کتاب زیر تیغ ستاره جبار داستان یک زندگی در پراگ ۱۹۶۸ – ۱۹۴۱

تجربه به من ثابت کرده آدمهایی که در دل بحرانها هشیار و قابلاعتمادند همیشه آنهایی هستند که به سادهترین ایدئولوژی پایبند بودهاند: عشق به زندگی. آنها نهتنها بهشکلی غریزی قادرند خودشان را از خطر محفوظ نگه دارند، بلکه اغلب، بیآنکه انگیزهای پنهان درکار باشد یا درپی قهرمانبازی باشند، خیلی طبیعی به دیگران کمک میکنند.
داستان کتاب زیر تیغ ستاره جبار روایتی است موثق و دردناک درباره زندگی تحت لوای اندیشههای کمونیستی، تصویری تکان دهنده از چهره واقعی کمونیسم و اندیشه مستتر در آن که، بیهیچ کم و کاستی و بدون جانب داری از «ایسم» خاصی، برای خواننده ترسیم شده است، تصویری یکدست اما دردناک از آدمهایی که آرزوهایشان روی دستشان ماسید و میوه امیدشان، نرسیده، خوراک کلاغها شد.
کتاب زیر تیغ ستاره جبار تصویرگر چهره کریه قرقبانانی است که با شعارهایی مانند «ما میخواهیم برایتان آینده بهتری بسازیم» یا صلاح شما را بهتر از خودتان میدانیم» زندگی میلیونها نفر را به بازی گرفتند، مخالفان را سلاخی کردند، واژهها را به صلابه کشیدند و به مدد رسانههای هوچیگر پوپولیستشان، تصویری آرمانی از جامعه «تک صدا» و «تک حزبی»شان ترسیم کردند که در آن کبک همه خروس میخواند، هیچ قتلی رخ نمیداد، فساد اداری و بروکراسی کلا ریشه کن شده بود، حقوق اجتماعی زنان در بالاترین سطح قرار داشت و مردم، جای آنکه به «کار» بگویند الآن وقت تفریح است، به «تفریحی» که وجود نداشت میگفتند الآن وقت «کار» است. همان مردمی که از سر بیسوادی و از بیم جانشان به اوج گرفتن تفکراتی مانند کمونیسم، نازیسم و فاشیسم کمک کرده بودند دست آخر چارهای نداشتند جز آنکه «دعوت به مراسم گردن زنی» را با جان و دل بپذیرند و دم نزنند.
تاروپود خاطرات خانم «هدا مارگولیوس کووالی»، راوی این کتاب، درد و رنج دوران نازیسم و ارعاب بیانتهای رژیم توتالیتر اتحاد جماهیر شوروی است؛ به زبان سادهتر، از چاله درآمدن و به چاه افتادن، به روایت زنی که مرگ را دست به سر کرد و اجازه نداد «واژه»هایش بوی نا بگیرند و بپرسند، که «واژه» ای که بوی نا بگیرد ترک میخورد و به کار نمیآید.
هدا مارگولیوس کووالی پانزدهم سپتامبر ۱۹۱۹ در پراگ، پایتخت چکسلواکی سابق و جمهوری چک امروزی، به دنیا آمد. نام خانوداگیاش بلوخ بود و اصالتأیهودی. همین یهودی بودن در ۱۹۴۱ کار دستش داد و همراه بیش از ۵۰۰۰ یهودی دیگر از خانه و کاشانهشان رانده شدند. او در قالب طرح پاکسازی نژادی یهودیان که به دستور هیتلر انجام شد در ۱۹۴۴ همراه خانوادهاش به آشویتس فرستاده شد.
آنچه از اینجا به بعد اتفاق میافتد شاکله کتاب را میسازد، جایی که هدا در قامت نویسنده و مترجمی کاربلد نقبی میزند به تاریخ چکسلواکی و تأثیرات بهار پراگ در ۱۹۶۸، نسل کشی نازیها و حکومت رعب و وحشت کمونیستها در بلوک شرق، خاصه چکسلواکی: چه، جهان و به ویژه کشورهای غربی هم از رویدادهای بهار پراگ بیتأثیر نماندند.
روایت کووالی بسیار دست اول و ناب است. اهمیت کتاب زیر تیغ ستاره جبار به نوع روایت نویسندهاش محدود نمیشود؛ با علم به اینکه در کتابهای مربوط به آن مقطع تاریخی، خاصه روایتهایی که به شرح و بسط تفکر غالب بر شوروی سابق پرداختهاند، سرنوشت زنان و آنچه بر ایشان گذشته مغفول مانده است، آنگاه به اهمیت کتاب حاضر بیشتر پی میبریم. بنابراین روایت کووالی روایتی است که استقامت زنانه را در مواجهه با مشکلات به خوبی نشان میدهد و در عین حال سمت و سویی نازل و سخیف ندارد و عاری از واقعیتهای تاریخی نیست. روایت او از سرنوشت نوکیسهها و گردانندگان بازار سیاه، که در دوران نازیسم و کمونیسم نانشان توی روغن بود، روایتی است در نوع خود کم نظیر. نیز آنچه درباره زنان میگوید با روایتهای مشابه کسانی مانند «الکساندرا کولونتای» تفاوتهای بسیار دارد؛ جانبدارانه، کم مایه، سطحی و فاقد مستندات تاریخی نیست.
این کتاب روایت رنج و درد از دست دادن عزیزان است که به شکلی زیبا توصیف شده و دقیقا به همان اندازه که صفت «زیبا» در کنار «درد و رنج» نمینشیند و عجیب است، آنچه کووالی روایت میکند با باورهای ما از تعریف انسانیت، اخلاق مداری و احترام به نظر و رأی مخالف سنخیتی ندارد. مردمی که کووالی دربارهشان حرف میزند آدمهای زیاده خواهی نبودند، مدینه فاضلهای را هم طلب نمیکردند و فقط دنبال یک زندگی ساده بودند و قدری آرامش. اما ابتدا طاعون نازیسم زندگیشان را مالامال از وحشت کرد و بعد هم گرفتار مصیبت کمونیسم شدند و از آن «داس و چکش»، که قرار بود روزی پرچم دار مناعت طبع، اقتصاد پویا و خودباوری باشد، چیزی جز ویرانی و زنجیر سکوت نصیبشان نشد. بعد هم آفت رئالیسم سوسیالیستی به جان هنرشان افتاد، هرچند «هنر» زیر این یوغ بدشگون نرفت و کمر راست کرد.
نکتهای در مورد عکس رو جلد کتاب:
در کمال شگفتی روجلد کتاب را دیدم! عکس انتخاب شده کاملا بیربط بود. این عکس را رابرت کاپا در می سال 1937 در جریان جنگهای داخلی اسپانیا ، هنگام حمله هوایی به شهر بیلبائو گرفته بود و ربطش را با چک متوجه نمیشوم. روجلد اصلی کتاب را میتوانید پایینتر ملاحظه کنید. حالا اینکه چه اتفاقی افتاده و چرا یک روجلد گرافیکی جدید تولید نشده یا از همان روجلد استفاده نشده، من آگاه نیستم. البته میشود تصور کرد چه فرایندی طی شده! به هر حال از مترجم و ناشر ممنونیم و ملاحظات و دشواریهایشان را درک میکنیم. غرض این است که ناشران رنگ و لعباب باکیفیتتر و مقبولتری برای آثار باارزش خود انتخاب کنند.
تمایلی نداشتم که درگیر سیاست شوم. مدام با خودم میگفتم: «همهٔ آنچه میخواهم یک زندگی عادی و آرام است.» بعدها فهمیدم که یک زندگی ساده و آرام نه معمول است نه بهراحتی دستیافتنی. برای اینکه در آرامش زندگی کنی، کار کنی، فرزندانت را بزرگ کنی و از شادیهای بزرگوکوچک زندگی لذت ببری، داشتن شریک زندگی خوب و شغل مناسب کافی نیست، اینکه به قانون کشورت احترام بگذاری و وجدانی آسوده داشته باشی کافی نیست؛ از همه مهمتر باید جایگاه اجتماعی خوبی داشته باشی که برپایهٔ آن چنان زندگیای را بسازی. باید در نظام اجتماعیای زندگی کنی که با اصول بنیادین آن موافقی، نظامی که تحت فرمان و نظارت دولتمردانی باشد که بتوانی به آنها اعتماد کنی. همانطور که نمیتوان خانهای را بر گودالی از گل بنا کرد، نمیتوان در جامعهای فاسد زندگی همراه با سعادت ساخت. اول باید پی خانه را بریزی.
در سازمانی که بنیانش بر قواعد خشک و مکانیکی است، میانمایگی و نداشتن تفکر مستقل ارزشهایی والا تلقی میشوند. برای چنین کسانی رژیم توتالیتر ایدئال است. دولت و حزب جای آنها فکر میکنند، مراقبشان هستند و فرصتی در اختیارشان قرار میدهند تا از مردمی که همیشه به آنها حسادت میکردند انتقام بگیرند. در جامعهٔ توتالیتر همیشه برای خبرچینهای خُردهپا و جاسوسها جایی هست. سرسپردگی به حزب، نوکرمآبی و حرفشنوی محض جای هوش، قریحه و صداقت را میگیرد.
دانلود و خرید کتاب زیر تیغ ستاره جبار
داستان یک زندگی در پراگ ۱۹۶۸ – ۱۹۴۱
نویسنده: هدا مارگولیوس کووالی
مترجم: علیرضا کیوانینژاد
نشر بیدگل
نام اصلی: Under a Cruel Star
Heda Margolius Kovály
کتاب گویا یا صوتی این اثر را هم میتوانید از فیدیبو بخرید. گوینده کتاب بهار کاتوزی است.
سه عامل تعیینکننده چشم انداز زندگیام را دگرگون کرد. دوتایشان نصف جهان را ویران کردند. سومی خیلی کوچک و ضعیف و به واقع نامرئی بود. پرنده خجالتی کوچکی پنهان در قفس سینهام، کمی بالاتر از دلم. بعضی وقتها پرنده در غیرمنتظرهترین لحظات بیدار میشد، سر بلند میکرد و با شور و شادمانی پرمی گشود. پس من هم سر بلند میکردم، آخر در آن لحظه گذرا یقین داشتم که زور عشق و امید از نفرت و خشم بیشتر است و جایی، دور از دیدرس من، زندگی فناناپذیر و همیشه پیروز است.
اولین عامل آدولف هیتلر بود و دومی ایوسیف ویساریونوویچ استالین. آنها زندگیام را به جهانی کوچک بدل کردند، جهانی که تاریخ کشوری کوچک در قلب اروپا را در دل خود جا داده است. آن پرنده کوچک، همان عامل سوم، زنده نگهم داشت تا این داستان را روایت کنم.
من آن گذشته را همچون آکاردئونی جمع شده درون خودم حمل میکنم، همچون کتایی پر از تصاویر کارت پستالی که آدمها با خودشان از شهرهای خارجی سوغات میبرند، کوچک و جمع و جور. ولی فقط کافی است گوشهای از آن کارت رویی بالا برود تا همه آن تصاویر در آنی در مقابل چشمانم صف بکشند، پشت سرهم، همچون ماری بیسروته، افعی ای سمی، که زیگزاگ میخزد و پیش میرود. آن تصاویر با وضوح تمام مقابلم میچرخند و لحظهای از آن گذشتههای دور ساعت درونم را از کار میاندازد. زمان لحظهای از حرکت میایستد و بخشی از این زمان حال بیهمتا و بیبازگشت از دست میرود.
تبعید گروهی یهودیان از پراگ دو سال بعد از وقوع جنگ شروع شد، در پاییز ۱۹۴۱. در اکتبر بود که ما تبعید شدیم و هیچ تصوری از مقصدمان نداشتیم. دستور رسیده بود که خودتان را به سالن آمفی تئاتر معرفی کنید و به قدر چند روز غذا بیاورید و چمدانی حاوی وسایل ضروری. نه بیشتر.
وقتی آن روز صبح بیدار شدم مادرم، که کنار پنجره ایستاده بود، رو کرد به من و مثل بچهای گفت: «دیگر دارد سپیده میزند. فکر میکردم خورشید هم امروز طلوع نکند. »
داخل سالن آمفی تئاتر به دارالمجانینی قرون وسطایی شبیه بود. همه تقریبا داشتند از کوره درمی رفتند، مگر آدمهایی که اعصاب فولادین داشتند. چند نفر را که حال و روز بدی داشتند روی تخت روان آوردند، که در دم جان باختند. خانم تاوسیگزده بود به سرش و دندان مصنوعیاش را درآورد و به طرف سرور و فرمانده ما، فیدلر، پرتاب کرد. نوزادان و بچههای کوچک یکریزگریه میکردند و درست کنار پدرومادرم، مردی چاق و ریزنقش باسرى طاس روی چمدانش نشسته بود و ویولنش را مینواخت، انگار بلبشوی اطراف برایش هیچ اهمیتی نداشت. کنسرتو بتهوون را در دو ماژور مینواخت و همان قطعات را دوباره و دوباره اجرا میکرد.
من، سرگردان، بین هزاران نفر دنبال چهرهای آشنا میگشتم. این طور بود که بر حسب اتفاق برای اولین بار او را دیدم. حتی امروز هم بر این باورم که او خوش تیپترین مردی بود که به عمرم دیدهام. آرام و شق ورق، روی چمدانی سیاه با کروشههای نقرهای نشسته بود، کت شلواری سیاه به تن داشت، با پیراهنی سفید، کراواتی خاکستری، پالتوی سیاه و کلاه شاپوی مشکی. چشمانی خاکستری داشت و سبیل جوگندمیاش حسابی مرتب بود. دستهای باریک و ظریفش آن طور که بر دسته چتری درهمگره خورده بودند به نازکی خلال دندان شده بودند. وسط آن آشفتگی و شلوغی، در میان آدمهایی که کت پوشیده بودند، چکمههای سنگین به پا داشتند و کاپشن اسکی تنشان بود، او تافته جدابافته بود، طوری که انگار لخت آنجا نشسته باشد.
بهتزده، سرجایم خشکم زد، و او بلند شد. تعظیمی کرد و لبخندی زد و تعارف کرد کنارش روی چمدانش بنشینم. استاد زبانشناسی تاریخی در حوزه زبانهای باستانی یونانی و لاتین بود و اهل وین. نازیها که اتریش را تصرف کردند به پراگ پناه آورده بود و اینجا آلمانها دستگیرش کرده بودند. وقتی پرسیدم چرا برای چنین سفری لباس مناسبتری نپوشیده، آن هم برای سفر به جایی ناشناخته، جواب داد که همیشه همان جوری لباس میپوشد و دلش نمیخواهد عاداتش را تحت فشار تغییر دهد. گفت در هر صورت برایش مهمترین چیز حفظ آرامش در دوران آشوب است. بعد از ادبیات کلاسیک و روم باستان گفت. من مجذوب به حرفهایش گوش میکردم. از آن موقع هروقت فرصتی پیدا میکردم سراغی از او میگرفتم و او هم همیشه با همان لبخند محجوبش و باروی باز، این طور به نظر میرسید، از من استقبال میکرد.
ما دو روز بعد سوار قطار شدیم. درست است که در سالهای بعد هم عازم سفرهای خستهکننده بسیاری میشدم، این یکی اما ظاهرا بدترینشان بود چون اولینشان هم محسوب میشد. درست است که هرآغازی با سختی همراه است، اما هیچ چیزی به سختی آغاز سختیها نیست. هنوز به صدای تیراندازی که در پی فریادی دردناک به گوش میرسید، تشنگی طاقتفرسا و هوای خفه واگن حمل احشام عادت نکرده بودیم.
به محض رسیدن به ووچ، گرفتار کولاک شدیم. اکتبر بود ولی طی سه سالی که آنجا بودم هرگز چنین کولاکی را دوباره به چشم ندیدم. ما ایستگاه قطار را ترک کردیم و به هر جان کندنی بود، در برابر باد شدیدی که میوزید، با قدمهای سنگین پیش میرفتیم و، من برای اولین بار، کسانی را دیدم که از فرط گرسنگی در حال جان دادن بودند، همین طور بچههای کوچکی که تقریبأ لخت بودند و پابرهنه روی برف راه میرفتند.
چند روز بعد، در زیرزمینی سرگردان بودم، جوانهایی که همراه ما تبعید شده بودند روی زمین دور چراغی نفتی مینشستند و یک نفر هم با سازدهنی آهنگهای محلی چکی را میزد. زیرزمین سقفی طاقی شکل داشت و نور فانوس روی آن سایههایی بلند با اشکال عجیب و غریب میانداخت که یادآور طاق کلیساهای بزرگ بود. جلوی در ایستادم و با خودم گفتم: حالاست که فرشتهای ظاهر شود و بر روی پیشانی هرکسی که اینجا میمیرد ردی از خون به جا بگذارد.
اردوگاه کار اجباری ووچ که نام رسمیاش «لیتزمانشتات گتو» بود در واقع در محدوده حومه شهر بود، محلی مخروبه که با تختههای چوبی و سیم خاردار محصور شده بود. مدتی بعد از ورود ما، کسانی که همراه ما تبعید شده بودند در یکی از معدود ساختمانهای گتو که سالم مانده بود گرد هم جمع شدند و همچنان هرازگاهی استادم را هم میدیدم. چندهفته بعد گروه تبعیدی دیگری از راه رسیدند و به ما دستور دادند آنجا را ترک کنیم. در اتاقهایی در حال فرو ریختن پخش و پلا شدیم که حدود صدهزار یهودی لهستانی در وضعیتی اسف بار در آنها زندگی میکردند و چنین شد که همدیگر را گم کردیم.
یکی از کسانی که همراه ما تبعید شده بود پزشک خانوادگیمان بود، پیرمردی محترم که مرا از بدو تولدم میشناخت. حالا دیگر بیش از هفتاد سال داشت، ولی هر روز بیرون میرفت و خیابانهای باریک گتو را، عصا به دست، در پی کسانی که به کمک نیاز داشتند سلانه سلانه گز میکرد. دارو به طرز اسف باری کمیاب بود و او میگفت در اغلب موارد حضور پزشک باعث میشود بیمار کمی احساس بهتری داشته باشد. وقتی پذیرفت که کمکش کنم خیلی خوشحال شدم. دو نفرمان باهم از این پناهگاه به آن یکی سر میزدیم و از هزاران پله بالا میرفتیم و اغلب هم جز بیان چند کلمه برای تسلی بیمار کاری ازمان ساخته نبود. غالبأ اول باید سطلی آب میآوردم و قبل از اینکه دکتر بیمار را معاینه کند دور و بر بیمار را تمیز و مرتب میکردم.
یک روز به اتاقی تقریبا خالی اما فوق العاده تمیز رفتیم. آنجا بچهای روی کپهای تکه پارچه دراز کشیده بود، پسر بچهای چهارساله، اسکلتی کوچک با چشمانی بزرگ.
مادرش که از فرط لاغری خودش هم قدریک بچه شده بود آرام گوشهایگریه میکرد. دکتر گوشی پزشکیاش را درآورد، مدتی گوش کرد و آرام سرپسربچه را نوازش کرد و آهی کشید؛ بیش از این کاری از او ساخته نبود. همان لحظه پسربچه جدی به سمت مادرش برگشت و با جدیت مثل آدم بزرگها، گفت: «دیدی مامان؟ من هی میگفتم گرسنهام، ولی تو چیزی نمیدادی بخورم. حالا دارم میمیرم. »
همین که از آن خانه بیرون آمدیم، زن مسنی جلویمان را گرفت و ازمان خواست به ساختمان بغلی سری بزنیم. گفت مرد بیماری ساکن آنجا بوده که مدتی است او را ندیده است. ساختمان متروکه بود. از سقف تا خود زیرزمین ترک خورده و دوتکه شده بود و به نظر در آستانه فروریختن بود. کمی زمان برد تا آن اتاقی را پیدا کنیم که هنوز دری داشت. در زدیم ولی کسی جواب نداد. بعد دکتر در را باز کرد و ما داخل شدیم.
تشکی روی آن یک ذره جا پهن شده بود. کپهای تکه پارچه کثیف و آشغال گوشهای به چشم میخورد؛ کنار تشک هم چمدانی بود که تا نیمه از کتاب پر بود. روی تشک هم مردی مرده بود که جسدش را شپشهای چاق سفید پوشانده بودند. شپشها حتی روی چهره ونوس میلو هم وول میخوردند که از میان صفحه باز کتابی که روی سینه مرد بود آسوده خاطر لبخند میزد. کتاب از لای دستهای مرد موقعی که داشت جان میداد لیز خورده بود.
روی آن مرد دولا شدم. استاد من بود.
دکتر گفت: «چندساعتی بیشتر از مرگش نگذشته. » یک سال بعد، در محل کار، صدای آژیر ماشین آتش نشانی گتو را شنیدم. اگرچه آن روزها هر روز چنین اتفاقهایی میافتاد، به نوعی حس میکردم جایی که آتش گرفته خانهای است که من در آن زندگی میکردم. اجازه نداشتیم در هیچ صورتی محل کار را ترک کنیم ولی من یواشکی زدم بیرون و در امتداد دیوارها دویدم سمت نیمه ویرانهای که در آن اسکان داده شده بودیم. وقتی رسیدم از نفس افتاده بودم و فقط موفق شدم مادرم را پیدا کنم که مشغول چیدن وسایل ضروری توی چمدان بود. پدرم هم چند لحظه بعد دوان دوان از راه رسید و اگرچه آن موقع دیگر کاملا بنیهاش را از دست داده بود، مدام این ور و آنور میرفت بلکه بتواند کمکی بکند.
پسرداییام پندریسک ولوشده بود و تکان نمیخورد، سل به همه جای بدنش سرایت کرده و زمین گیرش کرده بود. با چشمان سیاه نامیدش تک تک حرکات ما را دنبال میکرد. آتش نشانها خانه را احاطه کرده بودند. کل خانه را دود و سروصدا برداشته بود. سرما تندوتیز بود و آب توی لولهها یخزده بود، اما مردم به هول و هراس نیفتادند. حتی در چنین وضعیتی هم تسلیم بودند. یادم میآید که چطور، با کمک پدرم، دو چمدان را کشیدم و بیرون بردم، در حالی که مادرم پتوپیچ روی آنها نشسته بود، و اینکه چطور برگشتم خانه تا به داد پندریسک برسم.
آتش نشانها نگذاشتند وارد خانه شوم. یکی از آنها میخواست با چوب دستیاش مرا بزند و وقتی پدرم جلویش درآمد و سعی کرد مانعش شود، یواشکی رفتم تو. بندریسک سعی کرد بلند شود ولی نتوانست. با ناامیدی اما با تمام توانم سرش داد زدم. دستش را دور گردنم انداختم برای منی که دیگر پوست و استخوانی بیشتر نبودم زیادی سنگین بود و کشیدمش بیرون و تمام آن مدت سرش داد میزدم و سعی میکردم با انرژی و ارادهام به او انگیزه بدهم؛ در آستانه ورودی خانه، موقع گذشتن از محوطه، موقع ردشدن از خیابان. هر قدمی که بر میداشت دولا میشد، ولی بالاخره بیرون آمدیم و او همان جایی رمق و خسته افتاد روی آن یکی چمدان. مادرم رویش را پوشاند و سرش را گذاشت روی دامنش. من و پدرم کنارشان ایستادیم و من سرم را روی شانه پدرم گذاشتم و صورتم را پنهان کردم.
آتش بالاخره مهار شد و ما چمدانها را به خانه برگرداندیم. حالا مردم داشتند به هم کمک میکردند و آن همه تقلا و هیجان همهمان را از پا انداخته بود. چیزها را که سرجایشان گذاشتیم، من سطلی بزرگ پر از آب ریختم روی بخاری. یندریسک روی زمین دراز کشیده و صورتش رو به دیوار بود، چشمهایش بسته بود و لبخند بیرمقی به لب داشت. آرام لباسم را در آوردم، خودم را تمیز کردم، موهایم را شانه زدم، لباس پوشیدم، کفشهایم را تمیز کردم و بدون عجله، برگشتم سر کارم.
یندریسک حدود سه هفته بعد مرد. یک شب که به خانه برگشتم مادرم با نجوا به من گفت که یند ریسک از او خواسته سرود ملی چک را بخواند: «خانهام کجاست؟ » و آن آهنگ محلی که اسمش بود: «روزهای جوانیام کجا رفتند؟ » کناریندریسک روی زمین نشستم. منگ بود. سعی کردم به زور قاشقی غذا در دهانش بگذارم و با اینکه هشیار نبود ولعش برای غذا آن قدر زیاد بود که با دندانهایش قاشق را محکم گرفت باید کمی زور میزدم تا قاشق را بیرون بکشم. دستهایم را بردم زیر سرش و کمرش آوردمش بالا و نگهش داشتم. چند دقیقه بعد دیگر نفس نمیکشید.
مادرم دعا کرد ولی من طاقتش را نداشتم شاهد آن عجز و لابه به درگاه خداوند باشد آن هم برای کسی که بعداز تحمل آن همه درد و رنج میبایست در شانزده سالگی جان میداد. هیچ چیز بیمنطقتر و ظالمانهتر از این نیست که بمیری پیش از آنکه چنان غرق گناه شوی که مستحق مرگ باشی. تا مدتها بعد، احساس میکردم آن چشمان سیاه مشتاق از گوشه اتاقبند ریسک تماشایم میکنند.
به نظرم گاهی که مردم میگویند همه چیز میگذرد نمیدانند از چه حرف میزنند. گذشته واقعی همان چیزی است که در ذهن بندریسک میگذشت، همان طور که گوشه اتاقش روی زمین دراز کشیده بود و مرا تماشا میکرد که بیرون میروم و به
درون نور و سرما قدم میگذارم. گذشته همان چیزی است که در ذهن مادرم میگذشت وقتی پشت سیم خاردارهای گتوی ووچ آهنگ «خانهام کجاست؟ » را برای برادرزاده محتضرش میخواند. گذشته واقعی در خود محصور شده و هیچ یاد و خاطرهای از خود به جا نمیگذارد.
به نظر میرسید، ورای باورهایی که بعد از کودتای کمونیستها در ۱۹۴۸ در چکسلواکی وجود داشت، مردم بار دیگر به دست پلیس شکنجه و ضرب و شتم شده بودند و اردوگاههایی برای زندانیان وجود داشت و ما از وجودشان بیاطلاع بودیم و اگر هم کسی حقیقت را به ما میگفت باور نمیکردیم. وقتی درباره این حقایق در برنامههای بیگانه، مثل رادیو اروپای آزاد یا بیبی سی، حرفزده میشد فکر میکردیم این مسئله صرفا مهر تأییدی است بر اینکه «امپریالیستها» درباره ما دروغ میگویند. دوران وحشت حکومت توتالیتر استالین در دهه ۱۹۵۰ لازم بود تا چشمانمان به روی حقیقت باز شود.
برای رژیمهای توتالیتر کار سختی نیست که مردم را نادان نگه دارند. وقتی به خاطر «درک ضرورتها» از آزادیات دست میکشی، یا به خاطر انضباط حزبی، برای تطبیق دادن خودت با رژیم، برای عظمت و شکوه میهن یا هر گزینه دیگری که به انجام دادن آن مجاب شدهای دیگر از تلاش برای مطالبه حقیقت صرف نظر میکنی. آرام آرام، قطره قطره، زندگیات، مثل زمانی که رگ دستت رازده باشی، میچکد و هرز میرود؛ و تو خودخواسته خودت را از پا در میآوری…
کتاب را تهیه کردم و خواندم. کار ارزشمندی بود. ممنونم از معرفی شما