آنتوان چخوف: پزشک نویسنده یا نویسنده پزشک
چخوف در مدت کوتاه زندگی 44 سالهاش کار پزشکی را با آفرینش شاهکارهای فراوان در ادبیات جهان درآمیخت. سفر پراهمیت او به جزیرهٔ ساخالین-که تبعیدگاه به شمار میرفت-نمایانگر روحیهٔ حساس انسان گرایانه و وسعت دید وی در مقام یک پزشک محقق بود. بینش استوار او در انجام اقدامات بهجا در مواجهه با قحطی و احتمال شیوع وبا، آمیختگی خصایل برجسته و بینظیر را در چخوف بیش از پیش عیان میسازد. اما آنچه بیش از همه مطالعهٔ آثار او را برای کسانی که در غم احوال درماندگان و بیماران هستند، دلپذیر میسازد، همدردی بیپایان او با همه است.
حرفهٔ پزشکی همیشه زمینهٔ پرباری برای نویسندگان مردمی بوده است، اما پزشکی و ادبیات همیشه زوج نامتناسبی را تشکیل دادهاند. تجربیات عینی در بخشهای بیمارستان یا در اطاق انتظار ممکن است در زوایای ضمیر جایگزین شود، اما غالبا این تصاویر یا رویدادها قابل تبدیل به هنر نیست. آنتون چخوف، مطابق مجموعهای از نامه های منتشرشدهاش، مکرر اظهار میکرد به سادگی بین این دو فرهنگ پیوند زده و بدین منظور توان روحی خود را میان پزشکی و ادبیات قسمت کرده است. چخوف، علاوه بر آنکه نمایشنامهنویسی فوق العاده و شاید بتوان گفت بزرگترین نویسندهٔ داستانهای کوتاه بود، پزشک فهیم و روشنبینی نیز به شمار میآمد و در زمینهٔ برخی از عمدهترین مسایل پزشکی زمان خود، کار میکرد.
در زندگی او پزشکی ضرورتی به شمار میآمد، و این نه به خاطر عواید ناچیز آن بلکه به سبب شفقت عمیق و کاملا منطقی او به انسانها بود. چخوف در نامهای این موضوع را به طنز بیان کرده است:
«دو اشتغال در زندگی موجب سرزندگی و رضایت من میگردد. حرفهٔ پزشکی در حکم همسر قانونی، و ادبیات به منزلهٔ معشوقهٔ من است. وقتی از دست یکی عصبانی میشوم، شب را با آن دیگری به سر میبرم. اگرچه این شیوهٔ چندان نظمپذیری نیست، ولی درعوض من اینطور راحت ترم…»
در قسمت دیگری از نامه چنین آمده است: «آشنایی من با علوم طبیعی و روشهای علمی، همیشه به من یاری رسانده است. همواره کوشیدهام تا جایی که امکان دارد به اطلاعات علمی تکیه کنم و هرگاه این امر میسر نبوده، ترجیح دادهام که چیزی ننویسم.»
چخوف در سال 1860 در شهر تاگانروک واقع در اوکراین به دنیا آمد. در سن 18 سالگی وارد دانشکدهٔ پزشکی دانشگاه مسکو شد. در 28 سالگی، هنگامی که در زمینهٔ پزشکی عمومی در بیمارستان مشغول به کار بود، به عنوان نویسندهای برجسته شناخته شد و جایزهٔ ادبی پوشکین را به دست آورد.
در سال 1890 چخوف مسافرت تحقیقی شگفتانگیزی به جزیرهٔ ساخالین کرد. این جزیره در فاصلهٔ بیش از 700 کیلومتری مسکو واقع است. از آنجا که این جزیره شدیدا فلاکت زده و غیر قابل سکونت بود، حکومت تزاری روسیه آن را به صورت تبعیدگاه قاتلین، دزدان و تبهکاران درآورده بود.
مردم روسیه و کشورهای دیگر اطلاعاتی در مورد وضع تبعیدیان داشتند اما کسی از وجود کودکان یتیم و رواج فحشا بین دختر بچههای 12 ساله در این جزیره، که سیاست حاکم نیز به نابودی ساکنان آن دامن میزد، خبر نداشت. در این سفر، چخوف از هیچگونه حمایت رسمی برخوردار نبود و هزینهٔ آن را از محل درآمد نویسندگی خود تأمین کرد. در این سفر هدف عمده، سرشماری تبعیدیان بود و در عین حال تحقیقاتی نیز دربارهٔ بیماریهای مسری شایع در جزیره صورت گرفت. اطلاعات پزشکی و سایر مطالب در پرسشنامههای مخصوصی ثبت میشد. چخوف و دستیارانش به مذاکره با یکایک اهالی، از مرد و زن و کودک پرداختند. انجام کاری بدان دشواری، امروز بدون اتکا به یک بودجهٔ هنگفت تحقیقی امکانپذیر نیست. هدف چخوف از این اقدام پر مخاطره هرچه بوده باشد، قدر مسلم اینکه در بهبود شرایط زندگی محکومین تأثیر داشته است.
گفته شده است که وقتی متن کامل گزارش به صورت کتابی منتشر شد و به عنوان رساله به دانشگاه مسکو ارائه شد، سرپرست «چشمهایش را گشاد کرد، از پس عینک دسته دارش به من نگاهی انداخت، آنگاه برگشت و بدون برزبان آوردن کلمهای، به آرامی از اطاق خارج شد.» نظریاتی که چخوف دربارهٔ این سفر با دوستان ادبیش مطرح میکرد، نشانگر فروتنی و تیزبینی خاص اوست. پیش از ترک مسکو در نامهای، نوشت:
«شاید از این سفر چیزی عایدم نشود، ولی در چنین صورتی بیشک طی این سفر، دو یا سه روزی، پیش خواهد آمد که من همهٔ زندگی را با شادمانی یا تلخکامی به خاطر بیاورم.»
چندی بعد چنین نوشت:
«یکبار هنگام صرف چای در معدن بوروداوین، تاجر سابق مسکوی که برای ایجاد حریق عمدی به آنجا فرستاده شده بود قاشق چایی از جیبش درآورد و به من تعارف کرد. این صحنه چنان منقلبم کرد که تصمیم گرفتم هیچگاه دیگر به ساخالین بازنگردم.»
او مینویسد: «مسئله این نیست که چه دیدم بلکه چگونگی این دیدن برایم مطرح است.»
چخوف طی سالهای 1891 و 1892، پس از بازگشت از سفری یکساله به خاور دور و چند کشور اروپایی به کاهش عواقب قحطی همهگیری که به دنبال یک زمستان بلاخیز روسیه پیش آمده بود، همت گماشت. او کاری به کار گروههای خیریه نداشت و با بینشی استوار اقداماتی به عمل آورد تا از ذبح اسبها توسط دهقانان به منظور تأمین غذا جلوگیری شود. اگر این کار-به شیوهٔ مرسوم در گذشته انجام میگرفت، شخمزدن مزارع امکانناپذیر میشد، محصولات کشاورزی کاهش مییافت و قحطی همچنان ادامه پیدا میکرد.
قحطی سریعا خطر شیوع وبا را به دنبال آورد. چخوف داوطلبانه به عنوان مشاور پزشکی درناحیهٔ بزرگی در مجاورت منزلش در ده به کار پرداخت. چخوف مینویسد:
«حوزهٔ من 25 دهکده،4 کارخانه و یک صومعه را دربرمیگیرد. مشغول سازماندادن کارها، ایجاد استراحتگاهها واموری از این قبیل هستم. ولی باید کارم را دست خالی پیش ببرم زیرا هیچیک از وسایلی را که برای معالجهٔ وبا لازم است در اختیار ندارم…. چون به میل خودم و به خاطر حفظ استقلال شخصیام از دریافت حق الزحمهای که به- پزشکان معالج وبا پرداخت میشود خوداری میکنم، به کلی تنگدست و ورشکسته شدهام.»
در آن ایام درحالیکه تعداد بیماران درمسکو پنجاه نفر در هفته گزارش میشد، در ناحیهٔ دن روزی هزار نفر از وبا جان میسپردند و این به قول چخوف، «اختلاف تکاندهندهای» بود. چخوف دراین مورد میافزاید:
«ما هیچ دستیاری نداریم. باید هم کار پزشک و هم کار خدمتکار را انجام دهیم. روستاییان بد برخورد، فاقد بهداشت و بیاعتمادند. اما فکر اینکه کار ما بیهوده نخواهد بود، همهٔ اینها را تحت الشعاع قرار میدهد.»
درگیری دهقانان روسیه با بیماری وبا موجب بروز اعتقادات خرافی و شورشهایی در میان آنها و توقیف و حتی کشتار پزشکان میشد. بخصوص که مقامات سیاسی بر این سوءظن که پزشکان به قصد منفعتطلبی، عملا به گسترش شیوع وبا میپردازند، دامن میزدند. با همهٔ اینها چخوف در راه انجام کارهای خویش، بر ترک اسبهای رموک و غالبا در شرایط جوی نامساعد ازدهی به ده دیگر میرفت.
در سال 1884 روبرت کخ، باسیل کوما را کشف کرد. اما با وجود تأیید سریع این کشف از سوی سایر کسانی که در این زمینه کار میکردند، هنوز در روسیه و سایر نقاط تردیدهای فراوانی در این باره وجود داشت.
چخوف این نظریهٔ علمی را پذیرفت و تصمیم گرفت که با معقولترین روشی که در آن زمان ممکن بود، به معالجهٔ بیماران و بایی بپردازد. خود او این روش را چنین توصیف میکند:
«این روش عبارت بود از تنقیهٔ مقادیر زیاد تا نن 40 درجهٔ سانتیگراد و تزریق محلول نمک طعام. استعمال تانن اثر معجزه آسایی دارد: بیمار را گرم و از اسهال وی جلوگیری میکند. این دو عمل غالبا اثرات درمانی قابل توجهی دارد، اما در بعضی موارد منجر به از کار افتادن قلب میشود.»
پزشکی که در زمان حاضر به معالجهٔ وبا میپردازد میتواند با تامین مداوم آب بدن بیمار نتایج فوق العادهای به دست آورد اما بیگمان اندیشهٔ شفقتآمیز چخوف را نیز خواهد پذیرفت: «وقتی که سرگرم کار روی بیمار هستم، در همان زمان ده نفر دیگر بیمار میشوند واز پا در میآیند.»
شاید هیچیک از کارهای عملی که چخوف در زمینهٔ امور پزشکی انجام داد از شهرت عام برخوردار نباشد، اما بهترین نمونههای فعالیت پزشکی را در خود دارد. فعالیتهایی که چخوف بدان روی میآورد، از قبیل کوشش برای جلوگیری از تعطیل مهمترین مجلهٔ جراحی مسکو، ایجاد مدرسهٔ جدیدی در دهکده یا شرکت در جمعآوری اعانه برای ایجاد یک ایستگاه تحقیقات زیستشناسی دریایی در دریای سیاه، از انگیزههایی اصیل و راستین برخوردار بود. چخوف توجه فراوانی به سرنوشت همهٔ انسانها به ویژه کسانی که با بیماران سروکار داشتند مبذول میداشت. در نوشتههایش به تشریح مسایل مربوط به شخصیت و مسئولیت انسان در برخورداری از سطوح گوناگون تجربیات زندگی پرداخته است و با آنچنان شیفتگی و علاقهای از این مطالب سخنرانده است که امروز نیز به لطف و تازگی خورشید سحرگاهی است. در زمانهای که شکاف میان هنر و علم پزشکی روزبهروز عمیقتر میشود، بیماران در حکم نمونههای عینی مباحث آنزیم شناسی، مصونیت یا عوارض سالخوردگی یا مقولاتی از این دست به حساب میآیند.
امروزه ذهن پزشکان جوان توسط استادان علمی و بالینی از مطالب گوناگون انباشته میشود و بهطور ضمنی این تلقی وجود دارد که درک و تفاهم بیمار بعدا بهطور طبیعی و به سادگی-به سادگی یادگرفتن رانندگی اتومبیل-حاصل خواهد شد. متأسفانه واقعیت چنین نیست. به طوری که اخیرا س.پ.اسنو اظهار داشته است:
«احساس همدردی نیز مانند خردمندی قابل تعلیم نیست، اما کسی که قلبا از این احساس برخوردار باشد میتواند آن را در خود پرورش دهد.»
بسیاری از آثار برجستهٔ چخوف را تنها یک پزشک میتوانست بنویسد، اما آنچه این نویسندهٔ بزرگ را ممتاز میسازد، بینش فوق العاده، قدرت تشخیص، دلبستگی و دلسوزی او برای مردان و زنانی است که در خوشبختی یا در سرگردانی و فلاکت به سر میبرند. او مینویسد:
«برای من هیچ فرقی میان پاسبان، قصاب، دانشمند، نویسنده یا جوان و پیر وجود ندارد. به نظر من اینها چیزی جز یک مشت عناوین و القاب ظاهری نیست. در نظر من مقدسترین چیز، بدن انسان، تندرستی او، هوش، ذکاوت و الهام او، عشق و بالاترین حد آزادی قابل تصور برای اوست. آزادی از ستمگری و هرگونه دروغ.»
در آثار اکثر نویسندگان چنین قضاوتها و تشریحهایی دیده میشود، ولی هیچ پزشکی نیست که پس از خواندن نمایشنامهها، دادستانها یا نامههای چخوف، چیزی بر دانش خود، چه در زمینهٔ شناخت خویشتن و چه در وقوف بر روحیات بیمارانش-به خصوص بیمارانی که از تنهایی شدید رنج میبرند-نیفزوده باشد. چخوف در ده سال پایان حیاتش دچار سل ریوی بود و در سن 44 سالگی چشم از زندگی فروبست. زندگی او همان طور که خود آرزو میکرد، «لبریز از روشنایی و شور» بود.
این نوشتهها را هم بخوانید
یاد نویسندهٔ خود این وبلاگ افتادم :-)