کتاب وزارت درد، نوشته دوبراوکا اوگرشیچ | پیشنهاد و معرفی

«انتظار داری در “وطن؛ چی پیدا کنی؟» «وحشت پشت وحشت.» «و اینجا چه داری؟» «نبود وحشت.» «از نظر خیلیها همین دلیل قانعکنندهایست برای اینجا ماندن.»
داستان کلی کتاب:
تانیا لوسیچ پس از فرار از فروپاشی خشونتآمیز یوگسلاوی، اکنون استاد ادبیات در دانشگاه آمستردام است، جایی که او در کلاسی پر از سایر جوانان تبعیدی یوگسلاوی تدریس میکند، که اکثر آنها دستمزد ناچیزی از سر هم کردن لباسهای چرمی و لاستیکی S&M در یک بار دریافت میکنند. جایی که آنها اسمش را «وزارتخانه» گذاشتهاند.
تانیا دانشآموزانش را تشویق میکند تا در مقالههایی درباره تجربیات شخصی خود از فروپاشی فرهنگی و فیزیکی میهنشان، بنویسند. چیزی که اسمش نوستالژی یوگوسلاوی یا «یوگونوستالژی» گذاشتهاند.
اما این دوران باقی نمیماند و مهاجرت و پیامدهای تجزیه و جنگ روابط انسانی آنها را به هم میریزد.
زبان کتاب نرم و طنزگونه است و داستان با سرعت خوبی پیش میرود، خواننده حس نمیکند دنیای شخصیتها را نمیشناسد بلکه با تکتک آنها همذات پنداری میکند.
برای کسانی که در خاورمیانه زندگی میکنند جنگ و تنش تکرار هرروزه است این کتاب برای تمام این افراد دنیایی مشترک را میسازد و رنج مشترک انسانها را نشان می دهد.
نویسنده این کتاب دوبراوکا اوگرشیچ در ۲۷ مارچ ۱۹۴۹ در کوتینا، در کرواسی متولد شد. او دانشآموخته فلسفه دانشگاه زاگرب است. دوبراوکا اوگرشیچ اکنون در هلند زندگی میکند. او ۲۰ سال در انستیتو ادبیات این آمستردام فعالیت داشتهاست. از آثار او میتوان از فرهنگ دروغها، موزهٔ تسلیم بیقید و شرط، شخصیتت را به من قرض بده، خانهٔ هیچکس و بابا یاگا یک تخم گذاشته نام برد.
دوبراوکا اوگرشیچ در مقالههای خود با تجزیه و تحلیلهای عقلانی آن دسته از مسایل روز را که به انسانها مربوط میشود بررسی میکند.
چیز دیگری که همهمان از آن محروم شده بودیم حق بهیادآوردن بود. نابود شدن مملکت این احساس را به همراه آورده بود که دورانی که در آن سپری شده بود باید از یاد برود. سیاستمدارانی که بهقدرت رسیدند فقط بهقدرت قانع نبودند؛ میخواستند اهالی کشورهای تازهشان یکمشت مرده متحرک و آدمهایی بیخاطره باشند. گذشته مردم یوگسلاو را به باد انتقاد و استهزا میگرفتند و آنها را تشویق میکردند از زندگی گذشتهشان تبری بجویند و فراموشش کنند. توقع داشتند ما ادبیات، فیلمها، موسیقی پاپ، لطیفهها، تلویزیون، روزنامهها، کالاهای مصرفی، زبان و مردم و خلاصه همه و همه اینها را فراموش کنیم. بخش زیادی از اینها به صورت فیلم خام و عکس، کتاب و جزوه، اسناد و یادگارها از زبالهدان سر درآوردند…«یوگونوستالژی»، بهیادآوردن زندگی در کشور سابق، نام دیگری بود که بر براندازی سیاسی گذاشته شد.
موجی از خودکشی. خودکشیهای خاموش و آرام و بیسر و صدا، چون خبر مرگ و مصیبت آنقدر زیاد بود که دیگر حس دلسوزی و شفقت مردم را چندان برنمیانگیخت. خودکشی در زمان جنگ نعمت است و دلسوزی و شفقت کمیاب. به شیوههای مختلف دست به خودکشی میزدند: بعضیها به حد مرگ مینوشیدند _این پیشپاافتادهترین راه بود، یا در مصرف مواد مخدر افراط میکردند- در نتیجه جنگ مرزها باز شده بود و سیل مواد مخدر بهداخل کشور سرازیر بود؛ یا فقط «بر اثر دلشکستگی میمردند»، این حس تعبیری برای سکتههای قلبی و مغزی درماننشدهای بود که در دوران جنگ مثل حریقی مهارنشدنی گسترش پیدا کرده بود. سایر بیماریهای درماننشده را هم میشد خودکشی تلقی کرد.
نوستالژی، اگر واژه بیانگر این معنا باشد، مهاجمی بیرحم و موذی است که روش غافلگیر کردن را ترجیح میدهد؛ مهاجمی که زمانی به ما میتازد که اصلا انتظارش را نداریم و مستقیما روح و جان ما را هدف میگیرد. نوستالژی همیشه نقاب بر چهره دارد و طرفهتر از طرفه آن که ما قربانی تصادفی آن هستیم. نوستالژی در نقل عبارتی در قالب الفاظی دیگر چهره نشان میدهد _آن هم اغلب در نقلی بد_بعد از سیر و سفر پیچیدهای که بیشباهت به «تلفنبازی» بچهها نیست. عبارتی که اولین بازیکن در گوش پهلودستیاش میگوید از این گوش بهآن گوش میگذرد و سرانجام از دهان آخرین بازیکن مثل خرگوشی از کلاه یک شعبدهباز بیرون میآید.
کتاب وزارت درد
نویسنده: دوبراوکا اوگرشیچ
مترجم: نسرین طباطبایی
نشر نو
تعداد صفحات: ۳۲۰صفحه
یادم نمیآید اولین بار کی متوجهش شدم. شاید در ایستگاه منتظر تراموا ایستاده بودم، به نقشه شهر در جعبه آینه خیره شده بودم، به نمودارهای رنگارنگ مسیرهای اتوبوس و تراموا که از آنها سردرنمی آوردم و آن وقتها برایم جالب یا چندان جالب نبودند، بیخیال بیخیال ایستاده بودم که ناگهان، بیمقدمه، هوس کردم سرم را بکوبم به شیشه و خودم را ناکار کنم، و هر بار به شیشه نزدیکتر میشدم. بازهم نشد، الآن است که سرم را بکوبم به شیشه، آن وقت.. دست بر شانهام میگذاشت و با لحنی بفهمی نفهمی تمسخرآمیز میگفت: «دست بردار، رفیق. تو که راستی راستی خیال نداری که…؟ » البته، همه اینها در خیالم میگذرد، اما تصویری که میسازد میتواند چنان واقعی باشد که واقعاً خیال میکنم دارم صدایش را میشنوم و دستش را روی شانهام حس میکنم. میگویند هلندیها فقط وقتی حرف میزنند که حرفی برای گفتن داشته باشند.
در این شهر که هلندیها دور و برم را گرفتهاند من به زبان انگلیسی با مردم ارتباط برقرار میکنم، اغلب زبان مادریام را بیگانه مییابم. تا وقتی به خارج از کشور نیامده بودم درنیافته بودم که هم میهنانم به زبانی نیم بند با هم ارتباط برقرار میکنند، نیمی از کلمات را میخورند و صوتهایی نصفه نیمه ادا میکنند. تفهیم و تفاهم به زبان مادریام را مثل آدمی دچار ناتوانی گفتاری تجربه میکنم که میکوشد سادهترین فکرها را به کمک حرکات دست و صورت و آهنگ صدا منتقل کند. گفت و گوهای هم میهنانم مطول و ملالآور و خالی از محتوا به نظر میرسند. به جای حرف زدن انگار همدیگر را با کلمات نوازش میکنند و آب دهنی آرامش بخش و خوش سر و صدا به یکدیگر میمالند. به همین خاطر است که احساس میکنم اینجا دارم حرف زدن را از نو یاد میگیرم و این آسان نیست. دائم گوش به زنگ مجالی هستم تا ناتوانی خودم را در بیان چیزی که در ذهن دارم برطرف کنم. مسأله بزرگتر این است که آیا اصولاً از زبانی که یاد نگرفته است واقعیت را توصیف کند کاری ساخته باشد، آن هم واقعیتی را که ممکن است تجربه درونیاش پیچیده باشد مثلاً داستان سرایی آن هم در حالی که معلم ادبیات بودم.
بعد از رفتن به آلمان، من و گوران (Goran) در برلین ماندگار شدیم. آلمان را گوران انتخاب کرده بود: برای ورود به آلمان به ویزا نیاز نبود. مبلغ قابل توجهی پس انداز کرده بودیم که کفاف یک سال خرجمان را میداد. من خیلی زود روی پای خودم ایستادم: به عنوان پرستار بچه در خانوادهای آمریکایی کاری دست و پا کردم. پول بیشتری از دستمزد معمول به من میدادند و آدمهای محترمی بودند. علاوه بر آن کار پاره وقتی هم در کتابخانه ملی پیدا کردم؛ هفتهای یک روز کتابها را در بخش اسلاوی توی قفسهها میچیدم. چون به امور کتابخانه وارد بودم و جز «زبان خودمان» به زبان روسی هم صحبت میکردم و از دیگر زبانهای اسلاوی هم سردرمی آوردم، این کار برایم آسان شد. اما مجوز درست و حسابی برای کار نداشتم و این بود که مسئولان کتابخانه به ناچار دستمزدم را زیرمیزی میدادند. گوران که در دانشگاه زاگرب ریاضیات تدریس کرده بود خیلی زود در شرکتی کامپیوتری استخدام شد، اما چند ماه بعد استعفا داد: یکی از همکارانش که به عنوان مربی در یکی از دانشگاههای توکیو استخدام شده بود، سعی کرد گوران را به آنجا بکشاند و به او اطمینان داد که فی الفور کار بهتری پیدا خواهد کرد. گوران به نوبه خود سعی کرد مرا هم برای رفتن به آنجا راضی کند، اما زیر بار نرفتم: برای توجیه کارم گفتم که من اروپایی هستم و میخواهم نزدیک مادرم و پدر و مادرش بمانم، که البته حقیقت داشت، اما حقیقت دیگری هم در کار بود. گوران نمیتوانست با آنچه بر ما گذشته بود کنار بیاید. او ریاضیدانی عالی و مورد علاقه شاگردانش بود، و با اینکه رشتهای که تدریس میکرد «خنثی» بود، یک شبه از کار برکنارش کردند. دیگران سعی کردند مجابش کنند که این چیزی کاملاً «عادی» است. در زمان جنگ آدمهای حقیر همیشه این طور رفتار میکنند. نظیر آن برای خیلیها پیش آمده بود، نه فقط برای صربها در کرواسی بلکه برای کرواتها در صربستان، برای مسلمانها و کرواتها و صربها در بوسنی، برای یهودیها و آلبانیاییها و کولیهای اروپای شرقی؛ چنین بلایی بر سر همه در همه جای میهن سیه روز سابق ما آمده بود. اما هرچه گفتند از تلخکامی و خودخوری او کم نشد که نشد. اگر گوران واقعاً میخواست، میتوانستیم در آلمان ریشه بگیریم. هزاران هزار تن مثل ما بودند. اوایل مردم به هر کاری که گیرشان میآمد رضا میدادند، اما سرانجام به سطحی که سزاوارش بودند میرسیدند، زندگی جریان داشت و بچه هاشان با محیط سازگار میشدند. ما بچه نداشتیم و شاید همین امر تصمیمگیری را برایمان آسانتر کرد. مادر من و پدر و مادر گوران در زاگرب زندگی میکردند. بعد از آن که جلای وطن کردیم آپارتمانمان آپارتمان من و گوران در زاگرب را ارتش کرواسی مصادره کرد و خانواده یک افسر کروات آن را صاحب شد. پدر گوران سعی کرده بود وسایل خانه، دست کم کتاب هامان را، از آپارتمان خارج کند اما نتوانست. هرچه باشد گوران صرب بود و لابد من هم «پتیاره صرب» بودم. دوران، دوران انتقام جویی بیرحمانه ناشی از سیه روزی همگانی بود و مردم از هرکه میتوانستند، و اغلب از مردم بیگناه، انتقام میگرفتند.
با این همه، جنگ کارهامان را بهتر از آن چه به تنهایی از عهدهمان برمی آمد فیصله داد. گوران که با این عزم راسخ زاگرب را ترک کرده بود که «به دوردستترین جایی که میشد برود» در واقع از آن سوی دنیا سردرآورد، و کمی پس از عزیمت او نامهای از دوستی به نام اینس کادیچ (Ines Kadic) به دستم رسید که در آن پیشنهاد کرده بود دو ترم به عنوان مربی زبان صربو کرواتی در دانشگاه آمستردام مشغول به کار شوم. شوهرش، سس درائیسما (Cees Draaisma) رئیس گروه زبانها و ادبیات اسلاوی بود و به کسی نیاز داشت که فی المجلس این کار را بر عهده بگیرد. پیشنهادش را بیدرنگ پذیرفتم.