در چنین روزی، در ۲۰ نوامبر ۱۹۷۵ سرانجام فرانکو مرد! پیشنهاد مطالعه کتاب «منم فرانکو» به این مناسبت

«رژیم فرانکو یک دیکتاتوری فرصت طلب و طرفدار اصالت سود بود، هر چند در دهه شصت فشار بر مردم کمتر شد اما در طول سالهای سیاه سلطه فرانکو همیشه فضای اختناق و عوام فریبی وجود داشتهاست. مخالفان یا اعدام میشدند یا تبعید، به گواهی محققان در سالهای ۱۹۴۴–۱۹۳۹ تعداد اعدامهای سیاسی به رقم ۱۹۲۶۴۸ نفر رسید.
در این سالها حزبها به نهادهای دولتی و فرمایشی تبدیل شدند که در جهت تبلیغات رژیم پیش میرفتند، روزنامهها زیر تیغ سانسور در قالب کاتولیسم محافظه کارانه، یکی یکی بسته شدند.
فضای فرهنگی اسپانیا هدفدار شد صحنههای تئاتر با کمدیهای سرگرمکننده (بی خطر) پر میشد، ادبیات عامیانه شامل داستانسرایی کنترل شده از طبقه متوسط بود و سینما به تولید انبوه ملودرامها میپرداخت (در ۱۹۶۵ برای هر ۵۱۰۰ نفر یک فیلم ساخته شد)
این امور در حالی بود که هنرمندان، دانشمندان و نخبگان اسپانیا جلای وطن میکردند، کسانی نظیر خوان رامون خیمنس (شاعر و برنده جایزه نوبل)، سورو اوچوآ (بیوشیمیست برنده جایزه نوبل)، رامون سندر (رماننویس) پابلو کاسالز (موسیقیدان)، لوئیس بونوئل (فیلمساز) و فرناندو آرابال (نمایشنامه نویس) از این جملهاند.
فرانسیسکو فرانکو در ۲۰ نوامبر ۱۹۷۵ دو هفته پیش از ۸۳ سالگی اش درگذشت. در سال ۲۰۱۹ دولت سوسیالیست اسپانیا جسد ژنرال فرانکو را از دره شهدا به گورستان دیگری در مادرید منتقل کرد. نبش قبر و خاکسپاری مجدد بیش از ۶۳ هزار یورو خرج برداشت.»
مارسیال پومبو (Marcial Pombo) نویسنده و مترجم ناموفقی است که قلم زنی برایش نه نام داشته است و نه نان: در آستانه شصت سالگی تمام دارایی او سیصدهزار پزتا است که مبلغ ناچیزی است. ناگزیر نزد ناشر کتابهایش میرود تا وعدهای را به یادش بیاورد که پدر ناشر، یعنی دوست دوران جوانی او و صاحب انتشاراتی که به ارث به ناشرفعلی رسیده، به او داده بود. ناشر به پومبو میگوید وعدههای پدر سر جای خود محفوظ اما او، یعنی ضدفرانکیست همیشگی، باید زندگی نامهای برای فرانکو بنویسد.
پومبو لحظهای دچار تردید میشود، اما در هر صورت باید زندگی کرد: چارهای جز قبول ندارد. منم، فرانکو بدین ترتیب پا به عرصه وجود میگذارد. نقل تاریخ فرانکیسم به دو زبان: روایتی از زبان فرانکو، یعنی تشریح واقعیت رژیم فرانکو برای ثبت در تاریخ: خشونتها، رذالتها، کورذهنیها، کثیفترین و ضدانسانیترین اقدامات پلیسی. چهره فرانکو در این حدیث نفس چهره انسانی بیفرهنگ، کینه جو، تهی از ابتداییترین احساسات بشری است.
در این تصویر، فرانکو بیشتر حیلهگر و حقه باز است تا زیرک و تیزهوش. موجود حقیری است که گردش دوران او را حاکم بر جان و مال و حیثیت مردم نگون بخت اسپانیا کرده است. فرانکو دچار این توهم است که تاریخ به او مأموریت داده است تا اسپانیا را از پلیدی پاک کند.
روایت دیگر از زبان قربانیان ستمدیده چهل سال ظلم و بیداد است، چهل سال تحمل خشونت افسار گسیخته فرانکو و فالانژهای او که تا مغز استخوان نسبت به دردهای انسانی بیگانهاند. این روایت غیررسمی و نانوشته روایت زندگی انسان رنج دیده اسپانیاست. مارسیال پومبو کسی جز مانوئل واسکز مونتالبان نیست.
زندگی خصوصی و خانوادگی و حرفهای مونتالبان با زندگی پومبو تفاوتی ندارد. حوادثی که به سر پومبو آمده کم وبیش به سر مونتالبان هم آمده است. پدر مونتالبان نیز مثل پدر پومبو پنج سال در زندان دژخیمان فرانکو بوده است و مثل او پسرش را از دخالت در سیاست برحذر میدارد.
مانوئل واسکز مونتالبان، که در سال ۱۹۳۹ در بارسلونزاده شده است، یکی از نویسندگان بزرگ معاصر اسپانیاست که بیش از همه در نوآوری در ادبیات فعلی این کشور سهیم است. شهرت مونتالبان با انتشار په په کاروالو Pepe Carvalho آغاز میشود. قهرمان کتاب شخصیتی هزار چهره است: فیلسوف، شکاک، شکمباره، دغلکار و بیشرم؛ با اینکه عاشق کتاب است اما در آنی میتواند تمام کتابخانهاش را طعمه آتش سازد؛ کمی «فیلیپ مارلو» به سبک همفری بوگارت؛ کارآگاه خصوصی، مقداری «هرکول پوآرو» به سیاق پیتر یوستینوف؛ با اینکه توانایی آن را دارد که هم کمونیست باشد و هم مأمور سیا، با این همه بهشتی تمام عیار یا جهنمی تردامن نیست. حتی میتواند عاشق هم بشود… خلق چنین قهرمانی کار سادهای نیست، آن هم در اسپانیایی که سایه شوم فرانکو بر آن سنگینی میکند. پس از قرار دادن حوادث «خالکوبی» در آمستردام (۱۹۷۴)، مونتالبان دنیا و محیط واقعی خود یعنی بارسلون را مییابد: «تنهایی کارگزاران».
دیگر دیکتاتور مرده است و مونتالبان فرصت دارد نوک قلم را آزاد بگذارد. پس از انتشار این اثر، منتقدان به فکر میافتند ببینند مونتالبان بیش از همه تحت تأثیر چه آثار و نویسندگانی قرار دارد: پلیسینویسهای آمریکایی، کافکا، یا گراهامگرین …؟ پس از بردن جایزه «پلانتا» برای رمان مارکیزها اگر سواحل شما… (۱۹۷۹)، رمان قتل در کمیته مرکزی در همه جا دست به دست میگردد. اما نویسنده بزرگ اسپانیایی در جستجوی حقیقت زندگی است و په په کاروالو و نوشتههای بعد آن او را اقناع نمیکند.
نوبت انتشار کالیندس (Calindes) است: یک رمان اجتماعی عظیم که از یک واقعه سیاسی قتل نماینده دولت در تبعید باسک – الهام گرفته است. وقت انتشار چشم انداز سیاره میمونها فرا میرسد. اثری انتقادی و ادعانامهای درخشان که در آن نویسنده از قبول زندگی ای که در «سیاره میمونها» برایش فراهم کردهاند امتناع میکند: میمونهای درماندهای که به آنها قبولاندهاند که گناهکارند. مونتالبان از قبول زندگی در زمان حال ابدی»، که به نام پسامدرنیته با اعلام اینکه گذشته بیهوده است و آینده نامشخص بنابراین آن هم بیهوده است، امتناع میکند:
زیرا جستجوی گذشته برای پی بردن به علت آنچه به سرما آمده است و پرسش از آینده به نحوی انتقادآمیز به مفهوم زیر سوال بردن آن چیزی است که به عنوان حال بر ما تحمیل میکنند. » در برابر چنین دغلکاری و فریبی مونتالبان دعوت میکند به سرچشمه بازگردیم. نمیپذیرد که شکست کمونیسم را چون چماقی بر سرش بکوبند و به او بقبولانند که رهایی از جامعه «میمونها» غیرممکن است، جامعهای که در آن رسانههای همگانی با کمال بیشرمی جنگ خلیج فارس را به عنوان پیروزی دموکراسی قالب کردهاند. مونتالبان دعوت میکند که بیعدالتی عصر جدید، همچنان که سوسیالیستهای قرن گذشته با آن پیکار کردهاند، افشا شود. انسان از بیان شرافت خرد و پیشرفت احساس شرم نکند و با صدای بلند اعلام دارد که رویاها میتوانند پربار باشند. ورشکستگی چپ سنتی آشکار شده، اما آیا بیعدالتی از کره زمین محو گردیده است؟ مونتالبان تلخکام ولی خوشبین، گزنده ولی امیدواری خشن ولی مهربان است و مثل برشت عمیقا اعتقاد دارد که انسان باید یار انسان باشد.
کتاب منم فرانکو
نویسنده: مانوئل واسکز مونتالبان
مترجم: مرتضی کلانتریان
انتشارات آگاه
مادرم همیشه به من میگفت که به همه کس و همه چیز خیره نگاه کن. پاکیتو، تو چشمانی داری که در همه ایجاد وحشت میکند. در آینه حمام بزرگ و سرد ما، حمام خانوادهای اشرافی ولی نه با نقره کاری زیاد، به چشمان درشت، سیاه، درخشان، اندوهگین و مغرورم نگاه میکردم، چشمان یک رئیس زناتا، این حرفی بود که کار من وقتی که ما تازه درآورید و رفت و آمد با یکدیگر را شروع کرده بودیم به من زد، چون خیلی تحت تأثیر داستان مصور زندگی یک کاپیتان زناتا قرار گرفته بود. افراد زناتا، که به مردم بربر تعلق داشتند، سربازانی جنگجو تحت فرماندهی آمیادس بودند. این افراد، که چادرنشین مهاجم و در پیکارها آبدیده شده بودند، تا کوهستانیترین مناطق آندلس تغییر مکان دادند و در آنجا بارها در برابر اعراب مقاومت کردند و، به عنوان مزدور، در خدمت پادشاهان کوچک مناطق جنوب شرقی اسپانیا بودند و بالاخره به صورت اکثریت ساکنان بومی بعضی از شاه نشینها در آمدند. من آنها را در سرزمین اصلیشان در مراکش هم دیدم، مقصودم مردمان نیمه چادرنشین ریف است و میتوانم در مورد شجاعت آنها شهادت دهم که تا خوار شمردن زندگی خود و زندگی دیگران جلو میرفت.
پاکیتو، تو چشمانی داری که در همه ایجاد وحشت میکند، ولی من ابدأ میل نداشتم در مادر مقدسم، که بخشی از عشقم بود و هنوز هم هست، تقریبا به همان اندازه اسپانیای محبوبم، ایجاد وحشت کنم. من همیشه معتقد بودم که مادرم و اسپانیا هر دو با هم مشترکاتی دارند: هردو پاک، هر دو نیرومند ولی ترد و شکننده، هردو شاد ولی اندوهگیناند که زندگی و تاریخی را که شایستهشان بود هرگز دارا نبودهاند. چشمان من به محض اینکه دیدن را آغاز کردند متوجه این حقایق شدند. پاکیتو، اگر مشکلی پیش بیاید به مشکل و کسانی که آن را برای تو به وجود میآورند خیره و مستقیم نگاه کن. مادرم به قدرت فوق العاده چشمان من اعتقاد داشت، این را میگفت، خیلی دوست داشتم از زبانش پاکیتو را بشنوم، تا روزی که فهمیدم که این تصغیر بر زبان دیگران همیشه جنبه محبتآمیز نداشت.
نمیفهمیدم چرا همه پسر عموی من فرانسیسکو فرانکو سالگادو – آرا اوخو، را پاکن صدا میکنند، ولی مرا پاکیتو مینامند، هر چند کمی از من بزرگتر بود و البته، خیلی درشت اندامتر و قویتر هم بود. اما آیا بزرگی انسانها به سن و سال و قد و قامت است؟ ما آن چیزی هستیم که خیال میکنیم هستیم، و باید نگاه آگاهانه خوار و خفیفکننده دیگران را به هیچ بگیریم. این اصلی است که نه تنها در مورد انسانها معتبر است، بلکه در مورد ملتها نیز چنین است: اسپانیا قربانی نگاه خفیفکننده دیگران و کمرویی خود در اعتقاد قاطع به خود بود، مأموریت اسپانیاییهای لایق و، به مقیاسی کمتر، مأموریت خود من نیز این بود که به اسپانیا بیاموزیم که اهمیت یک کشور بر پایه مرزهایی که آن را احاطه کرده است سنجیده نمیشود، بلکه بر سایهای که بر تاریخ میافکند ارزیابی میگردد. وقتی که به گذشته بر میگردم و به بچهای که بودم نگاه میکنم، او را به صورت بچهای که به خاطر چند سانتیمتر کمتر یا بیشتر عقدهای باشد نمیبینم، ولی بعضی اوقات از تفاوت میان ابعادی که دیگران به ما میدهند و ابعادی که ما واقعا داریم و اینکه فقط ما و چند تای دیگر از آن خبر داریم، دچار تعجب میشوم.
من در ال فرول، در ۴ دسامبر ۱۸۹۲، در ساعت نیم در چهار صدمین سال کشف آمریکا و وحدت سرزمین کشور اسپانیا در پرتو فتح غرناطه از متصرفات اعراب به دست پادشاهان کاتولیک، متولد شدم. در هفدهم همان ماه، در نمازخانه نظامی فرانسیسکو، به نام فرانسیسکو، پائولینو، هرمنخیلو، تئودولو، پسردن نیکولاس فرانکو، ناظر امور مالی کشتی و پیلار باهامونده*، هر دو از اعقاب خاندان فرانکو و باهامونده که نامهایشان با تاریخ پر افتخار نیروی دریایی اسپانیا پیوند خورده است، غسل تعمید داده شدم. ژنرال، بهتر است کمتر «ه اشرافی را به کار ببرید. در واقع نام خانوادگی مادر جنابعالی همیشه با آمونده نوشته میشد، تا روزی که خود شما در گرما گرم بالا رفتن از نردبان ترقی یک «۵» در میان آن قرار دادید تا مرتبه اجتماعی او را بالا ببرید. خانواده پدری من از سال ۱۷۳۷ به بعد در ال فرول مقیم شده بودند. نام اولین فرانکو مانوئل و اهل کادیث بود و ملزومات به نیروی دریایی میفروخت.
او با ماریا ویناس دآندراده، که از خانواده مشهوری در گالیس برخاسته بود، ازدواج کرده بود. در مورد ریشه نام فرانکو فرضیات بیشماری وجود دارد، بر طبق عقیده بعضیها این نام را یهودیهای تغییر مذهب داده روی خود میگذاشتند، علی رغم اینکه هیچ کس نتوانست کمترین دلیلی در خصوص ریشه یهودی داشتن خانواده پدری من ارائه دهد، در حالی که بر عکس دلائل بسیاری در دست است که این نام عموما به مهاجران اروپایی ای داده میشد که در طول بزرگراه سن – ژاک دو کمپوستل از همان آغاز قرنهای یازدهم و دوازدهم سکنی میگزیدند، و فرانکوهای «معاف» به شمار میآمدند، یعنی معاف از مالیاتی که اهالی میبایستی بپردازند. هشت یانه قرن به حد کفایت قدمتی ایجاد میکند که تبار اسپانیایی نداشتن موجب اندوهم نشود و، بعلاوه، در طی این هشت نه قرن، فرانکوها همیشه در خدمت اسپانیا و در درجه اول در خدمت نیروی دریایی آن بودهاند. اگر این امر کفایت نکند، پس این هم اصل و تبارمادریم، پیلار باهاموندهای پاردو آندراده، با اسلاف نامدارش: برمودس دکاسترو، تنریرو، لوسادا، باسانتا، تابود آدا. اگر پدرم، به پیروی از یک سنت خانوادگی، کارش فراهم کردن ملزومات نیروی دریایی و ناظر کشتی بود، مادرم نیز دختر ناظردن لادیسلائو باهامونده اورتگا دکاسترو – مونته نگرو ای مدینا بوده است، و مادر بزرگم هم یک پاردو آندراده کوکلین ای سوتو بوده است.
این پیوند بین دو تباری چنین مشابه هم ابدأ چیز تعجبآوری نیست، زیرا، بعد از دست رفتن جبل الطارق که مبنای اعتبار و حیثیت ملی ما بر دریاهایی بود که در شعاع تهدید جاه طلبی بریتانیا قرار داشتند، ال فرول مرکز اصلی نیروی دریایی محسوب میشده است. انگلیسیها در سالهای ۱۸۰۰ و ۱۸۰۵ سعی کردند که ال فرول را تصرف کنند، ولی شهر دانست چطور از خودش دفاع کند، و در این ماجراها به نحوی آگاهی پیدا کرد که پیشقراول مقاومت اسپانیا به حساب میآید. اهمیت فوق العاده اجتماعی نیروی دریایی، و از جمله فرماندهی آرمادا، از همین جا ناشی میشود. ال فرول همیشه نسبت به پیروزیها و شکستهای اسپانیا به نحو خاصی حساسیت نشان داده است. افراد خانواده من در خانهای در خیابان ماریا اقامت داشتند، خانهای مختص ال فرول با دالانهای بزرگ پنجره دار، سه طبقه و با اتاق زیر شیروانی. در اینجا برادرم فرانکو باهامونده نیکولاس * در سال ۱۸۹۱، من در سال ۱۸۹۲، پیلار در سال ۱۸۹۴، رامون در سال ۱۸۹۶ و ماری پاز مشهور به «پاسیتا» در سال ۱۸۹۸ پا به عرصه وجود گذاشتیم، ولی این آخرین بچه عمر زیادی نکرد، زیرا در سال ۱۹۰۳، در اثر تبی که پزشکان نتوانستند آن را قطع کنند، فوت کرد.
مادرم همیشه تعریف میکرد که چگونه در ظرف چهار ماهی که دختر کوچکش در حال جان کندن بود، هر وقت که گوشش را به بدن کوچک او نزدیک میکرد صدای خس خس ریههای او را میشنید، بدنی که جز چشمانش، که مثل چشمان من زنده و به رنگ چشمان رامون بود، روز به بروز نحیفتر میشد. خانه خیابان ماریا آن قدر وسیع بود که پدر و مادرم طبقه هم کف را به خانمی که فقط یک دختر داشت اجاره بدهند. در طبقه اول، پدر بزرگ پدری من، لادیسلائو، برای اینکه بیشتر احساس راحتی کند زندگی میکرد و وقتی که مادرم تنها شد در آن اقامت گزید. من و برادرم رامون، تا وقتی که در سال ۱۹۰۷ من به آکادمی نظامی تولدو رفتم، در یک اتاق میخوابیدیم، اما با توجه به فاصله سنی کم میان من و برادرانم، ما با هم بزرگ شدیم و در تجربیات بسیاری شریک هم بودیم.
نیکولاس مخصوصأ خیلی دوست داشت در خارج از خانه باشد، چیزی که من از آن بدم نمیآمد، ولی ترجیح میدادم ساعتهای طولانی در سالن در کنار مادرم بمانم و کار کردن او را تماشا کنم و به داستانهای او درباره پسرهای لایقی که همیشه در آخرین دم زندگی مادرشان خودشان را به کنار بستر مرگ آنها برای آخرین وداع میرساندند گوش فرا دهم. پیلار و رامون در اطاق زیر شیروانی سر و صدا میکردند، پیلار عصیانگرو رام نشدنی و رامون رویایی و غیر قابل پیش بینی بود، روحیهای که هر دو تا آخر عمرشان آن را حفظ کردند. در اتاق نشیمن، اتفاق میافتاد که مادرم سوزن زدنش را متوقف کند و سکوت نماید، گویی به صدا یا فکری گوش فرا میدهد، و من هم از او تقلید میکردم و سعی داشتم آنچه را که فقط مادرم توانایی درک آن را داشت ببینم و بشنوم. از تمام اتاقهای خانه، فقط این اتاق در خاطرهام مانده است: میز بزرگ بیضی شکل با پوششی از مخمل تیره رنگ که روی آن آخرین شمارههای ABC یا کورئو گائه گو چیده شده بود که مادرم هر روز حوادث و ماجراهای نظامی را، که ما آینده خودمان را در آنها میدیدیم، تعقیب میکرد؛ یک کاناپه بزرگ، تصویری از ساکره کور، که به علت تقدس مادرم جلال و شکوه بیشتری داشت و میزی در گوشه که زن دوزندهای هفتهای یکبار در زیر نگاه اطمینان بخش، متبسم و دلگرمکننده مادرم کارهای دوخت و دوزش را انجام میداد.
به همه کس و همه چیز نگاه کن پاکیتو، تو چشمانی داری که در همه ایجاد وحشت میکند. از اتاق زیر شیروانی بعضی اوقات صدایگریه رامون را که پیلاراذیتش میکرد میشنیدیم، وقتی که من و مادرم به سروقتشان میرفتیم بایستی ریخت و پاشی را که کرده بودند جمع و جور میکردیم، چون آنها لباسهای نظامی مخصوص روزهای سلام را از صندوق در میآوردند، فرش کهنه پر از گرد و خاک را پهن میکردند و گردنبندهای مروارید بدلی رنگارنگ را به گردنشان میآویختند تا خودشان را به صورت اشباحی درآورند که تصویرشان را در کنده کاریهای زنگزده و پوسیده دیده بودند. سالها بعد، در دورهای قبل از جنگ مقدس آزادیبخش ما، کسی پیش من آمد و گفت که رامون و زن و دوستانش را در لباسهای عجیب و غریبی در نزدیکیهای سحردیده که تمام شب را تا آن وقت بیدار مانده بودند و ول میگشتند. من هرگز از این بابت با کسی حرف نزدم، اما وقتی که این موضوع به من گفته شد به یاد این صحنه در اتاق زیر شیروانی خانه ما در ال فرول افتادم که چگونه چشمان رامون از پیروزی برق میزد، برای اینکه خیال میکرد روح خفته را بیدار کرده و ما را مجبور میکرد که به شیطنتها و بچه بازیهایشان توجه کنیم. از آن زمان تا حالا، خانه تحت سرپرستی و مدیریت زنم بسیار تغییر کرده است.
زنم توانسته است این محل سکونت طبقه متوسط را به ویلای کوچکی مبدل کند که نه نشان دهنده وضعیت شخصی من، بلکه نشان دهنده رابطهای باشد که میان این وضعیت و وضعیت اسپانیا وجود دارد. کارمن، از زمان بالا رفتنم از نردبان ترقی، معتقد بود: «پاکو، ظاهر تنها چیزی است که ما میتوانیم ببینیم»، و او نیازی نداشت که این مطلب را به یاد من بیاورد، زیرا من همیشه تا آنجا که امکانات مالیام اجازه میداد، که هرگز هم خیلی زیاد نبود، ظاهر آراسته و پاکیزهای داشتم. قضاوت خواهر شما، پیلار، در خصوص این اصلاحات خانگی، در کتابش تحت عنوان ما، فرانکوها، به آن حدی که شما میفرمایید تأییدآمیز نیست: «کادی یو این خانه را پس از مرگ مادرم خرید. کارمن، زن برادرم، در آن تغییرات بسیاری داد که بسیار باعث تأسف است، زیرا تمام خاطرات دوران کودکی را از بین برد. آری، بسیار مایه تأسف است، زیرا خانه جذابیت خودش را داشت و میبایستی به عنوان اولین کانون خانوادگی کادی یو حفظ میشد. تصور میکنم که برای نسلهای آینده بسیار جالب بود ببینند که ژنرالیسیم (ژنرال ژنرالها اولین سالهای زندگی خود را در کجا گذارنده است. آیا، به همین دلیل، خیلی جالب نبود اگر خانهای که ناپلئون در آن متولد شده بود، هرقدر هم محقر، حفظ میشد؟ این قبیل حماقتها معمولا از کسانی سر میزند که هیچ گونه احترامی برای تاریخ قائل نیستند. و اگر هم زن برادرم باشد که چنین کاری از اوسر بزند تغییری در قضیه نمیدهد و نمیتواند موجب تعجبم نشود. این کار نشان میدهد که چقدر اعمالش از روی ساده لوحی بوده است. اما در هر صورت نمیتواند موجب اندوه انسان نباشد. »