فیلم وداع با اسلحه – خلاصه، تحلیل و نقد – A Farewell to Arms (1957)
فیلمنامهنویس : بن هکت،برمبنای رمانی نوشته ارنست همینگوی.
فیلمبردار : پییرو پورتالوپی و آزولد موریس.
آهنگساز(موسیقی متن) : ماریو ناشیمبنه.
هنرپیشگان : راک هادسن، جنیفر، ویتوریو دسیکا، آلبرتو سوردی، مرسدس مکبریچ، اسکار هومولکا، الین استریچ، لئوپولدو تریسته، فرانکو اینترلنگی و ویکتور فرانسن.
نوع فیلم : رنگی، ۱۵۲ دقیقه.
جنگ جهانی اول. ماجراجوی آمریکائی، “ستوان فردریک هنری” (هادسن) بهعنوان راننده آمبولانس در خدمت نیروهای ایتالیائی است. “هنری”، در بازگشت به پشت جبهه، با رئیس و دوست نزدیکش، “سرگرد الساندرو رینالدی” (دسیکا) روبهرو میشود. “رینالدی” که علاقه بهخصوصی به زنان دارد، به “هنری” خبر میدهد که تعدادی پرستار جدید به بیمارستان محلی وارد شدهآند و میان آنان یکی، “کاترین بارکلی” (جونز)، از بقیه مقبولتر است. بهزودی رابطهای میان “هنری” و “کاترین” شکل میگیرد که حسادت “رینالدی” را برمیآنگیزد. پس از اعزام “هنری” به جبهه، “رینالدی” ترتیبی میهد تا “کاترین” بهمیلان منتقل شود و به این ترتیب از “هنری” دور بماند. اما پس از چندی، “هنری” در یک حمله شبانه زخمی میشود.حالا،در پشت جبهه، “رینالدی” باید یک عمل جراحی بر روی پای دوستش انجام بدهد. او از حسادتی که به دوستش روا داشته، شرمگین میشود و دستور میدهد که “هنری” را به بیمارستان در میلان منتقل کنند؛ جائی که بار دیگر “هنری” و “کاترین”با یکدیگر روبهرو وخواهند شد…
سومین نسخه سینمائی رمان پرآوازه همینگوی که در زمان اکران نخست، در سراسر دنیا با شکست روبهرو شد. (دو نسخه قبلی: به کارگردانی فرانک بورزیگی، ۱۹۳۲ و مایکل کورتیز، ۱۹۵۱). اینجا، سلزنیک مایل بود که همسر سیوهشت سالهاش، جونز، نقش دختری جوان را بازی کند. مشکل کار نیز از همین انتخاب آغاز شد و در نتیجه جان هیوستن که کارگدانی را بهعهده داشت، کناره گرفت (سلزنیک به هیوستن گفته بود: “شاید شیوه من در فیلمسازی، همان شیوه شما نباشد. اما این تنها شیوهای است که من بلد هستم… خانواده من… اهمیت بیشتری از وداع با اسلحه دارد!”). هکت بزرگ نیز (کهاز دوره کار روزنامهنگاری در سالهای پس از جنگ جهانی اول شیکاگو، همینگوی را میشناخت) معجزهای صورت نداده بود و گفتوگوهای او و همنیگوی را جونز و هادسن “چربی!” هدر دادند. تنها دسیکا به نقش خود گوشت و پوستی بخشیده بود که این برای نجات پنج میلیون دلار هزینه فیلم کافی نبود. همچنین فیلمبرداری دیدنی موریس و پورتالوپی از لوکیشنهای اصلی (بهخصوص از کوههای آلپ در ایتالیا).
وداع با اسلحه رمانی ضدجنگ است، عنوانش همین ویژگی و محتوایش را فریاد می کند، فریاد می زند که جنگ (نه دفاع) کاری عبث، بیهوده و ضدانسانی است، حادثه یی است تلخ که انسان را از گوهر و سرشت انسانی اش دور می کند و به موجودی تبدیل می گرداند که به جهت درنده خویی اش، بی ترحمی اش و ویرانگری اش نمی توان هیچ نامی بر او نهاد، چراکه درنده خویی حیوانات نیز فاقد این ویژگیها و طبع ویرانگرانه است. وداع با اسلحه تجربهی عینی و ملموس خود نویسنده است، تجربهی سالهای پس از ۱۹۱۷ که آمریکا وارد جنگ با آلمان و اتریش و عثمانی و ژاپن می شود و ارنست میلر همینگوی، جوان نوزده ساله (متولد ( ۱۸۹۸) شورمندانه و شوق انگیخته به جبههی ایتالیا می پیوندد و در مقام ستوان دومی به عنوان سرپرست گروه رانندگان آمبولانس خدمت می کند و با اتریشیها در جنگی بی هدف درگیر می شود. همان گونه که قهرمان قصه اش فردریک هنری ستوان دوم آمریکایی در جبههی ایتالیا به عنوان سرپرست آمبولانسهای حمل مجروح خدمت می کند. ارنست در جنگ از ناحیهی پا مجروح می شود، همان گونه که فردریک از ناحیهی پا مجروح می شود و در بیمارستان انگلیسیهای متحد ایتالیا بستری می گردد.
ارنست از زبان فردریک هنری تجربیات و مشاهدات خویش را از جنگ بیان می کند و بیزاری مردم ایتالیا را از این جنگ کشدار، ویرانگر و بی هدف به تلمیح به توصیف می نشیند. خواننده می ماند که اصلاً دعوا سر چیست و چه کسی دارد چه کسی را می کشد و چرا می کشد و هیچ کس نمی داند این همه رنج و این همه آوارگی برای چیست؟ و شگفتا همان فردریک هنریی که استواری را به سبب عدم همکاری در بیرون کشیدن آمبولانس از گل و لای میکشد؛ عاشق می شود، عاشقی که همهی وجودش معشوق را می طلبد و معشوق پرستاری است انگلیسی به نام کاترین بارکلی که یکپارچه شور و احساس و آکنده از لطافت و روح زنانگی است و این عشق در متن خشونت جنگ جاری می شود و در جای جای چادر سیاه و تیرهی جنگ، نقطههای روشن احساسی لطیف، سوسو می زند، چون ستارگانی در متن تاریک آسمان شب. داستان عملاً شامل دو بخش است، بخش نخست تیرگی و تاریکی و تلخی و درشتی و زشتی است، گل و لای است و لجن مال شدن زندگی پر از خشونت و وحشیگری و بخش دوم، آسایش و لطافت است و شیرینی و زندگی و همینگوی چه زیبا در این دو بخش این تقابل را به تصویر کشیده است.
فردریک جوان، معشوق خویش را به ساحل امن سوئیس می رساند، کشوری که اعلام بیطرفی کرده و بدین گونه خود را از تباهی جنگ کنار کشیده و همینگوی استادانه نشان می دهد که خط فاصل بین سیاهی و روشنایی، بین مرگ و زندگی، بین رنج و آسایش کوتاه و کوتاه است؛ به اندازهی درنوردیدن عرض یک دریاچه و در آن سوی دریاچه زندگی با همهی لطافت و زیباییهایش جریان دارد و عشق زیباترین ترانهی هستی را دربرابر غرش توپخانهها سر می دهد و فردریک هنری جوان در آغوش محبوبش روزگار و ماههای خوشی را می گذراند، اما افسوس که این شادمانی را دوام و بقایی نیست.
در اواخر تابستان آن سال در خانه یی روستایی زندگی می کردیم که مشرف بر رودخانه و دشتی بود که به کوهستان منتهی می شد. در بستر رودخانه، قلوه سنگها و تخته سنگهای آبساییدهی خشک و رنگ باخته در پرتو آفتاب جا خوش کرده بودند و آب زلال و روشن، پرشتاب و آبی رنگ در کانالها جریان داشت. از کنار خانه و در فرودست جاده، سواره نظام حرکت می کردند و خاکی که به پا می کردند، همچون پودری لطیف بر برگهای درختان مینشست. تنهی درختان نیز خاک آلود بود و برگها در آن سال زودتر از موعد فروریخت و میدیدم که سواره نظام در طول جاده در حرکت اند و غبار برمی انگیزند و برگ فرو می ریزند، برگهایی که در برابر وزش نسیم به جنبش می آمدند. سربازان همچنان پیش می رفتند و سپس در پی آنان جادهی خالی و سفید بود و چیزی جز برگ درختان بر جاده نمایان نبود. دشت در زیر کشت بود و خرمن در خرمن موج می زد و باغهای آکنده از درختان میوه در آن سوی دشت قامت کشیده و کوهها بیپوشش گیاهی، قهوه یی و عریان بودند. آتش جنگ در کوهستانها شعله ور بود
ابرهای تابستانی نبود؛ اما شبها خشک بود و احساسی از هجوم توفان نبود. گاه در تاریکی، صدای عبور سم ستوران را زیر پنجره میشنیدم و آوای سهمگین توپهای شان را که به دنبال تراکتورها، حرکت می کردند. شب هنگام، رفت و آمدها سنگین تر می شد و قاطرها در تعداد بسیاری صندوقهای مهمانی را حمل می کردند که در دو طرف خورجین هایشان جای داشت و نفربرها، نیروها را حمل می کردند و کامیونهای دیگری که بر روی بار آنها پارچهی برزنتی کشیده شده، در شلوغی جاده آرامتر در حرکت بودند. توپهای بزرگی نیز بود که هنگام روز تراکتورها آنها را می کشیدند و لولههای بلند توپها با شاخ و برگ سبز درختان استتار میشد و تراکتورها نیز در زیر برگهای مو از نظر پنهان می ماندند. از سوی شمال می توانستیم چشم به دره بیندازیم و جنگلی از درختان بلوط را ببینیم و در فراسوی آن، کوهستان دیگری بود که در پای آن، رودی جریان داشت. آتش جنگ برای تصرف آن کوهستان نیز شعله می کشید، اما پیروزیی وجود نداشت و در فصل پاییز وقتی باران شروع شد، برگهای درختان بلوط فروریخت و شاخهها عریان شدند و تنههای درختان از خیسی باران به سیاهی گراییدند و تاکستان نیز لخت و نحیف و شاخههایش بی برگ و بار شد و همهی روستای خیس و قهوایی با ورود پاییز مرگآمیز می نمود. مه بر رود نشست و ابر بر فراز کوهستان ظاهر شد و کامیونها بر تنهی درختان گل پاشیدند و شنلها و نیروهای عبوری خیس و گل آلود گردید. تفنگهایشان نیز خیس بود و در زیر شنلهای شان دو خشاب چرمی در بخش پیشین کمربند سربازان جای داشت. خشابها از چرم خاکستری رنگ و فشنگهای داخل آنها متعلق به تفنگ ۶/۵ میلیمتری بود و خشابها موجب شده بودند که در زیر شنل، شکمشان ورقلنبیده به نظر برسد؛ گویی مردانی که در جاده عبور می کردند، شش ماهه حامله بودند. اتومبیلهای کوچک خاکستری رنگی هم بودند که سریع و پرشتاب حرکت می کردند و معمولاً یک افسر در کنار راننده نشسته بود و افسران دیگری نیز در صندلی عقب می نشستند. آنان حتا بیش از کامیونها گل میپاشیدند و وقتی یکی از افسرانی که در عقب اتومبیل می نشست، خیلی کوچک اندام بود و بین دو ژنرال جای داشت؛ آن قدر کوچک بود که نمی توانستی صورتش را ببینی و فقط تاج کلاهش و پشتش دیده می شد و وقتی اتومبیل با سرعت خاص سریع تر به پیش می رفت، می دانستیم آن شخص احتمالاً خود شاه است. او در آنداین(۱) زندگی می کرد و تقریباً هر روز این مسیر را در می نوردید تا ببیند وضع چه گونه است و وضع هرروز بدتر میشد. با شروع زمستان، باران دایمی فرومی ریخت و با ورود باران، بیماری دوبا» هم آمد، اما کنترل شد و سرانجام «وبا» تنها هفت هزار نفر را در آتش از پای درآورد.
سال بعد پیروزیهای فراوانی به دست آمد. کوهی که در آن سوی دره قرار داشت و نیز دامنههای تپههای جنگلی بلوط؛ تصرف شد و پیروزی هایی نیز در فلاتی در آن سوی دشت به سمت جنوب نصیب مان شد و در ماه اوت از رودخانه عبور کرده و سرانجام در خانه یی در گوریزیا(۲) اقامت کردیم که یک چشمه و چندین درخت سایه ریز داشت که در باغی در حصار نشسته بود و در کنار خانه، درخت گلیسیرینی با گلهای خوشه بی ارغوانی قد برافراشته بود. حالا دیگر جنگ در کوهستانهای آن سوتر در فاصله یی کمتر از یک مایل ادامه داشت. شهر بسیار زیبا و خانهی ما بسیار دلنشین بود. رودخانه در پشت خانه مان جریان داشت و شهر بدون درگیری به طرز مهرورزانه یی به تصرف در آمده بود، اما کوهستانهای آن سوی شهر نمی توانست به این سادگی فتح شود و من خیلی خوشحال بودم که به نظر می رسید اتریشیها می خواهند در صورت پایان جنگ به شهر بازگردند، چون آن را بمباران نمی کردند تا ویران نشود و فقط بعضی بخشهای شهر را به شیوه یی نظامی بمباران کرده بودند.
مردم در شهر زندگی می کنند؛ بیمارستانها و کافهها هم فعالند و در آن سوی خیابانها نیز زره پوشها حضور دارند با دو فاحشه خانه؛ یکی برای سربازان و دیگری برای افسران. با پایان گرفتن تابستان، شبها سرد شد؛ جنگ در کوهستانهای فراسوی شهر؛ منظرهی آهن کشیهای پل خط آهن؛ تونل درهم شکسته شده بر اثر جریان رود که زمانی جنگ در آن اتفاق افتاده بود؛ درختان پیرامون میدان و ردیف طولانی درختان در دو سو که به میدان منتهی می شد؛ همهی دختران و زنان شهر؛ پادشاه که با اتومبیلش عبور می کرد و گاه گاهی چهره و جثهی کوچک با گردن بلند و ریش خاکستری اش که مثل ریش بز بود به چشم می خورد؛ مناظر و صحنههای داخل خانهها که دیوارهایشان با شلیک گلولههای توپ فروریخته بود همراه با سنگ و کلوخهای ریخته شده در باغچه خانه و گاه در حاشیهی خیابان و همهی جریاناتی که در کارسو(۳) ادامه داشت، این پاییز را از دیگر پاییزهای روستایی که در آن سکونت داشتیم، متفاوت می کرد. خود جنگ هم تغییر کرده بود. جنگل بلوط کوهستانی آن سوی شهر اکنون وجود نداشت، درحالی که در طول تابستان وقتی وارد شهر شدیم سبز سبز بود، اما حالا تنها کنده و تنههای خردشدهی درختان از آن باقی مانده و زمین گویی شخم زده شده بود. یک روز در اواخر پاییز وقتی به جایی رفته بودم که روزی جنگل بلوط بود؛ دیدم ابری از فراز کوهستان فرود آمد. شتابی در خود داشت و آفتاب رنگ باخت و به زردی گرایید و آن گاه همه چیز خاکستری و آسمان پوشیده شد و ابر پایین و پایین تر آمد و به ناگاه ما در میان ابر بودیم و برف باریدن گرفت. بارش برف در برابر وزش باد به صورت اریب پایین می آمد. زمین لخت، از برف پوشیده شد و کونههای درخت از میان برف بر زمین نشسته، سر بیرون آورد و برف بر روی زره پوشها نشست و در میان برف؛ راه گذری به سوی آبریزگاههای سنگرها ظاهر گردید. بعداً آن پایین در داخل شهر از پنجرهی فاحشه خانهی افسران، بارش برف را نگاه می کردم. همان جایی که با دوستم می نشستیم و دو گیلاس شراب آستی بالا می انداختیم و خیره میشدیم به بارش برف که آرام و سنگین می بارید و می دانستیم تمام آن زمستان وضع به همین منوال خواهد بود. هیچ یک از کوهساران آن سوی رود تصرف نشده بود، آن طرف را برای سال بعد گذاشته بودند. د
وستم دید که کشیش آسایشگاه ما با احتیاط در میان برفاب خیابان، قدم برمی دارد و انگشت به پنجره زد تا توجهی کشیش را به خود جلب کند. کشیش سر بلند کرد، ما را دید و لبخندی بر لبانش نشاند. دوستم به اشاره به داخل اتاق دعوتش کرد. کشیش به نشانهی نفی سر تکان داد و راه خود را در پیش گرفت. شب در آسایشگاه، ابتدا برنامهی خوردن اسپاگتی اجرا می شد که همگان آن را با حالتی جدی و شتابان می خوردند؛ یعنی با چنگال اسپاگتی را از بشقاب برمی داشتند و بالا می آوردند تا اینکه رشتههای سر چنگال از بقیهی رشتههای داخل بشقاب جدا شود و آن وقت آن را پایین آورده، دربرابر دهان قرار داده و در دهان فرو می کردند یا این که چنگال را در اسپاگتیها فرو می کردند، بالا می آوردند و با دهان آن را میمکیدند و از فلاسکی پوشیده با رشتههای علف مانند، شراب مینوشیدند تا اسپاگتی فرورود. فلاسک در ننویی فلزی این سو و آن سو می رفت و باید گلوی فلاسک را با انگشت نشان بچسبی و شراب سرخ روشن را که مزهی گس دارد و دلچسب است، در گیلاسی که با همان دست نگه داشته ای، بریزی. بعد از این مرحله، نوبت سربه سر گذاشتن سروان با کشیش می شد. کشیش، جوان بود و زود سرخ می شد و مثل بقیهی ما، یونیفورم میپوشید؛ اما صلیبی به رنگ مخمل سرخ تیره بر جیب چپ، روی سینهی تونیک خاکستری اش داشت. سروان با زبان شکسته بسته، ایتالیایی حرف میزد که برای من بد نبود، برای این که می توانستم هرچه می گوید به طور کامل بفهمم و چیزی جا نیفتد.
سروان نگاهی به کشیش و بعد به من کرد و گفت: “کشیش امروز با دخترا بود.” کشیش لبخند زد و سرخ شد و سرش را به نشانهی نفی تکان داد. سروان بیشتر اوقات سربه سر کشیش می گذاشت و او را راهبه کرده بود. سروان پرسید: “راست نمی گم؟ امروز کشیش رو با دخترا دیدم.”
کشیش گفت: “نه” افسران دیگر از این سربه سرگذاردن سرگرم شده بودند. سروان ادامه داد: کشیش اهل دختربازی نیست.” و خطاب به من گفت: “کشیش هیچ وقت سراغ دخترا نمیره.” گیلاسم را گرفت و نگاه پرسشگرش یک بند به من بود؛ اما از کشیش هم چشم برنمیداشت. – کشیش هر شب حریف پنج تاس همهی کسانی که دور میز نشسته بودند، خندیدند. – میدونین؟ کشیش هر شب حریف پنج تاس. شکلکی در آورد و با صدای بلندی خندید. کشیش این حرفها را شوخی گرفت. سرگرد گفت: “پاپ آرزوشه که اتریشیها جنگ رو ببرن. اون فرانتس جوزوف رو دوست داره. از اتریش پول در میاد، من بی دینم.” ستوان پرسید: “تا حالا کتاب «خوک سیاه» رو خوندی؟ برات به نسخه از اون کتاب رو میارم. اون کتاب ایمان منو تکون داد.” | کشیش گفت: “کتاب کثیف و مزخرفیه. درواقع از این کتاب خوشت نمیاد.” ستوان گفت: “کتاب ارزشمندیه. دربارهی کشیشا حرف میزنه. ازش خوشت میاد.” خطابش به من بود، من به کشیش لبخند زدم و او هم از آن سوی نور شمع پاسخ لبخند مرا داد و گفت: “نخونش.” ستوان گفت: “برات میارمش.” سرگرد گفت: “همهی آدمهای صاحب اندیشه، بی دینن. من درهرحال اعتقادی به فراماسونا ندارم.” ستوان گفت: “من فراماسونا رو قبول دارم. سازمان درست و درمونیه.” در این هنگام کسی وارد شد و وقتی در باز شد، میتوانستم بارش برف را ببینم.
گفتم: “حالا که برف اومده، هیچ حملهیی صورت نمی گیره.” | سرگرد گفت: “حتماً همینطوره. میتونی بری مرخصی، میتونی بری ناپل، رم، سیسیل.” ستوان گفت: “باید بره آمالفی(ع) رو ببینه. من برای فامیلام در آمالفی کارت مینویسم. اونا تو رو مثل بچه شون دوست خواهند داشت.” – باید بره پالرمو. – باید بره کاپری کشیش گفت: “دلم میخواد بری آبروزی (۵) و با خانواده ام در کابراکوتا(ع) آشنا بشی.” – گوش کن ببین دربارهی ابروزی چی میگه. اونجا بیشتر از اینجا برف میاد، اون که نمی خواد بره کشاورزا رو ببینه. بذار بره مراکز فرهنگی و تمدنی رو ببینه. – باید بره دخترای خوشگلو ببینه. من بهت آدرسهای جاهایی رو توی ناپل میدم. دخترای خوشگل و جوون همراه با مادراشون.ها!ها!ها! نگاهی به کشیش انداخت و به فریاد گفت: “هر شب کشیش، پنج به یک.” و دوباره همگی خندیدند. سرگرد گفت: “باید فوراً بری مرخصی” ستوان گفت: “دوست دارم باهات بیام یه چیزایی رو بهت نشون بدم.” – وقتی برمیگردی به عکس هم بیارن – صفحههای اپرای درست و حسابی رو بیار. – کاروس (۷) رو بیار – کاروس رو وللش، عربده می کشه. – دوست نداشتی مثل اون عربده بکشی؟
– عربده می کشه. میگم عربده می کشه. کشیش گفت: “دوست داشتم میرفتی ابروزی.” دیگران داد می کشیدند و کشیش ادامه داد: “اونجا میتونی بری شکار. از مردمش خوشت میاد؛ اگرچه سرده، هواش پاک و خشکه، میتونی در کنار خونوادهی من بمونی. پدرم به شکارچی مشهوره” سروان گفت: “دست بردار. ما رفتیم فاحشه خونه پیش از این که بسته بشه.” من به کشیش گفتم: “شب به خیر.” – شب به خیر.
وقتی به جبهه برگشتم، هنوز در همان شهرک بودیم. در روستا بر تعداد توپها اضافه شده و بهار از راه رسیده بود. مزارع سرسبز شده؛ تاکها جوانه زده؛ درختان دو سوی جاده، برگچه در آورده و از سمت دریا نسیم می وزید. من شهر را با قلعهی قدیمی بالای تپه دیدم که در محاصرهی تپههای دیگر قرار گرفته و کوهساران آن سوتر، به رنگ قهوهیی میزد و در دامنهها به سبزی می گرایید. در شهر بر تعداد توپها افزوده شده و تعدادی بیمارستان جدید نیز تأسیس شده بود. در خیابان با مردان و گاه زنان بریتانیایی برخورد می کردم و تعداد بیشتری از خانهها هدف گلولههای توپ قرار گرفته، ویران شده بود. هوا گرم و بهاری و من در جادهی میان درختان قدم زنان پیش رفتم. زمین از آفتابی که بر دیوارها می تابید، گرمی گرفته بود و دانستم که ما هنوز در همان شرایط پیشین زندگی میکنیم و وضع دقیقاً همان وضعیت پیش از مرخصی ام است. در خانه باز بود، بر نیمکتی که زیر آفتاب در خارج از خانه گذارده بودند، سربازی نشسته بود و آمبولانسی در کنار در مجاور به انتظار ایستاده بود و وقتی وارد خانه شدم، بوی کف سنگی مرمرین و بوی بیمارستان به مشامم رسید.
همه چیز مثل همانی بود که می رفتم، به جز این که حالا بهار آمده بود. به داخل اتاق بزرگ سرک کشیدم و دیدم سرگرد پشت میز نشسته، پنجره باز و نور خورشید در اتاق جاری بود. مرا ندید و مردد بودم بروم گزارش بدهم که آمده ام، یا بروم حمام کنم و سر و صورتم را صفا بدهم. تصمیم گرفتم اول به طبقهی بالا بروم. اتاقی که با ستوان رینالدى شریک بودم، رو به حیاط و پنجره اش باز بود. تخت خوابم از چند پتو تشکیل شده و وسایلم از دیوار آویزان بود. ماسک گاز در یک قوطی حلبی مستطیل شکل جای داشت، کلاهخود از همان میخ چوبی آویزان بود و در کنار تخت خواب، چمدان مربع شکلی جای داشت و روی چمدان، پوتینهایم بود که چرمش واکس زده شده و برق میزد. تفنگ دوربین دار اتریشیام با لولهی هشت وجهی اش و کونهی چوبی گردویی رنگ تیرهی دوست داشتنی اش، مدل اسکوتزن (4) بین دو تخت آویزان بود و به یاد آوردم دوربینی که روی این تفنگ نصب میشد، داخل چمدان است؛ به همین جهت آن را قفل کردم. رینالدی روی تخت خواب دیگری خوابیده بود. وقتی صدای مرا در اتاق شنید، بیدار شد و روی تخت خواب نشست