زندگینامه ایزاک آسیموف، علمی تخیلی نویس بزرگ و آیندهبین زیرک قرن بیستم و فعالیتهای او

دو مقاله از مجله دانشمند به مناسبت زادروز آسیموف (تیر 1371 و اسفند 1367)
در پایان سال ۱۹۸۸، کتابخانه کنگره آمریکا چهارصد و سومین کتاب یک مجموعه بیمانند را دریافت کرد. برخی از کتابهای این مجموعه، هجویاتاند، برخی درباره فیزیک هستهای و شیمی آلیاند، شماری از آنها داستانهای تخیلیاند و شماری ماجراهای شرلوک هلمز را در فضای بیکران دنبال میکنند و تعدادی هم کارهای آلبرت اینشتین را پی میگیرند. افزون بر آن، این مجموعه دربرگیرنده رمانهای رازآلود، داستانهای کوتاه و ۱۵۰۰ صفحه اتوبیوگرافی است.
این، تازه بخشی از مجموعه است، گروهی از دیگر کارهای مجموعه، زیر عنوانهایی پراکنده فهرست شدهاند مانند منظومه شمسی؛ معنای اساطیر یونانی؛ شکلگیری انگلستان، تولد ایالات متحده آمریکا و تفسیر آزاد عهد عتیق.
در برخورد نخست، ممکن است چنین به نظر آید که این کتابها هیچ وجه مشترکی ندارند، اما عملا پیوندی تنگاتنگ دارند: همه آنها را یک نفر نوشته است.
نام اصلی این نویسنده – که در ژانویه ۱۹۲۰میلادی (دی ماه ۱۲۹۸ شمسی)، در شهر پتروویچی در اتحاد شوروی به دنیا آمده ایزاک آسیموف – اسحاق عاصم اف- است. سه ساله بود که خانوادهاش او را با خود به ایالات متحده بردند. در آنجا، نامش، در سازگاری با تلفظ زبان تازه به Isaac Asimov برگشت (که در زبان فارسی هم آن را، به گونههایی جوراجور برگرداندهاند، همچون: آیزاک، ایزاک، ایساک و اسحاق و نیز آسیموف، آسموف، آزیموف و عاصم اف. ).
در بروکلین، در ایالت نیویورک، بزرگ شد. دوران نخست تحصیلات دانشگاهی را در ۱۹۳۹ (در نوزده سالگی) در دانشگاه کلمبیا به پایان رساند و در ۱۹۴۷ از همان دانشگاه در رشته زیست شیمی درجه دکترا گرفت و سپس به دانشگاه بوستون رفت و از ۱۹۴۹ به عنوان مربی به آموزش زیست شیمی در دانشکده پزشکی پرداخت.
مدرک تحصیلی ایزاک آسیموف
در 1951 استادیار شد و در ۱۹۵۵ به مقام دانشیاری رسید. در ۱۹۵۸ کار در دانشگاه بوستون را کنار گذاشت و به نیویورک رفت و از آن تاریخ به این سو، عنوان دانشگاهی او بیشتر جنبه اسمی داشته است زیرا پیوندش با دانشگاه، بدون پذیرش دائم تدریس یا دیگر مسئولیتها و یا دریافت حقوق مستمر ادامه یافته است. با این همه به راستی هیچگاه آموزش در دانشگاه را رها نکرد و از ۱۹۷۹ تا کنون نیز استاد تمام عیار بوده است.
نوشتن حرفهای را از ۱۸ سالگی در ۳۹-۱۹۳۸ با همکاری با نشریات علمی – تخیلی آغازید و نخستین کتابش را در ۱۹۵۰ منتشر ساخت. از آن زمان تا کنون پیگیرانه مینویسد و آخرین کارش – که چهارصد و سومین کتاب اوست – همین یک ماه و نیم پیش از چاپ بیرون آمده است.
خودش میگوید:
«در یکی از کتابهایی که فهرستی از “ترینها” را گرد آورده، آمده است که جان کریزی، نویسنده داستانهای رازآلود، بیش از ۵۰۰ عنوان کتاب در انگلستان منتشر کرده است؛ اما اگر بگوییم که تا کنون هیچ کس، بیش از من و در زمینههایی پیش از آنچه من در آنها چیز نوشتهام، کتاب ننوشته است، به نظر منصفانهتر میآید.»
در گفتگوهای آسیموف، ضمیر اول شخص مفرد بسیار خودنمایی میکند؛ اما به همان اندازه خود – هیچ نمایی نیز به چشم میخورد. برای نمونه، به تازگی و در آستانه ۷۰ سالگی، آسیموف خود را یک “توصیفگر نوزاده” میخواند. توصیف کردن نیازمند دریافتن است و در این دنیا، کمتر چیزی هست که آسیموف درنیابد.
سادهنویسی و عامهفهمنویسی ایزاک آسیموف
اگر موضوعی تازه برایش مطرح شود، بیدرنگ به خیابان میرود و کتابی در آن باره میخرد، در خانه مینشیند، آن را میخواند و در مییابد، و آنگاه خودش درباره آن موضوع کتابی مینویسد. معمولا، کتابهایی که میخواند، پر از دادههای پیچیدهاند، اما هنگامی که همان کتاب با نام آسیموف ارائه میشود، نمونهای از سادگی به دست میدهد که موضوعهای دشوار را برای خواننده معمولی دست بافتنی کرده است.
چهار دهه است که ایزاک آسیموف سرگرم این کیمیاگری است و به این ترتیب، به ویژه در دنیای دانش، به صورت رب النوع پاسخگویی درآمدها است. بسیاری از خوانندگان، با پرسشهایشان یکراست به سرچشمه مطالب میزنند، در این جور موارد، اگر آسیموف چشم به راه پرسشگرها بوده باشد، اندیشمندانه و موبه مو به آنها پاسخ میگوید، وگرنه، عادتش این است که رفتاری بیمسما و هپروتی از خود نشان دهد، چنان که گوبی قراری برای نهار در آن سوی زمان دارد و باید برود!
ناخشنودی آسیموف از شبهدانش
پرسشگران تازهسال از معدود کسانی هستند که آسیموف نمیتواند با پرگوبی از پس آنها برآید، میگوید:
«هرگز راهی برای متقاعد کردنشان نیافتهام. آنها به من میگویند که برای فرود آمدن بیگانگان بر سیاره ما دلیلی بیبرو برگرد هست. آنها این مطالب را با چشمان خودشان میبینند و میخوانند. این موضوع را در همه جا، و از جمله روی میز کتابفروشیها و در کنار همه صندوقهای پول در فروشگاههای بزرگ میبینند و میخوانند و بدین سان از واقعیت میگریزند.»
ناخشنودی از این شبهدانش در آسیموف در ۶۰ سال پیش آغاز شد. در آن هنگام، ایزاک کوچولو، به چگونگی امور گرایش بسیاری پیدا کرد و شیفتهٔ آن شد. آشنایی او با دنیای دادهها، در شیرینی فروشی والدنیش، در بروکلین انجام گرفت. خانواده آسیموف، از نظر فرهنگی، یهودیهایی جاه طلب بودند که از وروی مهاجرت کرده بودند. ایزاک در شوروی به دنیا آمده بود و همان جا عادت پیدا کرده بود که مجلهها را همین که روی قفسههای دکان پیدا میشدند، بگیرد و نوشتههای آنها را از سر تا پا ببلعد.
آسیموف در کودکی نشریات را با سختی میخواند
میگوید:
«برای آنکه بتوانیم مطبوعات را پس از خواندن من – بدون آنکه دستخورده به چشم بیایند – دوباره بفروشیم، آنها را با سبکدستی بسیار ورق میزدم. هنگامی که مجلهای یا روزنامهای را میخواندم و آن را به آخر میبردم و میبستم، چنان بود که انگار هیچگاه لایش باز نشده است. تا امروز هم همین جور چیز خواندهام و همین حالا نیویورک تایمز را به همین روش میخوانم و هنگامی که آن را به آخر میرسانم، هیچ کس نمیتواند کوچکترین آسیبی در آن پیدا کند.»
این سبکدستی در استفاده از کتابها، در هزاران جلد کتابی که آپارتمان او را لبریز کرده است نیز به چشم میآید. او و همسر دومش که روانپزشک است، از جای زندگیشان در طبقه سی و سوم یک آسمانخراش در نزدیکی سنترال پارک نیویورک، همهٔ شهر را – که کمتر از آن بیرون میروند – زیر دید خود دارند.
در فاصلهٔ ۱۳ متری اتاق مطالعه آسیموف، یک مهتابی هست که بودنش، دلیل خوبی است برای بیتحرک بودن این مرد، چرا که اگر همسرش گرایش زیادی به باغچه کوچکی که در این مهتابی هست دارد، شگفت آنکه آسیموف حتی یک بار هم به آنجا پا نگذاشته است، آخر، مردی که کتابتریلوژی بنیاد او درباره امپراتوری کهکشانی و سفرهای بین سیارهای است، خودش از بلندی میترسد!
ترس آسیموف از ارتفاع
تنها یک بار پرواز کرده است، میگوید: «آن هم در ارتش بود و اگر خودداری میکردم، کارم به دادگاه نظامی میکشید.» بیماری ترس از بلندی (آکروفوبیا)، برای او دشواریهایی به بار آورده است: به خارج از کشور نمیرود چون باید هواپیما سوار شود و حتی از رفتن به بسیاری از جاها در درون کشور نیز خودداری میکند. تا کنون ۱۴ درجه افتخاری دریافت کرده است. بسیاری دیگر را خودش رد کره است زیرا از سفر کردن به موسسهها با دانشگاههایی که بیش از ۶۰۰ کیلومتر از شهر نیویورک فاصله داشته باشندگریزان است.
پرکاری نوشتاری آسیموف
اما این گرایش به دور نشدن از اتاق کارش، برای این خدای توصیفگری بهرههایی نیز در بر داشته است: پیدا کردن زمان بیشتر برای کار، و در نتیجه پیدایش کتابهای بیشتر. میگوید:
«اندازه پیشرفت کار من، سال به سال افزایش یافته است، در دهه ۱۹۵۰ تا ۱۹۶۰، ۳۲ عنوان کتاب نوشتم، از ۱۹۶۰ تا ۱۹۷۰، ۷۰ عنوان: از ۱۹۷۰ تا ۱۹۸۰، ۱۰۹ عنوان و در این دهه – که هنوز به پایان نرسیده است ۱۹۲ عنوان کتاب نوشتهام.»
نخستین این کتابها، که آن را در ۱۹۵۰نوشت، رمانی پیشگویانه بود به نام سنگپارهای در آسمان (به تازگی ترجمه تازهای از آن به فارسی توسط سهعید سیمرغ به نام ریگی در آسمان منتشر شده است.)
آسیموف میگوید: «یک نسخه از آن را برای پدرم فرستادم. فکر میکنم که پس از خواندن آن بود که سرانجام شکست ده سال قبلم را در راهیابی به دانشکده پزشکی، بخشید.»
البته، در کلاسهای مدرسه پزشکی (مدرسه پزشکی دانشگاه بوستون) شرکت میکرد، ولی در مقام آموزگار زیست شیمی.
آسیموف و خانوادهاش همسر نخست و پسر و دخترشان، ده سال با درآمد ناچیز ماهیانه او و دستمزدهایی که برای داستانهای کوتاهش دریافت میکرد، به سر بردند. پس از این دوره بود که آسیموف بر آن شد تا به شهر نیویورک برود و به کار آزاد، برای خودش، بپردازد. اما عنوان دانشگاهیش را نگاه داشت، زیرا هرگز پیوندش را با دانشگاه نگسست.
از دید آسیموف، زندگی ناآزموده شایسته دوست داشتن نیست. او میگوید: «قمرهای زحل، شگفتیهای جنسیت، رفتار اجتماعهای کهن همه و همه را باید، پیش از آنکه مورد تحسین قرار بگیرند، تجلیل کرد.»
آسیموف به عرفان روی خوش نشان نداده است. میگوید:
«این به اصطلاح دوره نوین، به راستی بازگشتی است به زمانهای نخستین؛ زمانهایی که بشر به افسونگریهای جن و پری و ارواح پلید و هیولاها و غولها و شیاطین باور داشت. در آن هنگام انسان، از دنیایی که گمان میرفت پر از آفریدگانی داناتر و فرشتگانی برتر از خود اوست، آگاهی بسیار اندکی داشت و طبیعتا همواره در ترس به سر میبرد، اما، امروزه ما درباره کل جهان آگاهی بسیاری داریم. اکنون ما میتوانیم به شیطانهای راستین بپردازیم.»
یکی از این شیطانها، برای نمونه، جدا پنداشتن ملتها از یکدیگر و محدود انگاشتن آنها در دایره خویش است. آسیموف میگوید که امروزه، با وجود مرزهای زمینی و دعاوی ارضی کشورها، همه آنها به هم پیوستهاند و هنگامی که میشوید ژاپنیها درگیر مسئله آلودگی محیطاند، درست مانند آن است که بشنوید درزی در ته قایق شما پیدا شده که بد جوری نم پس میدهد.
البته، صدها آیندهنگار دیگر هم همین دیدگاه را دارند. برخی از آنها ممکن است، هنگامی که در فشار قرار گیرند، یکی دو راه حلی هم ارائه کنند، اما فرق آسیموف با آنها در همین جاست: او، درمان را با شکافتن خود درد و بیهیچ شتابی ارائه میکند.
آیندهبینی شگفتآور ایزاک آسیموف
کسی که خط تولید روبوتی (یعنی خط تولید صد درصد خودکاری که آدمهای آهنی کارهای آن را انجام دهند) را در ۱۹۳۹ پیشگویی میکند، واژه روان تاریخ (سایکو هیستری) -یا پیشگویی پیچ و خمهای آینده تاریخ، از راه تحلیل ریاضی- را در ۱۹۴۱ باب میکند و انقلاب کامپیوتری را در ۱۹۵۰ پیش بینی میکند، نه تنها با آینده رو به رو شده است، بلکه حتی به پیشواز رفته و آن را در آغوش کشیده است.
باز هم پیری جمعیت؟ مسئلهای نیست. شهروندان کهنسال را به دانشکده برگردانید: «در چنین شرایطی دلیلی ندارد که بر پایه آموختههایی که به اندازه عمر آدمی پیشینه دارند، تا آخرین لحظه زندگی آفرینشگر و نوآور نباشند.»
«چه اشکالی دارد که آنها، در شرایطی که به آموختن مادام العمر خو گرفتهاند، تا آخرین لحظه زندگی آفرینشگر و نوآور باقی بمانند؟»
هوای آلوده؟ از پنجره به بیرون نگاه کنید. در آنجا، کارامدترین افزاری که تا کنون برضد آلودگی هوا ساخته شده قد برافراشته است: درختها. «آنها مونواکسید کربن و دی اکسید کربن را جذب میکنند و اکسیژن پس میدهند. چه از این بهتر؟ تنها اشکالشان این است که سوداگران را وسوسه میکنند! اگر از بریدن درختان جنگلها جلوگیری کنید و نهالهای هرچه بیشتری بکارید، همه چیز رو به راه خواهد شد.»
و زمین تهی شده از منابع؟ این هم چیزی نیست: «ماه را در اختیار خود بگیرید. ایستگاههای فضایی بسازید و سپس به مریخ دوست داشتنی و دیگر سیارهها بروید. در آنجاها دنیای بیکرانی از انرژی خورشید و مواد معدنی فراوان و هکتارها هکتار زمین هست. مسافرت به کهکشان چندان هم که به گمان میآید هوسبازانه و پندارگرایانه نیست. امروزه، آگاهی ما از فضای بیرون از جو، بسیار بیشتر از آن چیزهایی است که کاشفان نخستین درباره دریاهایی که ب ر آنها کشتی میراندند و یا سرزمینهایی که تازه بر آنها پا میگذاشتند، میدانستند.»
جوش و خروش احساسی به معنای چشم بستن بر مسئلهها نیست. آسیموف از مسئله افزایش جمعیت و نیاز سیری ناپذیر آن به منابع طبیعی آگاه است. او درباره امکانات پزشکی امروزین برای دستیابی به درمان ایدز، بدبین نیست: «ممکن است راه درمان این بیماری – درست همانند آنچه در مورد طاعون غدهای، در ۱۶۶۵ در لندن روی داد – خود به خود پیدا شود. اما کار این مرض تاسف بار، بسیار آهستهتر از آن یکی پیش میرود، ممکن است برانداختن آن یک سده به درازا بینجامد.»
و جنگها و جنگافزارها، همواره، آسیبپذیری و شکنندگی کشتیای فضایی به نام زمین را به یاد او میآورند، اما از دید آسیموف آن شکنندگی، پژواکی از پیشینه زندگی شخصی خود اوست.. او در سال ۱۹۷۷ دچار حمله قلبی شد و در ۱۹۸۳ یک عمل پیوند سهگانه رگهای قلبی را از سر گذراند. از آن پس رفتارها و عادتهایش یکشبه دگرگون شد. او اشتهای بسیاری به خوردن غذاهای پرچربی داشت و هیچ گرایشی هم به نرمش بدنی از خود نشان نمیداد، اما دستگاهی خرید که کار با آن نیازمند تلاشی است که باید برای طی کردن پهنای آمریکا با اسکی انجام شود.
هفته به هفته با آن دستگاه کار میکرد تا خود را به اصطلاح «روی فرمـ بیاورد. در این راه، به طور کلی اشتهایش را هم مهمیز زد تا سرانجام نزدیک به ۲۵ کیلوگرم وزن کم کرد. آسیموف چنین استدلال میکند که اگر توانست بر دشواریهای ناشی از چاقی خود چیره شود، پس چرا دنیا نتواند چنین کند؟ شاید گفتهاش “فردی” باشد، اما به هر حال محکمهپسند است. او در پاسخ به آنها که حرفهایش را باور نمیکنند، از شکاکان دنیای کهن بیاد میکند:
«یک صد سال پیش، ۹۵% نیروی کار به فراوردن غذا با پخش آن سرگرم بود. کارشناسان آن زمان پیش بینی میکردند که اگر کشتزارهای روی زمین ناگهان از میان بروند، دیگر در دنیا هیچ کاری برای انجام دادن نخواهد ماند. اگر کسی به آنها میگفت که اعقابشان، در سدهٔ آینده، یا خدمه پرواز خواهند شد و با دوربینچی تلویزیون، او را دیوانه میپنداشتند. اما آینده لبریز از شدنیهای نشدنی است، و طنز در این است که بهترین پیشگویان آینده، گذشتهشناسها یا تاریخشناسه اهستند.»
به این ترتیب این روزها ایزاک آسیموف در دستگاه ۸۰ – TRS خود مینشیند و همزمان با آغاز سفری آهسته و دراز به سوی آفرینش و پانصدمین کتابش، به این جور موضوعها رسیدگی میکند. در روزهای معمولی و همیشگی کار، که از ۷ صبح میآغازد و تا عصر به درازا میکشد، یک رمان علمی – تخیلی را پی میگیرد که فعلا آن را نمسیس نام گذاشته و پیشینهای کمابیش مفصل از دانش به دست میدهد.
مجموعه مطالبی برای نشریه داستانهای علمی – تخیلی گرد میآورد و با همسر خود ژانت، در نوشتن کتابی برای بچهها، به نام نوربی، آدم آهنی مهربان، همکاری میکند و هر چند گاه یک بار با او برای پرسه زدن در خیابانهای شهر و تماشای مغازههای رنگارنگ آن میرود. حق تالیفها و دستمزدهای مربوط به سخنرانیهایش چنان درآمد سرشاری فراهم میآورد که امکان ولخرجیهای هوسبازانه را برای آنها فراهم میآورد. ایزاک میگوید: “خوب، ما هم همین کار را میکنیم ” و در حالی که دست همسرش را میگیرد، ادامه میدهد: «ما، تا به امروز آنقدر که باید کار کردهایم. حالا میخواهیم کار دیگری بکنیم. امروز به کتابفروشی میرویم و کتابهای نویسندهٔ دیگری را میخریم.»
سادهنویسی در عین درستنویسی آسیموف
سادهنویسی آسیموف – که با درستنویسی علمی همراه است – درحد شاهکار است. پرداختنش به موضوعهای گوناگون نیز بسیار جالب است و در مجموع آنچه میآفریند، برای بالا بردن سطح دانش و آگاهی عمومی مردمی که چندان از پیچیدگیهای دانش و فن سر در نمیآورند، بسیار به درد میخورد. اما واقعیت این است که شہرت آسیموف بر تیراژ کتابهایش و در نتیجه بر درآمد او میافزاید و این عقیده وجود دارد که این آخری او را به “تبدیل اطلاعات به کالای خوش چاب” و پدید آوردن هر چه بیشتر فراوردههایی فراخور بازار” تشویق میکند.
با این همه، آسیموف برای از سکه نیفتادن آثارش هم که شده، «مراقب است غلطهای علمی وارد کتابهایش نشود و جلوه و جلای آنها در بازارکاستی نگیرد.» باید گفت این مراقبت چندان هم ساده و کم ارزش نیست. البته نمیتوان و نباید نادیده گرفت که راه و روش آسیموف، به هر رو، آمریکایی است و ای بسا چند و چون فراوردن کارهای ذوقیترش – به خصوص – مانند داستانها و پیشگوییها و اظهارنظرهاو … چندان هم بیتاثیر از فرهنگ امریکایی نباشد، ولی آنچه برای ما پربهاست، به ویژه بهرهگیری از نوشتههای آسان فهم علمی اوست که بسیاریشان برای نوآموزان، و حتی آموختگان دانش سودمند است.
کارهای آسیموف، از کتابهای چند جلدی تا داستانهایی یکی دو صفحهای را در برمی گیرد. در ایران، از دهه ۴۰ تا کنون، شماری از کتابها و مقالهها و داستانهای کوتاه او را به زبان فارسی برگرداندهاند که تعداد آنها نزدیک به ۷۳ عنوان است. از این میان نزدیک به ۱۸ عنوان پیش از سال ۵۷ و بقیه از آن سال به این سو ترجمه شدهاند. مقالهها و داستانهایی هم اینجا و آنجا از آسیموف به فارسی برگردانیدهاند که بیشترشان در مجله دانشمند به چاپ رسیده است.
شاید آسیموف تنها نویسندهای باشد که این همه کتاب از او به زبان فارسی برگرداندهاند. ولی با این همه، هنوز شمار کارهای ترجمه شده او به زبان فارسی، نسبت به مجموعه کارهایش بسیار اندک است.
چگونه آسیموف یک داستان علمی تخیلی واقعا کوتاه نوشت؟!
کوتاهترین کار آسیموف داستانی علمی – تخیلی است که در زبان اصلی بیش از ۳۵۰ کلمه ندارد. خودش درباره نوشتن این داستان توضیح کوتاهی داده است که خواندنی است:
“این کوتاهترین داستان علمی – تخیلی من است و پیشینه آن هم، از بعضی نظرها، عجیبتر از آنهای دیگر است، و این دو یعنی پیشینه این داستان و کوتاه بودن آن، به هم مربوطاند.
موضوع از این قرار است که در سال ۱۹۵۷، با دو نفر دیگر، در یک مناظره تلویزیونی درباره وسایل علوم ارتباطی شرکت کرده بودم که یکی از ایشان یک نویسنده مطالب فنی، درزمینهٔ راههای کاربرد ماشینها بود و دیگری نویسندهای مشهور در زمینه مطالب علمی.
هر سه به آه و ناله درباره ناشایستگی و نارسایی اغلب نوشتههایی که در زمینه مسائل علمی و فنی ارائه میشوند، نشسته بودیم که در این میان دوستان، گریزی هم به پر کاری من زدند و اینکه شمار نوشتههایم بسیار است. با فروتنی و شکسته نفسی همیشگیم، کامیابیهایم را تماما به سیل باورنکردنی نظریهها در مغزم نسبت دادم و نیز به سادگی و سهولت خوشایندی که در نویسندگی از آن برخوردارم. بیتوجه به اینکه دارم بیگدار به آب میزنم، اعلام کردم که میتوانم هر زمان که لازم باشد، در هر کجا و در هر شرایطی داستانی منطقی بنویسم؛ خوب، دوستان هم به پیش راندند و حقیر را به میدان خواندند تا فی المجلس و زیر ذره بین آن همه دوربین، چیزی بنویسم.
به مصداق “خود کرده را تدبیر نیست “، مبارزه را پذیرفتم و همان موضوع مناظره تلویزیونی را هم به عنوان موضوع نوشته برگزیدم. حریفان مناظره، هیچ زحمتی برای رعایت جمعیت خاطر من به خود نمیدادند، به عمد، خود را به میان کارم میانداختند تا مرا به دنبال بحث خودشان بکشانند و رشته افکارم را پاره کنند و من هم، در حالی که تند تند به نوشتن ادامه میدادم، تلاش میکردم که به روشنی پاسخشان را بدهم و وانمود کنم که نسبت به این کارشان بیتفاوتم.
پیش از پایان آن برنامه نیم ساعته، داستان را به پایان رساندم و آن را خواندم، و آنچه هم اکنون با نام دکمه 1 را در مادگی 2 جا کنید خواهید خواند، همان داستان است و به این ترتیب، علت کوتاه بودنش هم روشن است. ناگفته نماند که کلک کوچکی هم در کار بود (اصلا هیچ وقت من چیزی را برای شما ناگفته گذاشتهام؟): پیش از آغاز برنامه، ما سه نفر با هم گفتگو میکردیم که ناگهان من به فکرم رسید که چه خوب است وقتی برنامه آغاز شد، آنها از من بخواهند که در جا یک داستان بنویسم. آنها هم پذیرفتند، و همان جور که تعریف کردم، این کار را کردند، به این ترتیب، پیش از آغاز برنامه، چند دقیقهای فکر کردم تا در ذهنم موضوعی را طرحریزی کنم.
در نتیجه، هنگامی که در آغاز برنامه این خواسته را پیش کشیدند، کلیات موضوعی را در ذهنم آماده داشتم: تنها کاری که باید میکردم این بود که جزئیات را بپرورانم، آنها را روی کاغذ بیاورم و داستان را بخوانم. به من حق بدهید، آخر، بیست دقیقه که بیشتر وقت نبود! ”
داستان دکمه 1 را در مادگی 2 جا کنید – نوشته آسیموف
دیوید وود بری و جان هانس، در حالی که در لباسهای فضاییشان عجیب و غریب و بیتناسب مینمودند، با عصبانیت بر تاب خوردن سبد بزرگ در فاصلهای از بیرون سفینه باری و در – میان هوابند نظارت میکردند. اکنون که یک سال از گیر افتادنشان در ایستگاه فضایی میگذشت، بیزاری آنها از چیزهای دوروبرشان درک کردنی بود:
دستگاههای پالایش که همیشه صدای چکاچک میدادند، لولههای صدایابی با آب، که دائم چکه میکردند؛ مولدهای هوا، که صبح تا شب تنوره میکشیدند و گاهی هم از کار میافتادند …
وود بری با حالتی ترحمانگیز و به تنگ آمده گفت: “هیچ کدوم از دستگاهها درست کار نمیکنن؛ همهاش هم برای اینه که همه چیزهار و خودمون با دست، سرهم کردهایم.
و هانس افزود: اونم از روی دستورالعملهایی که یک آدم تا وارد نوشته!
شک نبود که موقعیت آنها زمینههای خوبی را برای ناخرسندی فراهم میکرد. پرهزینهترین بخش سفینههای فضایی، اتاقی بود که برای بار منظور میشد. زیرا باید همه وسایل مورد نیاز را به صورت تکههای از هم جدا شده و در هم بستهبندی شده به ایستگاههای فضایی میفرستادند. همه دستگاهها باید در خود ایستگاهها، با دستهایی ناآزموده و خشن، افزارهایی ناکارا و از روی نوشتههای راهنمایی بد چاپ و پرلک و پیس و نامفهوم سوار میشدند.
وود بری، با دشواری شکایت نامهای نوشت و هانس هم صفتهای شایسته را به آن افزود و آن را به همراه تقاضاهای رسمی برای رهایی از آن موقعیت، روانه زمین کردند.
و زمین به ایشان جواب داد: یک زوبوت ویژه طراحی شده است با مغزی پوزیترونی و البالب انباشته از اطلاعاتی که آدم آهنی را قادر میسازد تا به یاری آن، قطعههای انواع دستگاههای موجود در دنیا را به خوبی سرهم کند.
و اکنون، آن روبوت درون سبدی بود که در هوا تاب میخورد و هنگامی که در هوابند در پشت سبد بسته شد، وود بری داشت از ترس آنکه مبادا اشکالی در کارها پیش بیاید میلرزید.
گفت: “خوب، اول باید یک تعمیر کامل روی دستگاه غذاساز انجام بده و دسته کباب چرخون رو بچسبونه تا کبابها، به جای سوختن، برشته بشن! ”
به درون ایستگاه رفتند و با تماسهای ظریف میلههای تجزیه مولکول به جان سبد افتادند تا مطمئن شوند که حتی یکی از اتمهای فلزی گرانبهای این روبوت آسیب ندیده باشد.
سبد را باز کردند: آنچه درون آن یافتند پانصد قطعه از هم جدا شده و در کنار هم بستهبندی شده بود، به اضافه نوشتهای بد چاپ و پر لک و پیس و نامفهوم، به عنوان راهنمای سوار کردن قطعهها!
درگذشت آسیموف به خاطر ابتلا به بیماری ایدز
آیزک آسیموف، نویسنده برجسته روزگار ما در عرصه علم عامه فهم و یکی از بهترین و مشهورترین نویسندگان داستانهای علمی – تخیلی در چهل سال گذشته، روز دوشنبه ۹ آوریل امسال (۱۷ فروردین) در بیمارستان دانشگاه نیویورک در گذشت. او ۷۲ ساله بود و در جزیره منهتن در جنوب شرقی نیویورک میزیست. برادرش استنلی آسیموف گفت که علت مرگ از کار افتادن قلب و کلیه بوده است. (۱۰ سال پس از مرگ آسیموف، همسرش، جانِت، اعلام کرد در هنگام عمل قلب، به دلیل تزریق خون آلوده ایزاک آسیموف به بیماری ایدز مبتلا شده بود. اما در آن زمان پزشکان به دلیل نگرانی از واکنش عمومی و تنگ نظری برخی افراد نسبت به مبتلایان این بیماری، از خانواده او خواستند که از اعلام این خبر خودداری کنند. سرانجام ۱۰ سال پس از مرگ او، در حالیکه بسیاری از پزشکان معالج او نیز درگذشته بودند، جانت و فرزند او، روبین تصمیم گرفتند، موضوع ابتلای او به بیماری ایدز را به اطلاع عموم برسانند.)
پرکاری شگفتآور آسیموف
پر کاری آسیموف حیرتآور بود که قریب به ۵۰۰ کتاب در دامنه وسیعی از موضوعات، از کتابهای کودکان گرفته تا کتابهای درسی دانشگاهی، نوشت. بیشترین شهرت وی شاید به خاطر داستانهای علمی – تخیلی بود و نقش پیشتازانهای در بالا بردن داستانهای علمی – تخیلی از سطح مجلات بیژرفا به سطح فکری مربوط به جامعهشناسی و تاریخ و ریاضیات و علم داشت. آسیموف همچنین داستانهای اسرارآمیز نوشت و نیز کتابهای نقادانهای در مورد کتاب مقدس، فیزیک، شیمی، زیستشناسی، اخترشناسی، طنز، شکسپیر و موضوعات زیاد دیگر تألیف کرد.
نخستین کتاب آسیموف یک داستان علمی – تخیلی به نام سنگریزهای در آسمان به سال ۱۹۵۰ انتشار یافت. ۲۳۷ ماه، یا تقریبأ ۲۰ سال طول کشید تا وی صد کتاب بنویسد که تا اکتبر ۱۹۹۹ به طول انجامید. صد کتاب بعدی، مرحله مهمی از زندگی او بود که در مارس ۱۹۷۹- یعنی در عرض ۱۱۳ ماه یا در حدود ۹.۵ سال – به آن رسید، چیزی بیش از ۱۰ کتاب در سال.
در دسامبر 1984، فقط پس از گذشت ۹۹ ماه یا کمتر از 6 سال، وی سیصدمین کتابش را منتشر کرد.
در سال ۱۹۸۹، در مصاحبهای گفت: «نوشتن بیش از پیش نشاطآمیز است. هر چه بیشتر مینویسم، نوشتن آسانتر میشود.»
رهنمود آسیموف به شکسپیر
روزی توضیح داد که چگونه به تألیف کتاب رهنمود آسیموف به شکسپیر پرداخت. به گفته او این کار با نوشتن کتابی به نام واژههای علم شروع شد. این کتاب مرا به واژههای روی نقشه کشانید، از آنجا به کتابهای یونانیان، جمهوری روم، امپراتوری روم، مصریان، خاور نزدیک، عصر تاریک، تشکیل انگلستان و بعد به کتاب واژههای تاریخ، با جستی آسان به کتاب واژههای سفر پیدایش پرداختم که مرا به واژههای مسفر خروج رسانید. این به کتاب رهنمود آسیموف به عهد عتیق منجر شد و سپس به عهد جدید. لذا چیز دیگری نمانده بود جز شکسپیر.
زندگی عادی او این بود که سر ساعت 6 صبح بیدار شود، در ساعت هفت و نیم پشت ماشین تحریر بنشیند و تا ۱۰ شب کار کند.
آسیموف چرا این همه وقتشناس بود؟
آسیموف در جلد نخست زندگینامه خود با عنوان خاطرهای هنوز سرسبز که در سال ۱۹۷۹ منتشر شد؛ توضیح داده که چگونه نویسندهای وقتشناس شده است.
پدر روسی الاصل او چند دکان شیرینی فروشی در بروکلین (بخشی در شهر نیویورک) داشت که از ساعت 6 صبح تا یک نیمه شب باز بودند. آیزاک نوجوان هر صبح ساعت 6۹ از بستر برمی خاست تا روزنامه پخش کند و هر بعد از ظهر تند از مدرسه باز میگشت تا به پدرش در مغازه کمک کند. اگر حتی چند دقیقه دیر میآمد، پدرش او را سرزنش میکرد که بچه تنبلی است. پس از گذشت پنجاه سال از آن واقعه، آسیموف در زندگینامهاش نوشت: «برای من مایه غرور است که گرچه ساعت شماطه داری دارم اما هیچ گاه آن را کوک نمیکنم، و ساعت 6 صبح خود از خواب بیدار میشوم. من هنوز به پدرم ثابت میکنم که آدم تنبلی نیستم.»
ایزاک آسیموف (اسحاق عاصم اف) در ۲ ژانویه ۱۹۲۰ در شهر پترویچی در اتحاد شوروی سابق) متولد شد. فرزند یودا و آنا آسیموف بود. در سال ۱۹۲۳ به ایالات متحد امریکا مهاجرت کردند و او به سال ۱۹۲۸ تبعه آمریکا شد.
پیش از آنکه پنج ساله شود، با استفاده از علامتهای خیابان بروکلین و نزد خودش خواندن الفبای انگلیسی را آموخت. دو سه سال بعد، با کمک پدرش، خواندن زبان مادریش – ییدی – را یاد گرفت. (ییدی، مخلوطی از زبانهای عبری و آلمانی، زبان یهودیان روسیه و اروپاست)
وقتی هفت ساله بود، به خواهر کوچکش خواندن را یاد داد. او چند کلاس را یک مرتبه بالا رفت و هنگامی که ۱۵ ساله بود دیپلم دبیرستان گرفت. با داستانهای علمی – تخیلی از طریق مجلاتی که در مغازه پدرش بود آشنا شد و پس از آنکه مخالفت پدرش را با موضوعات خیالی برطرف کرد، خود به نوشتن داستانهای علمی – تخیلی دست زد و در ۱۸ سالگی، نخستین داستانش را فروخت. این داستان با نام «گشتی در حوالی سیارک وستا» در شماره اکتبر ۱۹۳۸ مجله داستانهای حیرتآور چاپ شد.
سه سال بعد، در ۱۹۹۱، داستان دیگری با عنوان «شبانگاه» به مجله داستان علمی – تخیلی حیرتآور فروخت که در آن زمان برترین مجله در این عرصه بود. سردبیر آن جان کمپبل بود که تواناییش در یافتن نویسندگان با استعداد کمک بزرگی به پیدایی «عصر طلایی» داستانهای علمی – تخیلی در دهههای ۱۹۳۰ و ۱۹۸۰ (در امریکا) کرد. سی سال پس از انتشار داستان «شبانگاه» انجمن نویسندگان علمی – تخیلی امریکا آن را به عنوان بهترین داستان کوتاه علمی – تخیلی برگزید.
مجله داستان علمی – تخیلی حیرتآور برای هر کلمه، یک سنت پرداخت میکرد. آسیموف روزی حکایت کرد: «پس برای یک داستان ۱۲ هزار کلمهای، انتظار داشتم ۱۲۰ دلار بگیرم. اما وقتی چکی به مبلغ ۱۵۰ دلار دریافت کردم، گمان بردم که آقای کمپبل مرتکب اشتباهی شده است. به او تلفن زدم تا این موضوع را برایش بگویم. اما او گفت که آن داستان را به قدری پسندیده است که یک چهارم سنت برای هر کلمه فوق العاده داده است. »
آسیموف از دانشگاه کلمبیا به سال ۱۹۳۹ لیسانس، در 1941 فوق لیسانس و در ۱۹۶۸ درجه دکتری شیمی گرفت. سال بعد، دعوت دانشکده پزشکی دانشگاه باستن را پذیرفت و در آنجا به تدریس زیست شیمی پرداخت. آسیموف در مصاحبهای به سال ۱۹۹۹ آن خاطره را چنین باز گو کرد: «بدون اکراه به آنان گفتم که من در عمرم بیوشیمی نخواندهام. اما در سال ۱۹۵۱ یک کتاب درسی درباره زیست شیمی تألیف کردم، و سرانجام به این واقعیت پی بردم که تنها کاری که واقعا میخواستم بکنم نویسندگی بود.»
او در سال ۱۹۵۵ دانشیار زیست شیمی شد و در ۱۹۷۹ به مقام استادی رسید، اگرچه کار تدریس را در سال ۱۹۵۸ ترک کرد و فقط گهگاه به دانشگاه میرفت.
داستانهای علمی – تخیلی آسیموف جایزههای متعددی برد: ۵ جایزه «هوگو» که خوانندگان برمی گزینند و سه جایزه «نبیولا» که نویسندگان علمی – تخیلی اعطا میکنند. تریلوژی یا داستانهای همهگانه که داستان یک امپراتوری کهکشانی در آینده است و از کتابهای بنیاد» (۱۹۵۱)، «بنیاد و امپراتوری» (۱۹۵۲) و «بنیاد دوم» (۱۹۵۳) تشکیل یافته است، در سال ۱۹۹۱ جایزه هوگو را به عنوان بهترین مجموعه داستانهای علمی – تخیلی برنده شد.
در میان آثار او، رهنمود آسیموف به علم یکی از بهترین کتابهایی است که درباره علم برای مردم عامه نوشته شده است.
کناره بنیاد که از سوی نیویورک تایمز در فهرست بهترین کتابهای پرفروش سال ۱۹۸۲ قرار داشت، دنباله داستانهای تریلوژی بنیاد بود. منتقد ادبی نیویورک تایمز در نقد آن چنین نوشت: «آسیموف بسیار بهتر از ۳۳ سال پیش مینویسد و در عین حال آن شور و حرارت داستان را در ایامی که او و کهکشان جوانتر بودند حفظ کرده است.» کتاب کناره بنیاد به عنوان بهترین داستان علمی – تخیلی سال ۱۹۸۳ جایزه هوگو را برد.
در سالهای اخیر، آسیموف بنیاد و زمین (۱۹۸۹) و «در آمدی به بنیاد» (۱۹۸۸) را نوشت. آخرین رمانش به نام «پیشبرد بنیاد» قرار است اواخر امسال توسط انتشارات بانتام منتشر شود.
آسیموف خود ادعاهای بزرگی درباره آثارش نداشت. در مصاحبهاش به سال ۱۹۸۹ گفت: «من سعی نمیکنم شاعرانه یا به سبک ادبی عالی بنویسم. میکوشم تا صرفا ساده بنویسم و خوش اقبالی من این است که چنان واضح میاندیشم که نوشتهام همچون اندیشهام به شکلی رضایت بخش در میآید. من هرگز آثار همینگوی، فیتز جرالد، جویس یا کافکا را نخواندهام. تا به امروز، با شعر و رمانهای قرن بیستم غریبهام که بیتردید این امر خود را در نوشتههایم نشان میدهد. »
او ابتدا نوشتههایش را با ماشین تایپ میکرد و نسخه نهایی را با واژهپرداز کامپیوتری انجام میداد و همه چیز را فقط یک بار از نو مینوشت. به قول خودش: «اینکه یک بار نوشتههایم را بازنویسی میکنم» از سر خودبینی نیست، بلکه مطالب زیادی وجود دارد که میخواهم آنها را بنویسم، و اگر با دلدادگی به نوشتهای بچسبم ابدا نمیتوانم چیزی بنویسم. »
البته همه نوشتهها آسان انجام نمیگرفت. یک بار کتاب کودکانهای را در یک روز تمام کرد، اما کتاب شکسپیر دو سال طول کشید. نوشتن قتل در اب. ۱. (1976) کتاب محبوبش و رمانی اسرارآمیز که خود آسیموف یکی از شخصیتهای آن بود هفت هفته طول کشید، اما خدایان هم (۱۹۷۲)، داستان علمی – تخیلی که جایزههای هوگو و نبیولا را برد، هفت ماه به طول انجامید.
آسیموف میگفت: «من همه کارهای تایپ، پژوهش و پاسخنویسی به نامههایم را خودم انجام میدهم. حتی کارگزاری هم ندارم که به فروش نوشتههایم برسد، بدین ترتیب از جر و بحث، دستورها، و سوء تفاهمات به دور هستم. هر روز کار میکنم. یکشنبه بهترین روز من است: نه نامهای میآید و نه تلفنی میشود. نوشتن یگانه علاقه من است. حتی صحبت کردنم را نیز مزاحم کارم میدانم. »
اگرچه آسیموف درباره سفرهای فضایی در عالمهای بیشمار و به مدت سالهای نوری بیشمار نوشت، خودش از پرواز کردن با هواپیما اکراه میورزید. بن بوا، ویراستار آثار او، روزی اظهار کرد: «آیزک میگوید که دوست دارد در فضا و در پهنه کهکشانها پرواز کند، اما فقط در تخیلش…»
در میان آثار علمی – تخیلی آسیموف، کتابی هست با عنوان «من، روبوت» (۱۹۵۰) که در آن سه قانون مشهور روبوتیک را وضع کرد، قوانینی که بر روابط روبوتها با صاحبان بشریشان حکمرانی میکند: «روبوت نباید به انسان آسیب برساند، و نه با منفعل ماندن، بگذارد که آسیبی به انسان برسد. روبوتها باید از دستورهای انسانها اطاعت کنند، مگر آنکه چنین عملی با قانون اول منافات داشته باشد. روبوتها باید موجودیت خودشان را حفظ کنند، مگر آنکه چنین عملی با دو قانون اول منافات داشته باشد. » او مقولات روبوت و امپراتوری کهکشانی را در چهارده رمان تشریح کرد.
آسیموف همچنین کتابهای علمی غیر تخیلی و مقالات زیادی درباره موضوعهای گوناگونی نوشت، و سرپرست هیئت تحریریه مجلهای بود که به نام او حجله علمی – تخیلی آیزک آسیموف منتشر میشد و سرمقاله هر شماره را مینوشت.
آسیموف جایزه «انجمن شیمی آمریکا» را در سال ۱۹۹۵ و جایزه «انجمن پیشبرد علم» را به سال ۱۹۹۷ اخذ کرد.
اخیرا آسیموف اعلام کرده بود که یک عمل جراحی بر غده پروستات او انجام شده است و لذا کمتر میتواند بنویسد. او مقاله ماهانهاش را در مجله داستان علمی – تخیلی و فانتزی موقتا قطع کرد، مجلهای که در سی و سه سال گذشته 400 مقاله در آن نوشته بود.
نوشتن ۱۰ کتاب یا بیشتر در هر سال روال عادی زندگی آسیموف بود، و این پر کاری را حتی پس از حمله قلبی در سال ۱۹۷۷ و سه عمل جراحی کوچک در سال ۱۹۸۳ ادامه داد. خودش میگفت: «من نیک بخت بودهام که با ذهنی پرتکاپو و کار آمد و با قدرتی برای واضح اندیشیدن و توانایی برای ابراز چنان اندیشههاییزاده شدم. »
روزی در مصاحبهای اظهار کرد که از فکر کردن به مرگ و پایان زندگی هوشمندانهاش اندوهناک است اما یک چیز او را شاد نگه میدارد: «من نباید اندیشناک باشم زیرا مطلبی نبوده است که به فکرم راه یافته باشد و آن را بر کاغذ نیاورده باشم.»