معرفی و خلاصه کتاب روح گریان من | کیم هیون هی
کتاب روح گریان من داستانی از کیم هیون هی با ترجمه محمد خیریان است. این اثر، داستان واقعی زندگی یکی از مرگبارترین جاسوسان تربیت شده توسط ارتش کره شمالی است.
روح گریان من، داستانی واقعی از زندگی یکی از مرگبارترین جاسوسان تربیت شده ارتش کره شمالی است. دختری که در نوجوانی به سراغ آموزشهای سخت نظامی میرود. به عنوان جاسوس مشغول به کار میشود و همین شغل، او را به بسیاری از کشورهای دنیا میکشاند. عملیاتهای بسیاری انجام میدهد و در نهایت در ماموریت انفجار هواپیما در کره جنوبی شکست میخورد و دستگیر میشود.
کیم هیون هی، از زبان دختری تعریف میشود که یکی از جاسوسان عالی رتبه کره شمالی است. او تحت تاثیر تعلیمات حزب، سالها مشغول عملیات جاسوسی و تروریستی بوده است. در این کتاب از زندگی خودش میگوید. از کودکی، از شرایط زندگیاش، تصمیمی که برای رفتن به حزب گرفته است و شرایطی که در حزب داشته است، مثلا: هر شکی به اعتقادات و اهداف حزب برابر با تبعید به اردوگاه کار اجباری و یا اعدام است. هر خیانتی به تعالیم حزب و رهبر عزیز در طول ماموریتها موجب کشته شدن اعضای خانواده مامور حزب میشود و …
داستان روح گریان من، زندگی جذاب و دردناکی است که به دو دلیل اهمیت بسیاری دارد. یکی اینکه این داستان از زبان یک جاسوس زن بیان میشود و دلیل دوم این است که درباره کشوری است که ابعاد پنهان و ناشنخته بسیاری دارد. این کتاب به یکی از پرفروشترین کتابهای جهان تبدیل شده است که تا به حال به یازده زبان زنده دنیا ترجمه شده است.
کتاب روح گریان من
داستان واقعی یکی از مرگبارترین جاسوسان تربیت شده توسط ارتش کره شمالی
نویسنده: کیم هیون هی
مترجم: محمد خیریان
انتشارات یوشیتا
نگهبان زن، چند بار در روز یک قالیچه ایرانی را روی زمین میانداخت که از آن به عنوان سجاده استفاده میکرد. سپس به سمت جنوب غربی به سمت کعبه به سجده میرفت. عبادت و راز و نیاز با خدایی که دیده نمیشد برایم عجیب بود. در کرهشمالی از بدو تولد یاد میدهند که دین، نفرتانگیز، غیرطبیعی و بدتر از همه مخالف با انقلاب است. به ما میگفتند معتقدان به دین، افراد دورویی هستند و من هر گاه کسی از واژه ایمان استفاده میکرد با نفرت واکنش نشان میدادم. احساس میکردم احترام به رهبر بزرگمان به عنوان قهرمان و الهامبخش ما که همیشه قابل رؤیت بود، کار عقلانیتر و بهتری است،
میخواستم روزهایی را به یاد بیاورم که در کوبا بودیم که با خانوادهام در آب بازی میکردم و هیچ نگرانی و کاری در دنیا نداشتم. ولی دیگر بچه نبودم و پدرومادرم نمیتوانستند مرا نجات دهند. من مثل هر بزرگسال دیگری مسئول کارهایم بودم و باید بایستم و تنها بمیرم. با حسادت به مردم بیگناهی نگاه میکردم که در خیابان راه میرفتند و با اینکه چند قدم بیشتر فاصله نداشتند به نظر میرسید چندین سال نوری از من دورند. به آنها حسادت میورزیدم.
در این دوره اتفاقی افتاد که تغییر بزرگی در رفتارم محسوب میشد: شروع کردم به دعا کردن. دین غربیها در کره رواج داشت و از طریق کتاب، تلویزیون و گفتگوهای دیگران مطالب جستهوگریختهای یاد گرفته بودم. از خدا میخواستم بتوانم گناهانم را جبران کنم. میخواستم فرصت دیگری برای زندگی به من بدهد تا بتوانم به دیگران خدمت کنم. بدون این دعاها، احتمالاً امید را به طور کامل از دست میدادم.
همه ما در زندگی رنج دیگران را دیدهایم و در عین اینکه با آنها همدردی میکنیم، خوشحال هستیم آنها رنج میبرند، نه ما. برخی افراد مجروح یا مبتلا به بیماری میشوند و گاهی اوقات میمیرند؛ آنها هستند که باید هزینهاش را بپردازند؛ همیشه دیگران هستند که مشکل دارند. ولی این بار، من بودم. این بار قرار بود من بمیرم و دیگران زنده بمانند.
این حالت برای بچهها طبیعی است چون از زمانی که حرف زدن را شروع میکنند به آنها یاد میدهند خانواده کیم را بپرستند، ولی برای بزرگترها این مسأله آسان نیست. آنها خانواده کیم را برای ظاهرسازی میپرستند. اشتیاق آنها تا حد زیادی ساختگی است چون نمیخواهند به اردوگاههای کار اجباری فرستاده شوند یا بدتر از آن با باتوم کشته شوند. چون طبق قانون کرهشمالی کسی که به خانواده کیم اهانت کند آنقدر با یک میله آهنی کتک خواهد خورد تا کشته شود.
انتخابات در کرهشمالی هر چهار سال یک بار برگزار میشود. برای هر منطقه فقط یک نامزد وجود دارد که توسط حزب کار انتخاب میشود و مردم با بله یا خیر رأی میدهند. هفتهها قبل از انتخابات، گردهماییو راهپیمایی و سمینارهایی برگزار میشد تا مشارکت صددرصدی حاصل شود. البته طبق قانون، تمام افراد بالای هفده سال باید رأی بدهند به همین دلیل همه شعارها و جشنوارهها فریب است. وقتی روز انتخابات میرسد مردم از ساعت هفت صبح در پای صندوقهای رأی صف میکشند تا رأی بدهند. معمولاً یک گروه موسیقی در آن نزدیکی مشغول نواختن است تا به مردم روحیه بدهند. به رأی دهندهها بعد از ثبتنام، تکه کاغذی میدهند که روی آن مهر رأی «مثبت» زدهاند. سپس رأیدهنده به سمت راهرویی میرود که مسؤلان انتخابات نشستهاند و به تصاویر خانواده کیم نزدیک شده و تعظیم میکنند. سپس رأی «مثبت» خود را در صندوق زیر این تصاویر میاندازد. فرد برای رأی منفی نباید برگه را در صندوق بیندازد. نیازی به گفتن نیست که زیر نگاه مستقیم مسئولان انتخابات، این امر غیرممکن است.
مرا به کوچه باریکی هدایت کرد که پر از رستوران بود. غذا را پشت شیشه به نمایش گذاشته بودند که دهانم را آب میانداخت، کوفته برنجی، تِمپورا، کوفته کلهوپاچه خوک، سوسیس خون و حتی چاپ چیااُو، یک غذای کرهای شامل ماکارونی، سبزیجات و گوشت. فراوانی غذا مرا شگفتزده کرد و به یاد آوردم که کوفته کلهوپاچه خوک مدت ده سال بود که در کرهشمالی وجود نداشت. مادرم خودش را خوششانس میدانست که یک هندوانه گندیده پیدا کرده بود. کاش میشد خانوادهم رو اینجا بیارم…در مواجهه با این همه غذا برایم سخت بود که به مشکلات آنها فکر نکنم.
یک روز سِنگجو گفت: «کیم ایل سونگ رو نگاه کن، مرتیکه فسیله، ولی هنوز زندهس.» نارک جونگ گفت: «خب، میگن آدمهای بد همیشه بیشتر عمر میکنن.» من تشر زدم و گفتم: «تقصیر اون نیست. یا زیردستهاش گمراهش میکنن یا به طور کامل از دستورهاش اطاعت نمیکنن.» این جمله باعث شد دیوانهوار بخندند