معرفی و خلاصه رمان هر دو در نهایت می میرند| آدام سیلورا
کتاب هر دو در نهایت می میرند رمانی از آدام سیلورا نویسنده آمریکایی معاصر است که با ترجمه میلاد بابانژاد و الهه مرادی به چاپ رسیده است.
هر دو درنهایت میمیرند رمانی الهامبخش، تاثیرگذار ، دلنشین و حیرتانگیز است که به ما یادآوری میکند زندگی بدون مرگ و عشق و دوستی بدون غم بیمعنا میشوند و میتوانیم حتی در یک روز هم که شده زندگی و دنیایمان راتغییر دهیم.
در پنجم سپتامبر، درست کمی بعد از نیمهشب، از طرف قاصد مرگ با متیو تورز و روفوس امتریو تماس گرفته میشود تا خبر بدی به آنها بدهند. آن دو قرار است امروز زندگی را به پایان برسانند. متیو و روفوس با هم آشنایی ندارند اما به دلایل گوناگون و متفاوتی هر دو در روز آخر زندگیشان به دنبال پیدا کردن دوست تازه ای هستند و این شروعی برای یک پایان پر از ماجراجویی و هیجان است.
کتاب هر دو در نهایت می میرند
نویسنده: آدام سیلورا
مترجم: میلاد بابانژادالهه مرادی
نشر نون
آدمها فکر میکنن برای کارهایی که دوست دارن، همیشه وقت دارن و لذت داشتههاشون رو نمیبرن، حتی حرفهاشون رو هم بههم نمیگن و صبر میکنن. اما من فهمیدم که ما آدمها واقعاً وقتی برای منتظر شدن و تلف کردن نداریم. اگر دنبال چیزهایی که دوست داریم نریم، چیزی جز حسرت برامون نمیمونه. تو داری میمیری و ممکنه هیچ وقت نتونم بهاندازهٔ کافی بهت بگم که چقدر ازت ممنونم. برای همین، تا وقت داریم، میخوام تا جایی که میتونم، بهت بگم ممنونم، ممنونم، ممنونم و ممنونم.”
ممکن است در خانوادهای متولد شده باشی و حق انتخابی نداشته باشی، اما دوستیهایت را خودت انتخاب میکنی. میفهمی که بعضی دوستیها ارزشش را ندارد و باید آنها را پشت سر بگذاری، اما دوستیهایی هستند که ارزش هر خطر و هر چیزی را دارند.
عینکش را در آورد و اجازه داد مالکوم و میز پلیس روبهرویشان تیره و تار شوند. عادت داشت هر چند وقت یک بار، این کار را انجام دهد. برای همین، همه میدانستند که این کارش بهمعنای آن است که میخواهد از دنیا و اتفاقات اطرافش، وقت استراحتی بگیرد.
کمک کردن به خیریه یا کمک به رد شدن پیرها از خیابان یا نجات دادن حیواناتی که جایی گیر کردند را نباید بهخاطر پاداش انجام داد. ممکن است نتوانم درمان سرطان را پیدا کنم یا معضل گرسنگی در سطح جهان را رفع کنم، اما همین مهربانیهای کوچک میتوانند راه درازی بروند.
همه چیز داره منقرض میشه، همه و همه چیز میمیرن. انسانها مزخرفان، پسر. با خودمون فکر میکنیم خیلی شاخیم و هیچ چیزی نمیتونه نابودمون کنه و عمرمون همیشه ادامه داره، چون خیر سرمون، خیلی مواظبیم، درست برعکس باجههای تلفن و کتابها. اما شرط میبندم دایناسورها هم پیش خودشون فکر میکردن همیشه به حکومتشون توی دنیا ادامه میدن.”
عشق قدرت اَبَرقهرمانی ما آدمهاست که همه هم دارند، اما همیشه نمیشه این قدرت رو کنترل کرد، مخصوصاً وقتی آدم بزرگتر میشه. بعضی وقتها ممکنه دیوونگی به نظر بیاد و نباید از اینکه این قدرتم خرج کسی شده که توقعش رو نداشتم، بترسم.
فقط آدمهایی برام مهمان که دلشون بخواد توی زندگی من باشن، آدمهایی مثل روفوس. یادته وقتی اومد، بهمون اعتماد کرد و رازهاش رو بهمون گفت؟ کسی این کار رو میکنه که بخواد توی زندگی آدم باشه و منم میخوام توی زندگی اون باشم. هر چند، چیز زیادی ازش نمونده باشه.”
تو تنها شانس پنی برای خوشبخت شدن توی دنیایی هستی که پر از آرزوهای بیارزشه و هیچ تضمینی برای هیچی وجود نداره و توش پاداشی به آدمهایی که کار اشتباهی نکردن تعلق نمیگیره. انگار که دنیا همون بلاهایی رو سر آدمهای خوبش میآره که سر آدمبدهاش هم میآره،
مهم نیست چه انتخابی بکنیم ـ تکی یا با هم ـ نقطهٔ پایان ما مشخص است. مهم نیست چند بار چپ و راستمان را نگاه کنیم. مهم نیست بهخاطر ترس به چتربازی نرویم، هر چند بهمعنای آن باشد که هرگز فرصت پرواز مثل اَبَرقهرمانهای محبوبم را پیدا نکنیم. مهم نیست موقع عبور از کنار دار و دستههای خلافکار در محلهای بد، سرمان را پایین بگیریم. مهم نیست چگونه زندگی کنیم، هر دو، در نهایت، میمیریم.
اینجا شروع زندگی پنی بود و یک روزی به خودش خواهد آمد و خواهد دید که قاصد مرگ به او زنگ زده و چقدر زندگی و بزرگ شدن، برای مردن، مزخرف است. بله، ما زندگی میکنیم، یا بهتر است بگویم حداقل این فرصت به ما داده میشود تا زندگی کنیم، اما گاهی وقتها، زندگی بهخاطر ترسهایش، سخت و پیچیده میشود.
سالها از زندگیام را صرف احتیاط برای زنده ماندن کردم تا بلکه زندگی طولانیتری داشته باشم و ببینید این روش من را به کجا رسانده است. در خط پایان هستم و هرگز لذت مسابقه دادن را تجربه نکردم.
هیچ کس نمیخواهد بمیرد. حتی کسانی که میخواهند به بهشت بروند هم حاضر نیستند بمیرند. با این حال، مرگ مقصد مشترک همهٔ ماست. هیچ کس تاکنون نتوانسته از چنگ آن فرار کند و باید هم اینگونه باشد، چون مرگ به احتمال خیلی زیاد، بهترین ابداع زندگی بشر است. مرگ سفیر تغییر و تحول است. کهنگی را از میان میبرد و تازگی را جایگزین میکند. استیو جابز
او به من گفت که باید بهجای تعریف کردن از ظواهر دخترها برای دوستی با آنها، بیشتر از جملات شخصیتر و خاصتر استفاده کنم، چون به قول او: “همه میتوانند چشم زیبا داشته باشند، اما فقط بعضیهایشان میتوانند حروف الفبا را با آواز بخوانند و این آواز را تبدیل به آواز محبوبت کنند.”
“کاش وقت بیشتری داشتیم.” واقعاً احساسم همین بود. “شاید الآنشم داشته باشیم، اما الآن، از زندگیام راضیام. آدمها فکر میکنن برای کارهایی که دوست دارن، همیشه وقت دارن و لذت داشتههاشون رو نمیبرن، حتی حرفهاشون رو هم بههم نمیگن و صبر میکنن. اما من فهمیدم که ما آدمها واقعاً وقتی برای منتظر شدن و تلف کردن نداریم. اگر دنبال چیزهایی که دوست داریم نریم، چیزی جز حسرت برامون نمیمونه. تو داری میمیری و ممکنه هیچ وقت نتونم بهاندازهٔ کافی بهت بگم که چقدر ازت ممنونم. برای همین، تا وقت داریم، میخوام تا جایی که میتونم، بهت بگم ممنونم، ممنونم، ممنونم و ممنونم.”
هاوئی گفت: “زندگی من مثل یه شمشیر دولبه میمونه.” مثل روز آخریهای دیگر، جوری حرف نمیزد که انگار شکست خورده است. “اگه الآن اینجا هستم، بهخاطر سرعت زندگی منه. اگه به تست بازیگری اون فیلم نمیرفتم، شاید عاشق کسی میشدم که او هم من رو دوست داشت. شاید حتی با عشق، بچهدار میشدم. پسری داشتم که خودم براش مهم بودم نه حساب بانکیام. میتونستم وقت بذارم و اسپانیایی یاد بگیرم تا با مادربزرگم، بدون کمک مامانم توی ترجمه، صحبت کنم.”
تصویر من از اوتوپیا یا مدینهٔ فاضلهٔ واقعی اینگونه است: دنیایی بدون خشونت و ناراحتی، جایی که همه تا همیشه زندگی میکنند یا حداقل، تا وقتی که به آرزوهایشان برسند و خوشبخت شوند و در نهایت، خودشان تصمیم بگیرند که بفهمند مرحلهٔ بعدی چیست.
ممکن است در خانوادهای متولد شده باشی و حق انتخابی نداشته باشی، اما دوستیهایت را خودت انتخاب میکنی. میفهمی که بعضی دوستیها ارزشش را ندارد و باید آنها را پشت سر بگذاری، اما دوستیهایی هستند که ارزش هر خطر و هر چیزی را دارند.