فیلم”مرسدس” ساخته مسعود کیمیایی، نقد و بررسی و تحلیل
ارسیا تقوا
«رستم» افسانهای پس از آنکه نتوانست در یک نبرد پایاپای بر «اسفندیار رویینتن» فایق آید، با توسل به جادوی پدر و سیمرغ توانست نقطه ضعف «اسفندیار» را-چشمانش را-بیابد و با تیری از جنس گز او را شکست دهد. و این «رستم» و «اسفندیار» مرسدس اگر همین جوری «یکهو» مثل نامهای قیصر، گوزنها یا خط قرمز کیمیایی را شیفتهٔ خود نکرده باشند باید احتمالا براساس قیاس و منشأیی بر خاطر سازنده حلول ناک کرده باشند. صرف نظر از نفس توجه به اسطورهها که ستایشبرانگیز است، چنین رویکردی با پدید آوردن امکان لمس تجربه زندگی گذشتگان خواهد توانست مردمان را از آن منظر خموشنگر تکبعدی برهاند و ساحتی تازه در پیش چشمان آنها بیافریند، ابعادی فراتر از آن زمان که فردوسی پس از مرگ «اسفندیار» از روزگار ترسیم میکند:
از آن پس به سالی به هر برزنی به ایران خروشی بد و شیونی ز تیره گزو بند دستان زال همی مویه کردند بسیار سال
اسفندیار قرن بیستمی کیمیایی هم طبعا، پاشنهٔ آشیلی دارد که «رستمی» میآید و با تلنگری بیپایبستبودن آنرا عریان میکند. یک مرسدس صدمیلیونی دارد، «اسی» را از آن بیخود میکند. او به خاطر یک ماشین بغض میکند، گریه میکند و به «رستم» التماس میکند که آنرا برگرداند و اینکارها چون مرام لوطیهای کیمیایی نیست. او باید یاد بگیرد که اگر میخواهد از اصل بنیادین دنیای کیمیایی،-رفاقت-تخطّی نکرده باشد، باید اخلاق بدش را کنار بگذارد:
…به چیزی که دل نداره نباید دل بست 2
و آقای کیمیایی به مدد روایت منحصربهفرد سینمایی خویش در پی نمایش مرامنامهای آدمساز است.
-«اسی» قرار است با درک عمل «رستم»، رفاقت دوستان و صفای «زیبا» به این دنیای هرچند حقیر خود علاقهمند گردد که حاضر شود به راحتی مرسدس را فدای آنها کند:
اسفندیار:…صدتا این ماشین فدای یک تار موی یحیی 2
اما اینبار قضیه به سهل و سادگی، نظو انجام نمیگیرد. چرا که اینبار هرچه میکنیم نمیتوانیم آنطور که خواستهاند تنهایی آدمهای کیمیایی را در شرایطی خاص درک کنیم. «اسفندیار» اینبار تنها یک قرمان که دلبستهٔ اجرام بیدل شده باشد نیست. «اسفندیار» کمبودهایی دارد که پذیرش او از سوی تماشاگر را به عنوان موجودی که همهٔ روایت کیمیایی را به خود مشغول دارد، خدشهپذیر میسازد. او حقیر است و بیمارگون. البته این مشکل شخصیتپردازی آدمهای اصلی چندسالی است که در کارهای نمود کیمیایی بارزی یافته. پلیس ضیافت را به یاد بیاورید. یا سلطان که اینقد، خوار شده بود که مثل بچههای بلوف میزد:
چند نفر از پشت درختا دارن مارو نگاه میکنند. اگه دستتون به من بخوره…3
-«اسی» به «زیبا» میگوید: مال عروسی نیستم!2 بعد ریسههای عروسی را میکند. به «زیبا» میگوید: نگذار یه تصادف ما رو مرتیکه و زنیکه بکنه!2 و بعد چند لحظه بعد به مرد بیچارهای با زیر پیراهن که راهنماییشان کرده میگوید:…مرتیکه!2 و باز میگوید: از این ماشین بدم میآد!2 و به راحتی آتشش میزند جالبتر از همه فیملی که در نکوهش مال دنیاپرستی سخنفرسایی میکند، اسم خودش را مرسدس میگذارد!
در جای دیگری از فیلم «اسی» میگوید: بغض دارم، «زیبا» میگوید: بترکون! و «اسی» میگوید: اینجا نه! احتمالا «اسی» گمان کرده آدمی اگر بغض تمام هیکلش را هم بگیرد، تنها باید اشک بریزد که معلوم شود گریه کرده. ای کاش «اسفندیار» مغموم کیمیایی میدانست که مروزه روز حتی عروسکهای تلویزیونی هم میدانند:
اگر دیدی جوانی بر درختی تکیه کرده بدان عاشق شدست و گریه کرده
-«اسفندیار» شاهنامه و «اسی» مرسدس هر دو به نوعی آگاهی میرسند. اما تیر توبه گز اسباب مرگ «اسفندیار» را فراهم آورد، این بار رستم با بردن ماشین به «اسی» آگاهی میبخشد. اما آگاهییابی «اسفندیار» در هنگامهٔ زندگی پرفرازونشیب او چنان دلچسب و اثر گذار است که هنگام مرگ وقتی به رستم میگوید.
…[اکنون] ما را دگرگونه گشت رای 1
یا
ز رستم چو بشنید گویا سخن بدو گفت نوگیر چون سد کهن
درمییابیم در کنکاش این قسمت از زندگی او به حقیقت بزرگتری رسیدهایم که ارزش جلب توجه دارد.
ریبا» طی دو-سه فصل برخورد با «اسی» چگونه پی برد که او بیشتر فکر رفقاشه تا خودش و «اسی» با چه منطقی در برخورد با «زیبا» این سه عبارت پیدرپی را به هم متصل میکند:
تو شغلت خوبی کردنه!…مثل تو کم گیر میآد!…پیدات میکنم!2 ای کاش کسی به آقای کیمیایی میگفت: اینجا برخلاف روسیه که از روی نقاشیها خانوادهٔ تزار را پیدا میکنند، عدهای اصرار دارند برداشت چپاندرقیچی خود را از اساطیر به خورد خلق ا…بدهند.
باید حتما مرسدسی بسوزد تا لوطیمسلکی آدمها فرصت عیان شدن پیدا کند!؟…سازنده گمان برده اوج اثرش چنان باشکوه بوده که حال با به آتش کشیدن مرسدس به برقراری دلنشین هم میرسد. اما آن وقتی که فرازوفرودها-نه عشق «زیبا»، نه تلنگر رستم و نه رفقا-ارزش تعریف کردن نداشته باشند، به آتش کشیدن ماشین ابلهانه و جنونوار به نظر میرسد. شاید اگر کیمیایی روایت را آنگونه که فیلم نوشت به پایان رسانده بود، ختم به صواب میکرد، اینقدر آماج انتقادهایی که خودشیفتگی او را نشانه رفتهاند، قرار نمیگرفت.5
-یک وقتی آدمهای کیمیایی به حضیض هم که میافتادند دلنشین بودند: «داشآکل» مست و لا یعقل و کتک خورده در شب عروسی «مرجان» را به یاد بیاورید! یا تنهایی «قیصر» در آن کوپه در نمای انتهایی فیلم و یا لحظهای که «سید» گوزنها به همکارش در تئاتر گفت: «صد تومن بهت میدم بگذار جلو زنم بزنم تو گوشت!»6 و لحظهٔ غمانگیز و غریبانهٔ «رضا موتوری» طرد شده را برای یک مرد لحظاتی حقارتبارتر از اینها که گفته شد کمتر متصور است. اما هیچگاه آدمهای قدیمی کیمیایی به خاطر در لجه غلطیدن، شأن و ارج خود در نزد تماشاگر را از دست ندادند. اما «سلطان» آنقدر سطحی و شعاری بود که کمتر تماشاگری حاضر میشود به او اعتماد و اعتنا کند (مثل «رضا موتوری») و به او دل ببندد. شاید دل آدمهایی مثل «اسی» و سلطان بدل است. کیست که گفت کیمیایی دارد آدمهای سی سال پیشش را دوباره رنگولعاب میدهد. اگر «اسی» و «مرسدس» ترکیب ناهمخوانی را به وجود آوردهاند مشکل از ماشین نیست. باید پذیرفت که دنیا بزرگتر از چیزهایی است که کیمیایی به ما نشان میدهد. ای کاش جوانها به همین تکبعدی بودن که این فیلم نشان داد بودند و مشکلشان ترکاندن بغضشان بود. ای کاش هرکس مثل «اسفندیار» میتوانست از چیزی بدش بیاید و بعد آنرا آتش بزند. مرسدس نشان میدهد که رفاقت باید تنها شامل آدمهای دوروبر شود. اما اگر کسی اطمینان کرد و صدمیلیون به آدم سپرد میتوان آنرا دلیل دوروبری نبودن نیست و نابود کرد. ای کاش کیمیایی درمییافت آنچه بد است، مال نیست، مالپرستی است.
«مرسدس» بیزبان دشمن «اسی» نیست. او هم پابهپای آنها بیستوچهار ساعت راه آمده. کیمیایی نشان میدهد که «اسفندیار» های امروز با گذشته خیلی فرق کردهاند. هرچند هر دو اسفندیار در برابر چیزهای خوبی که از رستم دورانشان آموختهاند چیزی را از دست دادهاند (اسفندیار چشمانش و «اسی» مرسدس را) اما با این تفاوت که گذشتگان از خود میبخشیدند و امروزیان از کیسهٔ خلیفه. کیمیایی کی و کجا خواهد توانست با آن صلابت پیر توس اعلام کند:
من آن برگزیدم که چشم خرد بدو بنگرد نام یاد آورد
شاید یک دلیل تفاوت عمدهٔ دو «اسفندیار» در این بود که اسفندیار قدیم رویینتن بود و «اسی» موجود حقیری بود که تنها وجه قابل توجه زندگیاش صاحب بیستوچهار ساعت یک مرسدس شدن است.
-بیخیال! انگار آدمهای مرسدس به قول آن دکتر کارتونی شدهاند. اما فرقی نمیکند، کیمیایی باید خیلی بدتر از اینها فیلم بسازد تا ما آن لحظات زندگیبخش و جاودانهٔ سینمایی او را فراموش کنیم. ما دلخوشیم به آن نمای گورستان فیلم داش آکل و آن دستانی که آب به صورت مرجان میپاشید. ما مست نیم ساعت آخر رضا موتوری، نیم ساعت اول سرب و…بیانصافی است! حتی لذت میبریم از «سلطان» در آن شب که غریبانه در بزرگراه گریه میکرد و تکه کاغذی بر گوشهٔ لب داشت. یا نمایی از همین مرسدس که «اسی» و «زیبا» زوج جوان هاجوواج را سوار ماشینی میکنند و بعد پخش ماشین آهنگ دلتنگ کنندهٔ لالهزاری میخواند. برای همینهاست که چشم به راه جشنوارهٔ هفدهم هستیم.
(1)-شاهنامه فردوسی، چاپ مسکو، به کوشش دکتر حمیدیان، جلد 6 و 7«نبرد رستم و اسفندیار».
(2)-از متن فیلم.
(3)-از متن فیلم سلطان.
(4)-از متن فیلم کلاه قرمزی و پسر خاله، ساختهٔ ایرج طهماسب.
(5)-مرسدس، فیلمنوشت، مسعود کیمیایی-اصغر عبد اللهی.
(6). از متن فیلم گوزنها.