چگونه لئون تروتسکی ترور شد و کشته شد؟
لئون تروتسکی، فیلسوف، متفکر، انقلابی، تاریخنگار، روزنامهنگار، سیاستمدار و نظریهپرداز مارکسیست بود.
در آغاز تشکیل اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، تروتسکی که چهرهای تأثیرگذار و بانفوذ به حساب میآمد به عنوان کمیسر خلق برای روابط خارجی برگزیده شد. پس از صلح با آلمان بنا به ضرورت از این مقام استعفا داد و کمی بعد به مقام وزارت جنگ منصوب شد و رهبری گسترش و ارتقای ارتش سرخ نوبنیاد را بدست گرفت.
او با اینکه پیشینه نظامی نداشت ولی به خوبی از امور نظامی و سیاستهای فرماندهی و جنگی آگاهی داشت و نقش پررنگی در پیروزی ارتش سرخ در جنگ داخلی روسیه ایفاکرد. وی همچنین یکی از نخستین اعضای دفتر سیاسی بود.
اما بهخاطر کشمکشهایی که در دههٔ ۱۹۲۰ میان تروتسکی و ژوزف استالین، بر سر قدرت و شیوه اداره حکومت، وجود داشت، تروتسکی از حزب سوسیال دموکرات کارگری روسیه اخراج و از اتحاد شوروی تبعید شد. وی در دوران تبعید چندین کتاب مهم دربارهٔ فاشیسم و رژیم استالین نوشت. او که در اواخر دهه ۳۰ از دید استالینیستها (مقامات اتحاد جماهیر شوروی)، عنصری خطرناک برای رژیم استالین در شوروی و جریان چپ روسی در جهان شده بود.
در این نوشته وقایع روز ترور او را در مکزیک با هم مرور میکنیم. منبع این نوشته کتاب تروتسکی ، زوال یک انقلابی، نوشته برتراند ام. پتنود است که توسط نشر نی منتشر شده.
اولین اقدام به ترور تروتسکی، توسط رامون مرکادر و دیگر مأموران انکاوهده در ۲۴ مه ۱۹۴۰ شکست خورد. بار دوم رامون مرکادر با منشی تروتسکی (سیلویا آگلف) طرح دوستی ریخت تا از طریق او بتواند به عنوان یک تحسین کننده کانادایی عقاید تروتسکی، با او ملاقات خصوصی داشته باشد.
مرکادر در ۲۰ اوت ۱۹۴۰، با نام مستعار «آقای جکسون» در مکزیک به دیدار لئون تروتسکی رفت که آخرین مهمان او بود.
بعد از خوردن صبحانه در روز بیستم اوت، تروتسکی شروع به دیکته کردن پاسخ به مکدانلد «خائن» کرد و مقاله او را «بسیار متظاهرانه، مبهم و احمقانه» خواند. در ساعت یک بعدازظهر، وکیل مکزیکی تروتسکی آمد تا به او خبر بدهد که متهم به تهمت و افترا در میهمانی روزنامه تودهها شده است. آنها تصمیم گرفتند که این اتهام را بیجواب نگذارند. مار دیگری شر برآورده بود که باید کوبیده میشد.
بعد از ناهار و استراحت بعدازظهر، تروتسکی به پشت میز کار خود رفت. قدری از پاسخ مکدانلد را دیکته کرد و پاسخ به روزنامه تودهها را شروع کرد و همه اینها را به زبان روسی و در ضبط صوت ضبط کرد. از پنجره باز اتاق کارش میشد صدای او را شنید که پایان هر جمله را «توچکا» (نقطه) میگذاشت. او همچنین دو نامه تبریک به ماشیننویس خود دیکته کرد که باید برای رفقای مینیاپولیس ارسال میشد که به دلیل اعتصاب زندانی شده و قرار بود روز بیست وسوم اوت آزاد شوند. آخرین نامه آن روز خطاب به هنک شولتس بود. تروتسکی یکبار دیگر از او برای کمکهایش تشکر کرد و خاطرنشان کرد که هنوز باید کارهای دیگری در خانه انجام شود تا امنیت آن کامل شود. او گفت که از
هدیه بسیار عالی» که از سوی رفیق دیگری در مینیاپولیس آمده و یک فرهنگ اصطلاحات آمریکایی بود، بسیار خشنود شده است. حالا دیگر میتواند گفت وگوهای محافظان را با یکدیگر بفهمد. «فقط یک اشکال وجود دارد و آن این است که وقت صرف غذا باید این کتاب را در دست داشته باشم تا بفهمم آنها چه میگویند».
او سپس با شوخی ادامه داده بود: «بخش اول آن را خواندهام که مربوط به اصطلاحات دانشگاهیان است. انتظارم این بود که برخی اختصارات مربوط به علوم مختلف، نظریههای فلسفی و غیره را پیدا کنم، ولی در عوض بیست و پنج لقب برای یک دختر خانم زیبا نوشته شده است. هیچ چیز درباره دیالکتیک یا ماترئالیسم در آن پیدا نکردم. میبینم که «علم» رسمی تا حدودی یک سویه است».
سپس نامه را امضا کرد: «با ابراز پیامهای برادرانه، پیرمرد» ساعت پنج، تروتسکی و ناتالیا چای معمول عصرانهشان را خوردند. سپس تروتسکی به حیاط رفت تا به حیواناتش غذا بدهد. هنسن همراه با چارلی کورنل و کارگر پادوی خانه، ملکیادس بنیتس، روی بام نزدیک جان پناه گوشه جنوب شرقی مشغول بودند. آنان در حال نصب آژیر قدرتمند ارسالی از لوس انجلس بودند. روبینز داخل حیاط بود. سایر محافظان یا سر پست خود و یا در حال استراحت بودند. حدود ساعت پنج و بیست دقیقه بعدازظهر، هنسن از بام خانه جکسون را دید که با اتومبیل به خانه نزدیک میشد.
او معمولاً اتومبیلش را جلوی دیوار گاراژ پارک میکرد، ولی این بار دور زد و به موازات دیوار پارک کرد به طوری که اتومبیل رو به شهر کویوکانان قرار گرفت.
جکسون از ماشین پیاده شد و دستی برای محافظان تکان داد و با صدای بلند پرسید: «سیلویا هنوز نیامده؟ » او نیامده بود و قرار هم نبود که بیاید، لذا هنسن و کورنل فکر کردند تروتسکی با آن دو قرار داشته، ولی فراموش کرده به کارکنانش بگوید. هنسن از همان بالا جواب داد «نه، یک لحظه صبر کن» سپس کورنل با زدن کلید الکترونیک در گاراژ را باز کرد و روبینز ملاقاتکننده را در حیاط تحویل گرفت. جکسون کلاه بر سر داشت و بارانیاش را روی بازوی چپش انداخته بود. هنسن، کورنل و ملکیادس به کار خود ادامه دادند. جکسون به سوی تروتسکی رفت که داشت به خرگوشهایش غذا میداد. به تروتسکی گفت که منتظر سیلویاست و قرار است روز بعد به نیویورک بروند. او مقاله اصلاح شده خود را آورده بود تا تروتسکی نگاهی نهایی به آن بیندازد. تروتسکی درحالی که به خرگوشها غذا میداد برای جکسون توضیح داد که علفهای خیس باعث شده که شکمشان باد کند و حتی ممکن است برایشان کشنده باشد.
ناتالیا به رواق ورودی اتاق غذاخوری آمد و شوهرش را دید که نزدیک قفس درباز خرگوشها ایستاده بود. پهلوی او هیکل ناشناسی ایستاده بود. تنها وقتی کلاهش را برداشت و به سوی رواق آمد فهمید آن شخص جکسون است. او ضمن سلام به ناتالیا گفت خیلی تشنه است: «میشود یک لیوان آب به من بدهید؟ » ناتالیا در جواب گفت: «شاید یک فنجان چای بهتر باشد؟ »
جکسون درحالی که به گلویش اشاره میکرد، گفت: «نه، نه، ناهار را دیرخوردم و حس میکنم غذا تا اینجا ایستاده است. دارم خفه میشوم». جکسون چند روزی بود که ریشش را نتراشیده بود و بیمار و عصبی به نظر میرسید. ناتالیا درباره کلاه و بارانیاش سؤال کرد: «امروز که درست و حسابی آفتابی است که او جواب داد: «بله، ولی میدانید که این طور نمیماند. ممکن است باران بگیرد». با این که مرکادر این جوابها را بارها در ذهنش تمرین کرده بود، ظاهراً چالش آرام ناتالیا عصبیاش کرد طوری که اول سؤال ناتالیا را درباره سلامت سیلویا نشنید و گفت «سیلویا؟ سیلویا؟ » ولی به خود آمد و با خونسردی گفت: «خوب است، مثل همیشه است». ناتالیا و جکسون به طرف تروتسکی در کنار قفس خرگوشها رفتند.
وقتی به او نزدیک شدند، تروتسکی به روسی به ناتالیا گفت: «میدانی او میگوید قرار است سیلویا به اینجا بیاید. فردا دارند میروند. ناتالیا فکر کرد که این سخن تروتسکی به آن معناست که باید آنها را به چای و یا شام دعوت کند. ناتالیا به جکسون گفت نمیدانسته که آنها میخواهند این قدر زود برگردند و خبر نداشته که سیلویا قرار است بیاید. جکسون گفت «بله، بله، یادم رفت که به شما بگویم». ناتالیا گفت اگر از قبل میدانست، هدیهای تهیه میکرد تا آنها به نیویورک ببرند. جکسون گفت میتواند عصر روز بعد برگردد که ناتالیا پیشنهاد او را رد کرد.
ناتالیا رو به تروتسکی کرد و گفت به جکسون چای تعارف کرده، ولى او گفت حالش خوب نیست و آب میخواهد. تروتسکی رو به جکسون کرد و با لحنی آرام که گویی رفیقی را سرزنش میکند، گفت:
« احوالت روبه راه نیست، این که خیلی بد است».
در سکوتی که برای چند لحظه برقرار شد، ناتالیا احساس کرد شوهرش مایل نیست خرگوشها را رها کند، ولی به هرحال میخواست رفتاری دوستانه داشته باشد؛ لذا گفت «خیلی خوب، چه میگویی، میخواهی مقالهات را بخوانیم؟ » سپس در قفس خرگوشها را بست، کتش را تکاند و به طرف ساختمان خانه به راه افتاد. ناتالیا تا اتاق کار تروتسکی همراهشان رفت، ولی تروتسکی در اتاق را پشت سرش بست. روی بام خانه و در داخل جان پناه، هنسن مشغول شمارهگذاری روی کلیدهای کنترل سیستم اعلام خطر بود. سیم کشی این سیستم بسیار دشوار بود و بعد از رفتن شولتس کار سیم کشی به کندی پیش میرفت.
قسمتهای اصلی کار تمام شده بود، هرچند رفقای دفتر نیویورک دوباره روی نصب سیستم تصویری اعلام خطر برای شناسایی افرادی که وارد خانه میشدند تأکید کرده بودند. اما همان طور که هنسن نیز گفته است ناگهان فریاد وحشتناکی سکوت بعدازظهر خانه را شکست که مداوم بود و عذابدهنده، نیمی جیغ کشیدن، نیمیزار زدن. چنان بود که خشکم زد و تا مغز استخوانم تیر کشید».
او از جان پناه بیرون آمد و روی بام در پی منبع صدا گشت. ملکیادس تفنگش را از روی بام به سوی پنجره اتاق کار تروتسکی نشانه گرفت که از آنجا سروصدای درگیری میآمد. برای لحظهای کت آبی رنگ تروتسکی دیده شد که در حال درگیری با کسی بود. هنسن فریاد زد: « شلیک نکن. ممکن است به پیرمرد بخورده. هنسن کلید اعلام خطر عمومی را زد و نردبان فلزی متصل به اتاق کتابخانه را باز کرد، در همین حال ملکیادس و کورنل روی بام درهای خروجی خانه را زیر نظر گرفتند.
وقتی هنسن وارد اتاق ناهارخوری شد، تروتسکی تلوتلوخوران از اتاق کارش بیرون آمد درحالی که خون روی صورتش جاری بود. با ناله گفت:
«بین چه بر سرم آوردند! » روبینز درحالی که ناتالیا به دنبالش بود، از در دیگر اتاق غذاخوری وارد شد.
ناتالیا با عجله به سوی شوهرش رفت که حالا دیگر صورتش کاملاً از خون پوشیده شده بود. عینکش به روی چشمش نبود و افتاده بود. بازوانش آویزان بود. ناتالیا درحالی که با هیجان او را در آغوش گرفته و به بیرون میبرد، پرسید: «چه شده؟ » او فوراً جواب نداد و ناتالیا فکر کرد چیز سنگینی روی سرش افتاده است، ولی تروتسکی با صدای خفهای گفت: «جکسون». . هنسن و روبینز وارد اتاق کار تروتسکی شدند که به هم ریخته بود.
صندلیها برگشته و شکسته شده بود، کتابها و کاغذها پخش ویلا شده و ضبط صوت صدمه دیده بود. خون زیادی روی زمین ریخته شده بود و لکههای خون روی میز، کتابها و کاغذها دیده میشد. جکسون وسط اتاق ایستاده بود و نفس نفس میزد. چهرهاش به هم ریخته و بازوانش آویزان بود و تپانچهای رو به پایین در دست داشت. هنسن به روبینز گفت: «مواظب او باش تا من ببینم چه بر سر پیرمرد آمده». روبینز با ته هفت تیر خود ضربهای به سر جکسون زد و او را به زمین انداخت. جکسون زیر دست و پای روبینز با فریاد تکرار میکرد: «مجبورم کردند که این کار را بکنم! » ناتالیا تروتسکی را به داخل اتاق برد و در آنجا تروتسکی روی فرش کوچکی که کنار میز ناهارخوری پهن بود، به روی زمین نشست.
ناتالیا صدای خفه او را شنید که گفت «ناتالیا، دوستت دارم». این سخن او را متعجب کرد، زیرا فکر میکرد زخمش چندان جدی نیست. خون را از صورتش پاک کرد، بالشی زیر سرش گذاشت و قطعه یخی روی زخم نگه داشت. تروتسکی به زحمت به روسی صحبت میکرد: «آه، آه، نباید به هیچ کس هیچ کس اجازه بدهند تو را ببیند بدون اینکه بازرسی بدنی شده باشد». هنسن به بالین تروتسکی آمد. زخمی که به نظر میرسید سطحی باشد روی سر و طرف راست و عقب سر ایجاد شده بود. تروتسکی گفت گلولهای به او شلیک شده است.
هنسن به او گفت که این طور نیست، زیرا آنها هیچ صدایی نشنیدهاند و جکسون باید با چیزی به سر او ضربهزده باشد. تروتسکی باور نداشت. دست ناتالیا را گرفت و چند بار بر لبهای خود گذاشت. درحالی که هنسن به روی بام خانه شتافت تا پلیسها را خبر کند، تروتسکی به آرامی و به زبان روسی با ناتالیا صحبت میکرد هرچند کلماتش را به سختی به زبان میآورد. ولی فکرش به درستی کار میکرد و اصرار داشت که سوا را از خانه دور نگه دارند. او در حالی که با چشم به طرف اتاق اشاره میکرد گفت میدانی، آنجا حس کردم… فهمیدم منظوری دارد… او میخواست… ضربه دیگری هم بزند… ولی من نگذاشتم».
هنسن از روی بام با فریاد از پلیسها خواست: «یک آمبولانس خبر کنید! » به ساعتش نگاه کرد: ده دقیقه به شش بود. کاریدا مرکادر و لیانیت إیتینگون در ماشینهای جداگانه چند کوچه آن طرفتر منتظر بودند و صدای آژیر و همهمهها را شنیدند و فهمیدند که کارها مطابق برنامه پیش نرفته است. رامون نتوانسته بود کار را به طور کامل تمام کرده و فرار کند. آنها منتظرش بودند تا با ماشین جلو بیایند و رامون را سوار ماشین مادرش کنند و فراریاش بدهند. پلیس عن قریب سر میرسید و بنابراین، آنها از صحنه گریختند. هنسن دوباره بر بالین تروتسکی آمد. به جای این که منتظر آمبولانس بمانند تا از شهر برسد، تصمیم گرفتند کورنل را دنبال دکتر دوترن بفرستند که در همان نزدیکی زندگی میکرد و قبلاً هم به خانه تروتسکی آمده بود.
هر دو اتومبیل خانه در داخل گاراژ بود و کورنل برای صرفهجویی در وقت تصمیم گرفت اتومبیل مرکادر را ببرد. وقتی کورنل خانه را ترک میکرد، دوباره سروصدای درگیری از اتاق کار تروتسکی شنیده شد که در آن روبینز مرکادر را نگه داشته و مراقبش بود. ناتالیا از شوهرش پرسید: «با او چه باید کرد؟ اینها او را خواهند کشت». تروتسکی که به زحمت صحبت میکرد، گفت: «او نباید… کشته شود… او باید… حرف بزند». هنسن وارد اتاق کار تروتسکی شد که در آن مرکادر بیهوده سعی میکرد از دست روبینز خلاص شود. هنسن دستور تروتسکی را تکرارکرد: «او را نکش»، هرچند روبینز فقط میخواست از او اقرار بگیرد و تهدیدش میکرد که «قبول کن پلیس مخفی شوروی تو را فرستاده» و مرکادر هم تأکید میکرد که نه پلیس مخفی شوروی، بلکه آدم مرموزی او را وادار به این کار کرده است: «آنها مادرم را به گروگان گرفتهاند! » هنسن تپانچه خودکار مرکادر را روی میز تروتسکی دید. عینک تروتسکی هم همان جا بود که یکی از شیشههایش در آمده بود.
روی زمین چشم هنسن به چیزی افتاد که چند لحظه قبل ندیده بود و آن وسیلهای آغشته به خون شبیه تیشه باستانشناسان یا معدن کاران بود که یک سرش تیز مثل درفش و سر دیگرش پهن مثل قندشکن بود. دستهای حدود بیست و پنج سانتیمتر داشت و معلوم بود که کوتاهش کردهاند تا بشود پنهانش کرد. هنسن اینقدر چانه و صورت مرکادر را زیر مشت کوفت تا وقتی که دست خودش هم درد گرفت و متوقف شد. انگیزه کشتن او قوی بود و مرکادر هم این را میفهمید و مکرر میگفت: «مرا بکشید. مرا بکشید. ارزش زنده ماندن ندارم. مرا بکشید. به دستور پلیس مخفی شوروی این کار را نکردم، ولی مرا بکشید». در همان حال که او را زیر مشت و لگد گرفته بودند گاهی از خود بیخود میشد و بارها تکرارکرد: «مادرم را گروگان گرفتهاند». در همین حال کورنل سراسیمه به اتاق آمد و گفت «سوئیچ داخل ماشینش نیست» و شروع کرد به گشتن جیبهای مرکادر، هنسن هم به طرف گاراژ رفت تا در گاراژ را باز کند. لحظاتی بعد کورنل با ماشین از گاراز خارج شد.
ناتالیا و هنسن درحالی که منتظر کورنل بودند تا دکتر را با خود بیاورد، در کنار تروتسکی زانوزده و دستهایش را در دست گرفته بودند. هنسن به تروتسکی گفت: «شما را با یک یخ شکنزده است. به شما شلیک نکرده. مطمئنم که زخم سطحی است». تروتسکی جواب داد «نه، احساس میکنم که اینجاست» و با دست، قلبش را نشان داد و گفت: «این بار موفق شدهاند». هنسن تلاش کرد به او اطمینان خاطر بدهد، ولی تروتسکی میفهمید چه دارد میگذرد و با چشمانی اشکبار گفت: «مواظب ناتالیا باش. او سالها در کنار من بوده است». ناتالیا به گریه افتاد و دستهای شوهرش را بوسید.
کورنل همراه دکتر دوترن از راه رسید. او زخم را بررسی کرد و گفت جدی نیست، هرچند که رفتارش جز این نشان میداد. چند لحظه بعد آمبولانس هم رسید و پلیس هم آمد تا ضارب را دستگیر کند و ببرد که سراپا خون آلود بود. همان طور که او را کشان کشان از اتاق بیرون میبردند به زبان فرانسه فریاد میزد:
مادرم! مادرم! » متصدیان آمبولانس برانکارد را به داخل اتاق آوردند. ناتالیا نمیخواست شوهرش را به بیمارستان ببرند، زیرا احتمال حمله دیگری هم وجود داشت. لحظات پرتنشی بود و همه منتظر تروتسکی بودند تا تصمیم بگیرد چه باید بکنند. حالا هنسن، کورنل و روبینز کنارش زانوزده بودند. هنسن گفت: «ما با شما خواهیم آمد، ولی تصمیم با خود شماست». تروتسکی نجواکنان گفت: «مایلم هر چیزی که دارم به ناتالیا برسد» و بالاخره با صدایی که قلب شنوندگان را به درد میآورد گفت: «از او مواظبت کنید….
ناتالیا و هنسن همراه او در آمبولانس نشستند که به زحمت از چاله چولههای گل آلود کوچههای تقریباً غیرقابل عبور کویوکائان راه خود را باز میکرد. آمبولانس بیوقفه آژیر میکشید، درحالی که پلیسهای موتورسوار جلوی آمبولانس دائماً سوت میزدند. تروتسکی هنوز هشیار بود. بازوی چپش کنار بدنش قرار گرفته بود و تکان نمیخورد. دست راستش دنبال چیزی روی ملافه سفید میگشت و به ظرف آبی نزدیک سرش خورد و سپس دست ناتالیا را پیدا کرد.
ناتالیا روی او خم شد و پرسید حالش چه طور است و نجوایش را شنید که گفت: «حالا قدری بهتر است » و همین به ناتالیا امید داد. غروب بود که آمبولانس به خیابانهای شلوغ مکزیکوسیتی رسید و راه خود را به زحمت به سوی بیمارستان ادامه داد. تروتسکی به گوش هنسن نجوا کرد: «او یک قاتل سیاسی است. جکسون عضو پلیس مخفی شوروی است و با فاشیست است. به احتمال زیاد عامل پلیس مخفی شوروی است». آژیر خاموش شد و آمبولانس به بیمارستان فوریتهای پزشکی «گرین کراس » رسید که در آنجا جمعیت زیادی جمع شده بودند. داخل بیمارستان، تروتسکی را روی تخت خواباندند. پزشکان در سکوت زخم را بررسی کردند، درحالی که ناتالیا در کنار شوهرش ایستاده بود. بنا به دستور پزشکان، پرستاری شروع به تراشیدن سر تروتسکی کرد. تروتسکی به شوخی و با لبخند به ناتالیا گفت: «ببین سلمانی هم پیدا کردیم».
تروتسکی با دست راست به هنسن اشاره کرد و آهسته گفت «جو، … کاغذی… با خودت داری؟ » هنسن روی او خم شد و با دست راستش که شکسته بود گفتههای تروتسکی را یادداشت کرد. وقتی ناتالیا از او پرسید شوهرش چه گفته، هنسن جواب داد: «از من خواست که در مورد آمارهای فرانسه چیزی یادداشت کنم». این امر باعث تعجب ناتالیا شد و فکر کرد عجیب است که شوهرش در چنین وضعی به فکر آمارهای فرانسه باشد و گمان برد که احتمالاً وضعش رو به بهبود است. لباسهای بیمار را در آوردند. با قیچی کت آبی رنگش را شکافتند و بعد هم جلیقه بافتنی و پیراهن و سپس ساعت مچیاش را درآوردند. وقتی میخواستند شلوارش را درآورند تروتسکی به ناتالیا گفت دوست ندارم آنها شلوارم را در آورند… میخواهم تو این کار را بکنی». این کلمات که با لحنی گرفته و حزنآمیز بیان شد آخرین کلماتی بود که ناتالیا از زبان شوهرش شنید. وقتی ناتالیا کارش را تمام کرد، روی او خم شد و او را بوسید. او هم ناتالیا را بوسید. ناتالیا دوباره او را بوسید و او هم جواب داد و یکبار دیگر این کار تکرار شد. | تروتسکی را آن شب جراحی کردند.
پزشکان استخوان طرف راست سر را باز کردند. خون و مایع خاکستری رنگی از زخمی بیرون زد که حدود یک و نیم سانتیمتر عرض و حدود هفت سانتیمتر عمق داشت. ضربه یخ شکن از بالا به پایین و از جلو به عقب و از راست به چپ سر اصابت کرده بود. لذا، مشخص شد آن طور که ابتدا فکر میکردند، جکسون از پشت به تروتسکی حمله نکرده است و همین امر معلوم میکرد که چرا قربانی توانسته مانع شود تا حملهکننده ضربه دیگری به او بزند. در نخستین اطلاعیه پزشکان گفته شده بود اگرچه نتیجه عمل «بسیار رضایت بخش است، بهبود به این زودیها میسر نخواهد شد. تروتسکی هنوز در کما بود و طرف چپ بدنش فلج شده بود. از قول رئیس تیم جراحی گفته شد که شانس زنده ماندن تروتسکی یک به ده است. رفقای دفتر نیویورک تصمیم گرفتند دکتر والتر دندی (۲۳۹)، مدیر گروه جراحی اعصاب در دانشگاه جانز هاپکینز، را به مکزیک بفرستند.
ناتالیا، على رغم اصرار پزشکان که توصیه میکردند قدری استراحت کند، تمام شب را بر بالین تروتسکی بیدار ماند. او در حالی که لباس سفید بیمارستان را به تن داشت و دست تروتسکی را در دست گرفته بود، کنار او نشسته بود. منتظر بود تا به هوش بیاید و بر خود مسلط شود، همان طور که پیش از این بارها اتفاق افتاده بود. امیدهای ناتالیا با آرام گرفتن و تندشدن نفسهای تروتسکی شدت و ضعف میگرفت. هنسن، روبینز و کورنل در بیمارستان از او محافظت میکردند.
سر شب، سرهنگ سالاسار برای بازجویی از مرکادر به بیمارستان آمد که درست دو اتاق آن طرفتر از تروتسکی مشغول مداوای زخمهایش بودند. صورتش زخمی و بادکرده و دور هر دو چشمش سیاه بود و زخمهایی که روبینز بر سرش وارد آورده بود باید بخیهزده میشد. داخل بارانی مرکادر، پلیس دشنهای به طول حدود سی سانتیمتر پیدا کرد. اسلحهاش که تپانچه مارک استار بود هشت گلوله در خشاب و یک گلوله هم در لوله داشت. او همچنین مبلغ زیادی پول (هشتصدونود دلار) با خود داشت که به نظر میرسید قصد داشته بعد از حمله، از مکزیک فرار کند. یک اعتراف نامه که به زبان فرانسه نوشته شده بود نیز در جیب او یافتند، که نشان از آن داشت که قصدش این بوده هرگاه کشته شد، خوانده شود.
از املای غلط کلمات تا ادعای نویسنده آن مبنی بر اینکه یکی از هواداران گمراه تروتسکی بوده، میشد ردپای پلیس مخفی شوروی را در آن دید. در نامه نوشته شده بود جکسون به این قتل مبادرت کرده، زیرا تروتسکی او را تحت فشار گذاشته بود تا از سیلویا که یکی از «اوباش جناح اقلیت» است، جدا شود و از او خواسته که به اتحاد شوروی برود و در عملیات خرابکارانه شرکت کند و قتل استالین را سازماندهی کند. مرکادر زیر بازجوییهای پلیس، یک سلسله دروغ پردازی درباره سوابقش گفت. درباره اینکه با چه کسانی تماس داشته و قبل از حمله به کجاها رفته است. سرهنگ سالاسار گفت: «اینها هذیانهایی قابل تحقیقاند». معهذا، گفتههای او در خصوص جزئیات جنایتش واقعی به نظر میرسید. او گفت قبل از فرود آوردن ضربه، چشمهایش را بسته که معلوم میشد چرا نتوانسته تروتسکی را از پای بیندازد. مرکادر گفت: «مردک چنان فریادی زد که تا عمر دارم فراموش نمیکنم. فریادش آخی… طولانی، بسیار طولانی بود.
هنوز که هنوز است این صدا در گوشم میپیچد». مرکادر گفت تروتسکی مثل دیوانهای از جا برخاست و خودش را روی من انداخت و دستم را گازگرفت. نگاه کنید، این جاست. هنوز جای دندانهایش مانده است». مرکادر او را هل میدهد و او به زمین میافتد، ولی بلند میشود و از اتاق بیرون میرود. «من مثل مجانین بیحرکت مانده بودم و نمیدانستم چه باید بکنم. در این لحظه بود که افراد او وارد شدند و مرا مورد ضرب و شتم قرار دادند». او گفت از محافظان تروتسکی خواسته تا او را بکشند، ولی آنها امتناع کردهاند. «من میخواهم بمیرم». | مرگ سرنوشتی بود که اکنون سیلویا برای مرکادر آرزو میکرد. به محض این که شنید جکسون تروتسکی را مورد ضرب و جرح قرار داده، به سوی خانه تروتسکی شتافت.
او به پلیس اطلاع داد که فرانک جکسون کانادایی درواقع یک بلژیکی است به نام ژاک مورنارد، هرچند این هم ذرهای از تمامی داستان این مرد نبود. سیلویا را بازداشت کردند و درحالی که اعصابش به کلی خرد شده بود به بیمارستان گرین کراس بردند. هر بار که بازجویان نام تروتسکی را میبردند، او نمیتوانست خود را کنترل کند و به گریه میافتاد. او مورنارد را در حکم عامل استالین لعنت میکرد و بر سر بازجویانش فریاد میزد: «او را بکشید! او را بکشید! » طی روز بعد از حمله تروتسکی در کما باقی ماند. فشارخون و ضربان قلبش به حالت عادی برگشت، اما پزشکان امید کمی داشتند. هنسن در بیانیهای که برای توزیع میان خبرنگارانی که جلوی بیمارستان جمع شده بودند تهیه کرد، آخرین سخنان تروتسکی را گنجاند.
تروتسکی به هنسن گفته بود: «من از ضربهای که یک قاتل سیاسی در داخل اتاق خودم به من وارد آورد در آستانه مرگ هستم. با او گلاویز شدم. او وارد اتاق شده بود تا درباره آمارهای فرانسوی صحبت کند. او به من حمله کرد. لطفاً به رفقای ما بگویید که من به پیروزی انترناسیونال چهارم اطمینان دارم. به پیش بروید! » هنسن ظهر همان روز به وقت نیویورک به دابز تلفن کرد تا بگوید وضع تروتسکی وخیمتر شده است. به چیزی عکس العمل نشان نمیدهد و کنترل پلک چشم خود را هم ندارد. یک ساعت بعد هنسن خبر داد که فشارخونش به شدت پایین آمده است. دابز تلگرافی به تمامی شعب حزب کارگران سوسیالیست فرستاد و هشدار داد که چشم انداز تیره وتاری در پیش است. «همه ما هر کاری که بتوانیم میکنیم تا زندگی در حال احتضار پیرمرد را نجات دهیم».
در لوس انجلس، جان فرانکل دست پلیس مخفی شوروی را در این کار میدید و متعجب بود که چه طور تروتسکی را با این قاتل تنها گذاشته بودهاند.
در مینیاپولیس هنک و دوروتی شولتس در ذهن خود به دنبال این بودند که دریابند چه طور درباره جکسون غفلت کردهاند و از این که به او اطمینان کرده بودند بر خود لعنت میفرستادند. در بالتیمور، وان صبح روز بیست ویکم اوت در حال قدم زدن در خیابان بود که عنوان روزنامه نیویورک تایمز نظرش را جلب کرد: «تروتسکی در خانه، به دست دوستی زخمی شد. میگویند او در حال مرگ است». وان به خانه شتافت تا به گزارشهای رادیویی گوش کند، درعین حال از این که تروتسکی را قبل از بروز خطر واقعی ترک کرده بود، احساس گناه میکرد. اکنون تنفس تروتسکی به شدت تند شده بود، همچنان که اوایل غروب روز بیست ویکم اوت هم به نحو نگرانکنندهای تند شده بود. ناتالیا که خونسردیاش را از دست داده بود از پزشکان علت را پرسید. بیست دقیقهای تلاش کردند تا بیمار را نجات دهند، ولی در ساعت هفت و پانزده دقیقه، آخرین مبارزۀ تروتسکی به پایان رسید.
سرهنگ سالاسار به بیرون بیمارستان رفت و سخنانش روز بعد عنوان اصلی روزنامههای جهان شدند: « آقایان تروتسکی درگذشت! » صدها خبرنگار مکزیکی و خارجی برای مخابر این خبر به سوی تلفن شتافتند. وقتی تروتسکی تمام کرد، ناتالیا زانو زد و صورتش را به کف پای شوهرش چسباند. تا آخرین لحظه منتظر شده بود تا تروتسکی بیدار شود و خودش تصمیم بگیرد که چه کار باید کرد. ناتالیا چند ماه بعد در خواب دید که تروتسکی تصمیمش را اعلام میکند. ناتالیا اکنون دیگر از اتاق خواب خودشان بیرون رفته و در اتاقی در کنار اتاق سوا میخوابید. در خواب میبیند که تروتسکی از اتاق کارش بیرون آمد، از اتاق خواب مشترکشان گذشت و وارد اتاق او شد. سرحال بود و لباسهای فاخری بر تن داشت. موهای سفیدش پرپشت و کامل و چشمانش آبی و نافذ بود. او به طرف ناتالیا میآید، لحظهای تأمل میکند و به آرامی میگوید: «همه چیز تمام شد».
رامون هویت واقعیاش را بر ملا نکرد و قتل تروتسکی را نتیجهی یک اختلاف شخصی با او توصیف کرد، چون میخواست با منشی تروتسکی ازدواج کند. سرانجام رامون مرکادر به بیست سال زندان محکوم شد.
ژوزف استالین گفته بود: «من در ترور تروتسکی هیچ نقشی ندارم.» اما بعد از ۲۰ سال مرکادر به شوروی رفت و نشان لنین که بالاترین نشان شوروی بود را دریافت کرد.
در سال ۱۹۶۰ از زندان آزاد شد و به هاوانا رفت و از طرف فیدل کاسترو از او استقبال شد. یک سال بعد به شوروی رفت و به عنوان یک قهرمان در اتحاد جماهیر شوروی از او تقدیر شد و نشان لنین را دریافت کرد. باقی عمر را بین شوروی و کوبا گذراند و برای کا گ ب کار میکرد و مشاور فیدل کاسترو بود.
مرکادر در سال ۱۹۷۸ میلادی در هاوانا درگذشت ولی پیکر او با نام رامون ایوانویچ لوپز در مسکو به خاک سپرده شد. او در موزه کا گ ب شهر مسکو جایگاه افتخاری دارد.