کتاب بازیهای جنگی – نوشته دیوید بیشاف – نوستالژیسازی
فکر کنم بد نباشد یک قسمت جدیدی به سایت اضافه کنم در مورد کتابهایی که در کودکی و نوجوانی نتوانسته بودم به هر دلیل بخرم. مثلا به خاطر اینکه کتابهای دیگری در اولویت قرار داده بودم و دفعه بعد دیده بودم که کتاب تمام شده و هیچ وقت تجدید چاپ نشده.
از این حسرتهای کتابی کم نداشتهام. البته معمولا پس از بیست سالی تصادفی یا پس از جستجوی پیگیر موفق میشدم این کتاب را تهیه کنم.
یکی از این کتابها، کتابهای بازیهای جنگی بود. این کتاب را در میانه دهه 60 در کتابفروشیای دیدم. منتها به خاطر کثرت کتابهایی که تازه خریده بودم، نخریدم.
ابن کتاب بر اساس فیلم موفق بازیهای جنگ WarGames، فیلمی در ژانر مهیج و علمی-تخیلی سخت به کارگردانی جان بدهام نوشته شده. فیلم در سال ۱۹۸۳ پخش شده بود.
مشاوران رئیسجمهور توصیه «جان مکیتریک» مبنی بر استفاده از کامپیوتر WOPR را برای کنترل و هدایت جنگ هستهای میپذیرند. همزمان در سیاتل، نوجوانی به نام «دیوید لایتمن» که با کامپیوتر شخصی خود به انجام کارهای شگفتی مشغول شده، هنگام جستجو در بازیهای کامپیوتری با کلمه عبور «جاشوآ» به WOPR راه پیدا میکند…
کارگردان: جان بدهام
نویسنده: لاورنس لاسکر -والتر پارکس – والون گرین
فیلمنامهنویس: لاورنس لاسکر – والون گرین – والتر پارکس
بازیگران: متیو برودریک -الای شیدی – دابنی کلمن – جان وود
موسیقی: آرتور بی. روبینستاین
این هم برای خودش سبکی از احساس و نوشتن است. این که شما نتوانسته باشید خاطرهای را در گذشته دور درست کنید و بعد نوستالژیای برای خودتان بسازید!
کامپیوتر که در فارسی به آن رایانه هم گفتهاند، در کشورهای صنعتی کاربردی چنان حیرتانگیز در زمینههای گوناگون پیدا کرده است که آن را جادوگر پایان قرن نیز خواندهاند.
در داستان بازیهای جنگی، نوجوانی کنجکاو و با فراست هنگام یک بازی کامپیوتر در رایانه دفاع هستهای آمریکا نفوذ میکند و به کلمه رمز یکی از سریترین برنامههای آن دست مییابد. این نوجوان که خیال میکند مشغول بازی است غافل است که حریف، کارهای او را جدی میپندارد و تصمیم به پرتاب سهمگینترین سلاحهای هستهای خود میگیرد…
بازهای جنگی داستان علمی تخیلی پرهیجانی است که فیلم آن میلیونها انسان را به تفکر واداشت و یک بار دیگر نشان داد ماشینی که ساخته بشر است ضمن خدمات انکارناپذیری که ارائه میدهد میتواند ویرانگر و هراسناک نیز باشد.
کامپیوتر که در فارسی به آن رایانه هم گفتهاند، در کشورهای صنعتی کاربردی چنان حیرتانگیز در زمینههای گوناگون پیدا کرده است که آن را جادوگر پایان قرن نیز خواندهاند.
در داستان بازیهای جنگی، نوجوانی کنجکاو و با فراست هنگام یک بازی کامپیوتر در رایانه دفاع هستهای آمریکا نفوذ میکند و به کلمه رمز یکی از سریترین برنامههای آن دست مییابد. این نوجوان که خیال میکنند مشغول بازی است غافل است که حریف، کارهای او را جدی میپندارد و تصمیم به پرتاب مرگبارترین سلاحهای هستهای خود میگیرد…
آنچه در این کتاب از نظر خوانندگان میگذرد، هر چند یک داستان علمی – تخیلی است حکایت از واقعیتهایی عمیقتر دارد که به قرن ما در طول تاریخ یک خصیصه استثنائی بخشیده است.
در حقیقت هیچگاه تکنولوژی تا این اندازه توانائی و نیرو در اختیار برخی از کشورها و بخصوص ابرقدرتها قرار نداده بود و در عین حال، هیچگاه ملتهای دربند و محروم تا این اندازه به نیروی لایزال و شکست ناپذیر خود آگاهی نیافته بودند.
سلاحهای ویرانگر هستهای، هواپیماهای غولآسا، زیردریاییهای اتمی، موشکهای قاره پیما و بطور کلی سیستمهای بسیار پیچیده جنگی به جای آنکه سلطه ابرقدرتها را بر جوامع جهان سوم ایدی سازند خود آنها را بشدت آسیبپذیر ساخته و آینده آنها را بطور جدی به خطر انداختهاند. این خطر بیشتر ناشی از آن است که تصمیمگیری در باره کاربرد این سلاحهای مخرب به فرد یا افراد معدودی که خود اکثر قدرت طلب و حتی ماجراجو هستند واگذار شده است. از طرفی چه بسا همانطور که در این داستان تخیلی آمده است ماجراجویان دیگری نیز عمداً یا سهوا بتوانند در سیستمهای پرمخاطره مذکور نفوذ کنند و جهانی را با فاجعه و ویرانی روبرو سازند.
آنچه طی دهههای اخیر در تعدادی از کشورهای جهان سوم و در رأس آنها ویتنام و افغانستان و لبنان و ایران گذشت و میگذرد آشکارا نشان میدهد که ابرقدرتها با وجود در اختیار داشتن سهمگینترین سلاهائی که تاکنون به دست بشر ساخته شده است، قادر به سرکوبی جنبشهای استقلال طلبانه در هیچ نقطه جهان نیستند. به بیان دیگر، با افزایش قدرت در دنیای استکباری، جنبشهای مردمی نیز به گونهای بیسابقه گسترش یافتهاند و جهان ما از زمانی که به بند کشیدن جوامع محروم از طریق قدرت نمایی با اعمال فشار امکانپذیر بود بسرعت فاصله میگیرد.
این واقعیت انکارناپذیر حاکی از آنست که نیروی ایمان و قدرت اراده بر هر سلاح و بر هر نیروی مادی، برتری بیچون و چرا دارد و ویرانگرترین سلاح در آخرین تحلیل، و همانطور که اشاره شد، بلای جان دارنده آن است نه ملتهای ستمدیده
«نشرنو» امیدوار است با انتشار این کتاب، ضمن آنکه خوانندگان و بخصوص جوانان کشور را چند ساعتی سرگرم میسازد بتواند آنها را به آسیبپذیری قدرتهای استکباری آگاهتر سازد و به تفکر بیشتر درباره نیروی ایمان در میان ملتهای محروم و توان معجزه آسای این نیرو در آزادسازی ملتها برانگیزد.
برف چنان بشدت میبارید که منظره صفحه تلویزیون را هنگامی که تودههای برفک سراسر آن را پوشانده است در نظر مجسم میکرد. صدای وانتی که دو افسر نیروی هوائی را بسوی ماموریت شبانه میبرد در میان برف خفه میشد. ستوان استیو آلمرا افسر راننده وانت گفت: « برای انجام دادن وظیفه هوای مزخرفی است. » او با مهارت بیک قهرمان در مسابقه اتومبیلرانی، فرمان را حرکت میداد اما نگاهش آنی از جاده بخ بسته داکوتای شمالی قطع نمیشد. دانههای برف در نور چراغهای اتومبیل مانند هزاران پروانه سفید در جنب و جوش بودند و دید راننده را تا حد صفر کاهش میدادند
سروان جری هالورهان افسر مافوق المر با غرولند گفت: «بله، مثل اینکه آسمان زبالههای خود را روی در ردریور خالی میکند. اما این که چیزی نیست، من از این بدتر را هم در آلاسکا دیدهام. » سروان سپس دکمههای نیم تنه پوستی خود را بست و با نگاهی اخم آلود به بخاری ماشین، با خود گفت: « نیروی هوائی لعنتی قادر است نیم دوجین شکاری بمب افکن را در آرایش پرواز دقیق قرار دهد اما عرضه ندارد یک چهارچرخه را درست گرم کند. »
آلمر برای عبور از یک سربالائی ملایم از دنده سه به دنده دو زد و گفت: «شاید اگر به مقصد برسیم شایستگی دریافت یک مدال را داشته باشیم.
هالورهان که در صندلی خود فرو میرفت گفت: «اگر مأموری که وظیفهاش فشار دادن یک دگمه بمب اتمی است بخواهد مدال بگیرد کسی وجود نخواهد داشت که آن مدال را روی سینه او نصب کند.
سپس شلیک خنده را سر داد و آب بینی خود را با صدائی مثل شیپور گرفت و گفت: «خودش است. سرماخوردگی. بیتردید سینوسهایش نسبت به برف حساسیت داشتند. او در نظر داشت بمحض آنکه سابقه خدمتش به حد نصاب برسد خود را به یک نقطه گرم، مثلاً در آریزونا، منتقل سازد. این کار، هم زن و فرزندانش را خوشحال میکرد هم سینوسهایش را …
هالورهان پس از خشک کردن بینی آهی کشید. از نفسش بخار برمی خاست. آلمر دوباره دنده سه را زد و گفت: «شما درباره رفیقه هیپی مسلک خود شیلا صحبت میکردید. باید زن عجیبی باشد. »
«آه! بله، همان دختری که نزدیک پایگاه اندروز بود. روزهای خوبی داشتیم. تظاهرات و خرابکاری، رقصهای تند و عشقهای بسیاری شیلا یکپارچه آتش بود. هر گاه به تنفس گاز اشگیآور در دانشگاه مشغول نبود، مرا به دیدن یک فیلم از گدار با فیلم «هیروشیما عشق من» و فیلمهائی از این دست میکشید. »
المر با دلزدگی پرسید: « مثل اینکه مخالف سلاح اتمی هم بود؟ »
هالورهان با لحنی حاکی از دفاع پاسخ داد: «بله، اما دختر با ارزشی بود. شیلا ترکیبی بود از عرفان شرقی و مواد مخدر و بیاعتنائی به آداب و رسوم. با هم روزهای خوشی را گذراندیم. کارهای عجیب و جنونآمیزی داشت. مثلاً جنگلی از ماری جوانا و گیاهان مخدر دیگر پرورش داده بود. »
در این هنگام آلمر که میکوشید در تاریکی پیش برود گفت: «به «مرکز» نزدیک میشویم. » هالورهان گفت: « بموقع رسیدیم. » و در کیف کیسه مانندی که به مچ دستش بسته بود به کاوش پرداخت. سپس افزود: «مادرم عادت داشت دستکشهای مرا در چنین کیسهای بگذارد و به مچم ببندد. کسانی که مرا سر این کار گذاشتند باید قبلاً با او مشورت کرده باشند. ».
المر با خنده گفت: «این مسألهای نیست. » و وانت را در پارکینگی کنار پست نگهبانی نگاه داشت.
هالورهان در حالیکه خود را برای رویارویی با سرما آماده میساخت در ماشین را باز کرده و بیرون آمد. پایش در برف فرو رفت و باد تندی او را عقب زد، بطوریکه به سپر وانت خورد و بیاختیار دشنامی از دهانش خارج شد. دانههای برف با شدت به صورتش میخورد و او کلاه. نیم تنهاش را روی سر کشید. جلوی آنها ساختمانی شبیه به خانههای روستائی در میان طوفان برف سر برافراشته بود. ستوان آلمر در این هوای طوفانی راهی برای جلو رفتن باز میکرد.
هالورهان که با هیکل تنومند خود دنبال آلمر میرفت با غرولند گفت: « نیروی جدید هوائی یخبندان. »
آلمر در را برای او باز کرد و خودش بعده داخل محوطه ورودی شد. سروان پس از آنکه خود را به مدخل گرم ساختمان انداخت چند بار نوک پاهایش را به زمین کوبید تا برف سنگین از پوتینهایش جدا شود و نیم تنه پوستیاش را هم در آورد. او لباس پروازی به رنگ آبی متالیک که در پشت آن مارک «واحد ۳۲۱ از بخش موشک» به چشم میخورد در بر داشت و شال گردنی به رنگ قرمز دور گردنش پیچیده بود.
سروان که دوباره در کیف دستی خود کاوش میکرد گفت: «هوای اینجا خیلی بهتر است. »
المر گفت: «البته. »
هالورهان سرانجام از کیف خود یک پروانه عبور در آورد و آن را از زیر یک شیشه ضد گلوله بطرف نگهبانی که با خونسردی پشت آن ایستاده بود لغزاند.
نگهبان با دقت پروانههای عبور و عکسهای آندو را با خودشان تطبیق کرد و سپس با تلفن شمارهای را گرفت و گفت: « تیم جدید برای تعویض آمده است. آنگاه گوشی را گذاشت و گفت: از این طرف بروید. اگر تا بیست دقیقه دیگر نیامده بودید دنبالتان میآمدند.
هالورهان به آلمر گفت: « به، باید برایت بگویم که در پایگاه موشکی «مینتمنه هر کس بدون اجازه غیبت کند زیر تشعشعات اتمی قرار میگیرد.
نگهبان سرش را با شنیدن این شوخی تلخ تکان داد و دکمهای را فشرد. صدائی برخاست و در محوطه نگهبانی باز شد و در افسر داخل منطقه امنیت شدند.
نگهبان یکبار دیگر عکسها و پروانههای عبور را بررسی کرد و سلاح کمری در مقابل آنان گذاشت.
المر فوری آن را به کمربند خود بست و به نگهبان گفت: خداحافظ تا فردا. »
هر دو بطرف آسانسور رفتند. صدای پایشان در راهرو میپیچید.
هالورمان در ضمن راه سلاح خودش را بست.
یک نگهبان که تفنگی بر دوش داشت. احترام نظامی کرد و صدای بهم خوردن پاشنههایش به گوش رسید، اما آندو کوچکترین توجهی به او نکردند. ستوان آلمر دکمه آسانسور را فشار داد و کنار ایستاد تا افسر مافوقش قبلاً سوار شود.
هالورهان که بیصبرانه میخواست دنباله داستان شیلا را بازگو کند گفت: «شیلا عادت داشت تمام شب آواز اسپانیولی « آییمراما، آییمراما…» را بخواند. ه. .
آلمر که قضیه حشیش و گیاهان مخدر را باور نکرده بود پرسید: دینی راست است؟
بله، او دستهایش را روی جوانهها پهن میکرد و ساعتها به زمزمه ادامه میداد. هیچگاه گیاهانی به این زیبائی ندیده بودم. محصولی ناب و درجه یک بود. »
در آسانسور باز شد، آنها در زیر زمین پایگاه، یعنی در سطح پرتاب موشک بودند. هالورهان بر دل گفت: «با مقدار سیمان و پولادی که در اینجا بکار رفته میتوان یک شهر ساخت. یک بمب اتمی پنج مگاتنی برای این «بچه! » جکم. یک تزقه را دارد. ».
بمحض آنکه از آسانسور خارج شدند آژیر به صدا در آمد.
هالورهان بسرعت بطرف جعبهای که روی در بزرگ آهنی و ضد گلوله نصب شده بود رفت و با فشار دادن چند دکمه دهانش را به میکروفن داخلی نزدیک کرد و گفت: «سروان هالورهان، آماده برای شناسائی. » سپس نفس عمیقی کشید و ضمن آنکه چشمکی به آلمر میزد کلمات رمز را بدین ترتیب بر زبان راند: «لیما، اسکار، نوامبر، لیما، ویسکی، گلف. ».
آژیر پایان یافت، اما صدای آن در سر هالورهان طنین انداز بود. او همیشه چنین احساسی را داشت، حتماً چیزی جز انعکاس صدا نمیتوانست باشد
در این هنگام چند موتور نامرئی به صدا افتادند. زبانه قفلها بطور خود کار عقب رفت و آنها با فشار دادن در آن را باز کردند و داخل راهروی دیگری شدند. این راهرو به در دوم که بوسیله صدا باز میشد منتهی میگردید.
هالورهان مقابل در، به رمز گفت: «من ایون را صدا میکنم. » در باز شد و آندو به دو افسر دیگر که قرار بود جایشان را با آنها عوض کنند سلام دادند.
سروان فلاندرس برخاست، بدن خود را کشید و گفت « بچهها، رفته رفته از تأخیر شما نگران میشدیم. » سپس به معاونش ستوان مورگان، که جلوی میز فرمان خود نشسته بود و یادداشتهایی مینوشت نگاهی کرد و ادامه داد: «راهها قطعاً …
هالورهان سخن او را قطع کرد و با لحن نیشداری پرسید: «کدام راهها؟
آنها میباید شب را در یک اتاق سه متر در شش متر که از نظر یک زندگی سالم و آرام کابوسی به شمار میرفت بسر برند: نور صفحههای رادار، صدای یکنواخت بادبزنها، بوی گاز اوزون و جورابهای نشسته و قهوه. محل مملو از فرستندههایی با فرکانس بالا، آلات قطع جریان برق، و دستگاههای پاکیزهسازی هوا بود. یک ماشین ثبت از راه دور که مستقیماً با مقر فرماندهی نیروی استراتژیک در ارتباط بود در گوشهای قرار داشت و صدایی از آن بر نمیآمد. یک یخچال در گوشه دیگر وزوز میکرد. یک لگن کوچک نیز برای رفع حاجت داخل اتاق گذاشته بودند که روی آن به اشکال میشد جنبه محرمانه بودن کار را حفظ کرد. هر یک از دو میز فرمان پرتاب موشک دارای یک کامپیوتر و چند تابلو الکترونیک بود که موقعیت هر یک از ده موشک قاره پیمایی را که از اتاق کنترل میشدند نشان میداد. و بالاخره یک گاو صندوق قرمز که دو قفل داشت و در داخل دیوار نصب شده بود.
سروان فلاندرس با قیافهای دیرباور به صورت هالورهان اشاره کرد و پرسید: «این چیست؟ » …