پیشنهاد کتاب: زنجیره، نوشته آدرین مککینتی

یک چند وقت بود که در یک پزشک کتاب معرفی نکرده بودم. امیدوارم که در یکی دو هفته آینده جبران کنم و اگر مشکلی ایجاد نشود، جبران کنم.
کتابی که امروز میخواهم به شما معرفی کنم کتاب است، نوشته آدریان مککینتی. مککینتی به سال 1968 در بلفاست ایرلند شمالی به دنیا آمده و به صورت تخصصی رمان جنابی مینویسد. در سالهای فعالیتاش جوایز خوبی هم برده و کتابهایش پرفروش است.
با جستجوی مختصری که کردم متوجه شدم که فعلا تنها یک کتاب از او منتشر شده. این کتاب زنجیره نام دارد و سوژه جالبی دارد و به نظرم میتواند آنقدر جذاب باشد که اقتباسی سینمایی هم از آن انجام شود.
با خواندن نخستین صفحات کتاب، خیلی سریع متوجه حادثه دراماتیک میشویم. داستان از این قرار است که مادری تنها به نام ریچلکه در حال طی مراحل درمانی سرطان خودش است، یک روز روتین را شروع میکند، اما تلفن زنگ میزند و متوجه میشود ناخواسته در محور یک رخداد جنایی قرار گرفته. پسرش دزدیده شده. به او زنگ زده میزنند و میگویند که تنها راه زنده دیدن پسرش هم این است که او هم یک کودک دیگر را بکشد. به عبارتی یک چرخه آدمربایی شروع شده که در آن قربانیها، وادار به تکرار همان چیزی میشوند که سرشان آمده و چارهای برای آنها باقی گذاشته نمیشود.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
آیا میشود این چرخه را قطع کرد؟!
زنجیره
نویسنده : آدرین مککینتی
مترجم : سیمین محبوب
انتشارات چترنگ
515 صفحه
قرار است طبق روال همیشگی به ملاقات متخصص تومورشناسی برود. هر شش ماه یک بار معاینه میکند تا اطمینان یابد که همه چیز روبه راه است و سرطان سینهاش هنوز در وضعیت بهبودی قرار دارد. ریچل به کایلی گفته نگران نباشد، چون احساس خوبی دارد و همه چیز مسلما روبه راه است
البته ته دلش میداند شاید اوضاع روبه راه نباشد. وقت او در اصل برای سه شنبه پیش از روز شکرگزاری برنامهریزی شده بود، ولی هفته گذشته که در آزمایشگاه نمونه خون داده و دکتر رید نتایج آن را دیده بود، از ریچل خواست امروز صبح قبل از هرچیز به ملاقاتش برود. دکتر رید زنی عبوس، میانه رو، آرام و در اصل اهل نوا اسکوشا ست و واکنش بیش از حد نگرانکنندهای نشان نمیدهد.
ریچل سعی میکند حین رانندگی در مسیر جنوب بزرگراه آی – ۹۵ دربارهاش فکر نکند. فایده نگرانی چیست؟ او هیچ چیز نمیداند. شاید دکتر رید میخواهد برای روز شکرگزاری به خانه برود و همه وقتهای قبلیاش را جلو انداخته است.
ریچل احساس نمیکند بیمار است. در حقیقت، در دو سال اخیر هیچ وقت حالش به این خوبی نبوده. مدتی فکر کرده بود بچه عزیزدردانه «بدشانسی» شده، ولی همه چیز تغییر کرده است. طلاق را پشت سر گذاشته است و در حال نوشتن سخنرانیهای فلسفی خود برای شغل جدیدی است که در ژانویه شروع میکند. موهایش بعد از شیمی درمانی تقریبا دوباره بلند شده است، قوای خود را به دست آورده و وزنش اضافه شده است. عوارض روانی سال گذشته را پرداخته است و دوباره همان زن منظم و مدیری شده است که برای رفتن مارتی به دانشکده حقوق و خریدن خانه در پلام آیلند در دو جا کار میکرد.
او فقط سی و پنج سالش است و عمری طولانی در پیش دارد. با خود فکر میکند: بزنم به تخته و به قسمت سبزرنگ داشبرد ضربه میزند، به این امید که چوب باشد؛ گرچه گمان میکند پلاستیک است. در قسمت درهم و برهم و مخفی بار ولوو ۲۴۰ عصایی قدیمی از چوب بلوط هست، ولی دلیلی ندارد زندگیاش را با خم شدن و رساندن دستش به آن به خطر بیندازد.
موبایل ریچل حالا ساعت ۳۶: ۸ را نشان میدهد. فکر میکند حالا کایلی از اتوبوس پیاده شده و همراه استوارت از وسط حیاط مدرسه قدم زنان میروند. جوک احمقانهای را که تمام صبح مشغول حفظ کردنش بود، برای کایلی میفرستد: غیرقابل تصور رو چطور تصور میکنی؟
وقتی کایلی بعد از یک دقیقه جواب نمیدهد، ریچل جواب را برایش میفرستد، با یه کوه پتی. باز هم جواب نمیدهد. ریچل پیام میفرستد: فهمیدی؟ نوک زبونی بخون. کایلی عمدا به او بیاعتنایی میکند. ریچل با تبسم فکر میکند: اما شرط میبندم استوارت میخنده. او همیشه به جوکهای احمقانهاش میخندد.
ساعت حالا ۳۸: ۸ را نشان میدهد و ترافیک سنگین است.
ریچل نمیخواهد دیر برسد. او هیچ وقت دیر نمیکند. بهتر نیست از جاده بین ایالتی خارج شود و از مسیر شماره ۱ برود؟
به یاد میآورد کاناداییها عید شکرگزاری را در روز متفاوتی برگزار میکنند. دکتر رید حتما از او خواسته بیاید، چون جواب آزمایشها خوب به نظر نمیرسد. او با صدای بلند میگوید: «نه» و سرش را تکان میدهد. دلش نمی
خواهد گرفتار آن گرداب افکار قدیمی منفی شود. زندگی او پیش میرود و حتی اگر هنوز مجوز ورود به قلمرو بیماران را دارد، نمیتواند بیمار به شمار رود. این، به اضافه پیشخدمتی رستوران و رانندگی برای اوبر و همگام شدن با خواستههای مارتی، مربوط به گذشته است.
سرانجام او تمام قابلیتهایش را به کار گرفته است. حالا معلم است و به مطلب سخنرانی اول خود فکر میکند. احتمالا شوپنهاور برای همه سنگین خواهد بود. شاید بهتر باشد کلاس را با جولی درباره سارتر و پیشخدمت کافه دو…
با صدای زنگ موبایلش از جا میپرد.
صفحه موبایل نشان میدهد: تماس گیرنده ناشناس
ریچل روی بلندگوی موبایل جواب میدهد: «الو؟ » صدایی از طریق نوعی دستگاه تغییر صدا میگوید: «باید دو چیز رو به خاطر بسپری. یک: تو اولین نفر نیستی و مسلما آخرین نفر هم نخواهی بود؛ دو یادت باشه، موضوع پول نیست – موضوع زنجیره ست. »
بخشی از مغز ریچل میگوید: این باید یه جور کلک باشه؛ ولی ساختارهای عمیقتر و قدیمیتر در مخچهاش، با چیزی که فقط میتوان آن را وحشت حیوانی محض توصیف کرد، واکنش نشان میدهد.
ریچل جواب میدهد: «فکر میکنم شماره رو اشتباه گرفتین. » صدا بدون توجه ادامه میدهد: «ریچل، تا پنج دقیقه دیگه مهمترین تماس تلفنی زندگیت باهات گرفته میشه. باید ماشینت رو بزنی کنار. حواست باید کاملا جمع باشه. بهت دستورات مفصلی میدن. مطمئن شو موبایلت کاملا شارژ داشته باشه و همین طور مطمئن شو برای نوشتن دستورالعملها خودکار و کاغذ داشته باشی. نمیخوام تظاهر
کنم انجام دادن کارها آسونه. روزهای خیلی سختی در پیش داری، ولی زنجیره کمکت میکنه. »
ریچل بسیار سردش میشود. دهانش مزه سکههای قدیمی را میگیرد. سرش گیج میرود. «من باید به پلیس زنگ بزنم یا…»
«پلیس ممنوع. هر نوع اعمال قانونی ممنوع. ریچل، تو به خوبی از پسش برمیای. اگه فکر میکردیم از اون آدمهایی هستی که کنار ما از پا میفتی، انتخاب نمیشدی. ممکنه چیزی که از تو خواسته میشه، الان غیرممکن به نظر برسه،
تو کام توان انجام دادنش رو داری. »
در ستون فقراتش رگهای از یخ احساس میکند. رخنه آینده به حال آیندهای هولناک که ظاهر خود را تنها در چند دقیقه نمایان میکند.
ریچل میپرسد: «شما کی هستین؟ »
دعا کن هیچ وقت نفهمی ما کی هستیم و چه کارهایی از ما برمیاد. »
تماس قطع میشود. ریچل دوباره صفحه موبایلش را نگاه میکند، ولی شمارهای در کار نیست. در هر حال، آن صدا به طور خودکار و عمدی تغییر کرده بود؛ صدایی مطمئن، بیروح و مغرور. منظور این شخص درباره مهمترین تماس تلفنی زندگیاش چه بود؟ در آینه عقب نگاه میکند و ولوو را از باند سرعت به خط عبور وسط میراند تا در صورتی که واقعا تماس تلفنی دیگری گرفتند، آماده باشد.
او با حالتی عصبی با نخ پشمی جداشدهای از پلیور قرمزش بازی میکند و درست همان وقت موبایلش دوباره زنگ میزند.
یک تماس گیرنده ناشناس دیگر او برای جواب دادن روی علامت سبزرنگ ضربه میزند. «الو؟ » صدایی میپرسد: «ریچل اونیل؟ » صدایی متفاوت. یک زن. زنی که بسیار مضطرب به نظر میرسد. ریچل میخواهد بگوید: نه؛ در واقع میخواهد با گفتن اینکه دوباره از نام خانوادگی دوره تجردش – ریچل کلاین – استفاده میکند، این مصیبت قریب الوقوع را دور کند؛ ولی میداند چارهای ندارد. هرچه بگوید یا هر کاری بکند نمیتواند مانع این زن از گفتن بدترین اتفاقی که افتاده است، بشود.
ریچل میگوید: «بله»
ریچل، خیلی متأسفم، خبرهای وحشتناکی برات دارم. برای نوشتن دستورالعملها خودکار و کاغذ داری؟ »
او حالا واقعا وحشتزده میپرسد: «چه اتفاقی افتاده؟ »
من دخترت رو دزدیده م. »
به نظر داستان هیجان انگیزی میاد، ممنون.
راستی آقای دکتر من اخیرا یک کتاب عالی خوندم به این اسم:
Bad Blood: Secrets and Lies in a Silicon Valley Startup
یک داستان واقعی درباره رسوایی پرسروصدای یک استارت آپ پزشکی به اسم ترانوس هستش که موسس اون یک دختر دانشجوی استانفورد بوده که در راه رسیدن به هدفش از هر فریبکاری و دروغی استفاده می کنه. نویسنده کتاب هم که همون خبرنگاری هستش که این شرکت رو بالاخره رسوا می کنه، داستان رو فوق العاده تعریف میکنه در حد یک نویسنده جنایی بسیار توانا. البته نمیدونم کیفیت ترجمه فارسیش چطوره.
با تشکر از شما. عرض شود که نخستین باری که مقالهای در موردش خواندم خیلی به هیجان آمدم. عرض شود که خوشبختانه یکی از پادکستهای خوب فارسی داستان این رسوایی را پادکست کرده و خیلی هم خوب شده.
سلام و وقت به خیر ??جالب بود هم سوژه و هم توضیحات شما (غیرقابل تصور رو چطور تصور می کنی ؟…) ??فقط یه ذره صفحات کتاب زیاده ?(515صفحه )و جسارتن شما نوشتید رمان جنایی میشه یه جورایی گفت که نویسنده به ژانر علمی تخیلی هم طعنه می زنه یا میشه ربط داد بعدش توی معرفی کتاب اگر امکانش بود میشه رمان های علمی تخیلی رو اگر مطالعه کردید و می دونید هم معرفی کنید.با تشکر ???
من کلا به سختی هر کتابی رو داخل ژانر علمی تخیلی جا میدم. خیلیها را میگذارم توی کتگوری حادثهای یا فانتزی.