داستان کوتاه دیدار- نوشته یوگنی زامیاتین
ترجمه: محمد نایبپور
«یوگنی زامیاتین» از نویسندگان برجستهٔ ادبیات داستانی در کشور پهناور روسیه (شوروی سابق) است که به خاطر عدم سازش با نظام سوسیالیستی، اجازهٔ چاپ آثارش داده نمیشد.
او در زمینههای مختلف ادبی، مانند نقد، رمان، نمایشنامه و داستان کوتاه، آثار برجستهیی را به رشتهٔ تحریر درآورده است. اینگونه نوشتههای وی، تا همین اواخر (سال 1991) اجازهٔ چاپ نداشتند و تنها بعد از پروسترویکا، قسمتی از این میراث ادبی، تحت عنوان «گزیدهٔ آثار یوگنی زامیاتین» به چاپ رسید.
داستان «دیدار» یادآور روزگار سخت زندان در سیاهچالهای کمونیستی است.
مردی با چانهیی کشیده، در لباس یک سرهنگ ژاندارم، مطابق با اصول نظامیگری آخرین بخش اظهارات خود را به دقت و شمرده قرائت کرد و در جای خود نشست. او با لحنی خشک، جدّی و قاطع گفت که متهم، احتمالا یک بار دیگر نیز مورد بازرسی قرار خواهد گرفت. امّا متهم حتی به صورت سرهنگ نگاه نمیکرد. متهّم درحالی که سعی داشت آهسته نفس بکشد، از هرگونه حرکت بیجا خودداری میکرد و به دقّت به صدای پای موزون و هماهنگ سربازان گوش سپرده بود. در همان لحظات، میبایست گروه محافظین زندان به سالن وارد شوند، و ورود این گروه آخرین روزنهٔ امید متهّم برای رهایی بود. متهم میدانست که «پاپوف» فرمانده گروه محافظین است. پاپوف نیز مثل متهم، فردی انقلابی بود و قصد داشت در لحظهٔ مناسب، تپانچهیی را به دست متهم برساند.
پاپوف وارد شد. امّا تنها تا محلّی که قاضی ویژه روی آن نشسته بود پیش رفت، و به جای اینکه با گروه محافظین به سوی متهم برود، همان جا، بهطور دستپاچه متوقف شد، و بدون اینکه پلک بزند، با حرکت تند سر و گردن، به انتهای سالن نگریست. گردن پاپوف، در میان شانههای پهن او، بهطور غیرمنتظرهیی لاغر و باریک مینمود. مثل اینکه مجموع سر و گردنش از پیکرهٔ انسانی دیگر، اشتباها قرض گرفته شده بود. پاپوف ایستاد و متعجبانه، درحالی که همهچیز را فراموش کرده بود، به سرهنگ ژاندارم خیره شد.
به غیر از سرهنگ، کسی متوجه این امر نشد. دلیل این اضطراب و نگرانی بر همگان پوشیده بود. و البته، در این مورد، حتی سرهنگ هم چیزی نفهمید، و تنها نگاه بیحرکت افسر گروه محافظ را، با آن گردن درنامانندش، که به چشمان سرهنگ گره خورده بود، احساس کرد.
زنگ استراحت زودتر از همیشه به صدا درآمد و ادامهٔ جلسه دادگاه به وقت دیگری موکول شد. هیأت رئیسه دادگاه که گیرهٔ کراوات رئیسشان در میان آنها برق میزد، از جا برخاستند و به سرعت به حرکت درآمدند. همه در رفتن به بوفه، و به چنگ آوردن موفقیتآمیز یک لیوان چاپ یا قهوه برای تازه کردن گلو، شتاب داشتند. آخرین نفراتی که از سالن بیرون آمدند، یک گاریچی سرخگونه تنومند و یک گدای بیمو بود که هر دو به عنوان شاهد به جلسه دادگاه دعوت شده بودند. راه بوفه از یک سالن روشن و پرنور عبور میکرد، و پس از آن محوطهٔ بوفه، با فضایی نیمهتاریک شروع میشد. علاوه بر این، روشنایی لامپهای کمسو و گردوخاک گرفته با مه غلیظ ناشی از دود سیگار درهم آمیخته بود. پنجره بسته بود. گهگاهی، با کوران هوا، در باز میشد و جریان هوا به آرامی لامپهای درحال حرکت را به طرف سقف اتاق بالا و پایین میبرد. زیر نور لامپها همهچیز به آرامی حرکت میکرد و ناپایدار مینمود. درست مثل خواب!…گویی در این هنگام، خصوصا پس از واقعیت خشنی که در سالن محاکمه روی داد، همهکس و همهچیز به خواب یا هذیان شبیه شده بود.
سربازها، کولیها، پیرمردا و افسرها در هالهیی از دود به چشم میخوردند. کشیشی که برای انجام مراسم تحلیف در بین تماشاگران حضور یافته بود، یک کولی را در آغوش گرفته بود و دعای شانس و خوشبختی را برای او زمزمه میکرد. آن طرف میز کوچکی که گاریچی و گدا کنار آن ایستاده و دربارهٔ چیزی سؤال میکردند، سرهنگ ژاندارم با حالتی دوستانه نشسته بود. در این موقع گاریچی از گدا پرسید:
-برای چی حضرت عالی عصبانی شدید و وجود مبارکتان را ناراحت کردید؟
اینجا درست مثل دنیای خواب، کسی از این که یک نفر لقب حضرت عالی به گدا داده است تعجب نکرد. مثل اینکه حق گدا بوده است که به چنین لقبی نایل شود. امّا حتی برای سرهنگ هم احمقانه بود، هنگامی که گدا با عصبانیت رو به گاریچی کرد و گفت:
-به خاطر اینکه جانشین سوم من، سیمکوف، به خودش اجازه داد پشت میز کوچکی که جای من است بنشیند، بدون این که از من اجازه بگیرد، او طوری رفتار کرد که انگار، به حکم مقررات و آییننامهها، حق قانونی و مسلم او بوده که جای مرا بگیرد. بله، سیمکوف منصب مرا فراموش کرده و نادیه گرفته است.
جانشین سوّم گاریچی، سیمکوف، با حرکتی حاکی از حسن نیت، مثل خزندگان، آرام تکانی خورد و قاهقاه خندید و گفت:
-عزیز من، همه ما در اینجا یک منصب داریم. مانند مهرههایی از شطرنج هستی. و همه ما یک اندازه ارزش داریم: صد فرانک در روز! به استثای سرهنگ که اولا صد و بیست فرانک دریافتی دارد ثانیا اختیارش دست خودش است، و به نظر من به این میگویند شانس و اقبال!
در واقع هم شانس به سراغ سرهنگ آمده بود. برای تهیه فیلمی از زندگی یک سرهنگ ژاندارم در دوران روسیه تزاری، اجرای نقش سرهنگ ژاندارم را به او داده بودند. کارگردان میگفت که سرهنگ با شور و علاقه بازی میکند. امّا سرهنگ بازی چندان خوبی ارائه نمیکرد، بلکه تنها کاری که میکرد، این بود که به سادگی، در قالب پیشین خودش جا گرفته بود. یعنی جلو دوربین که قرار میگرفت، درست همان موجودی میشد که واقعا بود، نه آن چیزی که در زندگی نظامی نشان میداد.
سرهنگ در این هنگام که آن دو نفر در بارهاش حرف میزدند، خیلی آرام و بیاعتناء سیگاری آتش زد و کبریت را تکان داد. درست مثل رفتار خستهکننده سابق، و همانطور که همیشه بود، چوب کبریت را با عصبانیت هرچه تمامتر در زیرسیگاری رها کرد.
از بالا، و از میان دود غلیظ سیگار، دستی پایین آمد و کبریت نیمهخاموش را از زیرسیگاری برداشت. سرهنگ ناگهان و با حرکت سریع گردن به بالا نگاهی کرد و این نگاه، با چشمان افسر گردندراز گروه محافظ «پاپوف» به هم جوش خورد. پاپوف درحالی که خم شده بود، از روبرو بسیار دقیق، به صورت سرهنگ نگریست. چوب کبریت که هنوز درحال سوختن بود، انگشت پاپوف ر ا سوزاند. ناچار قبل از آنکه بتواند سیگارش را روشن کند، چوب کبریت را رها کرد و خاموش و آرام در میان انبوه کولیها، سربازان و پیرمردها ناپدید شد.
سرهنگ درحالی که شگفتزده مینمود، پیدرپی گاریچی را مورد خطاب قرار داد و پرسید:
-این یعنی چی؟ چ…ه؟ چه معنی میدهد؟
کسی نمیتوانست بفهمد منظور سرهنگ از این سؤال گنگ چیست. البته سرهنگ سعی کرد تا پیرامو سؤال خود توضیحات لازم را ارائه دهد، ولی نتوانست. زیرا در عالم واقع و در نظر سایر افرادی که آنجا حاضر بودند هیچ عمل عجیبی که نیاز به توضیح و جواب داشته باشد صورت نگرفته بود. اما در حقیقت برای سرهنگ، و تنها برای او، موضوعی اتفاق افتاده بود. سرهنگ به نظرش رسید که این افسر گردن دراز را قبلا هم دیده است. امّا کجا؟ کی؟ در کریمه؟ یا در دشت کنستانتین؟ بدبختانه او به هیچوجه نتوانست این را به خاطر بیاورد و همین موضوع، آرامش روحی او را سلب کرده بود. مثل اینکه جایی، در میان گلویش، یک تکه کوچک استخوان ماهی گیر کرده و لازم است که هرچه زودتر بیرون آورده شود، وگرنه باعث خفگی خواهد شد.
جانشین سوّم گاریچی، بهطور خیلی (به تصویر صفحه مراجعه شود) بامزهیی خندید و در میان خنده و با صدایی که دایما قطع و وصل میشد، چیزهای بیسروتهی را هم درباره کولیها و بند جوراب تعریف کرد. ولی سرهنگ بههیچوجه گفتههایش را نمیفهمید، زیرا همان استخوان درگلومانده، مانع از تمرکز حواس و فعالیت نیروی درا کهاش میشد. شاید در این کار حکمتی نهفته بود و بنا بود که چای یا قهوهاش را، با لذت و ولع بیشتری بنوشد و از پایین رفتن استخوان کیف کند. اما تا آن لحظه هنوز گارسون هیچیک از این دو را نیاورده بود. دوباره گارسون یک لحظه با سرعت در دود غلیظ اطراف میز کوچک رستوران پیدا شد و با همان سرعت در نزدیکی آنها پرواز کرد و رفت. سرهنگ برگشت تا شاید گارسون را پیدا کند. اما پشت سر خود، تقریبا نزدیک میز کوچک، به جای گارسون دوباره پاپوف را دید. پاپوف آرام ایستاده بود، در هردست خود تپانچهیی گرفته بود و آنها را جلوی صورت کشیش تکان میداد. کشیش رو به پاپوف کرد و پرسید:
-به چه جرأتی این اسلحه را با خودت حمل میکنی؟ مگر اینجا به بازیگرها برای اجرای نقش، اسلحه مصنوعی نمیدهند؟
-عاشق اسلحهام…از بچگی دوستش داشتم!…
همینکه سرهنگ این صدای نفسزنان و پرلکنت را از پشت سرش شنید، ناگهان مثل تئاتر واقعی، پردهٔ ذهنش پایین افتاد و یک لحظه مکث کرد و در خود فرورفت. و ناگهان، با همین مکث کوتاه، دوباره همهچیز به یادش آمد. حتی با همان وضوح و وحشت و هراس سابق، نگاهی به چهرهٔ پاپوف انداخت و ناگهان خیلی چیزها به یادش آمد: این آدم که در شکل و شمایل مثل بچه مدرسهییهاست، و تقریبا چسبیده به او، پشت سرش، نشسته است؛ آن روزها در داخل زندان انفرادی محبوس بود. یک بار که سرهنگ از روزنهٔ دریچهٔ شیشهیی به داخل زندان نگاه کرد، او بر روی میز آهنی زندان خم شده و سرگرم کاری بود. البته معلوم نبود که دارد چه کاری انجام میدهد. ولی هرچه بود، چنان او را مشغول کرده بود که دیگر متوجه هیچچیزی در اطرافش نبود. روبهروی او، بر روی میز کوچک، مهرههای شطرنج که از تکههای نان درست شده بود، قرار داشت و چنان مینمود که او با خودش مشغول بازی است. سرهنگ همان لحظه وارد زندان شد و با خشم و غیظ کاغذ خطکشیشده و مهرههای شطرنج را از دست او قاپید و مچاله کرد و داخل جیب خود گذاشت. سرهنگ خودش هم شطرنجباز بود و میدانست که این کارش بدترین و زجرآورترین تنبیه برای یک زندانی شطرنجباز است. امّا در آن لحظه مطمئن بود که این آدم کلهشق مستحق تنبیه است. زندانی به صورت سرهنگ نگاهی انداخت و چیزی نگفت. تنها آب دهانش را قورت داد و گردن لاغر و باریکش را بلند کرد و دوباره نگاهش را به زمین دوخت. سرهنگ بدون اینکه نگاهش را از گردن او بردارد، با لحنی که ناگهان و بیدلیل بسیار مهربانانه شده بود به او گفت:
-تو اجازه ملاقات با نامزدت را داری. من برای نامزدت توضیح دادم که اگر تو آدم آرام و سر بهراهی باشی، در آن صورت بخشی از محکومیتت را به حال تعلیق درمیآورم. نامزدت هم قول داد که تو را در پیدا کردن روحیهٔ صداقت و آرامش، کمک کند.
ملاقات زندانی با نامزدش البته فقط یکبار نبود، ولی چندان زیاد هم نبود. این ملاقاتها مجموعا یک ماه طول کشید. در هرملاقات سرهنگ میدید و میشنید که چگونه دخترک اشک میریزد و با التماسهای مهرآمیز خود سعی در راضی کردن زندانی دارد، و در گوشش ترانه زیبای محبّت را زمزمه میکند…خوب، هرچه نباشد، طفلکی دختری پاک و سادهدل بود که به یک نفر قول شرافتمندنه داده بود که هرکاری را هم برای او، و هم به نفع خودش و نامزدش، انجام دهد. بالاخره هم موفق شد و نامزدش را راضی کرد که آرام و سربهراه شود.
هنگامی که سرهنگ نامه آزادی زندانی را امضاء میکرد، زندانی برای لحظهیی در سیمای سرهنگ خیره شد و با چشمانی سراسر نفرت به سرهنگ نگریست. سپس منمن کرد و گفت:
-اگر من را دار میزدید بهتر بود تا آنکه از طریق این دختر معصوم آرامم کنید! بااینحال خودتان میدانید که اگر روزی یکدیگر را ببینیم…
و حرفش را قطع کرد و گفتههایش را ناتمام گذاشت و رفت.
بدینترتیب، الآن در این مکان آنها پس از مدتی طولانی، باز هم یکدیگر را دیده بودند. اطرافشان که گویی در فضایی مهآلود و خیالی پوشیده شده است، کولیهای واقعی، افسرها، پیرمردها و گداها دیده میشدند. آنها در این مکان، بار دیگر نقشهای قبلی خودشان را دو تایی اجرا کرده بودند. یعنی در آن لحظه و در آن مکان، سرهنگ بار دیگر واقعا خودش بود، و پاپوف هم واقعا یک انقلابی بود. با این تفاوت که اکنون، پاپوف نیز نهتنها لباس زندانی به تن نداشت، بلکه لباس افسری به تن داشت و شکل و شمایل او، دقیقا شکل و شمایل یک افسر دولت بود.
در فضای بوفه، دوباره زنگ به صدا درآمد. صدایی که خبر از پایان وقت استراحت بین دو صحنه میداد و آنها را به ادامهٔ اجراء و ضبط برنامه فرامیخواند. و البته ممکن بود در این لحظه بازیها هم به پایان برسد.
با صدای زنگ، سروکلهٔ جانشین سوّم گاریچی و گدای عالیجاه هم پیدا شد. سرهنگ، تنها و پیشاپیش همه قدم در استودیو گذاشت. فکر زندانی سابق و همبازی فعلی او را راحت نمیگذاشت. سرهنگ به خاطر آورد که نامزد این زندانی را «موسای» صدا میزدند و یک بار که او را دیده بود، درحالی که کمی زیباتر به نظر میرسید، سعی داشت تا انگشتش را، که از نوک دستکش پارهاش بیرون زده بود، از دید تیز سرهنگ پنهان کند. امّا سرهنگ هرچه با حافظهاش مراجعه کرد تا صورت «موسای» را مجسم کند، نتوانست که نتوانست. پیش خود گفت: حافظه، چه چیز ارزشمند و درعین حال مرموزی است. صورت موسای را فراموش کردهام، ولی دستکش پارهاش در ذهنم ثبت شده است.
سرهنگ در را باز کرد و خود را در یک حیاط نیمه تاریک یافت. فضایی که با کمدهای بزرگ ولی خالی پر شده بود. وی فهمید که در وقت مناسب یادش رفته که به سمت راست بپیچد و حالا هرچه زور میزند یادش نیست که باید به کدام سمت برود. کورمالکورمال راه افتاد و بالاخره در را پیدا کرد. در واقع از طریق همین در بود که به اینجا آمده بود. در بین راه ایستاد و به فکر فرورفت: در مقابلش پاپوف ایستاده بود. پاپوف درحالی که گردن درازش را حرکت میداد، خندید و گفت:
-گم شده بودی؟ هان؟
و همچنان در مقابل سرهنگ ایستاد. در همان لحظاتی که او به سرهنگ نگاه میکرد و دستهایش را در جیب فروبرده بود، مو بر بدن سرهنگ سیخ شده بود و اضطراب تمامی وجودش را دربرگرفته بود. در این اندیشه بود که الآن پاپوف اسلحه را از جیبش بیرون میکشد، و به سوی او نشانه میرود. با این اندیشه، ناگهان سرهنگ عصبانی شد و قاطعانه و با حالت تحکم آمیخته به تمسخر قدم به طرف پاپوف گذاشت و گفت:
-اجازه میدهید رد بشوم؟!
پاپوف دستش را از جیبش بیرون نیاورد، ولی از سر راه کنار رفت. سرهنگ راه خود را ادامه داد، ولی از پشت سرش با وحشت و اضطراب صدای قدمهای پاپوف را میشنید که هرلحظه نزدیک میشد. با تمام وجود سعی کرد بدون هیچ عجلهیی که حاکی از ترس و بزدلی باشد، از معرکه بگریزد. و در همین حال احساس کرد که پاپوف نیز سریعتر میآید. سرهنگ نفسزنان و ناگهانی داخل استودیو شد. همه منتظر او بودند. کارگردان با صدای بلند و توبیخآمیز و در حضور دیگران به او تذکری تند و خشن داد. امّا او تنها درباره یک موضوع میاندیشید: نکند که او-یعنی پاپوف- هم، این تذکری را که کارگردان به او داده بود و در مقابل دیگران سکهٔ یک پولش کرده است، بشنود و اعتبارش خراب شود؟
سرهنگ به اطراف نگاه کرد. پاپوف کمی عقبتر، در سمت راست نشسته بود. به طوری که تنها کافی بود که سرهنگ کمی سرش را برگرداند تا نگاه سمج و بیحرکت او را دریابد. سرهنگ سرش را برنگردانید. او از پشت سرش و از سمت راست، و درحالی که گوش سمت راستش هم قرمز شده بود، نگاه کشندهٔ پاپوف را حس میکرد. این احساس چون تار عنکبوت، گرد وجود سرهنگ تنیده بود.
کارگردان به نشانهٔ شروع کار فریاد زد: ẓAllonsẒ و لامپها روشن شد. سرهنگ ایستاد تا دوباره دهها عبارت کشنده را که در نمایشنامه نوشته شده بود برای متهم قرائت کند. تلاش میکرد تا این نقش را مثل دوران پیشین اجرا کند. لذا دستش را از جیب بیرون آورد و با خطاب به متهم گفتارش را طبق نوشتهٔ نمایشنامه آغاز کرد. امّا با نگاههای زیرچشمی متوجه شد که دستهای پاپوف، همچنان در جیب لباسش است. پاپوف در مقابل او ایستاده بود. حرکات خشک و بیهدف دست و سر و گردن سرهنگ و مکث یکباره و بی دلیل او در وسط جمله، ذهن همه را متوجه او کرد. تمام عباراتی را که قبلا با صدها بار تمرین به خاطر سپرده بود، فراموش کرد. ناگهان کارگردان سرش داد زد و گفت:
-چته؟ نکنه زیاد خوردی؟ مریضی؟ برو بیرون، هوایی بخور که حالت جابیاید و آن وقت دوباره بیا توی صحنه.
در این موقع کسی از گوشهیی زیر خنده زد. سرهنگ درحالی که خودش را جمعوجور میکرد تلاش کرد تا هرچه کمتر در مقابل دید دیگران قرار گیرد و بالاخره هم طاقت نیاورد و از استودیو خارج شد. او دیگر از هویت یک سرهنگ خارج شده بود: مثل تمام روزهای اخیر که خودش را همان انسانی تصور میکرد که تنها وظیفهاش شستن پنجرهها و آوردن چای است.
سرهنگ در راهروی خالی، روشن و دراز قدم گذاشت. درحالی که مشتهای گرهخوردهاش را به یکدیگر میکوفت، رو به کارگردان کرد و با صدایی محکم و لحنی شمرده و حالتی عاقلانه و متین تمام آن چیزهایی را گفت که هرلحظه آرزو میکرد تا سرهنگ نبود و میتوانست با فریاد بیانتهای خود پنجره آسمان را باز کند و همین حرفها را به صدای بلند بزند.
در بوفه کسی نبود. برای صرفهجویی تنها یک لامپ روشن بود و بس. سرهنگ پشت میز کوچک نشست و سفارش قهوه داد. سپس هرچه را که اتفاق افتاده بود با صدایی غمگرفته و حالتی بیهدف و سردرگم برای بوفهچی تشریح کرد و در نهایت گفت:
-قهوه نمیخواهم، نوشیدنی سرد بهتره!
بوفهچی متوجه مقصود او نشد و به همین دلیل، با آرامش و ادب همیشگیاش درباره قهوه یا نوشیدنی سرد توضیح خواست. که سرهنگ از کوره دررفت و با فریاد گفت:
-آخ، هرچه باشد فرقی ندارد، فقط زودتر!
با هزار افسوس دستهایش را تکان داد. در حالی که خونش به جوش آمده بود برای مخاطبی نامعلوم شروع به توضیح علّت این حادثه کرد. امّا بلادرنگ به یادش آمد که روبروی او بوفهچی ایستاده است نه کارگردان! ناگهان کارگردان را هم فراموش کرد و دلخوری و آزردگی خود را، نهتنها از بوفهچی، بلکه از همهٔ آنچه که اتفاق افتاده بود، از ذهنش پاک کرد.
پاپوف از در وارد شد. درحالی که سرش را روی گردن باریکش تکان میداد، به طرف میز کوچکی رفت که سرهنگ پشت آن نشسته بود. پاپوف روبروی سرهنگ ایستاد. ولی مثل اینکه هنوز درحال تصمیمگیری است. چیزی را داخل جیبش لمس میکرد. سرهنگ دیگر فهمید که اوضاع از چه قرار است. قلبش به تپش افتاد، اما چنان دستپاچه شده بود که توان هرگونه حرکتی را از دست داده بود. نه میتوانست بلند شود و نه جرأت فریاد داشت. بوفهچی نوشیدنی سرد و قهوه را آورد و بر روی میز گذاشت و به سمت آشپزخانه رفت. سرهنگ سابق و زندانی پیشین، رودرروی یکدیگر تنهای تنها ماندند. سرهنگ به وضوح صدای وزوز و سقوط خرمگسی را از سقف اتاق میشنید. ناگهان پاپوف شروع به گفتن کرد و درحالی که دستش را داخل جیب خود تکان میداد، گفت:
-شما خیلی زود من را…ش…ش… شناختید.
سرهنگ خواست به او بگوید که از جان من چه میخواهی؟ ولی این جمله در نظرش بسیار احمقانه و خندهدار آمد. چون او به خوبی میدانست که چرا پاپوف او را در این لحظه تنهای تنها گیر آورده است. سرهنگ در انتظار کشندهیی فرورفته بود. کمترین حرکت اضافی نمیکرد. تنها صدای ضربان تند و درحال افزایش قلبش بود که به گوشش میرسید. طوری که انگار قلبش میخواست از سینهاش بیرون بیاید. پاپوف به سرهنگ گفت:
-یادت هست چطوری وارد زندان شدی و شطرنج مرا مچاله کردی و بردی و گفتی که خو- خو-خودت هم شطرنجبازی…؟ من همهچیز را در خاطر دارم.
ادای این کلمات، درحالی بود که پاپوف هر دو دستش را داخل جیب جمع کره بود و کمکم داشت آنها را از جیب بیرون میآورد.
سرهنگ در این لحظه تمام نگاهش را به دستهای پاپوف دوخته بود. دستهایی که اکنون دنیای او را دربرگرفته بودند. وی تماشا میکرد که چگونه پنجهٔ دست پاپوف بالا میآمد و مهرههای سیاهی را در کسیهیی چرمی از جیب بیرون میآورد. لحظهیی منتظر ماند. بهطور ملتمسانهیی سرش را به سمت شانه کج کرد. درست مثل لاکپشت، و در نهایت چشمانش را بست. و با چشمان بسته منتظر شلیک مرگ ماند!
لحظهیی گذشت و چند لحظه دیگر…امّا صدای شلیک به گوش نرسید: چرا شلیک نمیکند؟ شاید الآن نشانه گرفته است. تمام این گفتهها در ذهنش خطور کرد، امّا تاب نیاورد و چشمها را گشود. پاپوف روبروی او ایستاده بود. دستهایش را از جیب بیرون آورد. در دستش تخته شطرنجی که به یاد روزهای زندان خطکشی شده بود قرار داشت. پاپوف رو به سرهنگ کرد و گفت:
-بازی کنیم؟
و درحالی که منتظر پاسخ بود، پشت میز رو بهروی سرهنگ نشست. و صفحه شطرنج را روی میز گذاشت.