کتاب مغازه جادویی – تلاش یک جراح مغز و اعصاب برای کشف اسرار مغز و قلب

پرفروشترین کتاب نیویورک تایمز در مورد چیزهای خارقالعادهای است که وقتی از قدرت مغز و قلب استفاده میکنیم رخ میدهد.
جیم دوتی Jim Doty که در صحرای مرتفع کالیفرنیا در خانوادهای فقیر بزرگ شد، پدر و مادری الکلی داشت که به طور مزمن افسرده و ناتوان شده بودند. امروز او مدیر مرکز تحقیقات و آموزش ترحم و نوع دوستی (CCARE) در دانشگاه استنفورد است که دالایی لاما یکی از خیرین بنیانگذار آن است.
در برههای از زندگی او به بن بست رسیده بود و به دنبال یک انگشت شست پلاستیکی به یک مغازه جادویی سرگردان شد. در عوض او با روث، زنی آشنا شد که به او یک سری تمرین آموزش داد تا رنج خود را کاهش دهد و بزرگترین آرزوهایش را به چنگ آورد. آخرین مأموریت او این بود که قلبش را باز نگه دارد و این تکنیکها را به دیگران آموزش دهد. او اولین نگاه خود را از رابطه منحصر به فرد بین مغز و قلب به او داد.
دوتی تمرینهای روث را بسیار ارزشمند میداند و آنها را به صورت بالقوه منشا قدرت و ثروتی میداند که فقط او میتوانست آنها را به عنوان یک نوجوان دوازده ساله، سوار بر دوچرخه نارنجی Sting-Ray خود تصور کند. ا
خاطرات او در کتاب Into the Magic Shop به ما نشان میدهد که چگونه میتوانیم با تغییر مغز و قلب خود، زندگی خود را اساساً تغییر دهیم.
مقدمه: چیزهای زیبا
هنگام جدا شدن پوست سر از جمجمه، صدایی خاص به گوش میرسد. درست مانند جدا کردن یک تکه بزرگ ولکرو از منبع خودش. صدایی بلند و خشن و تا حدی ناراحتکننده است. در دانشکدههای پزشکی کلاسی وجود ندارد که صداها و بوی جراحی مغز را به شما بیاموزد. در حالی که کمبود چنین کلاسی در دانشکدهها کاملاً احساس میشود و چه بهتر که وجود داشته باشد. آموزش برای سرو صدای سنگین مته، وقتی که استخوان را آره میکند و سوراخهایی را که مته ایجاد کرده، را در یک خط مستقیم برش میدهد و فضای اتاق عمل پر از بوی خاک آره تابستانی میشود. صدای ناخواستهای که جمجمه هنگام برداشته شدن از سخت شامه ایجاد میکند و صدای قیچی که به آرامی عبور میکند. هنگامی که مغز در معرض دید همگان قرار میگیرد، به وضوح میتوان دید که با هر ضربان قلب، گویی با ریتم حرکت میکند، طوری بنظر میرسد که صدای نالهاش، در اعتراض به برهنگی و آسیبپذیریاش و اینکه رازهای آن در زیر نورهای خشن اتاق عمل نمایان شده، بلند شده است.
پسرک در لباس بیمارستان کوچکتر از اندازه واقعی خود به نظر میرسد و در حالی که منتظر است تا وارد اتاق عمل جراحی شود، تقریباً داخل تخت فرو رفته است. – مامی من برای من دعا کرد. مطمئنم برای تو هم دعا میکنه. صدای نفس نفس زدن مادر پسرک را با صدای سنگین میشنوم و میدانم که او تمام نیروی خودش را جمع میکند که در نظر پسرش قوی بماند. دستم را لای موهای بلند و خرماییاش میکشم.
– میخواهی دوباره برایت شرح بدهم که امروز چه اتفاقی میافتد قهرمان، یا آمادهای؟
خیلی دوست داشت وقتی که او را قهرمان و یا رفیق صدا میزدم.
– آره میدونم قراره من بخوابم و تو اون چیز زشت را از سرم در بیاری تا دیگر سردرد نگیرم. بعدش مامان و مامی را میبینم.
در واقع اون چیز زشت، یک مدولوبلاستوما، شایعترین تومور بدخیم مغزی در کودکان است و در حفره خلفی زیر جمجمه قرار دارد. بیان مدولوبلاستوما برای بزرگسالان هم آسان نیست، چه برسد برای یک کودک چهارساله، هرچقدر هم که باهوش باشد. در واقع راست میگفت تومورهای مغزی کودکان چیزهای زشتی هستند، پس یه جورایی من با این لفظ موافقم. آنها مهاجمهایی بد قیافه هستند که تقارن حساس مغز را به هم میریزند. آنها از میان دو لوب مخچه رشد میکنند و در نهایت نه تنها مخچه بلکه ساقه مغز را نیز فشرده میکنند تا در آخر راههایی که به مایع در مغز اجازه گردش میدهد را مسدود کنند.
مغز یکی از زیباترین چیزهایی است که تا به حال دیدهام، و کشف اسرار آن و دست یافتن راههایی برای درمان آن، امتیازی است که آن بدیهی تلقی نکردهام.
…
لنکستر، کالیفرنیا، ۱۹۶۸ روزی که فهمیدم انگشت شستم نیست، مانند روزهای دیگر تابستان قبل از شروع کلاس هشتم آغاز شد. روزهایم را با دوچرخه سواری در شهر سپری میگذراندم، حتی اگر گاهی اوقات آنقدر داغ بود که فلز روی دسته دوچرخهام مانند یک اجاق گاز بود. من همیشه میتوانستم غبار را در دهانم مزه مزه کنم. شن و علفهای هرز مانند برس ۴ خرگوش و کاکتوسهایی که برای زنده ماندن با خورشید و گرمای صحرا میجنگیدند.
خانوادهام بیبضاعت بودند و من پول کمی داشتم و اغلب گرسنه بودم. نمیخواستم گرسنه باشم فقیر بودن را دوست نداشتم. بالاترین شهرت شهرمان لنکستر برای این بود که چاک پیگر دیوار صوتی را در پایگاه نیروی هوایی ادواردز شکسته بود. حدود بیست سال قبل تمام روز هواپیماها بر فراز شهر پرواز میکردند، خلبانان را آموزش میدادند و هواپیماها را آزمایش میکردند. به این فکر میکردم که اگر به جای چاک پیگر بودم و با پرواز بل ایکس- ۵۵ در ارتفاع یک ماخ پرواز میکردم و کاری انجام میدادم که هیچ انسانی تا به حال انجام نداده بود، چه حسی خواهم داشت.
از آن فاصله، لنکستر چقدر کوچک و متروک به نظر میرسید آنهم برای منی که وقتی با دوچرخهام رکاب میزدم پایم فقط سی سانتیمتر از زمین بلند میشد. آن روز صبح متوجه گم شدن انگشت شستم شده بودم. من یک جعبه چوبی زیر تختم نگه داشتم که تمام داراییهای ارزشمندم را داشت. دفترچه کوچکی که خط خطیهای من، چند شعر مخفیانه، و حقایق دیوانهوار تصادفی را که یاد گرفته بودم در خود جای میداد. مثل اینکه هر روز بیست بانک در دنیا دزدیده میشود، حلزونها میتوانند سه سال بخوابند، و دادن سیگار به یک میمون در ایندیانا غیرقانونی است.
جعبه همچنین یک کپی فرسوده از دیل کارنگی به نام چگونه دوست بیابیم و در مردم نفوذ پیدا کنیم.
علاوه بر کتاب، جعبه چوبی من تمام ترفندهای جادویی من را نیز داشت یک بسته کارت علامتگذاری شده، چند سکه تقلبی که میتوانستم آنها را از نیکل به سکه سربی تبدیل کنم، و با ارزشترین دارایی من: یک سر انگشت شست پلاستیکی که میتوانست یک روسری ابریشمی یا یک سیگار را پنهان کند. آن کتاب و ترفندهای جادویی من برای من بسیار مهم بودند چون هدایایی از طرف پدرم بود.
ساعتها و ساعتها را صرف تمرین با آن نوک انگشت شست کرده بودم. یاد بگیرم چگونه دستانم را بگیرم تا مشخص نباشد و چگونه روسری یا سیگار را به آرامی داخل آن فرو کنم تا به نظر به شکل جادویی ناپدید شود. من توانستم دوستانم و همسایههایمان را در مجتمع آپارتمانی گول بزنم. اما امروز انگشت شست گم شده بود. رفته بود. از بین رفت. و من زیاد از این موضوع خوشحال نبودم.
زنی مسنتر با موهای قهوهای موج دار در حال خواندن کتابی با جلد کاغذی بود و عینکش در انتهای بینیاش قرار داشت. لبخندی زد، همچنان به کتابش نگاه میکرد، و بعد عینکش را برداشت و سرش را بلند کرد و مستقیم به چشمان من خیره شد، طوری که هیچ بزرگسالی پیش از این، آنگونه به من نگاه نکرده بود. گفت: من روث هستم. اسمت چیه؟ لبخندش آنقدر بزرگ و چشمانش آنقدر قهوهای و مهربان بود که نمیتوانستم لبخندی به او نزنم و دندان کجیام را کاملاً فراموش کردم. | گفتم: من جیم هستم. تا آن لحظه من را باب صدا میکردند. نام میانی من رابرت است. نمیتوانم به خاطر بیاورم که چرا مرا باب صدا کردند. اما به هر دلیلی، وقتی او پرسید، من پاسخ دادم: جیم. و این نامی بود که من تا آخر عمر با همراه است. خب، جیم. خیلی خوشحالم که وارد شدی. نمیدونستم چی بگم و اون فقط به چشمام خیره شد. بالاخره آهی کشید، اما این بیشتر یک آه شاد بود تا یک آه غمگین. چه کاری میتوانم برای کمک به شما انجام دهم؟ یک لحظه ذهنم خالی شد. نمیتوانستم به خاطر بیاورم که چرا به این فروشگاه آمدهام و همان حسی را داشتم که وقتی خیلی به پشتی تکیه داده و قبل از اینکه بیوفتی، ناگهان به خودت بیای. او آرام منتظر ماند و لبخند زنان نگاهم کرد، تا من کلماتی را برای جواب دادن یافتم. گفتم: آها شستم!
متعجب پرسید: شستت؟
– نوک انگشت شست پلاستیکیام را گم کردم. موجود دارین؟
بیتفاوت نگاهم کرد و یک جورهایی شانههایش را بالا انداخت که انگار درباره خواسته من هیچ نظری نداشت.
– اون شست پلاستیکی را برای جادو استفاده میکنم این نوع ترفند جادوییه.
او گفت: میخوام یک راز کوچیک را بهت بگم! راستش من چیزی راجع به جادو نمیدانم! با تعجب نگاهی به آن همه وسایل و ترفندهای مختلف که مخصوص جادو بود انداختم و به اطراف نگاه کردم. متوجه تعجب من شد و ادامه داد: در حقیقت این فروشگاه متعلق به پسرمه، که الان برای کاری بیرون رفته. من منتظرش ماندهام تا برگردد. متأسفم پسرم چیزی در مورد شعبده بازی با نوک انگشت شست پلاستیکی نمیدانم.
…آیا میدونی چرا این حقه تو روی تماشاچیان جواب میدهد؟ به نظرت چرا این ترفند روی مردم اثر میگذارد و آنها تو را باور میکنند؟
– حدس میزنم بخاطر مهارت بالای شعبده باز باشد. او چنان خوب و سریع انجام میدهد که مردم را گول میزند. آنها تردستی او را نمیبینند. وقتی داری نمایش میدهی باید بتوانی حواس مردم را پرت کنی!
– من فکر میکنم این ترفند جادویی کار میکند، زیرا مردم فقط آنچه را که فکر میکنند وجود دارد، میبینند نه آنچه که وجود دارد و واقعاً هست. این ترفند نوک انگشت شست کار میکند زیرا ذهن، یک چیز خنده دار است. آنچه را که انتظار دارد ببیند را میبیند. انتظار دارد یک انگشت شست واقعی ببیند، پس این همان چیزی است که میبیند. هرچند که مغز، حسابی کار کند، ولی در این باره بسیار تنبل است. درسته، این حقه کار میکند، چون همانطور که گفتی، مردم به راحتی حواسشان پرت میشود. اما با حرکات دست شعبده باز نیست که حواسشان پرت میشود. اکثر آدمهایی که در حال تماشای یک نمایش جادویی هستند، صرفاً برای تماشای نمایش جادویی حاضر نشدند. آنها از کاری که دیروز انجام دادهاند پشیمان هستند یا نگران چیزی هستند که ممکن است فردا اتفاق بیفتد، بنابراین برای دیدن خودنمایش جادویی حاضر نشدند، پس چگونه میتوانند انگشت شست پلاستیکی را ببینند؟
اصلاً نفهمیدم چه میگوید و منظورش از این حرفها چیست، اما سرم را تکان دادم.
… روث دستهایش را به هم زدو گفت: ازت خیلی خوشم اومده جیم! – متشکرم شما به من لطف داری! از شنیدن این حرفش حس خوبی بهم دست داد. – قراره که من شش هفته در این شهر بمانم، اما اگر دوست داشتی در مدت اقامتم در این شهر، هر روز به دیدن من بیا، تا بهت جادو یاد میدم. … آنچه که به شما آموزش خواهم داد، زندگی شما را دگرگون خواهد کرد.
نمیدونستم به او چه پاسخی باید بدهم. هیچ کس تا به حال من را اینگونه خاص ندیده بود. و میدانستم که اگر روث حقیقت را در مورد خانوادهام و شخصیت من بداند، فکر نمیکند که من خاص هستم. نمیدانستم باور میکنم که او میتواند به من بیاموزد که همه چیز را ظاهر کنم یا نه، اما میخواستم مثل امروز با او صحبتهای بیشتری داشته باشم. بودن در کنار او باعث شد از درون احساس خوبی داشته باشم. احساسی شادتر.
از اینکه اینگونه کسی من را دوست داشته باشد خوشم میآمد. اما به هر حال او یک غریبه بود و خوب میدانستم حس یک غریبه به دوست داشتن من عجیب است. به نظر میرسید که میتواند مادربزرگ هر کسی باشد، به جز چیزی که در چشمانش میدیدم. چشمانش راز و رمزپرماجرایی را نوید میداد. هیچ ماجراجویی دیگری در این تابستان در انتظار من نبود، و اینجا بود که این زن به من پیشنهاد داد چیزی را به من یاد بدهد که میتواند زندگی من را تغییر دهد. اوه خدای من! چقدر عجیب. آیا او میتوانست یا نه، من نمیدانستم، اما چیزی که میدانستم این بود که چیزی برای از دست دادن نداشتم. احساس امید میکردم، چیزی که پیش از این زیاد آن را حس نکرده بودم.
-نظرت چیه جیم؟ آیا آمادهای تا جادوی واقعی را به تو بیاموزم؟
و با همین سؤال ساده تمام مسیر زندگی من و هر آنچه که سرنوشت پیش از این برایم در نظر گرفته بود تغییر کرد.