کتاب قتلهای آبرومندانه از ری بردبری – پنج داستان کوتاه
یادداشت ناشر
دانشجویی که سالها پیش از قیمت بالای کتاب به تنگ آمده بود و آرزوی داشتن کتابخانه شخصی لحظهای دست از سرش بر نمیداشت، هرگز فکرش را هم نمیکرد ایدهاش بعدها به مجموعهای ارزشمند تبدیل شود؛ مجموعهای که حالا پس از گذشت یک دهه و اندی تعداد عناوینش به عدد پانصد نزدیک شده است. آن دانشجوی بیپول علاقهمند به ادبیات ناامید نشد و شروع کرد به خریدن کتابهای جیبی کم حجم و ارزان قیمت انتشارات گالیمار و چیدن باریکههای سفید یک شکل و یک اندازه کنار هم. به این ترتیب او پایهگذار مجموعهای شد به نام 2 Folio مجموعهای متشکل از تک داستان، مجموعه داستان یا بخشهایی از شاهکارهای ادبی جهان با قیمتی اندک.
هدف این مجموعه خلاصه شده بود در قرار دادن داستانها یا رمانهای کوتاه یا بخشهایی از رمانهای چند جلدی و گرانیها در دسترس همگان با این امید که خواننده، پس از مطالعه قطعه یا داستانهای انتخاب شده، برای خواندن دیگر آثار نویسنده اشتیاق پیدا کند. اریک فیتوسی از کتابفروشهای لیون ادعا کرده که بارها پیش آمده خوانندهای پس از خرید یکی از کتابهای این مجموعه، بازگشته، تشکر کرده و دیگر آثار نویسنده مورد نظر را خریده است. ناگفته نماند این طرح مخالفانی نیز داشته که مدعی بودهاند ممکن است کسی با خواندن بخشهای انتخاب شده از یک رمان، دیگر سراغ اصل اثر نرود و مطالعه تک داستانها ممکن است میل خواندن مجموعه آثار نویسنده را در مخاطب از بین ببرد. پاسخ آنها چیزی نبود جز: «خواندن گزیدهای از آثار به مراتب بهتر از نخواندن آنهاست. »
از سوی دیگر، به رغم ضرباهنگ سریع زندگی امروز، اوقات ما پر است از فراغتهای کوتاه و فرصتهای طلایی. اتاق انتظار پزشک و صف بانک و وقتهایی که توی تاکسی و مترو میگذرانیم، میتواند وقف سرک کشیدن از پنجرهای کوچک به جهان عجیب شاهکارهای ادبی شود. نیز، بارها اتفاق افتاده که تلاش کردهایم مطالعه یکی از این شاهکارها را آغاز کنیم اما به دلیل هیبت اثر، نداشتن زمان کافی یا همگام نشدن با حال و هوای داستان از این کار باز ماندهایم. در این مواقع دسترسی به گزیدهای خوشخوان و مناسب میتواند جرئت و شوق مطالعه آثاری را که خواندنش کاریشان به نظر میرسید در ما برانگیزد.
گروه انتشاراتی ققنوس، پس از تجزیه و تحلیل اهداف مجموعه 2 Folio تصمیم گرفت امکان کسب چنین تجربهای را برای مخاطبان ایرانی نیز فراهم کند. پس، انتشارات گالیمار را از تصمیم خود مطلع ساخت و چندوچون گرفتن کپی رایت آثار را جویا شد. ناشر فرانسوی علاقه بسیاری به انتشار این مجموعه در ایران نشان داد؛ اما از آنجا که بعضی آثار به نویسندگان غیر فرانسوی تعلق دارند و از زمان مرگ بعضیشان بیش از پنجاه سال گذشته، خود را تنها مسئول واگذاری حق نشر نویسندگان معاصر فرانسوی معرفی کرد. نام مجموعه را نیز در انحصار خود دانست و اجازه نداد این مجموعه با همان نام منتشر شود. بنابراین ناشر این مجموعه را با عنوان پانوراما تقدیم مخاطبان میکند و تصمیم دارد جدا از گرفتن اجازه انتشار آثار معاصر فرانسوی، کتابهای دیگری نیز به این مجموعه اضافه کند. هدف این مجموعه چیزی نیست جز همان جمله معروف: «خواندن گزیدهای از آثار به مراتب بهتر از نخواندن آنهاست. »
کتاب قتلهای آبرومندانه
ری بردبری
ترجمه ارنواز صفری
انتشارات ققنوس
94 صفحه
بهای فعلی: 32 هزار تومان
عنوان اصلی: Quicker Than the Eye
Ray Bradbury
قسمت کوتاهی از داستان قتلهای آبرومندانه
جاشوا اندربای نیمههای شب به دلیل احساس فشار انگشتهای کسی روی گلویش از خواب بیدار شد.
در تاریکی غلیظ بالای سرش میتوانست بدن نحیف و استخوانی همسرش را، نه این که ببیند، روی سینهاش حس کند، در حالی که او دست و پا میزد و بارها و بارها انگشتان لرزانش را دور گردن او گره کرد.
چشمانش را کاملاً باز کرد. فهمید قصد همسرش چیست. چنان احمقانه بود که او با صدای بلندی زد زیر خنده!
همسر نزار زرد نبوی هشتاد و پنج سالهاش داشت تلاش میکرد او را خفه کند؟
زن همان جایی که نشسته بود نفس نفس زد و بوی نوشیدنی از دهانش بیرون آمد و مانند پروانهای مست فروافتاد و روی، مرد، که انگار فقط اسباب بازی ای بود، بالا و پایین شد. او با عصبانیت آه کشید و انگشتان لاغرش را تکان داد و ناسزا گفت و در همان وضعیت نالید که: «چرا نمیری، آه، چرا نمیری؟ »
مرد همان طور که آنجا بیحرکت دراز کشیده بود پیش خودش فکر کرد: چرا کجا نمیرم؟ آب دهانش را قورت داد و این عمل کوچک سیب گلویش چنگ ضعیف زن را از جایش تکان داد. در ذهنش فریاد زد: چرا نمیمیرم؟ منظورش همین است؟ کمی دیگر هم دراز کشید و منتظر شد ببیند زن زورش میرسد یا نه. زورش نرسید.
آیا باید چراغ را روشن میکرد تا او را متوجه کند؟ آیا زن شبیه به احمقی، شبیه به مرغی لاغر که کنار بدن همسر منفور متعجب خود دراز کشیده به نظر نمیرسید و او را نمیخنداند؟
جاشوا اندربای نالید و دهن دره کنان گفت: «میسی؟ » | دستان زن روی استخوان ترقوه مرد ماند.
مرد در حالی که خود را به خوابزده بود چرخید و گفت: «میشه… میشه لطفاً دوباره خمیازه کشید – بری اون طرف؟ ها؟ دختر خوب»
میسی در تاریکی جابه جا شد. مرد صدای خوردن یخها به هم را شنید. زن داشت جرعهای دیگر مینوشید.
ظهر روز بعد، جاشوا و میسی پیر، زمانی که از هوای بیرون لذت میبردند و منتظر مهمانان ناهارشان بودند، در آلاچیق باغ نوشیدنیهایشان را با هم عوض کردند.
لحظهای سکوت حاکم شد که هر دو به نوشیدنیهایشان نگاهی انداختند و آنها را ننوشیدند. مرد لیوانش را طوری در دست گرفت که حلقه الماس سفید بزرگش روی انگشتان لرزانش بدرخشد و برق بزند. درخشش باعث شد به خودش بلرزد و بالاخره خودش را جمع و جور کرد.
گفت: «میسی، میدونی، خیلی از عمرت نمونده. » میسی از پشت گلدان کریستالی پر از گل نسترن نمایان شد و به شوهر مومیاییاش زل زد. هر دو دیدند که دست آن یکی لرزید. زن پیراهنی لاجوردی پوشیده بود، یک عالم جواهر مناسب مهمانی ظهر انداخته بود، و زیر هر گوشش دایرهای درخشان برق میزد، و رژ سرخ مخملی ای هم روی لبهایش بود. مرد به سردی با خود گفت: فاحشه باستانی بابل.
میسی با صدای خراشیدهٔ مؤدبی گفت: «چه عجیب، عزیزم، چقدر عجیب. چرا، همین دیشب…»
داشتی به من فکر میکردی؟ » باید صحبت کنیم. » | مرد مانند مانکنی از جنس موم به صندلیاش تکیه داد و گفت: بله، باید حرف بزنیم. عجلهای نیست. اما چه من کاری با تو بکنم و چه تو کاری با من بکنی (فرقی نداره کدوممون)، بیا که مراقب هم باشیم، باشه؟ آه، با تعجب نگام نکن عزیزم. خیلی خوب متوجه حرکت ظریف دستات روی گلوم شدم دیشب، ناشیانه با مری من ورمی رفتی، صدای مختصر لیوان رو هم حس کردم، یا هرچی که بود. »
خون دوید توی گونههای پوشانده شده با کرم پودر میسی. «عزیز دلم. تمام مدت بیدار بودی؟ من مجرمم. فکر میکنم باید برم و دراز بکشم. »
جاشوا جلو او را گرفت. «بیمعنیه. اگه من بمیرم، باید یه جوری از تو محافظت بشه که کسی متهمت نکنه. همین طور از من، اگه تو بمیری. چرا باید این همه دردسر تلاش برای از بین بردن اون یکی رو به جون بخریم، اگه تهش برسه به چوبه دار یا یه…)
زن موافقت کرد. «کاملاً منطقیه. »
پیشنهاد من نوشتن یه سری یادداشتهای درهم برهم به همه ست. اممم، نمایش فاخر احساساتمون پیش دوستامون، هدیه دادنا و چیزای دیگه. من قبضای گلا و دستبند الماس رو میپردازم، تو هم کیف پول چرمی خوب و به عصای طلاکوب برای من بگیر. »
زن تأیید کرد. «باید بگم که تو کلات خوب کار میکنه. »