خصیصه منحصر بفرد و برجسته انسانها بر خلاف تصور عمومی، هوش آنها نیست!

واقعاً چه چیز، ما انسانها را از حیوانات متمایز میکند؟ همه ما از اینکه کسی به ما برچسب حیوان بودن بزند بیزاریم و از قضا یکی از مشکلاتی که نظریه داروین از روز نخست در رویاروئی با مخالفانش با آن روبرو بوده همین مسأله بوده است که صرف نظر از بحثهای سنگین علمی و فلسفی که ظرف ۱۵۰ سال گذشته بین موافقان و مخالفان نظریه تکامل داروین در جریان بوده انسان به لحاظ روانی دوست دارد خود را موجودی برتر، متفاوت و منحصر بفرد بداند و قبول این امر که اجدادش میمون بودهاند برایش شاق است.
انتشار نظریه داروین در انگلستان انفجار و جنجالی بپا کرد و کلیسا با قدرت تمام وارد جنگ علیه داروینیسم شد. در یک مناظره جالب در سال ۱۸۶۰ که در آکسفورد صورت گرفت کشیش اعظم آکسفورد ساموئل ویلبر فورس (Samuel Wilberforce) در برابر تاماس هاکسلی (Thomas Huxley) قرار گرفت. هاکسلی که از وی بعنوان “سگ نگهبان” داروین یاد میکنند فردی بشدت ضد خدا بود و از همین رو نظریه داروین را به عنوان موهبتی برای جنگ بر علیه مذهب با آغوش باز پذیرفت. در این مناظره، بیشاپ ویلبر فورس که با صدائی رسا در سالن “اتحادیه بریتانیا” سخن میگفت رو به هاکسلی کرده و گفت من تمنا میکنم به ما بگوئید شما از سمت پدربزرگتان از میمون منشعب شدهاید و یا از سمت مادربزرگتان؟ هاکسلی از جا برمی خیزد و در پاسخ وی میگوید، من از اینکه اجدادم میمون باشند هیچ شرمی ندارم اما شرم دارم از اینکه با مردی دمخور باشم که از موقعیت خود برای پوشاندن حقیقت استفاده میکند.
این سخنان هاکسلی و سخنان کم مایه و ضعیف بیشاپ ویلبر فورس آن چنان در تاریخ جای گرفت که برخی متفکران آنرا “نخستین پیروزی انسان بر دگماتیسم” دانستهاند.
اما پیش از ادامه این بحث ذکر یک نکته را بیفایده نمیدانم. نظریه داروین هم به لحاظ علمی و هم فلسفی به خصوص در سالهای اخیر (از آغاز دهه ۱۹۹۰) با نقدهای بسیار جدی روبرو شده است. از جمله میتوان از نظریه “طرح هوشمند” (Intelligent Design) که لشگری از صدها استاد برجسته فیزیک (کوانتوم و نجومی)، شیمی (کوانتوم)، بیولوژی (مولکولی) و فلسفه و ریاضیات دانشگاههای مطرح آمریکائی آنرا پشتیبانی میکنند نام برد. (نظریه طرح هوشمند که نوعی تئولوژی مدرن است معتقد است که بهترین توضیح برای پیدایش کائنات، موجودات زنده و انسان با قائل بودن یک “علت هوشمند” قابل حصول است تا یک پروسه گنگ و هدایت نشده بنام “انتخاب طبیعی” (Natural Selection). برای شروع مطالعه در این خصوص میتوانید به اینجا مراجعه کنید(.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
بهرحال من قصد ورود به بحث نظریه تکامل داروین را ندارم که مقاله یا مقالاتی جداگانه را میطلبد، بلکه بیشتر نظرم از طرح آنچه که رفت این بود که دریابیم اکثر انسانها علاقه ندارند که خود را برآمده از میمون بدانند بنحوی که امروز حتی تکامل گرایان (Evolutionists) نظریه خود را بنحوی تنظیم کردهاند که ما و میمون هر دو از اجداد مشترک میآئیم (که نسلشان از میان رفته و میمون نما (Hominids) بودهاند) و در یک نقطه از تاریخ که چیزی در حدود ۲ تا ۷ میلیون سال پیش تخمینزده میشود بر اثر یک “جهش ناگهانی اتفاقی”(Random Mutation) و سپس تلفیق آن با “انتخاب طبیعی” انسان راه خود را از نسل دیگر میمونها جدا کرده است. (لازم به ذکر است که تشابه مولکولی DNA انسان و میمون تا چندی پیش در حد ۹۸ درصد برآورد میشد که با توجه به اختلاف اندک ۲ درصد حیرتآور است که شاهد تفاوتی این چنین عظیم بین انسان و میمون باشیم. امروز ۹۵ در صد تشابه را منطقیتر میدانند).
البته اصرار بیولوژیستها و فسیلشناسان بر اینکه داروین هرگز نگفته است که انسان از اخلاف میمون است بیفایده است. من در کتاب “تبار انسان” (Descent of Man) نوشته داروین حداقل در چهار جای مختلف میتوانم نشان دهم که داروین صراحتاً نوشته که نوع انسان از نسل میمون میآید منتها تکامل گرایان به دلیل همان حساسیتی که احساس میشود امروز بکلی موضوع را منکر میشوند هر چند که این امر تأثیر چندانی بر ضعفها و قابلیتهای نظریه تکامل ندارد.
بهرحال چه نظریه تکامل از صحت و استحکام برخوردار باشد و چه نباشد نظر عموم بر این است که بارزترین مشخصهای که انسانها را از حیوانات و بخصوص از میمونها جدا میکند هوش آنهاست. اما نظر مایکل توماسلو (Michael Tomasello) آمریکائی، “رئیس بخش انسانشناسی تکاملی” انستیتوی معتبر ماکس پلانک چیز دیگریست.
فرض کنید که کودکی در یک جزیره دور افتاده در حالیکه ارتباطش با همه جا قطع است بدنیا بیاید و بعد تنها رها شود ولی بطور معجزه آسائی بتواند زنده بماند و به حیات خود ادامه دهد. زمانی که این کودک به سن رشد و بلوغ میرسد مهارتها و شناخت و درک او از واقعیتهای جهان خارج تا چه حد رشد کرده است؟ آیا میداند که زمین اصولاً کروی است و میچرخد؟ به طلوع و غروب آفتاب که در دریا مینگرد تصور نمیکند که خورشید شیئی است نورانی که بطور خستگی ناپذیر روز از انتهای دریا بیرون میخزد و شب هنگام دوباره در دریا فرو میرود و تاریکی و ظلمت همه جا را در بر میگیرد؟
اصلاً میداند جز آن جزیره، خشکی دیگری هم وجود دارد؟ و یا اصولاً میداند نوعی موجود به نام انسان وجود دارد و یا خود را نیز حیوانی چون حیوانات دیگر جزیره میپندارد؟ ضعفهای وی به همین جا ختم نمیشود و از همه جالبتر اینکه نمیتواند حرف بزند و تنها صداهائی مبهم از گلویش خارج میشود. نه انگلیسی میداند نه فارسی و نه هیچ زبان دیگری و تصوری هم از این ندارد که میتوان اندیشه خود را، خواستهها و آرزوها و غم و شادی خود را با دیگران تقسیم کرد چون وسیله این امر یعنی “زبان” (Language) را در اختیار ندارد و اصلاً از وجود آن نیز بکلی بیخبر است. تصور او از اعداد بزرگ، از کهکشان و از نظامهای اجتماعی هیچ است.
آنچه که او نمیداند تنها بر اثر “شناخت جمعی” است که قابل تحقق است. ما به شناخت از این جهان و به اختراع زبان بعنوان وسیله انتقال فکر از آن رو رسیدیم که مشخصه بارزمان، زندگی در جمع و در میان گروه بوده است. اگر خصیصه میل به زندگی در میان جمع در انسان نبود زبان بوجود نمیآمد و بدون زبان انتقال تجربه از فردی به فرد دیگر، از نسلی به نسل دیگر، از شهری و کشوری و ملتی و بالاخره از قرنی به قرنهای دیگر ممکن نبود. اگر چنین بود اطلاعات بر روی یکدیگر انباشته نمیشدند و بدون انباشته شدن و انتقال اطلاعات چنین پیشرفت شگرفی در زندگی بشر ممکن نبود.
کودک از زمانی که خود را مییابد بلافاصله با اطرافش با پدر، مادر، خواهر برادر و کودکان دیگر رابطه برقرار میکند و شوق عجیبی دارد که از همان لحظه نخست اطلاعات خود را با دیگران در میان بگذارد. در ژن ما انسانها چیزی نوشته شده که ما را به زندگی در میان گروه و انتقال احساسات و اطلاعات وامی دارد. او در همان سال اول زندگی خود با شادی زائدالوصفی پرواز پرندهای را در آسمان به مادر خویش نشان میدهد چرا که عشق به تقسیم “اطلاعات” و احساسات بیاختیار ما را وادار به این امر میکند.
شدت و علاقه به یادگیری و یاد دادن در انسان حیرتانگیز است. توماسلو میگوید در انواع میمونها از شمپانزه گرفته تا گوریل و اورانگوتان برقراری رابطه صرفاً به این منظور است که دیگران را متوجه کنند که چه میخواهند والا کمترین اشتیاقی برای انتقال اطلاعات و نیز عشق به یادگیری و یاد دادن در آنها وجود ندارد. هر چه هست به منظور اطفاء ابتدائیترین غرایز آنهاست. میمونها چون انسانها به یکدیگر یاد نمیدهند و از یکدیگر نمیآموزند باز آنچه که در میان آنان رایج است تنها انتقال غرائز است نه آنچه که “به شناخت” و تعالی آنها کمک کند.
عشق به زندگی گروهی پدیده حیرتانگیز دیگری را نیز شکل میدهد. اینکه انسانها عقلهایشان را کنار یکدیگر میگذارند و به حل مسائل مشترکشان میپردازند. از همان کودکی اطفال خردسال وقتی در کنار هم قرار میگیرند سعی میکنند دانش خود را به دیگری منتقل کنند و عجیب اینجاست که انسان حتی تا بزرگسالی نیز از این امر لذت میبرد (بگذریم که وقتی پای منافع مادی پیش میآید اطلاعات را دریغ میکند که هیچ، چه بسا اطلاعات اشتباه نیز بدهد).
انسان خصیصه حل پیچیدگیهای جهان را به کمک کار گروهی و انتقال اطلاعات دارد. اگر ژن انسان طور دیگری طراحی شده بود که حتی علیرغم همین ذهن فعال و قدرت خلاقه، علاقهای به انتقال یافتههایش به دیگران و از آنجا نسل به نسل در طول اعصار و قرون نداشت ممکن نبود پیشرفت هائی این چنین شگرف حاصل شود.
نگاهی به زندگی دانشمندان قرون ۱۵ تا ۱۹ در اروپا حیرت انسان را بر میانگیزد. در آن روزگار مانند امروز اکتشاف و اختراع متضمن منافع مادی برای دانشمندان نبود و با آنکه اکثریت قریب به اتفاق دانشمندان در اروپا در فقر بسر میبردند با این حال با عشق و علاقه عجیبی سعی در کشف حقایق جهان داشتند و با همان قلم نی پَردار خود اکتشافاتشان را به رشته تحریر درمی آوردند تا برای دیگران قابل استفاده باشد. این خاصیت ژنتیکی و این خصیصه حیرتانگیز عشق به شریک شدن اطلاعات با دیگران است که بشر را ظرف مدتی کوتاه به نقطهای رسانده که مرزهای منظومه خود را پشت سر میگذارد و مسافرت بیانتهای خود را در اقیانوس بیکران کائنات آغاز میکند.
اگر عمر بشر را حتی هفت میلیون سال که حداکثر زمانی است که برای پیدایش آن بر روی زمین قائل شدهاند فرض کنیم در مقایسه با عمر ۵/۳ میلیارد ساله کره زمین و ۱۴ میلیارد ساله کائنات مژه برهم زدنی بیش نیست. جای بسی تامل است که با این شتاب حیرتانگیز در آینده بسیار دور مثلاً ۱۰۰ میلیون سال دیگر بشر به کجا رسیده است.
بهرحال مشخصه میل به کار گروهی و میل به تقسیم کردن اطلاعات است که به هوش بشر اجازه رشد داده است. اما باز در همین رابطه خصلت دیگری هم در داخل مولکولهای DNA و RNA انسان کدگذاری شده است.
توماسلو میگوید علیرغم میل به کار جمعی انسانها علاقه عجیبی دارند که در میان گروه مختص به خود کار کنند، در میان گروه خود به تفکر جمعی بپردازند، از منافع گروه محافظت کنند و در نهایت با عواملی که بر سر راه اهداف گروهشان قرار میگیرند به جنگ و مقابله بپردازند. باین ترتیب انسانها فرشتگانی نیستند که بدون هر گونه غل و غشی تن به مشارکت دهند. برخورد انسان با همنوعانش که در درون گروه وی قرار گرفتهاند دوستانه و حمایتکننده و چه بسا فداکارانه است و در برابر کسانی که خارج از گروه وی قرار دارند بیتفاوت، بدبینانه و بالاخره میتواند خصمانه شود. آنچه که اعضاء گروه را به یکدیگر نزدیک و نزدیکتر میکند وجود یک تهدید خارجی و به عبارت دیگر یک دشمن است.
ظاهراً حاکمان و متفکران سیاسی در طول تاریخ، قبل از دانشمندان علم تکامل به این نتیجه رسیدهاند و حداکثر بهره را از این خاصیت ژنتیکی بشر بردهاند.
هانتینگتون در “برخورد تمدنها” که بیشک یکی از تأثیرگذارترین کتابهای تاریخ تفکر سیاسی بشر بوده است مینویسد: “انسان یعنی نفرت ورزیدن. فرد برای تعریف هویت خود و نیز برای انگیخته شدن به دشمن نیاز دارد. ما به رقبائی در بیزینس، هماوردانی (بعنوان مانع) در راه رسیدن به موفقیت و دشمنانی در سیاست نیاز داریم”.
پیش از هانتینگتون فیلسوف آلمانی الاصل، لئو اشتراوس (Leo Strauss) که مدت یکربع قرن در دانشگاه شیکاگو تدریس میکرد و پدر فکری جنبش نومحافظه کاری در آمریکا به شمار میرود نوشت که یک نظام سیاسی به شرطی پایدار است که در مقابل یک تهدید خارجی متحد شود. اگر تهدید خارجی وجود نداشته باشد باید تراشیده شود. قدمت این تفکر به دوران ماقبل میلاد مسیح و در جریان جنبش اسپارتاکوس باز میگردد که کراسوس با بکار گرفتن همین مکانیزم نخستین انقلاب بزرگ عدالتخواهانه را در تاریخ بشر سرکوب کرد.
باین ترتیب خصیصه عشق به کار در میان گروه که بشر را قادر به دست یافتن به پیشرفتهای حیرتانگیز علمی و فنی نموده بطور عجیبی کمیابترین و خشنترین ویژگی را نیز در انواع موجودات زنده برای انسان رقمزده است، سرکوب، شکنجه و کشتار بدون ترحم همنوع برای دفاع از موجودیت گروه خود.
منبع: شهیر بلاگ