به مناسبت سالگرد نخستین اجرای نمایش «اُتللو» ویلیام شکسپیر در کاخ «وایت هال» لندن
پیشنهاد مطالعه کتاب اتتلو با ترجمه م.ا.به آذین
مقدمه کتاب:
چرا تراژدی اتللو پس از گذشت سالها با وجود کهنگی و آهنگ شکوهمند زبان و نیز آن همه دگرگونی که در اخلاق مردم و در نحوه تلقیشان از وظایف زناشویی پدید آمده تا به این حد زنده است؟ ارزش انسانی این اثر در چیست که هنوز آن را نه تنها پذیرفتنی بلکه مانند خود زندگی حتمی و ضروری میسازد؟
ظاهرا علت آن است که شکسپیر، بیآن که تأکید خاصی روا دارد و از حدود یکی دو اشارہ ضمنی که بسیار زود از آن میگذرد فراتر رود، گره حوادث را در جایی قرار داده که نقطه فاجعه را طبعا در خود میپروراند. ریشه سرنوشت تلخ سردار مغربی و همسر جوان و اشرافزادهاش را همان در پیوند این دو باید جست که پیوندی است از دو سو خلاف عادت… زن و مردی از دو نژاد مختلف، یکی تازه شکفته و دیگری سالمند… و ناچار ضعفی در خود نهفته دارد که از رخنه آن دمدمه هر بدخواه و وسوسه هر اندیشه ناروا مجال نفوذ مییابد. از همین راه است که دیو حسد بردلی سرشار از محبت چیره میگردد و دستی که جز نوازش نمیدانست گلویی نازپرورده را چنان میفشارد که راه نفس بر او میبندد. در این میان زودباوری «اتللو» با فریبکاری «یاگو» با صفای جان بیخبر«دسد مونا» که همچون فرشتگان حتی گمان بدی بر کسی نمیبرد البته نقشی دارد.
ولی محور حوادث همان ضعفی است که «اتللو» به عنوان «شوهر دسدمونا» در خود میشناسد. در آغاز که «یاگو» با زبان فسونساز میخواهد تخم بدگمانی در دل او بپاشد، «اتللو» از جمله میگوید: «برازندگی ناچیز من بر آنم نمیدارد که کمترین ترسی به دل راه دهم یا از وفاداریش به تردید افتم، زیرا با چشم باز مرا اختیار کرد. » ولی ایمان به «نابرازندگی» خود به زودی این اطمینان را از او سلب میکند«شاید از آن رو که سیاه چردهام… شاید از آن رو که زندگیم رو به نشیب دارد… زنم از دست رفته و فریبم داده است. » این همان دلدادہ کامیاب و همان سردار فیروزمند پرده اول است که مانند شیر در طعمه خود چنگ انداخته او را به رغم پدری قدرتمند تصاحب کرده بود و اینک ناگهان آنچه را که خود میدانسته اما حتی در اندیشه بدان اعتراف نمیکرده است بدین گونه بر زبان میآورد. همین آگاهی دردناک همه کاری را از جانب «دسدمونا» در چشم وی ممکن مینماید و برای آن که این احتمال بدل به یقین گردد کافی است که «یاگو» با وسوسههای خود اندیشه نهفته سردار مغربی را به روشنایی شعور بکشاند و بدان نیروی زندگی و عمل بدهد.
از این پس همه اشخاص اصلی نمایشنامه و از جمله خود«یاگو» که در آغاز فقط میخواسته است «زن به زن با اتللو برابر آید» و ضمنادرودریگو» را همچون «کیسه پول» خود در دست داشته باشد – به سان گوی غلتان در سراشیبی به سوی سرنوشت حتمی خود میتازند و به تدریج که پیشتر میروند شتاب بیشتری در ویرانی و انهدام نشان میدهند.
شاید اختلاف نژاد با تفاوت سنی دو همسر، امروزه مسئله عادی شمرده شود. ولی آنچه بر ضعف موقعیت«اتللو» میافزاید این است که پیوند او و «دسد مونا» نه از روی حسابگریهای معمولی بلکه در اثر عشق صورت گرفته است. «اتللو» همسر خود را با شور متلاطم و مضطرب پیران دلباخته دوست میدارد و«دسدمونا»خیره دلاوری و مردانگی او شده است و همین عشق نامتناسب و لرزان که سرانجام به فاجعه میانجامد دارای حقیقتی بس زنده است که هنوز تا قرنها ارزش انسانی خود را حفظ خواهد کرد.
پرده نخست
صحنه یکم کوچهای در ونیز. رودریگو ویاگو وارد میشوند. رودریگو: اه! چیزی با من مگو. از تو، یاگو، که پولم را چنان در اختیار داشتی که گوییبند کیسهام به دست تو بود، بسیار ناجوانمردانه میدانم که از این کار خبر داشتهای…
یاگو: خدایا، شما که نمیخواهید سخنم را بشنوید. اگر از چنین چیزی حتی بو برده باشم، سزاوار نفرتم بدانید.
رودریگو: خودت به من گفتی که از او کینه به دل داری.
یاگو: جز این اگر باشد، پستم بشمارید. سه تن از بزرگان شهر به خود زحمت داده نزد او رفتند و کرنش کردند تا مرا معاون خود کند. و به مردانگی سوگند، من به ارزش خود واقفم و شایسته مقامی کم از این نیستم. ولی او، بس که مست نخوت و پایبند اغراض خویش است، با سخنان پرطمطراق که به طرزی ناهنجار به اصطلاحات جنگی انباشته بود خاک در چشمشان کرد و سرانجام واسطههای مرا با این کلام نومید بازگردانید: «باور بفرمایید، افسرم را قبلا انتخاب کرده ام. » و اما این افسر چگونه لعبتی است؟ به راستی ریاضی دانی بزرگ. مردی به نام میکل کاسیو، اهل فلورانس. تقریبا به خوش آب و رنگی زنان؛ کسی که هرگز فوجی را در میدان تعبیه نکرده است و بیش از فلان پیردختر از تدبیر جنگ خبر ندارد؛ گذشته از فرضیههای کتابی که از سناتورهای جبهپوش هم برمی آید که به استادی او در آن باره داد سخن دهند، هنر سپاهیگریش همه یک مشت پاوه است و عمل در کار نیست. با این همه، آقا، اوست که انتخاب شده. و اما من که جانبازیهایم را به چشم خود در رودس و قبرس و دیگر سرزمینهای مسیحی و خاک کفار دیده است، باید کنارزده شوم و پیش این و آن خاموشی گزینم؛ بازیگر ارقام به خوشی و میمنت معاون او میشود و من، به خدا این مقام را بر من مبارک گرداند! – باید افسر پرچمدار عالی جناب مغربی بمانم.
رودریگو: به خدا، ترجیح میدادم که جلادش باشم.
یاگو: نه، چارهای نیست امروز وضع خدمت همین است. راه ترقی سفارش است و رفیق بازی، نه شیوه گذشته سلسله مراتب که در آن هر زبردستی جانشین ارشد خود میشد. حال، آقا، خود قضاوت کنید که من واقعا برای دلبستگی به این مغربی چه انگیزهای میتوانم داشته باشم.
رودریگو: من که در این صورت نزدش نمیماندم. یاگو: اوہ! آقا، خاطر آسوده دارید؛ من در خدمت او برای آنم که مجال پیشرفتی بیابم. ما همه نمی
توانیم فرمانده باشیم. و همه فرماندهان نمیتوانند از زیردستان امید خدمت صادقانه داشته باشند. چه بسا چاکران خوش خدمت چاپلوس میبینید که به رغبت سر به بندگی فرود میآورند؛ و درست مانند خر عمر خود را برای مشتی کاه در راه خدمت صرف میکنند، و همین که پیری در
رسد رانده میشوند. این دسته نوکران صدیق درخور تازیانهاند. اما دیگران هم هستند که هرچند شکل و ظاهر وظیفهشناسی به خود میدهند تنها در پی سود خویشند، و با خدمت نمایی نزد سرور خود به حساب او پوستی نو میکنند، و پس از آن کهتریج قبایشان زربفت شد، اگر کرنشی هست به خود میکنند. این گونه مردم باز روحی دارند؛ آقا، به یقین رودریگو هستید، من هم به یقین اگر مغربی میبودم دیگر نمیخواستم یاگو باشم. و اینک که در خدمت او هستم، تنها به خودم خدمت میکنم. خدا گواه است که این کار نه از سر محبت یا وظیفهشناسی است، بلکه من با تظاهر به این هردو رهسپر مقاصد شخصی خویشم. چه اگر ظاهر کارهایم میبایست نیت حقیقیام را فاش سازد و چهره روحم در رفتار و کردار بیرونم هویدا گردد، به زودی میباید قلب خود را بر سر آستین بگیرم تا هر کلاغکی بتواند بر آن منقار بزند. نه، من آن نیستم که مینمایم.
رودریگو: راستی که این مغربی لب کلفت، اگر این گونه موفق شود، بخت بلندی دارد! | یاگو: خوب، پدر دختر را صدا بزنید؛ بیدارش کنید و به سر وقت او بروید خوشی را در کامش زهر گردانید، نامش را در کوچهها فریاد بکشید، خویشان دختر را بشورانید، و او را، با آن که در چنین آب و هوای خوشی به سر میبرد، با هزاران مگس معذب دارید و آن قدر زحمت افزایی کنید که شادیش اگرچه به راستی شادی است باز اندکی رنگ ببازد.
رودریگو: خانه پدر همین جاست؛ بلند صداش میزنم. یاگو: بلی، صداش کنید با همان لحن هراسان و همان فریاد سراسیمهوار شبهایی که از غفلت دیدهبانان آتش در محلههای پرجمعیت میافتد.
رودریگو: اوهوی! برابانسیو! سینیور برابانسیو، هو؟ یاگو: بیدار شوید! اوهوا برابانسیو! دزد! دزد! خانهتان را وارسی کنید، پی دخترتان، پی کیسههای پولتان بگردید! دزد! دزد! (برابانسیو دم پنجره بالا ظاهر میشود) برابانسیو: این فریادهای وحشتآور چیست؟ چه اتفاق افتاده؟ رودریگو: سینیور، اهل خانهتان همه هستند؟ یاگو: درهای خانهتان با قفل بسته است؟ برابانسیو: چطور؟ برای چه همچو سوالی میکنید؟ یاگو: اخخ! شما را دزدزده است، آقا. اگر از نام و ننگ خبر دارید، ردای خود را به تن کنید قلبتان را شکافتهاند، نیمی از روحتان را بردهاند. حالا، درست همین حالا، قوچ پیر سیاهی در میش سفیدتان در افتاده است. برخیزید؛ برخیزید! مردم شهر را که در خواب ناز خروپف سر دادهاند به بانک ناقوس بیدار کنید. وگرنه دست ابلیس در کار است تا شما را به مقام پدربزرگی برساند.
برخیزید، میگویم.
برابانسیو: چه! مگر دیوانه شدهاید؟ رودریگو: سینیور بسیار محترم، آیا صدای مرا شناختید؟ برابانسیو: نه، چه کسی هستید؟ رودریگو: من رودریگو نام دارم. برابانسیو: نه خوش آمدی، نه صفا آوردی. مگر منعت نکرده بودم که بیش از این گرد خانهام نگردی؛ یا مگر رک و راست از من نشنیده بودی که دخترم درخور همچو تویی نیست؟ و اینک دیوانگی و مردمآزاری تو را بر آن داشته که با سری سنگین از باده پیمایی و شادخواری بیایی و خواب وآسایش از من بگیری.
رودریگو: آی! آقا، آقا، آقا!
برابانسیو: ولی باید مطمئن باشی که شهامت من و اعتبار من آنقدر هست که تو را از کرده پشیمان کنم.
رودریگو: آقای مهربان من، تنگ حوصله نباشید.
برابانسیو: آخر از کدام دزدی با من سخن میگویی؟ این جا ونیز است و خانه من کومه روستایی نیست.
رودریگو: برابانسیوی بزرگوار، من با روحی ساده و پاک به سوی شما آمدهام. یاگو: اخخ! شما، آقا، از آن کسان هستید که اگر شیطان دستور دهد از بندگی خدا روی میتابید. شما ما را که برای خدمت نزدتان آمدهایم راهزن میپندارید، و به همین بهانه میگذارید دخترتان زیر دست و پای آن اسب بربری بیفتد. لابد میخواهید که نوههایتان برای شما شیهه بکشند، یا از میان اسبان تازی و اسپانیایی خویشان تازهای پیدا کنید.
برابانسیو: تو بیسروپا دیگر که هستی؟ یاگو: آقا، من آنم که آمدهام به شما بگویم هم اکنون دخترتان با آن مغربی شکل جانوری دو پشته به خود میگیرند.
برابانسیو: ای پست
یاگو: و شما، ای سناتور! …