«واکنش دلفریبی» که چهره کودکانه بچههای جانوران در انسان بر میانگیزند

جولیت کلاتنبراک
ترجمه کاوه فیض اللهی
ارسطو که در سال ۳۸۴ پیش از میلاد به دنیا آمد، بر این باور بود که در طبیعت هر چیزی مقصودی دارد و این مقصود برای منفعت بشر است. او مینویسد «گیاهان به وضوح برای جانوران هستند و جانوران برای انسان؛ بنابراین طبیعت که هیچ کاری را بیهوده انجام نمیدهد، همه کارها را برای انسان انجام داده است. » (۱) به مدت بیش از دو هزار سال، از نوشتههایی که حتا از ارسطو هم قدیمی ترند تا کشف قوانین تکامل، در سرتاسر دنیای غرب باور رایج این بود که جهان در چارچوب نردبان طبیعت» یا «زنجیره بزرگ هستی» آفریده شده که «انسان» در نقطه اوج آن قرار دارد. این باور رایج که جهان به «انسان» که ذاتا غیر طبیعی است و ((حیوان) که طبیعی است تقسیم میشود، میراث فرنگی این فرض تاریخی است و از این باور ریشه میگیرد که انسان شبیه خدا آفریده میشود و دارای روحی جاودان است، در حالی که جانوران روح ندارند.
امروزه بیشتر مردم در جهان غرب هنوز بر این باورند که جانوران و گیاهان به دلیل فایدهای که برای انسان دارند وجود دارند و بعید است که این نگرش تغییر کند، هرچند این باور که انسان تنها موجودی است که روح دارد و بنابراین بالاتر از بقیه آفرینش است دارد اعتبار خود را از دست میدهد. گنجاندن انسان (Homo sapiens) در جهان جانوران به عنوان بخشی از آن و حتا توصیف و ردهبندی انسان به عنوان عموزاده نزدیک شامپانزه به تدریج دارد فراگیرتر میشود. آغاز این تغییر بنیادی که بر بسیاری از نگرشهای اجتماعی به دین، علم، سیاست و فلسفه اثر گذاشت را میتوان به مقالههای سال ۱۸۶۳ توماس هنری هاکسلی در کتاب «جایگاه انسان در طبیعت) نسبت داد. این مقالهها زمانی نوشته شدند که این موضوع، به دنبال انتشار «اصل انواع چارلز داروین در س ال ۱۸۵۹ اما پیش از انتشار «تغییرات جانوران و گیاهان در اثر اهلیسازی» در سال ۱۸۶۹، به شدت مایه نگرانی و بحث میان تمام سطوح جامعه بود.
انسان خردمند به عنوان «انسان شکارچی» تکامل یافت و در بخش اعظم تاریخ نخستینش رابطه انسان با جانوران دیگر از چیزی جز شکار مستقیم تشکیل نمیشد. در آدم سانان اولیه این ش کار احتمالا قابل مقایسه باشکاری بود که امروزه دستههای شامپانزه از گونههای جانوری دیگر میکنند و آنها را برای خوردن گوشتشان میکشند.
در نئاندرتالها و انسان مدرن به لحاظ آناتومی که نسبتا جدیدترند، در طول آخرین عصر یخبندان، ش کار دسته جمعی پستانداران بزرگی همچون ماموتها یا بوفالوها شباهت بیشتری به شکار توسط دستههای گرگ داشت و در واقع نخستین همکاری میان گرگ و انسان ممکن است از به اشتراک گذاشتن مهارتهایشان در شکار دست کم ۳۰ هزار سال پیش آغاز شده باشد. اما یک تفاوت مهم میان گرگ و انسان شکارچی این بود و هست که در گرگها معمولا ماده آلفا رهبر دسته است، در حالی که رهبری شکارچیان انسان معمولا به عهده یک مرد است.
ظاهرا در گونه انسان ویژگی بیهمتایی برای تمایل به رام کردن، پرورش و زندگی با تقریبا تمام گونههای جانوران مهره دار تکامل یافته است. این اغلب با «واکنش دلفریبی» آغاز میشود که چهره کودکانه بچههای جانوران در انسان بر میانگیزند. در پژوهشهای سارا بلافر هردی در کتاب اخیرش «مادران و دیگران)، میتوان دنبال تبیینی منطقی گشت که چرا در کل انسان ذاتا نه فقط به بچههای انسان بلکه به بچههای جانوران نیز جذب میشود. | هردی توضیح میدهد که چگونه در میان تمام انسانریختهای بزرگ تنها انسان است که اشتراکی و گروهی زادآوری میکند. به آسانی به بچههای همدیگر شیر میدهند و به گفته او در واقع بدون کمک موثر سایر اعضا در جوامع شکارچی-گردآورکمتر کودکی به بزرگسالی خواهد رسید.
در میان تمام گونههای نخستین، نوزاد انسان از همه بزرگتر است، دیرتر از همه بالغ میشود، به لحاظ تغذیهای از همه پر هزینهتر است و با این همه انسان سریعتر از همه آنها زادآوری میکند و فاصله میان دو زایمانش به طور میانگین دو تا سه سال است، در حالی که میانگین فاصله دو زایمان در انسانریختهای بزرگ شش سال است. هردی این تفاوت را با توانایی انسان در مراقبت اشتراکی توضیح میدهد. از این گذشته، او بر این باور است که «الاکلنگ) مراقبت گرفتن و مراقبت کردن نیروی محرک لازم را برای ش کلگیری زنان فراهم کرد و به این ترتیب تکامل مغز بزرگتر و توانایی همدلی با هیجانات و امیال دیگران را امکانپذیر ساخت. با توجه به فرضیه هردی درباره تکامل انسان به عنوان زادآوران اشتراکی، به آسانی میتواند دید که چگونه شکارچی-گردآوران توانستند مراقبت اشتراکی از نوزادانشان را بسط دهند تا بچه جانوران را نیز در بر گیرد و آنها را نیز به گروه اجتماعیشان اضافه کنند. اگر زادآوری اشتراکی و شکار دسته جمعی مهمترین الگوهای رفتاری انسان خردمند باشند، آنگاه میتوان نتیجه گرفت که تمایل به افزودن گونههای جانوری دیگر به جوامع انسانی از ترکیب غریزههای پرورش و تسلط تکامل یافته است.
غریزه پرورش در انسان در قرن نوزدهم توسط فرانسیس گالتون، پسرعمه ناتنی داروین، کاملا شناخته شده بود. او در سال ۱۸۸۳ مقالهای دوراندیشانه با عنوان «اهلیسازی جانوران» منتشر کرد. گالتون به دلیل نظریهاش درباره اصلاح نژاد از سوء شهرت برخوردار شده است. منظور از اصلاح نژاد، اصلاح جمعیت انسان از طریق تولیدمثل گزینشی است که گالتون بر اساس نظریه داروین درباره پیدایش گونه از طریق انتخاب طبیعی ابداع کرده بود. اما گالتون با وجود نظریههای بدنام و منفورش، همچون داروین و بسیاری دیگر از دانشمندان روزگارش، همه چیزدانی بود که پژوهشهایش طیف گستردهای از علائق گوناگون او را در بر میگرفتند و این مقالهاش حرف چندانی برای گفتن درباره چرا و به چه علت اهلی شدن باقی نمیگذارد.
گالتون را میتوان انسانشناس و روانشناسی توصیف کرد که در روزگار خود شناخت کمیابی از رفتار جانوران و ذهن انسان داشت. او در نقل قول از آنچه ادعا میکند قدیمیترین توصیف نوشته شده درباره یک حیوان خانگی است، نمونه کاملی از غریزه پرورش در انسان را ارائه میکند. این نمونه تمثیلی است در عهد عتیق که در آن سموئیل پیامبر به داوود پادشاه میگوید: «مرد فقیر چیزی جز یک بره میش کوچک نداشت که از پول خود خریده و خوراکش داده بود و بره با او بود و همراه بچههایش بزرگ میشد؛ از نان او خورده و از کاسهاش نوشیده بود و در آغوشش میخوابید و برایش همچون یک دختر بود. » گالتون در توصیف س گ (به عنوان جانوری که بالاتر از همه جانوران دیگر همنشین انسان است»، نوشت: «همان طور که انسان افکار سگ را میخواند، سگ نیز با توجه کردن به صدای طبیعی انسان، چهره و اعمالش، افکار انسان را درک میکند. انسان با یک خنده معمولی سگ را آزرده و برانگیخته میکند، با نگاهی خشمگین او را میترساند، یا با رفتاری از روی مهربانی به آن آرامش میدهد… برای مثال، چه کسی تاکنون توانسته با اخم کردن پشهای را از خود دور کند، یا زنبوری خشمگین را با لبخندی آرام کرده است.
شاید گالتون احتمال نمیداد که حشرات هم بتوانند حیوان خانگی باشند، اما چینیها از دیرباز جیرجیرکهای آوازخوان را در قفسهای کوچکی که از خیزران میسازند نگه میدارند و گفته شده که دختر ادموند گاس از نویسندگان عهد ویکتوریا که تقریبا هم دوره گالتون بود، یک مگس لاشه را به عنوان حیوان خانگی در قفسی نگه میداشت تا اینکه متاسفانه در اثر زیاده روی در مصرف قند) درگذشت.
گالتون مقالهاش درباره اهلیسازی جانوران را با این گفته مشهورش به پایان میرساند: به نظر میرسد که هر جانور وحشی فرصت خودش را برای اهلی شدن داشته و آن چند تایی که شرایط فوق را داشتند مدتها پیش اهلی شدند، اما سرنوشت بخش بزرگ باقی مانده که گاهی تنها بخش کوچکی از آن شرایط را ندارند، این است که تا زمانی که نوعشان تداوم دارد وحشی بمانند. با گسترش تمدن، آنها به عنوان مصرفکنندگان بیمصرف محصولات کشاورزی، محکوم به نابودی تدریجی از روی زمین خواهند بود.
Clutton-Brock، J. 2012. Animals as Domesticates. Michigan State University Press.
منبع: روزنامه سازندگی