کتاب جعبه پرنده – نوشته جاش ملمرن – معرفی و خلاصه
کتاب جعبه پرنده نوشتۀ جاش ملرمن فضایی پساآخرالزمانی دارد. در فضای این رمان، باید وقتی از فضای بسته خارج میشوید، چشمتان را با دستمالی ببندید و بیناییتان را به صفر برسانید تا مرتکب خودکشی نشوید.
کتاب جعبه پرنده، داستان موجوداتی است که اگر به آنها نگاه کنید، در همان لحظه تصمیم به خودکشی میگیرید و در کمتر از چند ثانیه بدون این که دردی احساس کنید یا به چیز خاصی فکر کنید، زندگیتان را خیلی ساده تمام میکنید. «مالوری» و دو فرزند او، در این میان، به دنبال یک پناهگاه هستند.
اقتباس سینمایی این رمان، بهوسیلۀ سوزان بیر، یکی از پرمخاطبترین فیلمهای ژانر وحشت در سال ۲۰۱۸ است. ساندرا بولاک، تراوانته رودز، دانیل مک دونالد و جکی ویور در این فیلم هیجانانگیز بازی میکنند.
کتاب جعبه پرنده
نویسنده: جاش ملمرن
مترجم: فاطمه جابیک
انتشارات میلکان
آن موجودِ ترسناکی که موجب ترس انسان شده، همان انسان است.
بار گفت بهنظرش شبیه خورشید هستم، بهخاطرِ موهام. ازش پرسیدم من هم مثل خورشید میدرخشم؟ جواب داد نه بابا، درخششت بیشتر مثل نور ماه توی تاریکیه.
صدای این سکوت زیادی بلند است.
«باهم همهچیز رو پشتسر میذاریم»
آیا در دنیایی که نمیتوانی در آن چشم باز کنی، میتوانی آرزویی بالاتر از یک چشمبند داشته باشی؟
به بینهایت اتفاقهای بدی فکر میکند که ممکن است افتاده باشد.
داری زندگیشون رو نجات میدی؛ ولی برای زندگیای که ارزشِ زندگیکردن نداره.
آن موجودِ ترسناکی که موجب ترس انسان شده، همان انسان است.
هیچچیز عوض نشده و هرگز عوض نخواهد شد.
همهچیز در این دنیای جدید ناخوشایند است
ولی هر خاطرهای یک قلاده و زنجیر دارد
داری زندگیشون رو نجات میدی؛ ولی برای زندگیای که ارزشِ زندگیکردن نداره.
خانه را در ذهنش مثل یک جعبهٔ بزرگ تصور میکند. دلش میخواهد از این جعبه بیرون برود. تام و جولز که بیرون از خانهاند هم، هنوز در همین جعبهاند. همهٔ زمین در حبس است. تمام دنیا در همان جعبهٔ مقواییای گیر افتاده که پرندههای پشت درِ خانه را در خودش نگه میدارد. مالوری میداند که تام دنبالِ راهی برای بازکردنِ درِ آن جعبه است. دنبال راه خروج است؛ ولی مالوری دارد از خودش میپرسد درِ دومی پشت این در نیست؟ و درِ سوم بعدازآن؟ فکر میکند محبوس در جعبه، تا ابد.
چه وحشتناک؛ بعد از اینهمه سختی و جونبهدربردن از همهچیز، مردن در اثر حادثه.
نوزادتان از آنچه شما فکر میکنید باهوشتر است.
تعداد نظریاتِ خلقشده در اینترنت اصلاً قابلشمارش نیست. همهشان مالوری را بهشدت میترسانند. بیماری ذهنیِ ناشی از امواج رادیویی در فناوریهای بیسیم، یکی از آنهاست. جهش تکاملی غلط در نوع بشر هم یکی دیگر است. معتقدان به فرقهای بهنام «عصر جدید»، میگویند بهخاطر این است که بشر با سیارهای در حال انفجار در تماس بوده یا شاید خورشید دارد منفجر میشود. بعضی از مردم معتقدند موجوداتی آن بیرون هستند. دولت هم که فقط میگوید باید درِ خانه را قفل کنید.
بعضیها منتظرِ خبر میشن و بعضیهای دیگه خبری که میخوان رو میسازن.
دنیا داره پس میره یا منم که سوار کشتیِ درد، دارم دور میشم؟
آن موجودِ ترسناکی که موجب ترس انسان شده، همان انسان است.
«خب، یه چیزی باید تغییر کنه دیگه. باید پیشرفت کنیم. اگهنَه، باید توی دنیایی که دیگه توش هیچ خبری نیست بشینیم و منتظرِ خبر بمونیم.»
آن موجودِ ترسناکی که موجب ترس انسان شده، همان انسان است.
چی بیشتر تو رو میترسونه؟ موجودات یا خودت که خاطرهٔ میلیونها منظره و رنگ مثلِ سیل بهت حمله میکنن؟ چی بیشتر میترسوندت؟
خانه را در ذهنش مثل یک جعبهٔ بزرگ تصور میکند. دلش میخواهد از این جعبه بیرون برود. تام و جولز که بیرون از خانهاند هم، هنوز در همین جعبهاند. همهٔ زمین در حبس است. تمام دنیا در همان جعبهٔ مقواییای گیر افتاده که پرندههای پشت درِ خانه را در خودش نگه میدارد. مالوری میداند که تام دنبالِ راهی برای بازکردنِ درِ آن جعبه است. دنبال راه خروج است؛ ولی مالوری دارد از خودش میپرسد درِ دومی پشت این در نیست؟ و درِ سوم بعدازآن؟ فکر میکند محبوس در جعبه، تا ابد.
بعضیها منتظرِ خبر میشن و بعضیهای دیگه خبری که میخوان رو میسازن.
مالوری به خانهای که پشتسر گذاشتهاند فکر میکند. آنجا جایشان امن بود. چرا باید میرفتند؟ آیا جایی که میروند، امنتر خواهد بود؟ چطور ممکن است؟ آیا در دنیایی که نمیتوانی در آن چشم باز کنی، میتوانی آرزویی بالاتر از یک چشمبند داشته باشی؟
انگار همینطور که زندگی در اطرافش جان میگیرد، ذرهذره، در درون، او جان میدهد.
بهتر است با دیوانگی روبهرو شود تا اینکه بیحرکت بنشیند و بگذارد تکهتکههای وجودش را با خودش ببرد
داری زندگیشون رو نجات میدی؛ ولی برای زندگیای که ارزشِ زندگیکردن نداره.
دان گفته بود بالاخره که ما رو میگیرن. دلیلی نداره جور دیگهای فکر کنیم. آخر دنیاست مردم. اگه بهخاطر اینه که مغز ما تاب تحمل یه موجودی رو نداره، پس لابد حقمونه. من همیشه فکر میکردم بهخاطر حماقت خود ما آدمها آخرالزمان از راه برسه.
مالوری فکر میکند خدایا، ممکن نیست شنون این کار رو آگاهانه انجام بده. خدایا، حقیقت داره! یه چیزی اون بیرونه. و آن چیزی که شنون دیده، حالا باید نزدیکِ خانه باشد. فقط همین تکهچوب است که بین او و قاتل خواهرش قرار دارد؛ همان چیزی که خواهرش دید.
مالوری میداند که چهار سال میتواند خیلی راحت تبدیل به هشت سال شود و هشت سال بهراحتی تبدیل به دوازده سال میشود.
بهتر است با دیوانگی روبهرو شود تا اینکه بیحرکت بنشیند و بگذارد تکهتکههای وجودش را با خودش ببرد.
ما خونه رو ترک کردیم؛ چون بعضیها منتظرِ خبر میشن و بعضیهای دیگه خبری که میخوان رو میسازن.
«آن موجودِ ترسناکی که موجب ترس انسان شده، همان انسان است.»
بعضیها منتظرِ خبر میشن و بعضیهای دیگه خبری که میخوان رو میسازن.