کتاب درون آب – نوشته پائولا هاوکینز – خلاصه و معرفی
کتاب درون آب نوشتهٔ پائولا هاوکینز دومین اثر پائولا هاوکینز (۱۹۷۲)، نویسنده انگلیسی خالق رمان پرفروش «دختری در قطار» است.
داستان کتاب یک داستان مهیج است که به ابعاد روانشناختی شخصیتها توجه ویژهای دارد اما بسیار متفاوت با دختری در قطار نوشته شده است. در این کتاب دست کم با یازده راوی مختلف روبهرو خواهیم شد، برخی به شیوهی اول شخص و برخی به شیوهٔ سوم شخص. شهر مورد نظر بکفورد در حومهٔ نیوکسل است که در آن رودخانهای در جریان است آب این رودخانه قرنهاست که پذیرای پیکر زنانی است که تصمیم به غرق شدن گرفتهاند و یا افرادی دیگر برای خلاص شدن از شر آنها تصمیم گرفتهاند آنها را غرق کنند. ساکنین شهر به این موضوع بیتوجه هستند و کسی دوست ندارد به این موضوع فکر کند که آنها هر روز آبی را مینوشند که آلوده به خون و شیرهٔ وجود زنانی بدبخت است. کتاب با غرق شدن نل ابوت آغاز میشود، دختر نوجوان او معتقد است مرگ او خودکشی بوده است اما خواهر نل به بکفورد بازمیگردد و به دنبال سرنخهایی برای مرگ او میگردد.
«چرا؛ همینطوره. مثلاً وقتی یکی با یکی دیگه رابطه داره، چرا همیشه زنش، از اون زن دیگه متنفر میشه؟ چرا از شوهر خودش متنفر نمیشه؟ شوهرش بهش خیانت کرده؛ اون کسیه که روز ازدواج قسم خورده که دوستش داشته باشه و برای همیشه و همهجا کنارش باشه. چرا اون مرد نباید خودش رو از یه صخرهی لعنتی پرت کنه؟»
همیشه وحشتی که در ذهن ریشه میکند خیلی بدتر از چیزی است که به چشم دیده میشود
حالا میدانیم که خاطرات نه ثابت هستند و نه بیحرکت، ولی مثل شیشههای مربای پروست، در گنجه حفظ میشوند؛ تبدیل میشوند، تفکیک میشوند، بازآفرینی و طبقهبندی میشوند، و با کوچکترین تلاشی از نو به خاطر میآیند. توهمات. اولیور ساکس
. به این فکر میکردم که عجیب است که والدین فکر میکند بچههایشان را میشناسند و آنها را درک میکنند. آیا هجده سالگی خودشان را یادشان نمیآید، یا پانزده سالگی و دوازده سالگیشان را؟ احتمالاً بچهدار شدن این چیزها را از یاد آدم میبرد؛ اینکه روزی خودت در همین سن وسال بودهای. من هفده سالگی تو و سیزده سالگی خودم یادم میآید، و مطمئنم که آن زمان پدر و مادرمان چیزی درباره ما نمیدانستند.
وقتی یکی با یکی دیگه رابطه داره، چرا همیشه زنش، از اون زن دیگه متنفر میشه؟ چرا از شوهر خودش متنفر نمیشه؟ شوهرش بهش خیانت کرده؛ اون کسیه که روز ازدواج قسم خورده که دوستش داشته باشه و برای همیشه و همهجا کنارش باشه. چرا اون مرد نباید خودش رو از یه صخرهی لعنتی پرت کنه؟»
مشتش را طوری روی میز کوبید که قوطی قرص را به هوا بلند کرد. «میبینی. اون به دخترم دارو میداده. اون هم داروهای خطرناک، و تو گذاشتی نل با این داروها ول بگرده.»
وقتش را برای دیدن برنامههای تلویزیون و خواندن رمان تلف نمیکرد
نگاه کردن به کسی که در تلاطم غمواندوه دستوپا میزند چیز وحشتناکی است. خودِ عمل نگاه کردن، حکم خشونت و مزاحمت و تعدی به دیگران را دارد
بعضی چیزها را باید رها کنی، بعضیها را نه، دیدگاه آدمها با هم فرق دارد.
لوئیز با غیض سر تکان داد
آدمها میتوانند از سقوط جان سالم بهدر ببرند، اما به این معنی نیست که خودشان خواستهاند.
بهنظرش خیلی طولانی آمد؛ این روزها همهچیز خیلی طول میکشید. وقتی آدم جوانتر است هیچکسی این چیزها را به آدم هشدار نمیدهد، کسی به تو نمیگوید که چقدر کُند خواهی شد و این کُندشدن چقدر خستهات میکند. فکر کرد، خودش باید اینها را پیشبینی میکرد
لوئیز به یک هیولا تبدیل شده بود؛ مخلوقی خالی و تهی از احساس که در برخورد با یک بچهی بیمادر احساس آرامش نداشت؛ هیولایی – بدتر از آن، خیلی بدتر– که نمیتوانست به آن بچه نگاه کند و به این فکر نکند که چرا تو نبودی؟ چرا تو درون آب نبودی، لنا؟ چرا تو بهجای او نبودی؟ چرا کیتیِ من؟ دختری مهربان و مؤدب و سخاوتمند و سختکوش و از هر نظر بهتر از تو. او هیچوقت نباید توی آب میرفت. تو باید میرفتی.
آدمهایی هستند که وقتی داخل آب میافتند، حسی غریزی جریان و سمت و سوی آب را نشانشان میدهد. من معتقدم که خودم یکی از این آدمها هستم. وقتی نزدیک آبم، نزدیک این آب، زندگی در من جریان پیدا میکند. اینجا جایی است که شنا کردن را یاد گرفتم؛ جایی که توانستم با شادترین و لذتبخشترین راهِ ممکن با طبیعت و بدنم کنار بیایم.