چرا تراژدی اتللو، نوشته شکسپیر پس از گذشت سالها، تا به این حد زنده است؟

«اتللو» نمایشنامهای تراژدی نوشته ویلیام شکسپیر است.
امروز مصادف است با نخستین بار به نمایش در آمدن آن در کاخ «وایت هال» لندن در سال 1604.
اعتقاد بر این است که اتللو در سال 1603 نوشته شده است و یکی از شناخته شدهترین آثار شکسپیر است. این نمایشنامه پیرامون ژنرال مور، اتللو، پرچمدار او یاگو و روابط پیچیده و مخرب آنها میچرخد.
طرح اصلی “اتللو” درباره ازدواج اتللو با دزدمونا، یک نجیبزاده ونیزی، و دسیسههای یاگو است که انگیزهاش حسادت و میل به انتقام است. یاگو ذهن اتللو را بدبین میکند تا باور کند که دزدمونا به او خیانت کرده است که منجر به عواقب غمانگیزی میشود.
نمایش به موضوعات جاودانه و جهانی مانند حسادت، خیانت، عشق و اثرات مخرب دستکاری ذهنی و فریب میپردازد. این مضامین با خوانندگان و مخاطبان در دورههای زمانی و فرهنگهای مختلف ارتباط برقرار میکنند.
شخصیتهای «اتللو»، بهویژه اتللو، یاگو و دزدمونا، بهطور پیچیدهای توسعهیافته و از نظر روانشناختی پیچیده هستند. انگیزهها، نقصها و تعارضهای آنها از آنها چهرههایی قابل ارتباط و قانعکننده میسازد و بینشی نسبت به ماهیت و رفتار انسان ارائه میدهد.
«اتللو» همچنین به مسائل نژادی و تبعیض میپردازد. اتللو، یک مور، با تعصب و نژادپرستی از سوی برخی دیگر از شخصیتها، به ویژه ایاگو مواجه است.
این نمایشنامه معضلات اخلاقی و پرسشهایی را در مورد اخلاق، اعتماد و پیامدهای اعمال فرد ارائه میدهد. خوانندگان و مخاطبان ترغیب میشوند تا در مورد انتخاب شخصیتها و ارزشهای اخلاقی خودشان فکر کنند.
زبان شاعرانه و شیوای شکسپیر، در «اتللو» دیده میشود، خوانندگان را مجذوب خود میکند و زیبایی و انعطاف زبان انگلیسی را به نمایش میگذارد. دیالوگها و تکخوانیهای نمایشنامه بهخاطر عمق و هنرمندیشان شگفتانگیزند.
«اتللو» تأثیر عمیقی بر ادبیات، تئاتر و هنر بعدی داشته است. الهامبخش اقتباسها، بازتفسیرها و بحثهایی درباره مضامین و شخصیتها است. درک “اتللو” برای درک کامل تاریخ ادبی ضروری است.
«اتللو» همچنان یک انتخاب محبوب برای اقتباسهای تئاتری و سینمایی است و این تولیدات اغلب دیدگاهها و تفسیرهای جدیدی را به متن میآورند. تماشای اجراهای متعدد میتواند درک فرد از نمایشنامه را افزایش دهد.
م.ا.بهآذین در مقدمه ترجمهاش از اتللو مینویسد:
چرا تراژدی اتللو پس از گذشت سالها با وجود کهنگی و آهنگ شکوهمند زبان و نیز آن همه دگرگونی که در اخلاق مردم و در نحوه تلقیشان از وظایف زناشویی پدید آمده تا به این حد زنده است؟
ارزش انسانی این اثر در چیست که هنوز آن را نه تنها پذیرفتنی بلکه مانند خود زندگی حتمی و ضروری میسازد؟
ظاهرا علت آن است که شکسپیر، بیآنکه تأکید خاصی روا دارد و از حدود یکی دو اشاره ضمنی که بسیار زود از آن میگذرد فراتر رود، گره حوادث را در جایی قرار داده که نقطه فاجعه را طبعا در خود میپروراند. ریشه سرنوشت تلخ سردار مغربی و همسر جوان و اشرافزادهاش را همان در پیوند این دو باید جست که پیوندی است از دو سو خلاف عادت… زن و مردی از دو نژاد مختلف، یکی تازهشکفته و دیگری سالمند… و ناچار ضعفی در خود نهفته دارد که از رخنه آن دمدمه هر بدخواه و وسوسه هر اندیشه ناروا مجال نفوذ مییابد.
از همین راه است که دیو حسد بر دلی سرشار از محبت چیره میگردد و دستی که جز نوازش نمیدانست گلویی نازپرورده را چنان میفشارد که راه نفس بر او میبندد. در این میان زودباوری «اتللو» با فریبکاری «یاگو» یا صفای جان بیخبر «دسدمونا» که همچون فرشتگان حتی گمان بدی بر کسی نمیبرد البته نقشی دارد. ولی محور حوادث همان ضعفی است که «اتللو» به عنوان «شوهر دسدمونا» در خود میشناسد.
در آغاز که «یاگو» با زبان فسونساز میخواهد تخم بدگمانی در دل او بپاشد، «اتللو» از جمله میگوید: «برازندگی ناچیز من بر آنم نمیدارد که کمترین ترسی به دل راه دهم یا از وفاداریش به تردید افتم، زیرا با چشم باز مرا اختیار کرد.» ولی ایمان به «نابرازندگی» خود بهزودی این اطمینان را از او سلب میکند «شاید از آنرو که سیاهچردهام… شاید از آنرو که زندگیم رو به نشیب دارد… زنم از دست رفته و فریبم داده است.» این همان دلداده کامیاب و همان سردار فیروزمند پرده اول است که مانند شیر در طعمه خود چنگ انداخته او را بهرغم پدری قدرتمند تصاحب کرده بود و اینک ناگهان آنچه را که خود میدانسته اما حتی در اندیشه بدان اعتراف نمیکرده است بدینگونه بر زبان میآورد.
همین آگاهی دردناک همه کاری را از جانب «دسدمونا» در چشم وی ممکن مینماید و برای آنکه این احتمال بدل به یقین گردد کافی است که «یاگو» با وسوسههای خود اندیشه نهفته سردار مغربی را به روشنایی شعور بکشاند و بدان نیروی زندگی و عمل بدهد.
از این پس همه اشخاص اصلی نمایشنامه ــ و از جمله خود «یاگو» که در آغاز فقط میخواسته است «زن به زن با اتللو برابر آید» و ضمنا «رودریگو» را همچون «کیسه پول» خود دمدست داشته باشد ــ بهسان گوی غلتان در سراشیبی بهسوی سرنوشت حتمی خود میتازند و بهتدریج که پیشتر میروند شتاب بیشتری در ویرانی و انهدام نشان میدهند.
شاید اختلاف نژاد یا تفاوت سنی دو همسر، امروزه مسئله عادی شمرده شود. ولی آنچه بر ضعف موقعیت «اتللو» میافزاید این است که پیوند او و «دسدمونا» نه از روی حسابگریهای معمولی بلکه در اثر عشق صورت گرفته است. «اتللو» همسر خود را با شور متلاطم و مضطربِ پیران دلباخته دوست میدارد و «دسدمونا» خیره دلاوری و مردانگی او شده است و همین عشق نامتناسب و لرزان که سرانجام به فاجعه میانجامد دارای حقیقتی بس زنده است که هنوز تا قرنها ارزش انسانی خود را حفظ خواهد کرد.
پرده نخست
صحنه یکم
کوچهای در ونیز.
رودریگو و یاگو وارد میشوند.
رودریگو: اه! چیزی با من مگو. از تو، یاگو، که پولم را چنان در اختیار داشتی که گویی بند کیسهام به دست تو بود، بسیار ناجوانمردانه میدانم که از این کار خبر داشتهای…
یاگو: خدایا، شما که نمیخواهید سخنم را بشنوید. اگر از چنین چیزی حتی بو برده باشم، سزاوار نفرتم بدانید.
رودریگو: خودت به من گفتی که از او کینه به دل داری.
یاگو: جز این اگر باشد، پستم بشمارید. سه تن از بزرگان شهر به خود زحمت داده نزد او رفتند و کرنش کردند تا مرا معاون خود کند. و به مردانگی سوگند، من به ارزش خود واقفم و شایسته مقامی کم از این نیستم. ولی او، بس که مست نخوت و پایبند اغراض خویش است، با سخنان پرطمطراق که بهطرزی ناهنجار به اصطلاحات جنگی انباشته بود خاک در چشمشان کرد و سرانجام واسطههای مرا با این کلام نومید بازگردانید: «باور بفرمایید، افسرم را قبلاً انتخاب کردهام.» و اما این افسر چگونه لعبتی است؟ بهراستی ریاضیدانی بزرگ. مردی به نام میکل کاسیو، اهل فلورانس. تقریبا به خوشآبورنگی زنان؛ کسی که هرگز فوجی را در میدان تعبیه نکرده است و بیش از فلان پیردختر از تدبیر جنگ خبر ندارد؛ گذشته از فرضیههای کتابی که از سناتورهای جبهپوش هم برمیآید که به استادی او در آن باره داد سخن دهند، هنر سپاهیگریش همه یک مشت یاوه است و عمل در کار نیست. بااینهمه، آقا، اوست که انتخاب شده. و اما من که جانبازیهایم را به چشم خود در رودس و قبرس و دیگر سرزمینهای مسیحی و خاک کفار دیده است، باید کنار زده شوم و پیش این و آن خاموشی گزینم؛ بازیگر ارقام به خوشی و میمنت معاون او میشود و من، ـ خدا این مقام را بر من مبارک گرداند! ـ باید افسر پرچمدار عالیجناب مغربی بمانم.
رودریگو: به خدا، ترجیح میدادم که جلادش باشم.
یاگو: نه، چارهای نیست امروز وضع خدمت همین است. راه ترقی سفارش است و رفیقبازی، نه شیوه گذشته سلسله مراتب که در آن هر زیردستی جانشین ارشد خود میشد. حال، آقا، خود قضاوت کنید که من واقعا برای دلبستگی به این مغربی چه انگیزهای میتوانم داشته باشم.
رودریگو: من که در این صورت نزدش نمیماندم.
یاگو: اوه! آقا، خاطر آسوده دارید؛ من در خدمت او برای آنم که مجال پیشرفتی بیابم. ما همه نمیتوانیم فرمانده باشیم. و همه فرماندهان نمیتوانند از زیردستان امید خدمت صادقانه داشته باشند. چه بسا چاکران خوشخدمت چاپلوس میبینید که بهرغبت سر به بندگی فرود میآورند؛ و درست مانند خر عمر خود را برای مشتی کاه در راه خدمت صرف میکنند، و همینکه پیری در رسد رانده میشوند. این دسته نوکران صدیق درخور تازیانهاند. اما دیگران هم هستند که هرچند شکل و ظاهر وظیفهشناسی به خود میدهند تنها در پی سود خویشند، و با خدمتنمایی نزد سرور خود به حساب او پوستی نو میکنند، و پس از آن که تریج قبایشان زربفت شد، اگر کرنشی هست به خود میکنند. اینگونه مردم باز روحی دارند؛ آقا، بهیقین رودریگو هستید، من هم بهیقین اگر مغربی میبودم دیگر نمیخواستم یاگو باشم. و اینک که در خدمت او هستم، تنها به خودم خدمت میکنم. خدا گواه است که این کار نه از سر محبت یا وظیفهشناسی است، بلکه من با تظاهر به این هردو رهسپر مقاصد شخصی خویشم. چه اگر ظاهر کارهایم میبایست نیت حقیقیام را فاش سازد و چهره روحم در رفتار و کردار بیرونم هویدا گردد، بهزودی میباید قلب خود را بر سر آستین بگیرم تا هر کلاغکی بتواند بر آن منقار بزند. نه، من آن نیستم که مینمایم.
رودریگو: راستی که این مغربی لبکلفت، اگر اینگونه موفق شود، بخت بلندی دارد!
یاگو: خوب، پدر دختر را صدا بزنید؛ بیدارش کنید و به سر وقت او بروید خوشی را در کامش زهر گردانید، نامش را در کوچهها فریاد بکشید، خویشان دختر را بشورانید، و او را، با آنکه در چنین آب و هوای خوشی بهسر میبرد، با هزاران مگس معذب دارید و آنقدر زحمتافزایی کنید که شادیش اگرچه بهراستی شادی است باز اندکی رنگ ببازد.
رودریگو: خانه پدر همینجاست؛ بلند صداش میزنم.
یاگو: بلی، صداش کنید با همان لحن هراسان و همان فریاد سراسیمهوار شبهایی که از غفلت دیدهبانان آتش در محلههای پرجمعیت میافتد.
رودریگو: اوهوی! برابانسیو! سینیور برابانسیو، هو!
یاگو: بیدار شوید! اوهو! برابانسیو! دزد! دزد! خانهتان را وارسی کنید، پی دخترتان، پی کیسههای پولتان بگردید! دزد! دزد!
(برابانسیو دم پنجره بالا ظاهر میشود)
برابانسیو: این فریادهای وحشتآور چیست؟ چه اتفاق افتاده؟
رودریگو: سینیور، اهل خانهتان همه هستند؟
یاگو: درهای خانهتان با قفل بسته است؟
برابانسیو: چطور؟ برای چه همچو سوآلی میکنید؟
یاگو: اخخ! شما را دزد زده است، آقا. اگر از نام و ننگ خبر دارید، ردای خود را به تن کنید قلبتان را شکافتهاند، نیمی از روحتان را بردهاند. حالا، درست همین حالا، قوچ پیر سیاهی در میش سفیدتان در افتاده است. برخیزید؛ برخیزید! مردم شهر را که در خواب ناز خروپف سر دادهاند به بانک ناقوس بیدار کنید. وگرنه دست ابلیس در کار است تا شما را به مقام پدربزرگی برساند. برخیزید، میگویم.
برابانسیو: چه! مگر دیوانه شدهاید؟
رودریگو: سینیور بسیار محترم، آیا صدای مرا شناختید؟
برابانسیو: نه، چه کسی هستید؟
رودریگو: من رودریگو نام دارم.
برابانسیو: نه خوش آمدی، نه صفا آوردی. مگر منعت نکرده بودم که بیش از این گرد خانهام نگردی؛ یا مگر رک و راست از من نشنیده بودی که دخترم درخور همچو تویی نیست؟ و اینک دیوانگی و مردمآزاری تو را بر آن داشته که با سری سنگین از بادهپیمایی و شادخواری بیایی و خواب و آسایش از من بگیری.
رودریگو: آی! آقا، آقا، آقا!
برابانسیو: ولی باید مطمئن باشی که شهامت من و اعتبار من آنقدر هست که تو را از کرده پشیمان کنم.
رودریگو: آقای مهربان من، تنگحوصله نباشید.
برابانسیو: آخر از کدام دزدی با من سخن میگویی؟ اینجا ونیز است و خانه من کومه روستایی نیست.
رودریگو: برابانسیوی بزرگوار، من با روحی ساده و پاک بهسوی شما آمدهام.
یاگو: اخخ! شما، آقا، از آن کسان هستید که اگر شیطان دستور دهد از بندگی خدا روی میتابید. شما ما را که برای خدمت نزدتان آمدهایم راهزن میپندارید، و به همین بهانه میگذارید دخترتان زیر دست و پای آن اسب بربری بیفتد. لابد میخواهید که نوههایتان برای شما شیهه بکشند، یا از میان اسبان تازی و اسپانیایی خویشان تازهای پیدا کنید.
برابانسیو: تو بیسروپا دیگر که هستی؟
یاگو: آقا، من آنم که آمدهام به شما بگویم هماکنون دخترتان با آن مغربی شکلِ جانوری دو پشته به خود میگیرند.
برابانسیو: ای پست!
یاگو: و شما، ای سناتور!
برابانسیو: رودریگو، جواب این همه را تو خواهی داد؛ چون تو یکی را میشناسم.
رودریگو: آقا، حاضرم جوابگوی همه باشم. ولی تمنا میکنم توجه بفرمایید. اگر ـ چنان که تا حدی گمان میبرم ـ به میل و رضای خردمندانه خودتان بوده است که دختر نازنینتان پاسی از نیمهشب گذشته، بیآنکه جز یک مزدور بیسروپا، جز یک کرجیبان، کسی همراهش بوده باشد، نزد آن مغربی شهوتران برده شود تا به هماغوشی رذیلانهاش تن دردهد؛ باری، اگر خود خبر داشتهاید و این کار با اجازه شما بوده است، پس ما سخت گستاخی روا داشته در حق شما ترک ادب کردهایم؛ ولی، اگر بیخبر بودهاید، رفتار من خود گواه است که با ما به ناروا تندی میکنید. تصور نفرمایید که من آنقدر از ادب عاری باشم که بیایم و مقام والای شما را سبکسرانه به بازی بگیرم. باز هم میگویم، دخترتان، هرگاه که خود به او رخصت نداده باشید، سخت عصیان ورزیده است. وظیفه خود، زیبایی و هوش و مقام خود را فدای آواره افسارگسیختهای کرده است که در این شهر و در هر جای دیگر بیگانه است. تا زود است حقیقت کار را جویا شوید: اگر او را در اطاق خود و یا در خانه بیابید، مرا از این که فریبتان دادهام به دست عدالت بسپارید.
برابانسیو: آهای، آتشزنه بیفروزید، مشعل بیاورید! آدمهایم همه را صدا کنید! این حادثه بیشباهت به خواب من نیست هماینک از اندیشه آن به اضطراب افتادهام. مشعل! میگویم، مشعل!
(از دم پنجره میرود)
یاگو: خدا نگهدار. باید شما را ترک کنم. به نظرم، برای مقامی که دارم شایسته و درست نیست که اینجا بمانم و ناچار شوم بهضد مغربی گواهی دهم. زیرا، گرچه امکان آن هست که از این پیشامد گوشمالیش دهند، ولی میدانم که دولت بیاحتمال خطر نمیتواند از کار برکنارش کند. چه، در امر جنگ قبرس که هماکنون در جریان است، چنان عوامل نیرومندی او را به صحنه میکشند که آنها، اگرچه در بیم جان باشند، باز کسی را به یال و کوپال او ندارند که کارشان را در دست بگیرند. از اینرو، گرچه من مانند عذاب دوزخ از او نفرت دارم، باز به ضرورت زندگی کنونی خود باید بهظاهر با او نرد محبت ببازم، و این البته چیزی جز فریب و بازی نیست. خوب، شما، برای آن که مطمئنا پیدایش کنید، جستجوهای خود را متوجه ساجیتاریا سازید: من خود با مغربی آنجا خواهم بود. خدا نگهدار.
(بیرون میرود)
(برابانسیو با خدمتکاران مشعل به دست پایین ظاهر میشود)
برابانسیو: مصیبتم بهراستی حقیقت دارد: بلی رفته است، و دیگر باقی عمرم جز خواری و تلخکامی نیست. خوب، رودریگو، تو کجا دیدیش؟ آخ! دختر بدبخت! گفتی با مغربی بود؟ دیگر چه کسی آرزو میکند پدر باشد؟ از کجا فهمیدی که اوست؟ اوه! فریبم داد ـ بیرون از حد تصور ـ خوب، به شما چه گفت؟ آهای، باز مشعل بیارید! همه خویشان مرا بیدار کنید! فکر میکنی ازدواج کرده باشند؟
رودریگو: در حقیقت، به گمانم ازدواج کردهاند.
برابانسیو: آی، خدا! چگونه توانست برود؟ آه، که پاره جگرم به من خیانت کرد! ای پدرها، از این پس به رفتاری که دخترانتان پیش چشم شما دارند غره نشوید. آیا افسونی هست که با آن بتوان خوی پاک جوانی و دوشیزگی را تباه کرد؟ شما، رودریگو، جایی همچو چیزی نخواندهاید؟
رودریگو: چرا آقا، در واقع خواندهام.
برابانسیو: بروید برادرم را بیدار کنید. آخ! کاش او را به شما میدادم. یک دسته از شما این راه را در پیش بگیرید و دسته دیگر آن راه را. ولی آیا میدانید کجا میتوانیم به او و مغربی دست بیابیم؟
رودریگو: گمان میکنم بتوانم پیداش کنم؛ به شرط آن که بفرمایید عده کافی با ما باشند و خودتان هم با من بیایید.
برابانسیو: خواهش میکنم، راهنماییمان کنید. از در هر خانهای کمک میخواهم، و اگر لازم افتد میتوانم دستور بدهم. آهای، سلاح برگیرید! افسرهای کشیک شب را زود خبر کنید! رودریگوی عزیز، برویم؛ قدر زحمات شما را خواهم دانست.
(بیرون میروند)…