انتشار کتاب بیوهمردان سیاه از ایزاک آسیموف در سه جلد – داستانهای معمایی شیرین
سالها پیش زمانی که دبیرستانی بودم، برای خرید کتاب کمک درسی پای پیاده به کتابفروشیای میرفتم که آن زمان با خانه ما فاصله زیادی داشت. اما در این وسط بسیار پیش میآمد که به صورت غیرمترقبه، چشمم به کتابهای غیردرسی هم بیفتد و بخرمشان.
دو جلد کتابی که در این کتابفروشی از آسیموف خریدم، هنوز هم یادم است. یکی از آنها غارهای پولادی بود و دیگری کتابی با عنوان باشگاه معما.
راستش اول که کتاب باشگاه معما را باز کردم، ناخرسند شدم. چون دیدم داستانها اصلا عیمی تخیلی نیستند و سبکی متفاوت دارند. باورم نمیشد که مجبورم داستانهای معمایی آسیموف را بخوانم.
اما دو سه داستان را که خواندم، دیدم اتفاقا چقدر این داستانهای شیرین هستند. در این داستانها هم نوعی منطق آسیموفی حکمفرما بود.
شما در کتاب یک باشگاه مردانه شش عضوی را دارید. این اعضا که هر کدام روحیه جالبی دارند، ماهی یک بار گرد هم میآیند و با هم شام میخورند و با رعایت آداب و تشریفاتی خاص، هر بار مهمانی دعوت میکنند. در هر جلسه، رخداد واقعی معمایی توسط یکی از اعضا یا مهمان تعریف میشود. یک رخداد واقعی که نمیتوانند توجیهش کنند و نیاز به همفکری دارند تا متوجه شوند که راز و رمز پشت داستان چیست.
هر کدام از اعضا از زاویهای به مسئله مینگرند و همه احتمالات ممکن را با هم در میان میگذارند. اما در این میان معمولا پیشخدمت آنها-هنری- است با نوع نگاه منحصر به فرد خود معما را حل میکند.
کل کلها، عادات خاص، کجخلقیها و خردهفرهنگی که در قالب این داستانهای روایت میشود، واقعا نشاط آور است.
در این داستانهای معمایی و شبهکارآگاهی، آسیموف با تکیه به مطالعات تاریخی و ادبی داشته، چیزهای جالبی را به داستانهای ملحق کرده است.
خب، وقتی من در زمان نوجوانی کتاب 300 صفحهای را تمام کردم، ناراحت شدم. آن زمان تصور میکردم که کل داستانهای باشگاه معما با عنوان اصلی داستانهای بیوهمردان سیاه، در همین کتاب واحد بودهاند.
اما مدتها بعد در یک جستجوی اینترنتی متوجه شدم که تعداد داستانهای بسیار فراتر از اینهاست. در واقع این سری از داستانها 66 داستان بودند که در 6 کتاب منتشر شده بودند!
در پی این آگاهی، بسیار غمگین شدم و تصور میکردم که هیچ زمان، البته اگر قصد خواندن کتاب به زبان اصلی را نداشته باشم- نمیتوانم ترجمه داستانهای دیگر را بخوانم.
چند وقت بعد تصادفی کتاب کتاب راز و رمز بیوه مردان با ترجمه طاهره بهادران پیدا کردم. داستانهایی در این کتاب، دوباره ترجمه شده بودند و کتاب چند داستان اضافی داشت. زیاد ترجمه این کتاب راضیام نکرد. حتی در کتاب به دلایلی ناشناخته، اسم آسیموف به صورت آسیمو نوشته شده بود که من دلیلش را نفهمیدم!
اما همان طور که احتمالا میدانید چند وقتی است که تنور ترجمه دوباره و دقیق آثار آسیموف دوباره داغ شده و پرچمدار این کار، دوست خوبم سعید سیمرغ است. من ایشان را نخستین بار با وبلاگ «ترجمهنشدههای آسیموف» شناختم. جد و جهد ایشان برای ترجمه آثار آسیموف و البته آثار علمی تخیلی و فانتزی دیگر، در این مدت هیچ زمان کاسته نشده است.
خوشبختانه به تازگی از سری کتابهای بیوهمردان سیاه، سه جلد کتاب توسط انتشارات تندیس با ترجمه ایشان منتشر شده است. تصورش را بکنید که بعد سالها میتوانم داستانهای ناخوانده از این سری را بخوانم!
کیفیت ترجمه این داستانهای در سطح عالی است.
خبر خوب این است که در صورت حمایت شما، بقیه کتابهای باقیمانده سری بیوهمردان سیاه هم ترجمه و منتشر خواهند شد و طبق چیزهایی که میدانم، ترجمه کتاب چهارم در حال اتمام است.
پس این شما و این سه جلد کتاب ناب آسیموفی!
میتوانید این سه جلد کتاب را فروشگاه کتاب انتشارات تندیس بخرید.
عناوین این سه جلد کتاب:
– بیوه مردان سیاه – جلد 1 – داستان های بیوه مردان سیاه
-بیوه مردان سیاه – جلد 2 – باز هم داستان های بیوه مردان سیاه
-بیوه مردان سیاه – جلد 3 – پرونده های بیوه مردان سیاه
منتخبی از پیشگفتار کتاب، نوشته آسیموف
دوتا از رمانهای من، «غارهای پولادین» (دابلدی، ۱۹۵۳) و «خورشید برهنه» (دابلدی، ۱۹۵۷) با این که داستانهای علمی تخیلی هستند، ولی داستانهای معمایی جنایی کاملی هم به شمار میآیند. از انواع و اقسام داستانهای کوتاه علمی تخیلی معمایی هم آن قدر نوشتهام که توانستهام مجموعهای از آنها را با عنوان «معماهای آسیموف» (دابلدی ۱۹۶۸) منتشر کنم.
به شکلی رو به افزایش دلم میخواست داستانهای معمایی ای بنویسم که هیچ کاری به کار علم نداشته باشند. هرچند چیزی که جلوی مرا میگرفت این موضوع بود که ادبیات معمایی در بیست و پنج سال اخیر متحول شده بود، ولی سلیقهی من، نه. معماییهای این روزها به شدت در مشروبات الکلی خیس خوردهاند، مواد مخدر به آنها تزریق شده، با روابط جنسی آغشته و روی سادیسم کباب شدهاند، آن هم درحالی که کارآگاه آرمانی من هرکول پوارو با سلولهای کوچک و خاکستری مغزش است.
با همهی اینها، در سال ۱۹۷۱ نامهای از آن خانم جوان خوشگل موطلایی، یعنی الینور سالیوان، سر ویراستار الری کویینز میستری مگزین (یا به اختصار ای کیوامام) دریافت کردم که از من میخواست فکر کنم ببینم آیا میتوانم داستانی برای آن مجله بنویسم یا نه. من هم با کمال شادمانی پذیرفتم، زیرا با خودم فکر میکردم اگر آنها از من چنین داستانی خواسته باشند، ممکن نیست وقتی آن را نوشتم، برش گردانند، و این یعنی میتوانستم با خیال راحت از آن نوع داستانها بنویسم که خودم علاقه داشتم… چه فکر بکری
وقتی شروع به زیر و رو کردن امکانات مختلف برای پیرنگ داستان در ذهنم کردم، کمی اضطراب داشتم، زیرا چیزی میخواستم که پیچش منطقی ای در خود داشته باشد، آن هم وقتی که آگاتا کریستی، خودش به تنهایی تقریباً از تمام پیچشهای ممکن استفاده کرده بود.
همچنان که چرخ دندهها در پستوی ذهنم آهسته برای خودشان میچرخیدند، بر حسب اتفاق دیداری با دیوید فورد بازیگر پیش آمد که در هر دو اجرای نمایش ۱۷۷۶، هم در برادوی و هم در هالیوود شرکت داشت. آپارتمان او پر بود از همه جور چیزهای جالب و عجیب و غریب. او برایم تعریف کرد که زمانی اعتقاد پیدا کرده بود یک نفر چیزی از آپارتمانش بلند کرده، ولی هیچ وقت از این بابت مطمئن نشده بود، زیرا نمیتوانست بگوید چه چیزی گم شده است.
من هم زیر خنده زدم و آنگاه چرخ دندههای ذهنم آهی از سر آسودگی کشیدند و از چرخش بازایستادند. پیچش مورد نظرم را پیدا کرده بودم.
حالا نیاز به پیش زمینهای داشتم تا پیچشم را بر اساس آن ارائه کنم و این موضوع دیگری بود.
برمی گردیم به اوایل دههی ۱۹۴۰. افسانهها میگویند در آن روزگار یک نفر با زنی ازدواج کرده بود که دوستان شوهرش را قابل قبول نمیدانست، و برعکس. به منظور اجتناب از شکسته شدن روابط دوستانهی ارزشمند، آن دوستان باشگاهی بدون هیئت رئیسه و آییننامه تشکیل دادند که تنها هدفش یک شب شام خوردن در ماه بود. قرار بود باشگاهی صرفاً مردانه باشد که شوهر مورد بحث میتوانست به آن دعوت و به عضویت پذیرفته شود و از همسرش به طور قانونی خواسته میشد در آن حضور نیابد.
آن باشگاه ترپ دور اسپایدرز، (به اختصار تی دی اس) نام گرفت، شاید به خاطر این که اعضای آن احساس میکردند در جایی پنهان شدهاند.
از زمانی که تی دی اس تشکیل شد سی سال میگذرد، اما هنوز وجود دارد. هنوز هم مردانه است هرچند آن عضو باشگاه که ازدواجش الهام بخش باشگاه شد مدت هاست که از همسرش جدا شده.
اعضای تی دی اس هر ماه یک بار باهم دیدار میکنند، که همیشه جمعه شب هاست، تقریباً همیشه در منهتن است، گاهی در یک رستوران و گاهی هم در آپارتمان یکی از اعضا. میزبانی مشترک هر نشست داوطلبانه به عهدهی دو نفر است که هزینههای آن شب را به عهده میگیرند و هرکدام میهمانی با خود میآورند. متوسط تعداد حاضران دوازده نفر است.
پس از شام هر میهمانی را با علاقهمندی هایش، شغلش، کارهای اوقات فراغتش و دیدگاههایش به سیخ میکشند، که نتیجهاش تقریباً همیشه جالب و اغلب جذاب است.
بسیار خب، چرا نباید داستان معماییام را روی پیش زمینهی نشست باشگاهی مثل تی دی اس تعریف میکردم؟ باشگاهم میتوانست «بیوه مردان سیاه» نام بگیرد و میتوانستم اعضای آن را به نصف کاهش دهم که ادارهاش راحتتر باشد؛ شش عضو و یک میهمان.
طبیعت تفاوتهایی هم وجود داشت. اعضای ترپ دور اسپایدرز هرگز در زندگی واقعیشان تلاشی برای حل معماها نداشتند و هیچ کدامشان به اعضای باشگاه بیوه مردان سیاه شبیه نبودند. درواقع اعضای ترپ دور اسپایدرز همگی افرادی دوست داشتنی هستند و محبتی متقابل بینشان موج میزند که هر کس ببیند اشک در چشمانش حلقه میزند. به همین دلیل اطمینان میدهم شخصیتها و رویدادها در داستانهای این کتاب همگی ابداعات خود من هستند و هیچ مشابهتی با هیچ کس و هیچ چیز در باشگاه ترپ دور اسپایدرز ندارند، جز اینکه شاید آنها هم باهوش و دوست داشتنی به نظر برسند. مخصوصا هنری، پیشخدمت داستانها ابداع خود من است و هیچ نظیری،
صدالبته پس از نخستین داستان دیگر نمیشد جلویم را گرفت. شروع کردم به نوشتن داستانهای بیوه مردان سیاه یکی پس از دیگری، و در مدت کمی بیش از یک سال، هشت داستان نوشته و آنها را بهای کیوامام فروخته بودم.
سرانجام افسار ننوشتن را پاره کردم و سه تای دیگر با نرخ عادی تولیدات خودم نوشتم و تصمیم گرفتم مجله را به آنها مبتلا نکنم. بعد هم چهارمی را نوشتم، که به مجله فروختم. به این ترتیب به دوازده عنوان رسیدم، که حجم کافی برای یک کتاب را به وجود میآوردند. ناشر وفادارم، دابلدی و شرکا صبورانه از همان ابتدای انتشار نخستین داستان صبورانه انتظار کشیده بودند، به همین دلیل حالا میتوانم آنها را در قالب کتاب «داستانهای بیوه مردان سیاه» گردآوری کنم که به شما تقدیم میشود.
سلام. هیچ وقت کتاب ستارگان بر مسیر خویش را که در دهه 60 در دبیرستان میخوندم فراموش نمیکنم. یادش بخیر