پیشنهاد کتاب صلح با خویشتن، براساس شفقت و ذهن آگاهی، نوشته تیچ نات هان
تیچ نات هان در میانه ۱۹۲۰ در ویتنام دیده به جهان گشود و در سال ۱۹۴۲ در سن شانزده سالگی به جرگه راهبان درآمد. با آغاز جنگ، او به همراه دیگر راهبان، جهت کمک به قربانیان جنگی از دیر بیرون آمد و تمام تلاش خود را در جهت ایجاد صلح و آرامش به کار بست.
در سال ۱۹۶۶ وی توسط انجمن صلح در آمریکا دعوت به همکاری شد تا درباره آرزوها و اهداف ناگفته و شنیده نشده مردم بیپناه ویتنام سخنرانی کند. او با انجمنها و شخصیتهای بسیاری از جمله وزیر دفاع وقت آمریکا (مک نامارا) دکتر مارتین، لوتر کینگ، توماس مورتون و در اروپا با پاپ پل ششم دیدار و گفت و گو کرد. نتیجه این سخنرانیهای بیپرده و بیپروا باعث شد تا دیگر نتواند به ویتنام بازگردد و حتی تهدید به بازداشت شد.
بعد از پایان جنگ، نات هان و همکارانش در مرکز صلح بودائی ویتنام در پاریس تلاش کردند تا راهی قانونی برای فرستادن کمکهای نقدی به جنگزدگان و گرسنگان ویتنامی پیدا کنند اما موفق نشدند. در سالهای بعد نات هان و همراهانش به کشورهای مالزی و سنگاپور سفر کردند تا شاید بتوانند از آن طریق به امنیت قایقهایی که حامل مهاجران ویتنامی از ویتنام به دیگر کشورها بودند، کمک کنند زیرا آنها مجبور بودند تا از میان خلیج سیام (خلیج تایلند) برای رسیدن به نقطهای امن بگذرند؛ اما متأسفانه دولتهای بسیاری کوشیدند تا تمام تلاشهای آنها بینتیجه بماند. ن
ات هان برای پیدا کردن راهی جهت پیشبرد اهدافش برای یاری رساندن به جنگ زدگان ویتنامی، مدتی کنارهگیری اختیار کرد و به مدت بیش از پنج سال در عبادتگاهی در فرانسه به مراقبه، نیایش، نوشتن و باغبانی مشغول شد. در سال ۱۹۸۲ وی به دعوت کنفرانسی در نیویورک با عنوان حرمت نهادن به مفهوم زندگی حضور پیدا کرد و من نیز سعادت این را داشتم که در آن کنفرانس ایشان را ملاقات کنم. اعضای کنفرانس وی را چنین توصیف میکردند: شخصیتی بسیار نافذ و در عین حال متواضع با قدمهایی آرام و استوار که باوقار از میان جمع عبور میکرد. یک شخصیت به تمام معنا مذهبی و معنوی.
در طول سفر، نات هان متوجه علاقه و اشتیاق فوقالعاده آمریکاییها به مباحثی همچون مراقبه و اقدامات صلح طلبانه شد و موافقت کرد تا سال بعد رهبری عبادتگاهها را به عهده بگیرد و در راستای اهداف صلح طلبانه گام بردارد. بدین منظور به تربیت و آموزش بیش از دو نسل از راهبان مبتدی و نوآموز اقدام کرد و به مدت بیش از چهل سال به این امر مبادرت ورزید تا شاگردانی تربیت کند که مهارت لازم جهت آموزش تعالیم بودا به شکلی درست و کاربردی به دست آورند تا بتوانند با بیانی شیوا آن تعالیم را به دیگران منتقل کنند. به دلیل تجربیات فراوان وی در خلال جنگ و بعدازآن و تمایل وی جهت مواجه شدن با واقعیتهای زمانه، تعالیم وی دربردارنده مفاهیمی چون مفهوم رنج، صلح و آشتی است.
کتاب صلح با خویشتن، درواقع مجموعهای از سخنان وی از اقدامات صلح طلبانه، مراقبهها و نیایشهای شاگردان او در مرکز بودا در پاییز ۱۹۸۵ است. بیشتر این مطالب توسط گروهی از همین شاگردان که مدتی طولانی در کنار هم به تمرینهای مراقبه و نیایشهای پیاپی مبادرت میورزیدند، تهیه شده است. کسانی که آرمانشان پدید آمدن جهانی به دور از هرگونه جنگ و خشونت و برقرار شدن صلحی پایدار در سراسر جهان است. نات هان کودکان را دعوت میکرد و با آنها درباره مفاهیم عمیق و پیچیده هستیشناسی به زبانی ساده و شیوا و درعین حال جذاب و تأثیرگذار سخن میگفت و با این شیوه به طوری غیرمستقیم بزرگسالان را هم مورد خطاب قرار میداد و آنها را به سوی تفکر در باب یک زندگی معنوی و شیوه اخلاقی زیستن سوق میداد و این گونه بر همگان تأثیر میگذاشت.
ایده نوشته شدن این کتاب در خلال همین سفرها شکل گرفت. زمانی که نات هان را میدیدیم که کلامش چه اندازه عمیق و نافذ، دل نشین و تأثیرگذار است و چگونه سخنانش در عمق وجود ما مینشیند و روح ما را جلا میبخشد. آموزههایش مرهمی بود بر چالشها و دشواریهای زندگی مدرن امروزی و راه و روش و درک درست از هستی
کتاب صلح با خویشتن
براساس شفقت و ذهن آگاهی
نویسنده: تیچ نات هان
مترجم: هانیه سازمندمحمد نوری
نشر دانژه
136 صفحه
سه گوهر گرانبها
سه گوهر گرانبها بسیاری از ما همواره نگران آینده جهان هستیم. نگران اینکه مبادا روزی بمبی در جایی منفجر شود یا جنگی آغاز شود. احساس میکنیم در لبه زمان ایستادهایم. در این هنگام میپنداریم بیپناه هستیم و ناامید میشویم. احساس اینکه خطر در کمین نشسته است. در این شرایط اگر بترسیم و دست و پای خود را گم کنیم، مسلماً وضع بهتر نه که بدتر هم خواهد شد. اتفاقاً در این موقعیت باید آرام بمانیم تا بتوانیم درست ببینیم و درست تصمیم بگیریم. مراقبه، ما را در این راه یاری میرساند. میخواهم مثالی بیاورم درباره عدهای که در ویتنام در قایق زندگی میکنند. هنگامی که قایق در مسیری ناهموار قرار میگیرد یا در معرض طوفانی سهمگین، ممکن است موجب نگرانی سرنشینان قایق شود اما اگر آنها بتوانند آرامش خود را حفظ کنند، خواهند توانست وضعیت خود را بهتر مدیریت کنند و احتمال نجات دادن قایق و سرنشینان بیشتر خواهد شد. فردی که گفتار و رفتار او توأم با آرامش باشد طبیعتا بیشتر موجب جلب اعتماد افراد دیگر میگردد. دیگران تمایل بیشتری خواهند داشت به این که به سخنانش گوش داده و صدالبته که چنین شخصی قادر خواهد بود زندگی بسیاری را نجات دهد؛ و تأثیرات ژرفتری بر روی انسانها بگذرد. جهان ما نیز چیزی شبیه به یک قایق کوچک در مقابل عظمت بیکران هستی است. میدانیم که در دنیا بیش از ۵۰ هزار سلاح اتمی وجود دارد. به نظر میرسد نوع بشر روز به روز خطرناکتر میشود؛ بنابراین ما در جوامع، نیاز به انسانهایی داریم که آرامتر و صبورتر عمل کنند و بتوانند صادقانه لبخند بزنند. نیاز به انسانهایی که ناجی بشریت از ناآرامی و خشونت باشند و البته هرکدام از ما میتواند چنین انسانی باشد.
شاگردی داشتم که در سن شش سالگی به صومعه آمد و در سن هفده سالگی همراه با من شروع به آموختن کرد. او اولین رهبر مدرسه ما بود که در جنگ ویتنام هزاران جوان را رهبری کرد و تلاشهای بیشماری در جهت بازسازی بناهای آسیب دیده و اسکان دادن مهاجرین جنگزده انجام داد. مدتی بعد، در یک تصادف کشته شد. هنگامی که این حادثه رخ داد من درجایی دورتر از او بودم. او راهبی بسیار شجاع و جوانمردی تمام عیار بود. هنگامی که شش سال بیشتر نداشت میدید که زائرین به معبد آمده و نذوراتشان را چون موز، کیک و دیگر چیزها برای تقدیم به بودا با خود میآوردند. او همیشه کنجکاو بود بداند بودا چگونه این نذورات را میخورد. به همین منظور یک بار هنگامی که همه رفته بودند و صومعه تعطیل شده بود پشت در پنهان شد تا شاهد عملکرد مجسمه بودا باشد؛ اما هیچ اتفاقی رخ نداد. او متوجه شد که بودا به راستی نمیتواند چیزی بخورد یا بیاشامد. آنگاه توضیح دادم که درواقع بودا خود ما هستیم. مجسمه بودا سمبلی از بودا برای ما است، همان طور که مثلاً پرچم هر کشوری نمادی از آن کشور است و نه خود آن کشور.
ریشه لغوی بودا نیز به همین معنی بیداری، درک و آگاهی است. در هر انسانی ظرفیتی از بیداری و عشق وجود دارد و البته باید بدانیم که درک و عشق دو مفهوم جدا از هم نیستند، بلکه درواقع مفهومی واحد هستند. تصور کنید که فرزندتان یک روز صبح از خواب برخیزد و ببیند که برای رفتن به مدرسه دیرش شده است، تصور کنید که خواهر کوچکتری هم دارد که باید او را نیز از خواب بیدار کند و برای رفتن به مدرسه آماده کند، اتفاقاً همان روز خواهرش بدخلق باشد و به جای آن که از او تشکر کند به او ناسزا هم بگوید. ممکن است عصبانی شود و با خود بگوید من او را با ناز و نوازش و خوش اخلاقی از خواب بیدار چرا او با من چنین کرد؟ ! اما ناگهان به یاد میآورد که خواهرش شب گذشته، بسیار سرفه میکرده و نتوانسته خوب و راحت بخوابد. ممکن است سرماخورده باشد. پس آگاهی به این موضوع باعث درک بیشتر و بهتر او میشود و با اینکه خواهرش با او تند سخن گفته و بدرفتاری کرده است، به خوبی توانسته او را درک کند و حتی به او عشق بیشتری بورزد
. پس زمانی که درک ما از مسائل بیشتر و عمیقتر شود و اشراف و آگاهی لازم به دستآوریم، ناخودآگاه عشق بیشتری نثار انسانها و اطرافمان خواهیم کرد. زمانی که بتوانیم بیدریغ درک کنیم، ببینیم، عشق بورزیم و همچون گلی زیبا و با طراوت به راحتی و با آغوشی باز به روی همگان لبخند بزنیم، میتوانیم بودا را درون خود تجربه کنیم. آن روز، خود ما به بودائی بیهمتا تبدیل شدهایم. ۲۵۰۰ سال پیش انسانی زندگی میکرد که برای درک و عشق بیشتر همواره در حال تلاش و تکاپو بود و همه ما با او آشنا هستیم. او کسی نیست جز سیذارتا. سیذارتای جوان همواره به این مسأله میاندیشید که جهان سرشار از درد و رنج است و اینکه عشق به اندازه کافی وجود ندارد و مردمان یکدیگر را به درستی و آن گونه که باید، درک نمیکنند؛ بنابراین خانه و کاشانه خود را رها کرد و به منظور مراقبه به جنگل رفت. درواقع او تارک دنیا شد و تلاش کرد تا بر آگاهی و بیداری خود بیافزاید تا بتواند زندگی را بهتر درک کند و بتواند بیشتر عشق بورزد.
او همراه با پنج تن از یارانش به مراقبههای طولانی در شبانه روز میپرداختند. با آنکه افراد آگاه و دانایی بودند گاه اشتباهاتی نیز مرتکب میشدند مثلاً روزی فقط یک تکه میوه مثل انبه یا میوههای دیگر میخوردند و همین باعث شده بود که بیش از حد ضعیف شوند و نتوانند به ریاضت و مراقبه خود به درستی ادامه دهند. گاهی مردم اغراق میکردند و میگفتند که سیذارتا در روز فقط یک دانه کنجد میخورد. روزی سیذارتا که بیش از حد ضعیف شده بود، به طوری که دیگر نمیتوانست به تمرین و مراقبه بپردازد، تصمیم گرفت به دهکدهای برود تا بتواند چیزی برای خوردن بیابد؛ اما هنگامی که به راه افتاد هنوز چهار یا پنج قدم برنداشته بود که تعادلش را از دست داد و بیهوش روی زمین افتاد. او به راستی در حال مرگ بود. در همان هنگام، دختر کدخدای آن دهکده که هر روز برای خدایان در جنگل غذا میبرد، سیذارتا را دید. کمی شیر داخل دهان سیذارتا ریخت.
در ابتدا سیذارتا عکس العملی از خود نشان نداد اما بعد از مدتی به هوش آمد و حالش بهتر شد، امروزه مردم مجسمهای از سیذارتا ساختهاند که البته تصویر زیبایی از سیذارتا نیست در حالی که سیذارتا چهرهای زیبا و گشاده داشته است، به طوری که سوجاتا گمان برد او باید خدای کوهستان باشد و به همین دلیل به قصد پرستش در مقابل سیذارتا زانو زد؛ اما سیذارتا خود را کنار کشید و به او اجازه چنین کاری نداد. او در مقابل، فقط جرعهای دیگر شیر طلب کرد، زیرا دریافته بود که شیر، او را برای مراقبه کردن، قویتر میکند. دختر جوان خوشحال شد و کاسهای دیگر به او داد. سپس از سیذارتا راجع به زندگیاش پرس و جو کرد. سیذارتا شرح داد که یک مرتاض تارک دنیا است و اینکه تلاش میکند تا سطح درک و آگاهی خود را بالا ببرد تا بلکه بتواند از این طریق به مردمان کمک کند.
طرز فکر بودا مورد پسند دختر جوان قرار گرفت و کاسه شیر بیشتری به او داد. سوجاتا درخواست کرد تا اگر کمکی از دستش برمی آید از او دریغ نکند. سیذارتا هم تقاضا کرد اگر امکان دارد هرروز بعدازظهر فقط کمی برنج برای او ببرد. سوجاتا هر روز مقداری برنج در برگ موز و گاهی هم کمی شیر برای او میبرد. یاران سیذارتا او را به خاطر رفتارش تحقیر و سرزنش میکردند؛ اما او بیتوجه به سخنان آنها به راه خود ادامه میداد و آرام آرام در ادراکات و الهامات درونی خود پیشرفتهای قابل توجهی مشاهده کرد. روزی، هنگامی که در رودخانه مشغول شنا کردن بود به این دریافت رسید که گویی فقط یک مراقبه دیگر نیاز دارد تا به روشنگری کامل برسد. هنگامی که خواست به مراقبه بپردازد، بوفالویی روبه روی او ظاهر شد.
با دیدن بوفالو عزم او برای مراقبه راسختر گردید و تمام شب را به مراقبه گذراند. هنگامی که صبح فرارسید سیذارتا به مرتبه و ساحت دیگری گام نهاده بود و ذهن و قلب او سرشار از الهامات غیبی شده بود. سرشار از درک، عشق و آگاهی. ۲۵۰۰ سال پیش، از بوفالو برای شخم زدن زمین، مراقبت از آن و برداشت محصول استفاده میکردند. وقتی که بوفالو به سیذارتا نزدیک شد او را در نهایت آرامش یافت، از او خوشش آمد. گاه میشود که از کسی خوشمان بیاید بدون آنکه دلیل خاصی برای آن داشته باشیم. بوفالو هم چنین حسی نسبت به سیذارتا پیدا کرد؛ بنابراین با آنکه از گفتن آن خجالت میکشید احساس خود را با سیذارتا در میان گذاشت و به او گفت، سیذارتا من به تو ارادت پیدا کردهام و تو را بسیار دوست میدارم. سیذارتا هم رو به او کرد و گفت، من نیز تو را دوست دارم. بوفالو از این عکس العمل سیذارتا شگفتزده گفت: دلم میخواهد کاری برایت انجام دهم که در خور تو باشد اما نمیدانم چه کاری میتوانم انجام دهم؟ سیذارتا با مهربانی به او گفت: گیاه زیبایی هست که فقط تو میتوانی آن را برای من بچینی و بیاوری.
بوفالو از این درخواست بسیار خوشحال شد و سیذارتا نیز از او سپاسگزاری کرد، بعد از آنکه بوفالو رفت، سیذارتا برگهایی را به عنوان زیرانداز برای خود جدا کرد، به دعا و مراقبه نشست و نذر کرد تا زمانی که به شهود دست نیافته باشد، از جا برنخیزد. سیذارتا به مدت دو هفته در همان حال مراقبه ماند. مراقبه، نیایش، لبخند و تنفس. هر روز صبح سوجاتا برای او برنج میآورد و بوفالو نیز به دیدنش میآمد. بعد از دو هفته سیذارتا به دریافتها و مشاهدات جدیدی دست یافته بود و تصمیم گرفت که این تجارب را با مردم سهیم شود. پس آنجا را ترک گفت به امید آن که بتواند به دیگران یاری رساند.
با خود اندیشید در ابتدا با چه کسانی میتواند تجارب خود را مطرح کنند و بدین طریق به آنها یاری رساند؟ باید باکسانی صحبت میکرد که بهتر میتوانستند او را درک کنند. پس ابتدا به سراغ همان پنج یار دیرینه خود رفت. ابتدا آنها خواستند تا از پذیرش او سرباز زنند زیرا اعتقاد داشتند که او قوانین را زیر پا گذاشته و سالک خوبی نبوده است. اما هنگامی که نزدیک شد آرامش و منش او باعث شد تا راهبان بیاختیار روی خوش به او نشان دهند. آنگاه سیذارتا برای آنها از راه و روش و مراقبههای خود سخن گفت، اینکه اولین اصل در حکمت بودا همانا رنج کشیدن است و اینکه اساس فلسفه رنج چیست و برای رفع آن چه کارهایی میتوان انجام داد. زیبایی رفتار بودا آنجا است که وی با همه رنجها، همواره لبخندی بر لب دارد که تسلی بخش است.
هنگامی که میگویم من، به خداوند پناه میبرم، بدان معنا است که خداوند نیز درون من است زیرا بدون قسمت دوم قسمت اول معنایی نخواهد داشت. خداوند میخواهد تا به وسیله ما مفهوم آگاهی، بیداری و عشق به حقیقت بپیوندد. اینها همان مفاهیم مهمی هستند که تأثیرات مهمی هم در زندگی ما میگذارند. طبیعت نیز چنین است، به عنوان نمونه رابطه گیاهان با زمین نیز به همین شکلی است که با ما است و ما اینجا با شعر از زبان گیاهان آن را بیان میکنیم، آن هنگام که گیاهان خطاب به زمین میگویند:
ما خود را به تو میسپاریم ای زمین خداوند!
آنگاه زمین، گیاهان خود را در آغوش میگیرد
و این گونه ما دوتن، یکی میشویم.