نوشته مهدی سحابی در مورد کتاب در جستجوی زمان از دست رفته مارسل پروست
دوست عزیزم
این نامه را از راه دور اما با دل نزدیک برایت مینویسم، نزدیک به پاس تجربهای که باهم پشت سر گذاشتهایم، یا میگذاریم. اگر تو بخواهی، هروقت که بخواهی. نمیدانم کجای کتابی، تمامش کردهای یا نه؟ اگر شروع کردهای از کجا؟ اگر شروع نکرده باشی کی شروع میکنی؟ چون تو هم، تو دوست سوم که هنوز باهم تجربه را پشت سر نگذاشتهایم، دیر یا زود شروع میکنی، بنا نداری که از کتاب خاصی (مال پروست یا هرکس دیگری) یا کتابهای خاصی همیشه دور بمانی، نه؟ و تازه، اگر خود هم به به هر دلیلی چنین بنایی داشته باشی، اگر کتابی تو را کشید و با خودش برد چه؟
کتابهایی هستند که نوکی به آنها میزنیم، کتابهاییاند (خیلی زیاد، خوشبختانه) که آنها را از خودمان میکنیم، چه در گذشتهها خوانده باشیم و چه حال، مال ما میشوند، کتابهاییاند که فقط ذخیرهٔ ذهنمان نمیکنیم، بلکه با آنها زندگی میکنیم، حتی اگر (مثل اینجانب فراموشکار) همهٔ متنشان را از کلمهٔ اول سطر اول تا پایان آخرشان فراموش کرده باشیم. چون آنچه در آنها بوده و مال خودمان کردیم بیرون از کتاب، حتی بیرون از جنس کلمه و کلام، با ما هست و میماند. کتابهایی هم هستند که ما را مال خودشان میکنند. کماند، گاهی فکر میکنیم که کاش بیشتر بودند، کاش خیلی بودند. اما شاید بهتر همین باشد که کماند، و شاید اگر خیلی بودند اینکه مال آنها باشیم غیرممکن میشد. مگر زندگی یک آدم چقدر جا دارد؟
کتابهاییاند که ما را مال خودشان میکنند. تجربهای که حرفش را میزنم و به پاسش این نامه را برایت نوشتهام همین است. برای همین هم هست که دلم میخواهد تویی هم که هنوز این تجربه را نداشتهای زودتر دست به کار بشوی. نه فقط به این خاطر که دوست نزدیک هر چقدر هم که باشد باز کم است، خود تجربه به داشتنش میارزد. واقعا معتقدم که بعضی کتابها خواننده را آدم دیگری میکنند و منظورم از «مال خود کردن» همین است. یک کمی، فقط یک کمی، مثل ازدواج که بعدش آدم چه بخواهد و چه نخواهد کس دیگری میشود. زن آقایی یا شوهر خانمی، اما نه، مثال خوبی نزدم، چونکه مثالی بیشتر عینی، یک خرده زیادی «رسمی» است درحالیکه… بگذریم، اصلا مثال را بگذار کنار!
کتابهایی هستند که ما را آدم دیگری میکنند، در زندگیمان یک دورهٔ قبل و یک دورهء بعد از آنها وجود دارد. نه اینکه فقط «بزرگ» مان کنند، یا با خواندنشان رشد کنیم، یا بهتر یا بدتر بشویم. نه. آدم دیگری میشویم چون تجربه تازهای به ما اضافه میشود. به ذهنمان چیزی را اضافه میکنند که اگر بعدش کتاب را در یاد داشته باشیم یا نه، اگر جزءبهجزء صحنههایش را در خاطر داشته باشیم با حتی یک کلمهاش هم در ذهنمان نمانده باشد، درهرحال به ما اضافه شدهاند، در شعورمان. در باطنمان، هربار که گریزی به زمان قبل از خواندن آن کتاب بزنیم با آنچه کتاب به ما اضافه کرده به این سفر رو به گذشته میرویم، با تغییر نگاهی که کتاب در ما باعث شده به گذشته نگاه میکنیم (حال که طبعا جای خودش را دارد).
در جستجوی زمان از دست رفته مارسل پروست همچو کتابی است. واقعا معتقدم که کتابخوانها دو دستهاند، آنهایی که «جستجو» را خواندهاند و آنهایی که هنوز نه. خیلی هم به این فکر کردهام که عمق این تمایز کجاست. کتابهایی که مهر خودشان را تا ابد به ما میزنند خیلیاند. هم خودشان به عنوان کلیت نوشتهای که عنوانشان فلان یا نویسندهشان فلان کس است، هم اجزاءشان، یکبهیک، باهم، یا مجزا. فلان گوشه یا فلان ماجراشان، فلان شخصیتشان. اما این کتابها در نهایت در مجموعهای از کتاب طبقهبندی میشوند، در قفسهبندی کتابخانهٔ زندگی ما. در دائره المعارف ذهن ما جا میگیرند.
شاید عمق آن تمایز در همین باشد، در اینکه این کتابها چه در کلیت چه بواسطهٔ اجزاءشان در شکلی که دانستههای ما به ذهنیت و شخصیتمان میدهد سهیم میشوند، سهمی کلی در شکلی کلی. درحالیکه کار آن کتابهای نادر، کتابهایی که ما را آدم دیگری میکنند، کاری خصوصی است، و چیزی که به ما اضافه میکنند در بیرون از مجموعهٔ عام ما در جای خاصی فقط و فقط برای خودش باقی میماند.
در جستجوی زمان از دست رفته چکیدهٔ یک بعد تازه است. بعد تازهای در نوشتن (اگر اهل نوشتن باشی) بعد تازهای در ساختن (هرکسی باشی در هر زمینهای که کارت ساختن و آفریدن باشد)، بعد تازهای در فکر کردن، در دیدن. برای شرح چگونگی این بعد تازه میشود از خود پروست کمک گرفت، بخصوص که خیلی اهل من من نبود و اگر چیزی دربارهٔ شیوهٔ کار و دیدگاههای خودش گفته باشد یعنی که خیلی مهم بوده، که مستقیما به زبان آورده! یکی از گفتههای معروف او دراینباره همانی است که در جواب منتقدانی مطرح کرده که با ظاهربینی، خواسته نخواسته با دستاویز اینکه ظاهرا ماجراهای «جستجو» در محیط محدود و بستهٔ اشراف و بورژواهای فرانسهٔ آخر قرن نوزدهم و اول قرن بیستم میگذرد،
او را به این متهم میکردند که میکروسکوپ گذاشته بود و واقعیتهای کوچکی را بزرگ میکرد، ولی جواب پروست این بود که تلسکوپ گذاشته و واقعیتهای نه کوچک بلکه بسیار دوری را میدید و شرح میداد؛ چیزهایی که به قول خودش «البته بسیار ریز بودند اما کوچکیشان از آنجا بود که در فاصلهای بسیار دور قرار داشتند و هرکدام دنیای بودند» که چون درهرحال بحث انسان مطرح است بدیهی است که منظور از «بسیار دور» همان؛ بسیار عمیق» است. مجسم کن، کاربرد تلسکوپ دربارهٔ آدم یا جامعهٔ انسانی، که خود همین کاربرد این تعبیر، یا به عبارت دیگر کاربرد این ابزار، یک دنیا حرف میزند دربارهٔ اینکه نویسنده چه دیدگاهی نسبت به آدم داشته است که فعلا بماند.
تعبیر دوم پروست همان چیزی است که خودش با عنوان «روانشناسی فضایی» مطرح کرده، به قرینهٔ «هندسهٔ فضایی» در مقابل «هندسهٔ خطی». به گفتهٔ او در شرح زندگی حال و گذشتهٔ آدمها باید عنصر زمان را، که هرچه هست در اوست، به همان صورتی در نظر آورد که در هندسهٔ فضایی ابعاد فضا در نظر آورده میشود. چونکه آدمها بدون عنصر زمان چیزی نیستند. مثل عکسیاند که فقط لحظهای را ثبت کرده که فقط در همان لحظهٔ ثبت اعتبار داشته و بعدا گویای چندان چیزی نیست. درحالیکه آدم در زمان دائما تغییر میکند و مدام آدم دیگری میشود.
در توصیف این کار دائمی زمان با آدم، پروست تا عمق مسئله پیش میرود و حتی به نکتهای میرسد که پیش از او شاید هیچ کس به نکتهای به این اهمیت نرسیده بود. او میگوید که تصویری که از خودمان در عکسی از گذشتهها میبینیم نه یک بار، که دوبار مربوط به گذشتههاست. چون نه فقط صورت ما پیرتر شده بلکه خود عکس هم نسبت به گذشتهها کهنه شده است. لب حرف پروست این است که ما با گذشت زمان همان کسی نمیشدیم که زمانی برش کذشته، بلکه بکلی آدم دیگری میشویم. آدمی که تقریبا ربطی به گذشتهها ندارد چون عنصر اساسی زمان به او اضافه شده است.
دوست عزیزم. تجربهای که کتابخوانها را به دو دسته که «پروست خوانده» و «پروست نخوانده» تقسیم میکند همین است. تجربهٔ رسیدن به شیوهای از دیدن، به عمقی از تأمل در آدم، که البته پیش از پروست هم وجود داشته اما او آن را به تمرکز و انسجامی رسانده که بعد از او دیگر به اسم او میشناسیم، و در جستجوی زمان از دست رفته را به نوعی کتاب راهنمای این نوع دیدن و اندیشیدن میکند. «تلسکوپ»، «روانشناسی فضایی». فکرش را بکن، همهٔ عظمت تجربه، همهٔ اهمیت پروست شاید در همین دو سه کلمه باشد.
در همین شیوهٔ تلقی انسان، آدم را به همه شکل دیده و به ما نشان دادهاند. از بازیچهٔ بیارادهای در صندوق شعبده خدایان بگیر و بیا تا عنصر سادهٔ کشمکشی تاریخی- اجتماعی تا «من» ی که البته مرکز کائنات است، اما کائناتی که هرچه ظاهرا شناختهتر میشود، مفهومش گنگتر و دست نیافتنیتر میشود. درحالیکه، معنی استعارهٔ تلسکوپ پروست این است که او خود انسان را مجموعهای با پیچیدگی و عمق کائنات میبیند، مجموعهای دارای چنان زوایای دور و مجهولی که برای دیدنشان باید از ابزاری نجومی استفاده کرد. اینکه ما هم با خواندن «جستجو» آدم دیگری میشویم به این خاطر است که ما هم به این ابزار میرسیم. امکانهای این ابزار به مجموعهٔ امکانهای ذهنی ما هم اضافه میشود. فکر نمیکنم که هیچ کس بعد از خوب خواندن «جستجو» مقولهای مثل «حسادت» را دیگر به همان صورتی ببیند که قبلا میدیده است، یا «دوستی»، یا «تنبلی» را و همینطور خیلی مضمونهای دیگر. بعید میدانم که آدم «پروست خوانده» یک ساختمان تاریخی، یک مسجد، یک ایستگاه راه آهن، یک مدرسهٔ گذشتههایش را دیگر به همان صورتی ببیند که قبلا میدیده است.
«روانشناسی فضایی» هم همین است. ما همه در زمان غوطهوریم، آنچنانکه دیگر دیگر آن را حس نمیکنیم و نمیبینیم همانطورکه هوا را هم نمیبینیم. اما زمان هست و با همان اثر نافذ و زیروروکنندهای روی ما کار میکند که آب و باد با سنگ و کلوخ بیابان میکنند.
عادتمان بوده که خودمان را در فضای زمانی و مکانی طول زندگیمان به صورتی تلقی کنیم که انگار زمان بر ما نمیگذشته، با توهمی که ناشی از این خطای ساده است خود امروزمان را همان خود دیروز و پریروز میدیدهایم، کما اینکه همانی هستیم که هنوز در همان خانهٔ دیروز و پریروز مینشیند و همان کار و بار را دارد. اما انقطاعی، فاصلهٔ بیرون از ارادهای میان ما و آنی که در گذشته بودهایم کافی است تا نشانمان بدهد که چطور در این فاصله آدم دیگری شدهایم. آن آدم گذشته مرده و کس دیگری دارد با نام و ظاهر او زندگی میکند. تجربهٔ دومی که با خواندن «جستجو» ما را آدم دیگری میکند پی بردن به این بعد تازه، یعنی «زمان» است. نه زمان سادهٔ ساعت و تقویم، بلکه زمانی که به ذهن اضافه میشود و به انسان یک بعد اضافی میدهد.
براساس این تجربه، خاطره این یا آن کس دیگر فقط عکس کهنهٔ رنگورو رفتهای نیست که در قابی چشم به ما دوخته باشد و لبخندی به لب داشته باشد، بلکه خود آن کس میشود که از گذشتهها میآید و روبهروی ما مینشیند و هم داستانهای گذشتهاش را برای ما تعریف میکند و هم همهٔ آنچه را که از گذشته تا حال بر او گذشته است. پروست ما را به این بعد تازهٔ زندگی در زمان میرساند، به تعبیری آدمها را از قاب یک بعدی حافظهٔ ارادی بیرون میکشد و در فضای زندهٔ زمان حال به جولان وامیدارد. طبیعی است که وقتی خاطره اینطور زنده میشود خود ما هم زندهتر و پویاتر میشویم. طبیعی است که اگر اجزاء ذهن ما اینطور در زمان و مکان بسط پیدا کنند خود ذهن هم پهناور میشود و عمق پیدا میکند.
دیگر مهم نیست که تا پیش از آن دنیا را با چشم ساده میدیدهایم یا با میکروسکوپ. مهم این است که از این به بعد ابزاری مثل تلسکوپ در دست ماست، و بشر چنان پیچیده و دیدنی که هر چقدر هم که در او بکاویم سیر نمیشویم چون همیشه چیز تازهای هست. من خود «جستجو» را هم اینطور میبینم، دوست عزیزم. کتابی است که مدام باید بخوانی چون ابزاری است که مدام باید در دستت باشد. شاید این هم شیوهٔ دیگری از گفتن همان چیزی است که اول گفتم: کتابی است که آدم را مال خودش میکند، کتابی است که آدم را ول نمیکند، و چه خوب!…
مهدی سحابی
10 شهریور 82