز 12 بهمن 1300، افراد فوج 14 ژاندارمری تبریز که در شرفخانه مأموریت داشتند، فرمانده خود محمودخان پولادین را بازداشت کردند و به تبریز رفتند و مخبرالسلطنه را بازداشت کردند. سرتیپ حبیبالله خان شیبانی که در مهاباد آماده حمله به شورشیان بود، با شنیدن خبر خود را به تبریز رسانید.
بامداد روز 19 بهمن، جنگ میان ژاندارمها و نیروهای سرتیپ شیبانی آغاز و تا غروب ادامه یافت و به شکست ژاندارمها انجامید. لاهوتی با چند تن به روسیه گریخت. مخبرالسلطنه هم در روز 22 بهمن تبریز را ترک کرد 15.
پایان ماجرای سمیتقو
بعد از تحولات سیاسی در تهران، در 14 آذر 1300 با ادغام نیروهای مختلف قزاق و ژاندارم، ارتش واحدی تشکیل گردید که برقراری نظم و امنیت در کشور برنامه اساسی آن بود.
در 1301، سرتیپ امانالله میرزا جهانبانی رییس ستاد ارتش وقت (سپهبد جهانبانی بعدی) به جای سرتیپ شیبانی، فرماندهی نیروهای شمال غرب کشور را برعهده گرفت و مأمور قلعوقمع شورشیان و برقراری نظم در آذربایجان غربی گردید.
جهانبانی که افسری درسخوانده و فرماندهی کاردان بود، با یک نیروی مجهز 15000 نفری، مرکب از 8000 نفر پیاده نظام، 1000 نفر سواره نظامی، 6000 داوطلبان غیرنظامی مأموریت خود را با سرعت و قاطعیت اجرا کرد.
نیروهای دولتی، درچند ستون پیشروی به سوی چهریق را آغاز کردند: واحدهای اعزامی از تهران به فرماندهی سرتیپ بصیر دیوان (سپهبد فضلالله زاهدی بعدی) از کوههای قزلداغ و مشوداغ، واحدهای لشکر شمال غرب به فرماندهی سرتیپ ظفرالدوله (سرلشکر حسن مقدم بعدی) از ارتفاعات شکریازی، پادگان کاظم داشی به فرماندهی سرهنگ ابوالحسن پورزند (سرلشکر بعدی) و ستون سواره نظام به فرماندهی سرهنگ کلبعلیخان نخجوانی از کناره دریاچه، پادگان نظامی خوی به فرماندهی سرهنگ پولادین.
روز 4 مرداد 1301، نیروهای دولت از چند سوی با هماهنگی کامل حمله را آغاز کردند. شورشیان که توپخانه سنگینی با چند افسر ترک و گروهی توپچی عثمانی در اختیار داشتند، با از جان گذشتگی جنگیدند و بعد از 24 ساعت درگیری مداوم شکست خوردند. دو روز بعد سلماس آزاد شد، و نیروها بیدرنگ راه چهریق را در پیش گرفتند.
روز 20 مرداد 1301، چهریق اشغال شد. سمیتقو به همراه چند تن از نزدیکان خود با نفایس و طلاهایی که طی سالها و به زور شکنجه از مردم ارومی و سلماس غارت کرده بود به خاک ترکیه گریخت و فرمانده نیرو به مرزداران ترک اخطار کرد که فراریان را دستگیر و تحویل ایران نمایند.
ترکها که میدانستند قاطرهای سمیتقو بار طلا و جواهر دارد، به کاروان او دستبرد زدند. زنش جواهر خانم و برادرش محمدآقا و یکی از پسرانش کشته شدند، و خود او از معرکه جان به در برد.
خبر پیروزی نیروی دولتی و پایان غائله چندین ساله، موجب جشن و شادمانی در سراسر ایران شد. در شهرهای آذربایجان چندین روز چراغانی کردند.
جهانبانی بعد از انجام مأموریت به تهران رفت. سرلشکر عبدالله خان طهماسبی به فرماندهی لشکر شمال غرب منصوب شد و در مهرماه 1301 به آذربایجان آمد. سمیتقو یکی دو سال بعد درخواست بخشودگی کرد. به او تأمین داده شد که به ایران برگردد و زندگی آرامی در پیش گیرد. اما باز هم دست به آشوب زد و در 1305 به خارج از کشور گریخت.
آخرین بار، در 27 تیر ماه 1309، به همراه گروهی افراد مسلح خود وارد اشنویه شد، و تقاضای ملاقات با سرلشکر حسن مقدم فرمانده لشکر شمال غرب را کرد. او چند روز مهمان سرهنگ صادقخان نوروزی فرمانده پادگان اشنویه بود و در تاریخ 4 مرداد 1309 به همان صورتی که مارشیمون را کشته بود، کشته شد 16.
کتاب تاریخ خوی در اینجا پایان مییابد، اما تاریخ همیشه ناتمام است. زیرا حوادث جهان مدام به سیر خود ادامه میدهد. آنچه در اینجا پایان یافته، مصائب ادوار اشغال سپاهیان امپراتوریهای روس و عثمانی و آشوبهای داخلی است که به سرانگشت سیاستهای خارجی تلخترین ایام تاریخ این شهر را پدید آورده بود.