پیشنهاد کتاب مارادونا، نوشته گیم بالاگه -ترجمه عادل فردوسیپور و علی شهروز
کتاب مارادونا درباره تمام جوانب و ناگفتههای زندگی مارادونا است. درباره مارادونا مطالب و مقالات زیادی نوشته شده و احتمالا نوشته خواهد شد، اما گیم بالاگه نویسنده و روزنامهنگار سرشناس اسپانیایی در این کتاب چهرهای دیگر از مارادونا را به نمایش گذاشته است. او نورِ قلمش را بر زوایای تاریک و کمتر دیده شده این شورشی ِ خستگیناپذیر تابانده و ما را همراه مردی کرده است که نامش هرگز از ذهنِ تاریخ پاک نخواهد شد.
کتاب مارادونا را عادل فردوسیپور و علی شهروز ترجمه کردهاند و این کتاب توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است.
مارادونا
نویسنده : گیم بالاگه
مترجم : عادل فردوسیپور ، علی شهروز
نشر چشمه
۴۴۸ صفحه
عنوان اصلی کتاب:
Maradona: The Boy. The Rebel. The God.
Book by Guillem Balagué
«پدر دون دیه گو پابرهنه بود. » مردم محلی، حتی آنهایی که هیچ شناختی از او نداشتند، این گونه خاستگاه فقیرانهی پدربزرگ دیه گو آرماندو مارادونا را توصیف میکردند. توصیف تحقیرآمیزی نبود، بلکه صرفاً اشارهای داشت به سبک زندگی بیآلایشی که خاطرهی بومیهای ساکن آرژانتین را زنده میکرد؛ همان آرژانتین فراموش شده را. دون دیه گو مارادونا هرگز خود را درگیر این بحثها نمیکرد: پدرش شاید پابرهنه بود، شاید هم نه. اطلاعات بسیار اندکی از پدر دون دیه گو در دست است. او در منطقهای فقیرنشین به دنیا آمد و فرزندان بسیاری داشت. بعضیشان را میشناخت و بعضیشان را هم نه.
زندگی نامتعارفی داشت. به ظاهر کاتولیک بود و دیدگاههای خاص خود را به زندگی داشت؛ آدمی «معتقد» که معنای اعتقادش را نمیدانست و توان توصیف باورهایش را نداشت. فرناندو سینیورینی در تماسی واتساپی به من گفت: «ظاهره تبارش به بومیها میرسید. این را از یکی از دوستان پدر دیه گو شنیدم که اهل شهر اسکینا از استان کورینتس بود. » در ادارهی ثبت احوال اسکینا هیچ نشانی از تبار بومی دون دیه گو به چشم نمیخورد و آن چه تحقیق در این باره را پیچیده میکند این است که او نام خانوادگی مادریاش، مارادونا، را برای خودش انتخاب کرده بود، چون پدرش خیلی زود از زندگیشان ناپدید شد.
آن چه میدانیم این است که دون دیه گو، یا به قول دوستانش چیتورو، در دوازدهم نوامبر ۱۹۲۷ متولد شد. نام خانوادگیاش، برخلاف آن چه به نظر میرسد، ایتالیایی نیست: «مارا – دو – نا». آهنگی ایتالیایی دارد، به خصوص وقتی ناپلیها آن را با تشدید روی «ن» تلفظ میکنند. در واقع، ریشهی این نام خانوادگی به شهر لوگو در منطقهی گالیسیای اسپانیا و احتمالاً به دهکدهای در جنوب ریبادئو یا باریروس میرسد، شاید به آرانته، ویلامارتین گرانده با ویلا مارتین پاکه نیوکه مارادوناهای زیادی آن جا ساکناند. شخصی به نام فرانسیسکو فرناندز د مارادونا، متولد روستای سن پدرو د آرائتهی شمال اسپانیا، در سال ۱۷۴۵ یا ۱۷۴۸ (بسته به این که به کدام اسناد رجوع کنید) راهی شمال غرب آرژانتین و ساکن سن خوان د کویو شد. میدانیم او اولین مارادونای آرژانتین است. در دههی ۱۹۲۰، مهندسی به نام سانتیاگو مارادونا و یکی از بستگان فرانسیسکو فرناندز، فرماندار استان سانتیاگو دل استرو، تنها مارادونای شهر بود. سانتیاگو ازدواج نکرد، اما فرزندانش نام خانوادگی او را زنده نگه داشتند، از جمله مادر چیتورو و مادربزرگ فوتبالیست معروف.
بنابر عکسی که از گزند گذر سالها در امان مانده پدربزرگ پدر دیه گو، یا همین مهندس، با صورت گرد، آروارهی استخوانی و گونههای گوشتالو به خود دیه گو شباهت دارد. یکی از نوادگان اولین مارادونای آرژانتین، خوزه ایگناسیو مارادونا که به تازگی مدرک حقوقش را از دانشگاه بوئنوس آیرس دریافت کرده، جزئیات دقیقتری از اصل و نسب دیه گو در اختیار وب سایت انگاشه گذاشته است: «از آن جایی که مارادوناهای معدودی وجود دارند، دقیقاً میدانیم ریشهاش به کجا میرسد. اما وقتی دیه گو تازه اسم و رسمی پیدا کرده بود، کسی نمیدانست به کدام شاخه از شجرهی خانوادگی تعلق دارد. حین یکی از مسابقهها، پدرم سراغ دون دیه گو رفت. او پدرش را نمیشناخت و نام خانوادگیاش را از مادرش گرفته بود که اهل سانتیاگو دل استرو بود و وقتی خیلی کم سن وسال بود با مادرش به اسکینا در استان کورینتس نقل مکان کرد. » طبق شنیدهها دون دیه گو متولد اسکیناست و محل تولدش با ماشین یازده ساعت تا آن جا فاصله دارد. اما آن روزها خیلی بیشتر، حتی شاید چند روز، طول کشید تا دون دیه گو به همراه مادرش به تنهایی این مسافت را طی کنند. از چه فرار میکردند؟ چرا تن به چنین سفر دورودرازی داده بودند؟ دون دیه گو متولد سانتیاگو دل استرو است، مرکز استانی با همین نام که بر کرانههای رود دولسه در شمال کشور قرار دارد. از پدربزرگ پدری مارادونا تقریباً هیچ خبری نبود و چیتورو باید جای خالیاش را پر میکرد. شاید او فقط یکی از بومیهایی باشد که از قرنها پیش آن جا سکونت داشتند و پس از سرکوب به دست کشورگشایان اسپانیایی به اجبار به مسیحیت گرویدند؛ همانهایی که با بهره کشی، استثمار و نادیده انگاشته شدند.
مردمی که دشتهای سرزمینشان پس از چپاول و غارت ریشه کن و رفته رفته محل زندگی طبیعیشان با ورود استعمارگران و راه آهنهای تازه تأسیس ویران شد. بومیها به عنوان هیزم شکن و تخریب کار در کوههای سانتیاگو مشغول به کار شدند. جز این چارهی دیگری نداشتند. طبق قواعد خودشان زندگی میکردند. برای بچههایشان شناسنامه نمیگرفتند و اغلب خانه به دوش بودند. میدانستند از کجا آمدهاند، اما نمیدانستند کارشان به کجا کشیده میشود. دون دیه گو نوجوان در اسکینا با دونیا توتا آشنا شد. سرنوشتشان ازدواج با یکدیگر بود و همه چیز برایشان از آن جا شروع شد. از گذشته که حرف میزد به ندرت چیزی پیش از آن مواجهه را به زبان میآورد. گویی هر آن چه قبل از همسرش در زندگیاش وجود داشته (زندگی بدون پدر، جابه جاییهای دائمی و از نو شروع کردن) مانند لباسهای بدقواره به تنشزار میزدند. کیلومترها دورتر از اسکینا اتفاقی رخ داد که قرار بود دنیای دون دیه گو را دگرگون کند. خوان دومینگو پرون در سال ۱۹۴۶ رئیس جمهور آرژانتین شد. وعدههای عوام پسندانه، آغاز عصر نوین صنعتی و ایجاد فرصتهای شغلی برای همه پرون را پیروز قاطع انتخابات کرد. سیاستهای اجتماعی – اقتصادی او زندگی کارگران را بهبود بخشید و نظارت دولت بر اقتصاد را شدیدتر کرد.
او و همسرش، اویتا، برای احقاق حقوق مهاجران هم مبارزه میکردند. در دههی ۱۹۵۰ بوئنوس آیرس کانون جذب فقرای روستانشین شد، به خصوص اهالی روستاهای شمال کشور که در واکنش به خط مشی پرون گروه گروه به پایتخت مهاجرت کردند. والدین دیه گو آرماندو هم جزء آنها بودند و به امید یافتن کار راهی پایتخت شدند. در واقع، دونیا توتا پیش از آن هم در بوئنوس آیرس زندگی کرده بود و در سنین پایینتر در خانهی یکی از اعضایفامیل کار میکرد، اما از سر تنهایی به اسکینا برگشت تا نزدیک دون دیه گو باشد. بعدها با عزیمت خواهرش به ویا فیوریتو به همسرش گفت که چانگا [۱۲] و جابه جا کردن احشام و کالاها به جزایر نزدیک با قایق کوچکشان دیگر کفاف مخارجشان را نمیدهد. دونیا توتا برای ارزیابی اوضاع به همراه دخترشان، ماریا، و مادرش، سالوادورا کاریولیچی، راهی بوئنوس آیرس شد. وقتی مستقر شدند، به دون دیه گو نامهای نوشت تا به آنها بپیوندد. در شهرکی موسوم به ویا فیوریتو خانهای پیدا کرده بود تا به آن نقل مکان کنند. بالاخره وقتش فرارسیده بود که دون دیه گو با زندگی گذشته و قایق کوچکش، که آن را در ازای ۵۰۰,۳ پزو فروخت، خداحافظی کند. در سکوت اشک میریخت. یک قایق بزرگ او و دختر کوچک ترشان، ریتا، را از رودخانهی پارانا هزار کیلومتر به سمت جنوب عبور داد.
همراهشان دو چمدان و یک پتوی بزرگ آورده بودند که لایش چند دست لباس و قابلمه و تابه پیچیده شده بود و مابقی وسایلشان را در خانهشان رها کردند. چیتورو خیلی زود فهمید که ویا فیوریتو محلهی مخروبهای است پر از خانههای مقوایی، چوبی و حلبی و جادههای خاکی. آن جا مقصد مهاجران و پناهگاهی برای به حاشیه رانده شدگان بود. کمی آن طرفتر و آن سوی آبهای تیره رنگ آلودهترین رودخانهی آرژانتین، شهر بوئنوس آیرس قرار داشت. مارادوناها خانهای را نشان کرده بودند، اما وقتی به آن جا رسیدند دریافتند که اجاره رفته است. همان حوالی خانهی دیگری در خیابان ۵۲۳ آزامور پیدا کردند که مثل سایر خانهها برق و گاز نداشت. دون دیه گو به ناچار باید بیرون میزد تا سقفی حلبی برای روی سرشان و جایی برای خوابیدن پیدا کند.
خانه در حد انتظارش نبود، اما ناگزیر به آن رضایت داد. زمان مناسبی برای «از کوره دررفتن سرخ پوست درون»اش نبود؛ این اصطلاحی بود که رفقایش وقتی به کار میبردند که کسی پایش را از گلیمش درازتر میکرد و دون دیه گو دشنامی نثار طرف میکرد. طولی نکشید که چیتورو شغلی کمرشکن در یک کارخانهی صنایع شیمیاییتری تومول برای خودش دست وپا کرد. صبحها ساعت پنج خانه را ترک میکرد و شبها ساعت ده خسته و کوفته بازمی گشت. با وجود این، دستمزدش کفاف تمام مخارجشان را نمیداد، اما کسانی را داشتند که به کمکشان بیایند؛ مثل خواهر دونیا توتا و عمو سیریلو محبوبشان، برادر دون دیه گو، که به خاطر جثهی ریزش به تاپون [۱۳] شهرت داشت. در گذشته دروازه بانی آماتور بود و حوالی فیوریتو زندگی میکرد. آن جا همگی داشتههایشان را با هم قسمت میکردند. دیه گو آرماندو در روز آفتابی سیام اکتبر ۱۹۶۰ در مجتمع درمانی اویتا در لائوس متولد شد.
پیش از او دونیا توتا و دون دیه گو چهار دختر داشتند: آنا، ریتا، ماریا رزا و لی لی، قدیمیترین خاطرهی دیه گو به روزهایی بازمی گردد که مادرش توی هر سوراخ سنبهای دنبالش میگشت تا او را راهی مدرسه کند. آن قدر در مزارع ذرت حاشیهی ویا فیوریتو در گرما پشت بوتهها پنهان میماند تا سرآخر وقت بازگشت به خانه فرابرسد. خانهشان آشپزخانه داشت، اما از آب لوله کشی خبری نبود. یک اتاق خواب برای پدر و مادر و مادربزرگ بود و دیگری هم متعلق به بقیهی خواهر و برادرها که در کل تعدادشان به هشت نفر میرسید. دیه گو برای گابی کوچیفی از وب سایت اینفوبائه تعریف میکرد: «روزهایی که باران شدید میبارید قطرههای باران از سقف حلبی چکه میکرد و کف خاکی خانه پر از لکههای سیاه میشد، انگار حشرههای کوچک روی زمین جمع شده باشند. مامان فریاد میزد: برید” سطل بیارید! ” و همه دور خانه میدویدیم و سطلها را زیر چکهها میچیدیم تا وقتی پر شد آبشان را از پنجره خالی کنیم. »
چیتورو بعضی عصرها چای مینوشید و همراهش یک تکه نان هم میخورد. با اجازهی او بچههایش هم سر میز با او غذا میخوردند. بیشتر وقتها چیتورو و همسرش طوری رفتار میکردند که انگار گرسنه نیستند. گاهی فوتبال بازی کردن پسرک ده ساعت طول میکشید. بعضی وقتها تک و تنها توپ را به جدول با یک گلدان میکوبید و در طول ساعتهای تمرین گیرندههای عصبی جدیدی در مغزش شکل میگرفت و به استعداد فوتبالیاش نظم میبخشید. «از صبح تا شب در پوتررو[۱۴] بازی میکردیم. هیچ محدوده و خط کشی ای نداشت. همه جا گردوخاک بود.
به خانه که برمی گشتم گل خالی بودم. وای که با چه لباس و قیافهای به خانه میرفتم. هر دفعه پدرم دلش میخواست یک دل سیر کتکم بزند، چون حق نداشتیم با لباسهایمان چنین کاری بکنیم. از دستش فرار میکردم که دم دستش نباشم همین باعث میشد دریبل زدنم پیشرفت کند. » مارادونا در دوران بچگی زیاد با پدرش حرف نمیزد و اگر به گفتهی خودش گاهی از او کتک میخورد به خاطر این بود که آن روزها با امروز فرق داشت. دیه گو خوب به خاطر میآورد کارهایی با توپ میکرد که بقیه از انجامش عاجز بودند. «تقصیر من که نیست، مگر نه؟ من بلدم توپ را با پاشنهام کنترل کنم، اما وقتی هم تیمیام میخواست این کار را بکند، توپ به زانویش میخورد. می دانم از پدرم به من به ارث نرسیده، چون فوتبالش افتضاح بود. عمو بهاش میگفت: پلو” فوتبال رو از تو یکی یاد نگرفته. “» «پلو» مخفف «پلوسا»