چگونه علم اخلاق میتواند به شما در تصمیمگیری بهتر کمک کند

مایکل شور
من برای تقریبا ۲۵ سال نویسندهی کمدی تلویزیونی بودم. طرحواره و نمایشهای پویانما نوشتم و طنزهای موقعیتی، اما در دههی گذشته، علاقهی واقعیام مطالعهی علم اخلاق بودهاست.
این یک داستان هشدارآمیز کلاسیک است، درست است؟ به هالیوود میآیید، توسط نورهای روشن و ماشینهای پرسرعت اغوا میشوید و قبل از اینکه بفهمید دارید فلسفهی آلمانی قرن ۱۸ام میخوانید.
من همیشه شدیدا پیرو قانون بودهام. وقتی در مهدکودک بودم، مربیمان به همه میگفت به صف شوند، و من فورا در صف میایستادم و بعد به بچههای دیگر نگاه میکردم که هنوز یللی تللی میکردند، و من فکر میکردم، «دارند چه کار میکنند؟ مگر نشنیدند که او گفت به صف شوید.» من دهانم را با دهانشویه برای حداقل ۳۰ ثانیه هر شب شستشو میدادم چون بر روی برچسب نوشته شده بود، «برای ۳۰ ثانیه استفاده شود» میدانم، خودم هم ازدست خودم عصبانی هستم.
اما دلیل اصلیای که من به علم اخلاق علاقهمند شدم این است که در سال ۲۰۰۵ من به طور حماسی گند زدم.
در سال ۲۰۰۵، همسرم جِی جِی، در حال رانندگی در ترافیک کندرو به فرد جلوییاش برخورد میکند. افسر پلیس همه چیز را بررسی میکند و آسیب خاصی مشاهده نمیکند، شماره همدیگر را میگیرند و راه میافتند. چند روز بعد، اخطاری دریافت کردیم مبنی بر اینکه آن فرد ۸۳۶ دلار میخواهد چون، بنا به گفتهی او، کل سپر باید تعویض میشد. این ماجرا در زمان طوفان کاترینا دارد اتفاق میافتد. جِی جِی و من تازه برای سفر در نیو اورلنز بودیم، ما واقعا عاشق این شهر زیبا شده بودیم، که به معنای واقعی کلمه زیر آب بود. من خیلی عصبی و ناراحت بودم. این موضوع خیلی سخت به من ضربه زد. پس رفتم و به ماشین طرف نگاهی انداختم، و در صورتی که خیلی نزدیک میشدم، و به چشمهایم فشار میآوردم، میتوانستم به سختی این خط کوچک را روی بدنهی ماشین ببینم مثل یک نشانه بود که با مداد روی دیوار میگذاریم وقتی میخواهیم عکسی به دیوار آویزان کنیم.
و به طرف گفتم، اساسا، نباید اهمیتی به این موضوع بدهد. به او گفتم چیزهایی مثل این دلیل گرانی بسیار زیاد نرخ بیمهی ماشین در لسآنجلس بود. به او گفتم که روی ماشینها همیشه خط و خش میافتد. و او احمق بود که به آن اهمیت میداد. به او گفتم مسائلی مهمتر از این در زندگی وجود دارد، مثل طوفان کاترینا.
و بعد به او یک پیشنهاد دادم. گفتم که من ۸۳۶ دلار به صلیب سرخ کاترینا کمک خیریه میکنم به نام او، در صورتی که تقاضای خسارت نکند و ماشینش را تعمیر نکند. او گفت راجع به آن فکر میکند.
پس من برگشتم سر کار، و مثل کاری که افراد با اعتماد به نفس انجام میدهند، من به همهی دوستانم دربارهی اینکه چه قدر فوقالعاده بودم گفتم.
و بعد آنها هم مشارکت کردند و مبلغ بیشتر و بیشتری گرو گذاشتند اگر او با عدم تعمیر ماشینش موافقت میکرد. بنابراین ناگهان، شد ۲۰۰۰ دلار بعد شد ۵۰۰۰ دلار. در یک روز و نیم، از صدها آدم در سراسر کشور ضمانت گرفتم، بیشتر از ۲۵۰۰۰ دلار در صورتی که این مرد با عدم تقاضای خسارت بیمه و تعمیر ماشینش موافقت میکرد. و در ضمن، او روحش هم خبر نداشت که این اتفاق داشت میافتاد او در بیخبری محض بود. یک وبلاگ راهاندازی کردم، که هر ساعت مردم را در جریان میگذاشتم ــ بله.
کم کم دارید پی میبرید که این چه ایدهی بدی است، درست است؟ من یک وبلاگ ساختم، مردم را در جریان اخبار گذاشتم، برنامههای خبری، اِنپیآر با من مصاحبه کردند. من رویای نجات نیو اورلنز را به تنهایی داشتم،
فقط با کامپیوترم و سیلی از خشم حق به جانبانه. و بعد کم کم حالم خراب شد. و درست همان لحظه، حال جِی جِی خراب شد. ما هردو ناگهان مغلوب این حس بد شدیم که یک چیز خیلی بد و اشتباه وجود داشت در مورد کاری که میکردیم، اما نمیتوانستیم دقیقا مشخص کنیم مشکل کجاست. من یادم میآید با خودم فکر میکردم، 《بسیارخب، من اهمیتی نمیدهم به خط و خشِ ماشینها، اما این مرد، چرا. آیا اشکالی دارد؟ من فکر نمیکنم اشکالی داشته باشد. و تازه، آیا این بحث کوچکی که داشتیم واقعا ارزش این همه خشم و غضب و شرم را که من آماده میکنم و به سمتش میفرستم، دارد؟ من فکر نمیکنم ارزش داشته باشد.》
پس من کاری را انجام دادم که هر انسان منطقی در این وضعیت انجام میدهد. من گریه کردم، و زیر تختم پنهان شدم.
و بعد شروع به خواندن فلسفه کردم. و به پروفسورهای فلسفه زنگ زدم و از آنان خواستم موضوع را برایم روشن کنند. و در این فرآیند__ بله، و همه، اتفاقا، همین کار را کردند، چون پروفسورهای فلسفه عاشق صحبت دربارهی فلسفه هستند. فورا همهی آنها دربارهی فلسفه با تو صحبت خواهند کرد.
بنابراین در این روند، من تمام این تئوریهای فوقالعاده را یاد میگیرم که باهوشترین افرادی که تا به حال وجود داشتهاند طی ۲۵۰۰ سال ارائه کردهاند تا به ما کمک کنند تصمیمات بهتری بگیریم و به آدم بهتری تبدیل شویم. برای مثال، من راجع به امانوئل کانت آموختم و حکم مطلق. کانت میگوید، وقتی ما در شرف انجام کاری هستیم باید یک قانون یا یک قاعده طراحی کنیم تا بتوانیم خواستار جهانی شدنش شویم. یعنی، فرض کنید، اگر همه کاری را میکردند که ما قصدش را داشتیم، چه بر سر دنیا میآمد؟ مشکلی به وجود نمیآمد یا اینکه دردساز میشد؟ پس قاعدهای که اینجا مطرح میکنم چیزی است مثل اینکه، هرزمان دو نفر در هر نوعی از بحث و مذاکره باشند، یکی از آنها میتواند در بحث و مذاکره یک مصیبت جهانی تماما نامربوط را پیش بکشد
و به افراد دیگر بگوید که نباید به موضوعی که برایشان اهمیت دارد، اهمیت دهند، چون باید در عوض به آن یکی اهمیت دهند. همچین دنیایی مزخرف میشد، درست است؟ مثل این است که، خواهرتان پنج دلار از شما قرض میگیرد، از او میخواهید برش گرداند، او میگوید، 《چطوری به پنج دلار اهمیت میدهی وقتی یخهای قطبی دارند آب میشوند؟》 هیچ کس زندگی در این دنیا را نمیخواهد، درسته؟ کانت همچنین میگوید، ضمنا باید با انسانها به عنوان یک انسان رفتار کرد، نه وسیله برای رسیدن به هدف، یعنی، نباید از مردم برای رسیدن به هدفتان استفاده کنید. خب، این دقیقا کاری بود که من داشتم میکردم.
من همچنین دربارهی ارسطو و مبحث اخلاق فضیلت آموختم. از دیدگاه ارسطو ویژگیهای خاصی هست که ما باید داشته باشیم. چیزهایی مثل سخاوتمندی و شجاعت و عطوفت و ملایمت، و از ما میخواهد هرروز آنها را تمرین کنیم بنابراین نه تنها داریمشان، بلکه آنها را درست به اندازه داریم. نه از آنها کم داریم، و نه از آنها زیاد. اخلاق فضیلت میتواند یک جورایی به طرز دیوانهکنندهای مبهم باشد، اما دستکم، کاملا مشخص بود که من یک خشم افراطگونه بروز دادم و شاید کمبود عطوفت. اصل مطلب این است که، من موفق نمیشدم. همانطور که بدون شک درست هم انجامش نمیدادم.
بعد راجع به منفعتگرایی آموختم، که توسط جِرِمی بنتهام و جان استوارت میل به شهرت رسید. و این درواقع ذرهای امید به من داد که من کار خوبی انجام میدادم، چون منفعتگرایان فقط به نتایج اعمال اهمیت میدهند، آنها بیشتر به اینکه در حال خلق شادی و رضایت بیشتر هستیم اهمیت میدهند تا درد و رنج. پس بله، من هم بینزاکت و هم اخلاقگرا هستم، و به این فرد منتقلش میکنم و باعث رنج او میشوم، اما مقدار زیادی پول نیز قرار است به مردم بسیار نیازمند داده شود. پس میزان شادیای که من دارم ایجاد میکنم به میزان درد و رنج میچربد. اما منفعتگرایان همچنین عقیده داشتند که وقتی ما در حال محاسبهی میزان شادی یا دردی که باعث شدیم، هستیم، نمیتوانیم فقط به فردی که با آن سر و کار داریم فکر کنیم، باید این نکته را در نظر داشته باشیم که همه در جامعهمان از این اتفاق آگاه خواهند شد و از اینکه روزی برای آنها هم رخ دهد، ترس خواهند داشت. و از آنجایی که ما دیدیم چه دنیای وحشتناک و ناخوشایندی میخواستم بسازم، همه در جامعهمان یک مقدار مایوس و ناراحت میشدند به خاطر کاری که کردم، و بنابراین مجموع میزان درد و رنجی که به وجود آوردم ممکن بود در واقع به میزان شادی بچربد.
من هیچوقت جواب صریحی دریافت نکردم، مشخصا، به دلیل اینکه ارسطو هیچوقت دربارهی تصادف جزئی کالسکه ننوشتهاست در آتن قدیم. اما لااقل، به نظر میآمد که جِرِمی بنتهام و جان استوارت میل یک مقدار از من ناامید میشدند. و به نظر میآمد ارسطو یک مقدار میرنجید، و به نظر میآمد امانوئل کانت با من مخالفت میکرد. و اگر بزرگترین فیلسوفان جهان یک طرف بحث هستند، و شما طرف دیگر…
پس من با طرف تماس گرفتم. بسیار از او عذرخواهی کردم، تمام داستان را برایش تعریف کردم. او بسیار مهربان و بخشنده بود، که برایم تسکین خاطر بزرگی بود. به او گفتم برایش یک چک کشیدم که در پست بود. به وبلاگ برگشتم و به همه نتیجه را خبر دادم. بیشتر مردم، نه همه، اما بیشتر آنان عقیده داشتند که این تقریبا یک پایان خوش است. آنها را تشویق کردم که به هرحال به صلیب سرخ پول اهدا کنند، چون اهدای پول به قربانیان طوفان کار زیبایی است، و در آخر، بیشتر از ۲۵۰۰۰ دلار در حقیقت اهدا شد به تلاشهای امدادی صلیب سرخ برای طوفان کاترینا این را تشویق نکنید، چون این یک نتیجهی خوش از یک رویداد بد است.
پس چرا این اشتباه خجالتآورِ مصیبتبار که من مرتکب شدم باعث شد بخواهم مطالعهی فلسفهی اخلاق را ادامه بدهم؟ اگر به شما بگویم که قرار است در برنامه جپردی باشید، چگونه برای آن آماده میشدید؟ کتابهای اطلاعات عمومی میخواندید و کتاب اطلس جهانی را ورق میزدید. اگر به شما بگویم که قرار است یک شوت نیمه زمینی را پرتاب کنید در یک بازی اِن بی اِی با امکان برد ۵۰,۰۰۰ دلار، چگونه آماده میشدید؟ یک توپ بسکتبال میگرفتید، به وای.ام.سی.اِی میرفتید و تمرین میکردید که شوتهای نیمه زمینی را بگیرید. خب، شما احتمالا هیچوقت قرار نیست به برنامهی جِپِردی بروید. شما هیچوقت قرار نیست شوت نیمه زمینی را پرتاب کنید در یک بازی اِن.بیاِی با امکان برد ۵۰,۰۰۰ دلار. اما، به شما اطمینان میدهم، یک زمانی، گرفتار یک دوراهی اخلاقی پیچیده گیجکننده، زشت و دردآور خواهید شد. این واقعیت موجود زندگی روی زمین است. دوراهیای وجود خواهد داشت که هیچ قانون مشخصی برای پیروی از آن وجود ندارد. فقط یک نوعی از بررسی مبهم وجود دارد و هرکاری که انجام میدهید به نظر میرسد اشتباه است. بنابراین خودتان را چگونه برای آن آماده میکنید؟ با مطالعهی تئوریهای اخلاق و فهم اینکه چه میگویند، و چه منظوری دارند، چگونه در صدد کمک به ما برای گرفتن تصمیمات بهتر و آدم بهتری شدن، هستند.
و در ضمن، صرفا خواندن این تئوریها ضمانتی نیست برای اینکه شما درواقع تصمیم درستی خواهید گرفت وقتی درون این دوراهی اخلاقی سخت و پیچیده هستید. میتوانید تمام شوتهای نیمهزمینی را در تمرین پرتاب کنید در وای.ام.سی.اِی اما وقتی پایتان را در میدان مسابقهی اِنبیاِی میگذارید، و ۱۵,۰۰۰ طرفدار دو آتشه حضور دارد، باز هم احتمال اینکه پرتاب خطا داشته باشید هست، درست است؟ اما اگر آماده باشید، شانس موفقیتتان را افزایش خواهید داد. شانس انداختن توپ در حلقه را افزایش خواهید داد یا حداقل آنقدر توپ را نزدیک حلقه میاندازید که مایهی خجالت نشوید و به میم تبدیل نشوید.
فهم تئوریهای اخلاقی چگونگی افزایش شانس موفقیت ما در انسان بودن است انسانی که باید با انسانهای دیگر به بحث و گفتگو بپردازد. و از نظر من، هیچ چیزی مهمتر از آن وجود ندارد.