کتاب خاطرات ویل اسمیت: ویل، نوشته مارک منسون

کمکم دریافتم که تفاوت میان کاری که ناممکن بهنظر میرسد و کاری که انجامپذیر است در نحوهٔ نگرش است. حواست به دیوار است یا آجر؟ چه موفقیت در آزمونهای قبولی در دانشگاه، چه موفقیت در رسیدن به جایگاه یکی از اولین هنرمندان جهانی هیپهاپ و چه ساختن یکی از موفقترین زندگیهای شغلی در تاریخ هالیوود، در همهٔ موارد، هدفهای بزرگِ بهظاهر محال را میتوان به وظایف کوچکتر تقسیم کرد؛ دیوارهای عبورناپذیر از مجموعهٔ آجرهای کنار هم تشکیل شدهاند.
کتاب «ویل» به کمک مارک منسون از روی خاطرات روایی ویل اسمیت نوشته شده است. ویل برای آمادهسازی این اثر دو سال وقت صرف کرده و از آن به عنوان «کار عشق» یاد کرده است. طراحی جلد کتاب را برندان اودوم هنرمندی از نیواورلئانز انجام داده است.
کتاب «ویل» به داستان زندگی و حرفه «اسمیت» میپردازد و روایتی از روند بزرگ شدن او در غرب فیلادلفیا تا تبدیل شدنش به یک هنرپیشه است.
کتاب ویل
نویسنده: ویل اسمیتمارک منسون
مترجم: محمدرضا شفایی
انتشارات میلکان
۴۸۸ صفحه
همیشه خودم را آدم ترسویی میدیدهام. بیشتر خاطرات بچگیام از ترسهایم است؛ ترس از سایر بچهها، ترس از آسیب دیدن یا خجالت کشیدن، ترس از این که من را ضعیف بدانند.
اما بیشتر از همه از پدرم میترسیدم. وقتی نه سالم بود، دیدم که پدرم به سر مادرم چنان مشت محکمی زد که مادرم نقش زمین شد. دیدم که مادرم خون بالا آورد. آن لحظه در آن اتاق خواب، احتمالا بیشتر از هر لحظه دیگر زندگیام، شخصیت امروز من را تعیین کرد.
در تمام کارهایی که از آن زمان تاکنون انجام دادهام – جوایز و تمجیدها، توجهها، شخصیتها و خندهها عذرخواهی طولانی ای بوده که به مادرم بدهکارم، به خاطر این که آن روز کاری نکردم، به خاطر این که از او حمایت نکردم، به خاطر این که نتوانستم جلوی پدرم بایستم.
به خاطر ترسو بودن. درکی که امروزه از «ویل اسمیت»، رپر نابودگر بیگانهها و ستاره خیلی بزرگ سینما، در ذهن شما جا افتاده بیشتر یک سازه است – شخصیتی که به دقت ساخته و پرداخته شده تا بتوانم از خودم محافظت کنم. تا خودم را از دنیا پنهان کنم، تا ترس را پنهان کنم.
پدرم قهرمان من بود.
نام او ویلارد کارول اسمیت بود، اما ما به او بابایی میگفتیم. بابایی در دهه ۱۹۴۰ در خیابانهای ناهموار فیلادلفیای شمالی به دنیا آمد و بزرگ شد. پدر بابایی، یعنی پدربزرگ من، صاحب یک مغازه کوچک ماهی بود. او هر روز باید از ساعت چهار صبح تا پاسی از شب کار میکرد. مادربزرگم پرستار بود و اغلب در شیفت شب بیمارستان کار میکرد.
درنتیجه، بابایی بیشتر دوران کودکی خود را تنها و بدون نظارت گذراند. خیابانهای فیلادلفیای شمالی آدم را سنگدل میکردند؛ یا مادری بدجنس میشدی یا جامعه تو را از پا در میآورد. بابا در یازده سالگی سیگار میکشید و در چهارده سالگی نوشیدنی میخورد. پدرم رفتار متعصبانه و پرخاشگرانهای داشت که تا آخر عمرش ادامه داشت.
وقتی که بابا چهارده ساله بود، پدربزرگ و مادربزرگم که نگران عاقبت زندگی او بودند، هرقدر پول که میتوانستند جمع کردند و او را به مدرسه شبانه روزی کشاورزی در حومه پنسیلوانیا فرستادند. در آن مدرسه بچهها روشهای کشاورزی و کارهای فنی پایهای را یاد میگرفتند؛ مکانی سخت گیر و سنتی. پدربزرگ و مادربزرگم امیدوار بودند با فرستادن بابا به آن جا، زندگیاش ساختار و انضباطی را پیدا کند که خیلی لازم داشت.
اما هیچ کس نمیتوانست به پدرم امرونهی کند. جز کار روی بعضی موتورهای تراکتور حوصله آن به قول خودش «مزخرفات پشت کوهی» را نداشت. کلاسها را میپیچاند و همچنان سیگار میکشید و نوشیدنی میخورد.
در شانزده سالگی، بابایی دیگر تحمل این مدرسه را نداشت و میخواست به خانه برگردد. تصمیم گرفته بود کاری کند که اخراجش کنند. نظم کلاسها را به هم میریخت، قوانین را نادیده میگرفت و با همه مسئولان لجبازی میکرد. اما وقتی مدیران تصمیم گرفتند او را به خانه بفرستند، پدربزرگ و مادربزرگم زیر بار نرفتند و گفتند که «ما شهریه یه سال کامل رو پرداخت کردیم. ما بهتون پول میدیم که بهش رسیدگی کنین. پس بهش رسیدگی کنین. » بابا گیر افتاده بود.
اما بابایی هفت خط بود؛ او راه فرار را پیدا میکرد: در تولد هفده سالگیاش، از مدرسه جیم زد، حدود ده کیلومتر راه رفت تا به نزدیکترین مرکز سربازگیری برسد و در نیروی هوایی آمریکا ثبت نام کرد. بابایی این طوری بود. چنان در سرپیچی از قدرت و شورش علیه پدر و مادر و مدرسهاش مصمم بود که از چاله مدرسه شبانه روزی کشاورزی به چاه ارتش افتاد و سر از همان ساختار و انضباطی درآورد که پدربزرگ و مادربزرگم مستأصلانه امید داشتند در وجود او نهادینه شود.
اما بعد معلوم شد که بابایی آن را دوست دارد. او در ارتش به قدرت دگرگونکننده نظم و انضباط پی برد؛ دو ارزشی که همچون حفاظی او را در برابر بدترین قسمتهای وجودش حفظ میکرد. برای همین برای آنها ارزش زیادی قائل بود؛ ساعت چهار صبح از خواب بیدار شوید، تمام صبح تمرین کنید، تمام روز کار کنید، تمام شب مطالعه کنید. او مسیر خود را پیدا کرده بود. او دریافت که میتواند از هر کسی پیشی بگیرد و به این موضوع افتخار میکرد. این جنبه دیگری از رفتار سرکشانه او بود. هیچ کس نمیتوانست او را با شیپور بیدار کند چون او خودش زودتر بیدار شده بود.
او به خاطر اخلاق کاری پرشور، انرژی بینهایت و هوش انکارناپذیرش باید به سرعت پیشرفت میکرد. اما دو نکته وجود داشت: اولآ او خلق وخوی خشنی داشت و اگر حرفت درست نبود گوش نمیکرد، حتی اگر افسر مافوقش بودی. دوم، نوشیدن پدرم یکی از باهوشترین افرادی بود که میشناختم، اما زمانی که عصبانی یا مست بود، احمق میشد. او قوانین خودش را زیر پا میگذاشت، اهداف خودش را از بین میبرد و حتی چیزهای خودش را نابود میکرد.
بعد از گذشت حدود دو سال در ارتش، این رفتار خودویرانگر از پشت نقاب نظم بیرون آمد و به دوران کاری او در ارتش پایان داد. یک شب او و رفقای ارتشیاش مشغول قمار بودند (بابایی با یک جفت تاس خوش میدرخشید). او توانست حدود هزار دلار از آن آدمها ببرد. بعد از آن که عوایدش را توی صندوقش گذاشت، بیرون رفت تا چیزی برای خوردن پیدا کند، اما زمانی که از سالن غذاخوری برگشت، متوجه شد که رفقایش پولها را دزدیدهاند. بابایی آن قدر مشروب نوشید که دچار جنون شد تپانچهاش را بیرون آورد و شروع به تیراندازی در سربازخانه کرد. به کسی آسیبی نرسید، اما همین کافی بود که نیروی هوایی عذر او را بخواهد. بخت با او یار بود که در دادگاه نظامی محاکمه نشد؛ در عوض، او را مرخص کردند، سوار اتوبوس کردند و از او خواستند که دیگر برنگردد. این تعارض در تمام زندگی پدرم وجود داشت. او از خود و دیگران توقع کمال زیادی داشت، اما بعد از نوشیدن زیاد، یا اگر از کوره در میرفت، همه چیز را با خاک یکسان میکرد.
بابایی به فیلادلفیا برگشت. بیهیچ واهمهای در کارخانه فولاد مشغول به کار شد و در عین حال شبانه هم درس میخواند. او در رشته مهندسی تحصیل کرد و در رشته برق و علم تبرید استعداد شگرفی از خود نشان داد. یک روز، پس از این که برای سومین یا چهارمین بار به دلیل نژادش از ترفیع او در کارخانه فولاد سر باز زدند، خیلی ساده از در بیرون رفت و دیگر برنگشت. تبرید را خوب بلد بود. بنابراین تصمیم گرفت کسب و کار خودش را راهاندازی کند.
بابایی فوق العاده بود. مانند بسیاری از پسران، من هم پدرم را میپرستیدم، اما در عین حال مرا میترساند. او یکی از بزرگترین نعمتهای زندگی من و همچنین یکی از بزرگترین منابع درد من بود.
نام مادرم کارولین ایلین برایت است. او دختری اصالتا پیتسبورگی است که در هوم وود به دنیا آمده و بزرگ شده؛ محلهای در سمت شرق شهر که عمدتا سیاه پوستاند.
مادر من، که «مامام» صدایش میکردیم، سخنور و پیچیده است. او هیکل کوچکی دارد، با انگشتانی بلند، ظریف و نوازنده پیانو؛ انگشتانش بهترین اندازه برای اجرای زیبای آهنگ «برای الیزه» را دارد. او دانشآموزی ممتاز در دبیرستان وستینگهاوس بود و یکی از اولین زنان سیاه پوستی بود که در دانشگاه کارنگی ملون تحصیل کرد. مامام اغلب میگفت تنها چیزی که دنیا نمیتواند از آدم بگیرد دانش است. و او فقط به سه چیز اهمیت میداد: تحصیل، تحصیل و تحصیل او عاشق تجارت بود؛ عاشق بانکداری، امور مالی، فروش و قرارداد. مامام همیشه پول خودش را در میآورد.
زندگی برای مادرم به سرعت پیش رفت؛ درست مثل آن روزها. او در بیست سالگی با شوهر اولش ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد و کمتر از سه سال بعد طلاق گرفت. در بیست و پنج سالگی، مادری مجرد بود که به سختی روزگار میگذراند و احتمالا یکی از تحصیل کردهترین زنان آفریقایی امریکایی در سراسر پیتسبورگ بود، با این حال هنوز در مشاغلی نازلتر از سطح توان واقعیاش کار میکرد. او که احساس میکرد به دام افتاده و به دنبال فرصتهای بزرگتر بود، بچهاش را برداشت و برای زندگی با مادرش – مادربزرگم جیجی – به فیلادلفیا نقل مکان کرد.
در تابستان ۱۹۶۴ پدر و مادرم باهم آشنا شدند. مامام سردفتر بانک فیدلیتی فیلادلفیا بود. او با چندتا از دوستانش به مهمانی میرفتند و یکی از آنها به او گفته بود که تو باید با این مرد آشنا شوی. نام او ویل اسمیت بود.
مامام از جهات زیادی کاملا برعکس پدرم است. در حالی که بابایی مرکز توجه پرهیاهو و جذاب بود، مامام ساکت و محجوب است. نه به این دلیل که خجالتی یا مرعوب باشد، بلکه به این دلیل که «او تنها زمانی صحبت میکند که از سکوت بهتر باشد». او کلمات را دوست دارد و همیشه آنها را با دقت انتخاب میکند؛ او با ظرافت آکادمیکی صحبت میکند. در مقابل، بابایی صدای بلندی داشت و بیان دهه پنجاهی منطقه فیلادلفیای شمالی از زبانش جاری بود. او عاشق حرفهای رکیکش بود، یک بار شنیدم به مردی گفت: «موش کثیف ناکس خوک باز. »
مامام اصلا حرف زشت نمیگوید. در این جا ذکر این نکته مهم است که در آن روزها، بابایی مرد میدان بود. قدی حدود ۱۹۰ سانت داشت، باهوش، خوش تیپ و صاحب مغرور یک پونتیاک کروکی قرمز آتش نشانی بود. سرگرمکننده بود؛ میتوانست آواز بخواند، گیتار بزند و مردم را مات خود کند. او همیشه کسی بود که وسط مهمانی میایستاد؛ در یک دستش نوشیدنی و در دست دیگرش سیگار؛ محفل گرم کنی خبره که میتوانست اتاق را به شور بیندازد.
وقتی برای اولین بار مامام، بابایی را دید، یاد ماروین گی قدبلند افتاد. پدرم زرنگ بود و میدانست چگونه مردم را جذب خود کند. او میتوانست در مهمانی دل همه را به دست آورد و نوشیدنی مجانی و میزی در جلو بگیرد. بابایی بلد بود چطور در دل دنیا بنشیند، انگار همه چیز تحت کنترل او بود، هرچیزی داشت خوب میشد. این برای مادرم آرامش بخش بود.
خاطره مادرم از اولین روزهای باهم بودنشان فقط ترکیبی مبهم از رستورانها و کلوب هاست که با شوخی و خنده به هم پیوند خورده بود. مامام خیلی جذب شوخیهای پدرم بود، اما مهمتر از همه جاه طلبی پدرم بود. او کسب و کار خودش را داشت. کارمندانی داشت. او میخواست در محلههای سفیدپوستان کار کند و سفیدپوستان برای او کار کنند. بابایی موفق بود.
پدرم عادت نداشت با زنانی مثل مادرم که موفقیتهای تحصیلی داشتند تعامل داشته باشد. او با خود فکر میکرد که مرد، این دختر حسابی باهوشه. بابایی عقل کل خیابانها بود و مادرم عقل کل کتابها.
والدینم شباهتهای زیادی نیز باهم داشتند. هر دو به موسیقی علاقه داشتند. آنها عاشق موسیقی سبک جاز، بلوز و بعدها فانک و آراندبی بودند. روزهای باشکوه موتاون را تجربه کرده و بیشتر آن را باهم در مهمانیهای سرد زیرزمینی و کلوبهای جاز رقصیده بودند.
آنها وجوه مشترک عجیبی نیز داشتند؛ چیزهایی که مبهوتتان میکند و باعث میشود فکر کنید این باید خواست خدا باشد. مادر پدر و مادر مادرم هر دو پرستار بودند و در شیفت شب کار میکردند (نام یکیشان هلن بود و دیگری الن). هم پدر و هم مادرم در ابتدای سالهای بیست عمرشان ازدواج کوتاه مدتی داشتند و هر دوی آنها دختر داشتند. و شاید در عجیبترین اتفاق، هر دو نام دخترانشان را پم گذاشته بودند.
پدر و مادرم سال ۱۹۶۶ کنار آبشار نیاگارا طی مراسم جمع و جوری با یکدیگر ازدواج کردند. خیلی زود بابایی به خانه مادربزرگم، جیجی، در خیابان ۵۴ شمالی در فیلادلفیای غربی اسباب کشی کرد. طولی نکشید که پدر و مادرم با ادغام نقاط قوت و استعدادهای مختلف خود، تیم کارآمدی را به وجود آوردند. مامام دفتر بابایی را اداره میکرد: صورت پرداختها، قراردادها، مالیاتها، حسابداری و مجوزها، و بابایی هم کارش را به بهترین نحو انجام میداد: سخت کار میکرد و پول در میآورد.
هم پدرم و هم مادرم بعدها از سالهای اولشان به خوشی یاد میکردند. آنها جوان بودند، عاشق و رؤیاپرداز بودند و رو به پیشرفت نام کامل من ویلارد کارول اسمیت دوم است، نه جونیور. بابایی همیشه نامی را که دیگران خطابم میکردند، تصحیح میکرد: «هی! اسمش جونیور نداره. » پدرم احساس میکرد که اگر به من جونیور (به معنای کوچک بگویند، هم من و هم او را کوچک کردهاند. من در ۲۵ سپتامبر ۱۹۶۸ به دنیا آمدم. مامانم میگوید از وقتی که سروکلهام پیدا شد همیشه وراج بودم. همیشه در حال لبخند زدن، وراجی و پرحرفی کردن بودم، فقط راضی بودم که صدایی از من دربیاید.
جیجی در شیفت شب بیمارستان جفرسون در سنترسیتی فیلادلفیا کار میکرد، بنابراین صبحها که پدر و مادرم سر کار بودند از من مراقبت میکرد. خانه او یک ایوان بزرگ داشت که برایم حکم صندلی ردیف اول نمایش درام خیابان پنجاه و چهارم شمالی را داشت و صحنه اجرای تئاترم هم بود. او مرا روی آن ایوان صاف مینشاند و خزعبلاتم را با هرکسی که رد میشد یا حتی وقتی کسی نبود تماشا میکرد. حتی در آن سن و سال دوست داشتم مخاطب داشته باشم.
خواهر و برادر دوقلویم، هری والن، ۵ می۱۹۷۱ به دنیا آمدند. با حساب کردن دختر مادرم، پم، حالا ۶ نفر زیر یک سقف زندگی میکردیم.
خوشبختانه، روحیه کارآفرینی فیلادلفیای شمالی در پدرم هنوز زنده بود. او از تعمیر یخچال سراغ نصب و نگهداری یخچال و فریزر سوپرمارکتهای بزرگ رفته بود. کسب و کارش داشت رونق میگرفت. او داشت کار خود را از فیلادلفیا به مناطق حومه توسعه میداد. مجموعهای از کامیونها را به راه انداخت و گروهی متخصص فنی الکتریکی و یخچال را استخدام کرد. همچنین ساختمان کوچکی را به منظور مکان اصلی فعالیتهایش اجاره کرد.
بابایی همیشه در تکاپو بود. زمستان سردی را به یاد دارم که درآمدش کم شده بود. بنابراین یاد گرفت چگونه بخاریهای نفتی را تعمیر کند. در آن زمان این بخاریها در فیلادلفیا خیلی باب شده بود. پدرم آگهیهای تبلیغاتی پخش کرد و مردم بخاریهای خرابشان را برای تعمیر میآوردند. بابایی فهمید که وقتی بخاری را تعمیر میکند، باید دو روز آن را «امتحان» کند تا مطمئن شود کار میکند و همیشه ده دوازده تا بخاری نفتی داشت که «کیفیتشان را امتحان میکرد». آن چند بخاری حتی در سردترین زمستانها هم به راحتی میتوانستند آن خانههای فیلادلفیای غربی را گرم کنند. برای همین بابایی اشتراک گاز را لغو کرد. خانوادهاش را با همان بخاریها گرم نگه میداشت و برای کار پول هم دریافت میکرد.
وقتی که دو سالم بود، کسب و کار بابایی چنان جاافتاده بود که او بتواند خانهای در ۱. ۵ کیلومتری خانه جیجی در محلهای از طبقه متوسط با نام وینفیلد بگیرد.
من در شماره ۵۹۴۳ خیابان وود کرست بزرگ شدم، در خیابان پردرختی با سی خانه آجری قرمز مایل به خاکستری که همه به هم متصل بودند. مجاورت فیزیکی خانهها حس عمیق جامعه بودن را ایجاد میکرد (همچنین به این معنی بود که اگر همسایه شما سوسک دارد، شما هم سوسک دارید). همه هم را میشناختند، برای یک خانواده جوان سیاه پوست در دهه ۱۹۷۰، این یک رؤیای امریکایی بود.
آن طرف خیابان مدرسه راهنمایی بیبر و زمین بازی باشکوه بتونی آن بود؛ بسکتبال، | بیسبال و دخترانی که باهم طناب بازی میکردند. بزرگترها سیلی زنی میکردند. تابستان که میشد سیل بچهها راه میافتاد. محله ما پر از بچه بود و همیشه بیرون بازی میکردیم. در صد متری خانه ما، تقریبا چهل بچه هم سن و سال بودند؛ استیسی، دیوید، ریسی، شری، مایکل، تدی، شاون، عمرو الی آخر. و این تعداد بدون حساب کردن خواهر و برادرشان یا بچههای خیابانهای دیگر است (استیسی بروکس قدیمیترین دوست من در جهان است. روزی که خانوادهام به وودکرست نقل مکان
کردند باهم آشنا شدیم. من دوساله بودم، و او سه ساله. مادران ما کالسکههایمان را به سمت یکدیگر هل دادند و ما را به هم معرفی کردند. هفت ساله که بودم عاشقش شدم. اما او عاشق دیوید براندون بود. دیوید نه ساله بود).
دوران خوشی بود و ظاهرا همسران با یکدیگر رابطه خوبی داشتند. تربیت من در آن محله طبقه متوسط موجب شد که اوایل مدام به خاطر حرفه ریم از من انتقاد شود. من گانگستر نبودم و مواد مخدر نمیفروختم. در محلهای خوب در خانوادهای دووالدی بزرگ شدم. تا چهارده سالگی با بچههایی که بیشترشان سفید پوست بودند به مدرسه کاتولیکها میرفتم. مادرم تحصیل کرده دانشگاه بود. و پدرم با وجود تمام خطاهایش، همیشه غذا جلویمان گذاشته بود و ترجیح میداد بمیرد تا این که فرزندانش را رها کند.
داستان من با داستان مردان جوان سیاه پوستی که در حال راهاندازی پدیدهای جهانی بودند که بعدها به هیپ هاپ نام گرفت بسیار متفاوت بود. در ذهن آنها من به نوعی هنرمندی نامشروع بودم. آنها به من «شل»، «به دردنخور»، «تقلبی» و «رپر بادکنکی» میگفتند. این انتقادها به شدت خشم من را برمی انگیخت. وقتی به گذشته نگاه میکنم، متوجه میشوم که ممکن است کمی فرافکنی کرده باشم، اما دلیل این که از کار آنها بسیار بدم میآمد این بود که آنها ناآگاهانه به چیزی درباره من که یک ترسو اشاره میکردند که خودم بیشتر از همه از آن متنفر بودم؛ این احساس هستم.
بابایی دنیا را براساس فرماندهان و مأموریتها میدید؛ طرز تفکری نظامی که همه جنبههای زندگی او را تحت تأثیر قرار میداد. او خانوادهمان را به گونهای اداره میکرد که گویی ما جوخهای در میدان جنگ هستیم و خانه وود کرست پادگان ماست. او از ما خواهش نمیکرد که اتاقهایمان را تمیز کنیم یا تختهایمان را مرتب کنیم. دستور میداد: «منطقه تون رو کنترل کنین. »
در دنیای او چیزی به نام «چیز کوچک» وجود نداشت. انجام تکالیف مدرسه مأموریت بود. تمیز کردن حمام مأموریت بود. گرفتن موادغذایی از سوپرمارکت مأموریت بود. و تمیز کردن زمین؟ فقط تمیز کردن زمین نبود، بلکه تواناییات در پیروی از دستورها، نشان دادن نظم و انضباط شخصی و تکمیل یک کار با نهایت کمال بود. یکی از جملات مطلوبش این بود: «۹۹ درصد همان صفر است».