انقلاب ها و ریشهها و پیدایش آنها
نوشته: اریک جی هابز باوم برگردان: دکتر سیاوش مریدی
هرگاه بخواهیم برپایه فهرست موضوعی کتابخانه کنگرهٔ آمریکا درباره متون مربوط به «انقلاب» قضاوت کنیم، به این نتیجه میرسیم که شمار انقلابها در دههٔ 1950 ثابت بوده در حالی که در دههٔ 1960 و تا نیمهٔ دههٔ 1970 به شدت افزایش یافته است. زاگورین در گزارشی از حوزهٔ «هیجانانگیز و آشفتهٔ» بررسی انقلابها، برای پرداختن به مسئلهٔ انقلاب سه راه را ممکن میداند.2 در عمل، تمام اطلاعات ما دربارهٔ انقلابها از بررسی انقلابهای خاص سرچشمه میگیرد (راه نخست). کسانی که دستاندرکار مطالعات تطبیقی هستند (راه دوّم) یا در پی تدوین نظریهای عام برای تبیین پدیدهٔ انقلاب برآمدهاند (راه سوّم) تقریبا بهطور کامل وابسته به همان گروه نخست از دانشپژوهان هستند [که به بررسی انقلابهای خاص پرداختهاند.] در اینجا نمیتوانیم هیچ تلاشی برای بررسی آثار انبوه آنان به عمل آوریم، ولی میتوان دربارهٔ رابطهٔ تاریخنگاری انقلابهای واقعی با بررسیهای تطبیقی و عام، سه دیدگاه به دست داد.
نخست، انقلابهای که متونی فراوان و جدی دربارهٔ آنها وجود دارد، انقلابهای هستند که به قضاوت همعصرانشان قیامهایی شگفتانگیز و پرنفوذ بودهاند. اینها «انقلابهای بزرگ» هستند 3 مانند انقلاب فرانسه، روسیه و چین، و انقلابهای که پیش یا پس از آنها رخ دادهاند و به قیاس آنها در همین زمره قرار داده شدهاند. بر این اساس، آگاهی ما از شورشهایی که در قرن نوزدهم در ایتالیا بر ضد سلطنت بوربونها برپا شد بیش از اطلاعاتی است که دربارهٔ جنگهای هواداران دون کارلوس در اسپانیا داریم، هرچند که این جنگها به مراتب عظیمتر از آن شورشها بوده است. دوّم، چون «انقلابهای بزرگ» عملا ملاک و معیاری برای دیگر انقلابها بودهاند نفوذی عمیق بر تاریخنگاری داشتهاند. این [نفوذ] بر انقلابیها، ضد انقلابیها، و اندیشمندان علوم اجتماعی اثری آیندهنگر و برعکس، بر تاریخدانان و دستاندرکاران انقلاب اثری واپسنگرانه داشته است. بطور خلاصه، این انقلابها، الگوهایی تحلیلی به دست دادهاند. از 1799 به بعد تلاش شده است تا در انقلابها دورههایی مشابه حکومت ژاکوبنها، ترمیدور و سلطنت بناپارت سراغ گرفته شود،4 و از سال 1917 نیز محققان کوشیدهاند جریانهایی همچون قبضه شدن قدرت در روسیه بوسیلهٔ احزاب منضبط از نوع حزب بلشویک، و گرایشهای استالینی را در انقلابها نشان دهند. وقوع انقلاب در چین و برخی مستعمرات موجب جلب توجه به دهقانان و عملیات چریکی طولانی برای رسیدن به قدرت شد، حال آنکه تا پیش از جنگ دوّم جهانی این مسائل نقش چندانی در تحلیلها نداشت. برای نمونه، برینتون تنها یک صفحه از کتاب خود را بحث از دهقانان اختصاص داده است.5
گذشته از این، تحلیلگران با گزینش دلبخواه انقلابهایی که برحسب اتفاق بخشی از کلیّت فکری آنان را تشکیل میداد الگوهایی تحلیلی استنتاج میکردند. گرچه مائو آشکارا از تحلیلهای غربی تأثیر پذیرفته بود، ولی سنّت چین در زمینهٔ تحولات انقلابی، نقشی در تحلیلهای مزبور نداشت.6 جهان، انقلاب مکزیک را نادیده گرفت؛ از قرار معلوم، دبره در جزوهٔ پرنفوذ خود هیچگونه اشارهای به آن نکرده است.7 بطور موقت، نظریه و عمل تحت الشعاع رویدادهای به مراتب کمعظمتتر ولی «مشهود» تر کوبا در سال 59-1956 قرار گرفته بود. از آن زمان ناظران خردهبین برای ایجاد تردید دربارهٔ الگوهای موجود، از انقلاب مکزیک که دیگر به عنوان نخستین انقلاب «بزرگ» سدهٔ بیستم شناخته شده است، استفاده کردهاند.8
سوّم، تاریخنگاری عملی انقلابها از نظر کیفیت و کمیّت بسیار نامتوازن است، و بنابراین پایهای تورشدار برای مقایسه و جمعبندی میباشد. هنوز آرمان هیچ انقلابی که سنّت مطالعاتی جاافتاده و بلندمدّتی دربارهٔ آن وجود داشته باشد، و در حد کافی فارغ از حب و بغض شدید و جاری دولت و افکار عمومی باشد بصورتی رضایتبخش و دستیافتنی ثبت نشده است. بدین ترتیب هرچند اسناد و روایات مربوط به انقلاب فرانسه هرگز در آرامش سیاسی مجدّدا گردآوری نشده ولی این انقلاب همچنان به صورت الگویی جلوه میکند که از دید تاریخنگاران الهامبخش تمام انقلابهای دیگر است. زمان ممکن است سه سدّ بزرگ را از پیش پای تاریخدانان بردارد: افکار عمومی که دچار افسانهپردازی دربارهٔ رویدادهای تشکیلدهندهٔ زندگی ملی است؛ سیاست و قدرت دولت که پایبند تفسیرهای خاصی دربارهٔ گذشتهٔ تاریخی است (تفسیرهایی که البته همواره هم تغییرناپذیر نیست)؛ و تأخیر زمانی موجود میان وقوع یک انقلاب، و امکان تحلیل تاریخی فارغ از پایبندی یا دستکم بیطرفانه، که گاه تأخیری طولانی است. تاریخنگاری ایرلند از 1960 گواهی است بر آنچه ممکن است به واسطهٔ وجود فاصلهٔ زمانی حاصل آید. بههرحال این مسئلهای جدید است چرا که بسیاریی از انقلابها که مبنای جمعبندی و تحلیلهای تطبیقی را تشکیل میدهند تا اندازهای نو هستند.
بهطور خلاصه، همانطور که اسکاچپول میگوید، مطالعهٔ تطبیقی گسترده اگرچه ضروری است ولی به ندرت برپایهٔ اطلاعات قابل قیاس یا ملاکهای رضایتبخش برای مقایسه پیریزی میشود.9
مقالهٔ حاضر، مروری بر مطالعات تطبیقی دربارهٔ انقلابها یا حتی راهنمایی دربارهٔ منابع اینگونه مطالعات نیست.10 نویسندهٔ این مقاله، ضمن به نقد کشیدن بسیاری از متون پیشین علوم اجتماعی در زمینهٔ انقلاب که اغلب بنا به ضرورت به کرّات مورد بررسی قرار گرفته است،11 در پی تدوین نظریهای عام برای انقلاب نیست بلکه میکوشد دورنمایی ترسیم کند که مطالعهٔ تاریخی انقلابها باید در چارچوب آن انجام پذیرد. روشن خواهیم ساخت که طبق یافتههای نویسندهٔ حاضر شماری از آثار دههٔ 1970 به ویژه خط تحقیقاتی که از مور (1966) آغاز شده و تا اسکاچپول و یافتههای تیلی و پیروان وی ادامه یافته است سازگار، روشنگر و سودمند میباشد. من نیز مانند آنان عقیده دارم که طرح پرسشهایی مانند «چرا مردم شورش میکنند»12 یا «چه هنگام و چرا مردم شورش میکنند»13 برخوردی نارسا با انقلاب است؛ با آنها همعقیدهام که مسئلهٔ «خشونت» یعنی اصطلاحی که معمولا ناروشن و تعریف نشده رها شده است 14 هرچند ممکن است بخش جداییناپذیری از انقلاب باشد ولی در حاشیهٔ آن قرار دارد؛15 همچنین مانند آنان بر این باورم که به رغم نارساییهای اثبات شدهٔ بخش اعظم متون مارکسیستی دربارهٔ انقلاب، «نظریهٔ مارکسیستی دربارهٔ جامعه که اغلب تا حد نظریهای دربارهٔ انقلاب بالا برده میشود، هنوز یکی از الهامبخشترین الگوها برای تحلیل فرآیندهای دگرگونی انقلابی است.»16 امّا، روشن خواهد شد که من کمتر از این محققان به دلایل (بلندمدت و کوتاهمدت) انقلاب میپردازم چون بر این باورم که تمام گیرایی موضوع انقلاب تأکید خواهد داشت که به فراموشی سپرده شده است: چگونه و چه هنگام انقلابها به پایان میرسند.
ازاینرو در نوشتهٔ حاضر پیشنهاد میشود که از شبکهٔ مباحثات تاریخی، گرایشهای معیّنی را برگزینیم. این نوشته انقلابها را خصوصا به چشم مصادیقی از تحولات کلان تاریخی میبیند یعنی به عنوان «نقاط شکستگی» در نظامهایی که با تنشهای روزافزونی روبرو هستند و حاصل آن شکستگی، چنین ازهمگسیختگیهایی است. بویژه به خیزش و قیام و بخصوص به سازماندهی انقلابی به عنوان به حرکت درآورندگان گردونهٔ انقلاب، کمتر توجه خواهیم داشت. روش نویسنده در طول نوشتهٔ حاضر آشکار میشود ولی برای روشنتر شدن موضوع در آغاز به سه نکته باید اشاره کرد: (1) مطالعهٔ تاریخی انقلابها را نمیتوان از مطالعهٔ دروههای تاریخی خاصی که بستر وقوع انقلابهاست جدا کرد؛ (2) مطالعهٔ مزبور را هرگز نمیتوان از تاریخ دورهای که پژوهشگران شخصی آنان، جدا کرد؛ (3) بویژه میخواهم این دیدگاه غیر تاریخی را در تمامی چهرههایش رد کنم که میگوید «همواره میتوان از انقلاب پرهیز کرد مشروط بر آنکه توان خلاّق سازماندهی سیاسی بتواند تحقق پذیرد.»17 به همینترتیب مایلم دیدگاه مخالف آن را هم رد کنم.
جای چندانی برای بحث مفصّل دربارهٔ تعاریف متعددی که از سوی اندیشمندان علوم اجتماعی برای انقلاب پیشنهاد شده است، وجود ندارد، هرچند ممکن است تحلیل فرضهای اساسی آنان سودمند باشد. دیدگاهی که تعادل عمومی را یک هنجار و انقلابها را انحرافی از این هنجار میداند،18 و نگرش انداموار به جامعه که انقلاب را همچون تب میانگارد،19 تحلیل انقلابها را بسیار مختل کرده است. تعاریف علوم اجتماعی، هم غیر واقعی است و هم وجود یک گونهٔ کلی از انقلاب (یا یک گونهٔ آرمانی از انقلاب) را مسلّم میگیرد که تنها باید ضوابط تعلق به آن را تعیین کرد. ممکن است تعریف چنان گسترده و کلی باشد که هیچ نکتهٔ جالب توجهی را دربارهٔ انقلابهای واقعی روشن نسازد. در بهترین حالت، این تعاریف میگویند که تغییرات تاریخی به معنای پیوستگی و در عین حال ناپیوستگی هستند؛ و در بدترین حالت، این واژه با هرگونه تغییر کاملا بارز که با شتاب محسوسی سریعتر از دیگر تغییرات رخ میدهد مترادف انگاشته میشود.20 از سوی دیگر، گزینش دلبخواه از کل مجموعهٔ پیچیدهٔ پدیدههایی که بیشتر ما آنها را «انقلاب» میشناسیم برای تاریخدانان چندان کارساز نیست، اگرچه چنین گزینشهایی ممکن است این توهّم را به وجود آورد که پدیدههای انقلابی را میتوان «به شیوهای علمی» به کمیّت درآورد، با یکدیگر مقایسه کرد و بین آنها همبستگیهای مهمی قائل شد. این گزینش [پدیدهها] ممکن است همزمان دو تعریف زیر را از انقلاب به دست دهد: «تغییری که ویژگی آن نخست خشونت به مثابه یک وسیله و دیگری طیفی از مقاصد معین به عنوان یک هدف، کوتاه صورت میپذیرد».22[ولی] این دو تعریف هیچ وجه مشترکی جز واژهٔ «تغییر» ندارد. نارسایی این تعاریف بیآنکه به نقاط قوّت آنها بپردازیم، آشکار است. تعریف نخست به ما امکان نمیدهد که بین انقلاب مکزیک و کودتای 1973 شیلی تمایز قال شویم، در حالی که تعریف دوّم نیز امکان تشخیص بین انقلاب روسیه و تغییرات اجتماعی حاصل از الغای بردهداری در جامائیکا را فراهم نمیسازد. تمامی اینگونه تعاریف چه گستردهتر و چه محدودتر کاربرد زمانی و مکانی تقریبا عامّی برای این مفهوم قائلند.
ولی تاریخدانان 23 در این کاربرد عام تردید میکنند. آنها به احتمال زیاد این پدیده [انقلاب] را محدود به دورهٔ گذار به صنعتی شدن جهانی میدانند یعنی دورهای که در تاریخنگاری به صورت «درک انقلاب دورهٔ جدید» آمده است.24 حتی برخی نسبت به ملحوظ کردن قیام هلند در زمرهٔ انقلابها تردید داشتهاند.25 حتی بومن تعاریف زمانی محدودتری پیشنهاد کرده است. دیدگاه متعادلتر، پدیدهٔ «انقلاب» را دستکم به دو مرحله تقسیم میکند: دورهٔ «انقلاب نو» به معنای کامل این عبارت که همان عصر «تحولات عظیم» پولانی است 26-صرفنظر از اینکه آن را تمام شده بپنداریم یا نه-و نوع محدودتر دگرگونی اجتماعی-سیاسی که در دورههای پیش از آن رخ میدهد. با وجود این، آشکار به نظر میرسد که تلاش برای تعمیم دادن مفهوم انقلابهای نظام برافکن به گذشتههای بسیار دور، به بنبست خواهد رسید. این نظر که گذار از دورهٔ باستان به فئودالیسم ناشی از «انقلاب» بردگان بوده است (یعنی نظری که برحسب اتفاق در متون مارکس یا لنین نیز هیچ گواهی در تأییدش نمیتوان یافت) از مارکسیسم شوروی کنار گذاشته شد.27 اگر کاربرد واژهٔ انقلاب در مورد چنین دورههایی ارزش و معنا داشته باشد 28 باید با احتیاط بسیار آن را به کار برد.
سودمندترین تعاریف، توصیفی یا ترکیبی بوده است؛ به عبارت دیگر، تعاریف مزبور با بیان این نکته آغاز شده که اصطلاح «انقلاب» در عمل چه معنایی داشته است؛ مانند این عبارت گریوانک:
«تاکنون واژهٔ انقلاب تنها و تنها در مورد برخی پدیدههای تاریخی تامّ که همزمان سه ویژگی زیر را داشتهاند، استفاده شده است. نخست، فرآیندی که هم خشونتآمیز و هم مانند یک تکان ناگهانی است-نقطهٔ عطف یا چرخشی عظیم بویژه از لحاظ تغییر نهادهای دولت و قانون. دوّم، محتوای اجتماعی که در قالب حرکت گروهها و تودهها و بطور کلی در مقاومت آشکار آنها نمود مییابد. سرانجام، شکل اندیشمندانهٔ یک فکر یا ایدئولوژی مدوّن که اهداف مثبتی را در جهت نوسازی، توسعهٔ بیشتر یا پیشرفت انسانیت مطرح میکند.»29
میتوانیم به وجود عنصر بسیج تودهها اشاره کنیم که تنها معدودی از تاریخنگاران بیوجود آن انقلاب را اصیل و واقعی میشناسند. این نوع تعریف، تنها از نظر شناخت ناخوشی در جامعه، ارزش دارد. این [تعریف]، انقلاب را نشانگان بیماری میانگارد که ترکیبی از نشانههای مختلف ناخوشی است و نه بروز یک یا چند نشانهٔ جدا از هم. تعریف مزبور همچنین به ما کمک میکند تا انقلابهایی را که احتمالا در موردشان اتفاقنظر اساسی وجود دارد از انقلابهایی که همگان آنها را انقلاب نمیدانند (مانند دورهٔ حکومت نازیها در آلمان) تمیز دهیم. از سوی دیگر، ارزش تحلیلی آن ناچیز است و بویژه توان تشریح انقلابهای «نو» را که در دورهء گذار به جهان صنعتی یا در مراحل خاص آن روی میدهد ندارد.
این نوع تعریف ترکیبی، به واسطهٔ محدود بودن، زمینه را برای بروز دوگانگی تعیین کنندهای در بررسیهای تاریخدانان دربارهٔ انقلاب فراهم میسازد. این دوگانگی شامل دو پدیدهٔ متفاوت ولی مرتبط با یکدیگر است. این پدیدهها عبارت است از یک رشته رویدادها که بطور کلی با «شورش» همراه است و توان انتقال قدرت از «رژیم کهنه» به «رژیم نو» را دارد، گرچه تمام انقلابها به این انتقال قدرت دست نمییابند.30 بطور معمول [این انقلابها] شامل مجموعهای تودرتو از چنین تکرویدادهایی هستند که مدت آنها گاه به روز اندازهگیری میشود (مانند «ده روزی که جهان را تکان داد.»)، گاه به ماه (مانند «فوریه» و «اکتبر»)، گاه به سال (مانند 99-1789)، و گاه با دهه (مانند 49-1911 در چین). در مواردی که فرآیند انقلاب بوسیله «دورههای بازگشت» یا دیگر تغییرات ناگهانی گسیخته میشود، مقیاس زمانی آن حتی ممکن است طولانیتر شود. این حقیقت مانند آن است که ما تاریخ پایان [انقلاب] را واژگونی عملی رژیم کهنه و انتقال قدرت به برندگان همیشگی نگیریم بلکه به جای آن، گاه مناسبی را در «بحران رژیم کهنه» که پیش از [زمان] سقوط آن بروز میکند ملاک قرار دهیم، نقطهای که ناآرامیهای دورهٔ گذار راه تاریخ را در یک چارچوب-تاریخنگاری عملی انقلابها از نظر کیفیّت و کمیّت بسیار نامتوازن است و بنابراین پایهای تورشدار برای مقایسه و جمعبندی میباشد. هنوز آرمانی هیچ انقلابی که سنّت مطالعاتی جاافتاده و بلندمدتی دربارهٔ آن وجود داشته و فارغ از حبوبغض شدید دولت و افکار عمومی باشد، به گونهٔ رضایتبخش و دستیافتنی ثبت نشده است. -انقلابها، گذشته از ویژگی عامّی که به عنوان یک گسستگی تاریخی دارند، مشخصا گویای دورهای هستند که گروههای مردم اهداف خود را دنبال میکنند؛ در این میان، دلایل و انگیزههایی که آنان را وامیدارد نسبت به تفاوت (اجتنابناپذیر) نیّات و نتایج اقدامات خود دست به کار شوند، مدخلیّتی ندارد.
کاملا روشن و نو باز میکند، یعنی هنگامی که انقلاب به یک «تکامل» نو تبدیل میگردد 31 چنین چیزی بطور کلی طی دورهای پس از انتقال قدرت رخ میدهد.
این «دورههای انقلابی» هرچند ممکن است طولانی باشد ولی باید آنها را از پدیدههای کلان تاریخی مانند تبدیل جوامع پیش سرمایهداری به جوامع سرمایهداری که دربرگیرندهٔ آن دورهها هستند تمیز داد. انقلابهایی که مورد توجه تاریخدانان است، در نقطهٔ تلاقی این دو نوع پدیده قرار میگیرد. هرگاه انتقال قدرت به شیوهای مشخص صورت نگیرد، بعید است سخن از وقوع انقلاب به میان آوریم. از سوی دیگر، اگر بیشتر ما برای زمینهٔ تحولات تاریخی در ارتباط با انقلاب اهمیت اساسی قائل نبودیم در تاریخ تطبیقی انقلابها آشکارا گره عظیمتری از رویدادهایی که به انقلاب شهرت دارند، یعنی 115 انقلاب موفقیتآمیز سدهٔ نوزدهم آمریکاری لاتین از قلم نمیافتاد.32 بسیاری از نظامهای سیاسی به هررو مثلا به دلیل نبود مکانیسم انتقال قدرت، بحرانهایی را به صورت ادواری در میان نخبگان حاکم به وجود میآورند،…اگر این بحرانها مانند سدهٔ شانزدهم انگلستان جز حادثههایی برجسته در تاریخ کشور نباشند، تاریخدانان انقلاب آنها را، در نظر نمیگیرند. همچنین هنگامی که این رویدادها مانند اسکاتلند در سدهٔ شانزدهم جرقهای برای وقوع تغییرات بلندمدت باشند توجه تاریخدانان انقلاب را برنمیانگیزند.
اگر زمینهٔ تحولات تاریخی را نادیده بگیریم، ممکن است تحلیلیهائی باقی بماند که بر دوگانگیهای ایستا مانند «صلح داخلی/جنگ داخلی»،33«خشونت/عدم خشونت»،34 یا بطور کلیتر، «کارکرد نامناسب اجتماعی» استوار است. این تحلیلها نه میگوید که چرا پس از 1789 برخورد رژیمهای کهنه با انقلاب تغییریافته 35 و نه تفاوت بین انقلابهای 1917 و قتل تزار پل اول در 1801 را بیان میکند. ازاینرو ممکن است به جای انقلابها به تحلیل پدیدهٔ محدودتری مانند «شورش» بپردازیم که بطور معمول با انقلاب ملازمت دارد.
از سوی دیگر، قطعنظر از اینکه پدیدهٔ کلان تحول تاریخی را چگونه تعریف کنیم، این پدیدهٔ کلان نه با پدیدهٔ خرد انقلاب عملی یکسان است و نه آنکه (جز به معنای بسیار کلی) دلیلی بر آن میباشد. ما میتوانیم این پدیدهٔ کلان را به تأسی از مارکس «عصر انقلاب اجتماعی» بنامیم.36 تحلیل مارکس از چنین دورهای یعنی «هنگامی که نیروهای مولّد جامعه در تضاد با مناسبات تولیدی موجود قرار میگیرند»، ممکن است دربارهٔ نواحی زیادی کاربرد داشته باشد، هرچند که بزرگترین منطقهٔ زیر پوشش یک نظام تولیدی(یعنی «اقتصاد جهانی» سرمایهداری در [نظام] سرمایهداری، راحتتر از کوچکترین واحد چنین عصرهایی تعریف میشود.37 پذیرش این نوع تحلیل به معنای تصدیق این مسئله است که در برخی دورهها انواع خاصی از تغییرات تاریخی شدید اجتنابناپذیر است، و ازاینرو نیروهای تاریخی که بیرون از کنترل اراده قرار دارند، باید به طریقی پوستهٔ نظامها و رژیمهای کهن را پاره کنند. این دیدگاه به مارکسیستها اختصاص ندارد، بلکه از انقلاب فرانسه به بعد پایهٔ فکری محافظهکارانهترین اندیشهها از جمله اندیشههای ضد انقلابیها بوده است و بخش اعظم آنچه با عنوان «نظریهٔ نوسازی» مطرح میشود بر همین نگرش پایه گرفته است.
از دیرباز پذیرفته شده است که هدف بسیاری از نظریههای «ضد انقلابی» حفاظت از نظم اجتماعی در برابر نوعی تغییر ناگهانی، از طریق برآورده ساختن نیاز به چنین تغییری از راهی دیگر میباشد. «انقلاب» و «ضد انقلاب» ممکن است تا حد زیادی در همین تحلیل مشترک باشند، ممکن است انقلابیان دست از طرفداری از یک نوع تحول بردارند و به طرفداری از نوع دیگری بپردازند (مانند برخوردها و نوشتههای Cuoco در سدهٔ هیجدهم ناپل)، یا ممکن است از یک نوع تحول به مثابه بدیل تحولی دیگر کاملا آگاه باشند (مانند مفهوم گرامشی از «انقلاب منفعلانه»).38 به این مفهوم، نوسازان «مخالف انقلاب» مانند هانتینگتون، ضد انقلابی هستند. این دو اصطلاح (برخلاف آنچه ظاهرا مییر مطرح میکند) تنها در برابر یکدیگر قرار ندارند، بلکه با یکدیگر پیوند دیالکتیکی دارند.
بدینترتیب، انقلاب اجتماعی به معنای مزبور، و به نحو اولی هر شکل خاصی از انتقال قدرت از طریق قیام، تنها یکی از چندین شکل تحول است. بههرحال، میتوان استدلال کرد که از 1789 به بعد دیگر گزینهها نسبت به انقلاب عموما در مرتبهٔ دوّم قرار داشتهاند. این گزینهها به الگوی اولیهای برای تحول انقلابی نیاز دارند تا از آن پیروی کنند؛39 یا با ایجاد تغییرات ضروری از راههای مختلف، کوششی برای پرهیز از برخی دستاوردهای انقلاب هستند.
بااینوجود دربارهٔ دو موضوع نمیتوان مخالفت جدی کرد:
یکی اینکه از سدهٔ شانزدهم، برخی تغییرات سودمند انقلابی اجتنابناپذیر بوده است، و دیگر اینکه امکان پرهیز از شماری از انقلابهای واقعی وجود داشته است دستکم به این دلیل که از برخی از آنها عملا پرهیز شده است. این دو موضوع با مقاومت احساسی شدیدی روبرو شده است ولی این مسئله از حقیقت آنها نمیکاهد. میتوانیم به اشاره بگوئیم که مارکس در عین آمادگی برای مشخص ساختن تغییراتی اساسی (مانند «سلب مالکیت از سلبکنندگان مالکیت») که برپایهٔ تحلیل عمومی خود وی از تکامل سرمایهداری باید صورت میپذیرفت، اشکال گوناگون گذار از جمله گذار صلحآمیز را امکانپذیر میدانست.40 هر جا مارکس یک شکل انقلاب را پیشبینی کرده است، این پیشبینی بر تحلیلهای مشخصی سیاسی وی تکیه دارد و تنها از وقوع «عصرهای انقلاب اجتماعی» نتیجه گرفته نشده است. این مسئله که آیا نوع خاصی از مناسبات مالکیت و گروههای حاکمهٔ ملازم با آن ناچار باید از میان برود، متفاوت از این مسئله است که آیا طبقات حاکم آمادگی مقاومت در برابر تلاش برای سرنگونی خود یا توانایی چنین کاری را دارند یا نه. این دو نوع مسئله را نباید با هم اشتباه کرد.
از نظر هدفی که در این مقاله داریم نیازی به بحث بیشتر در این زمینه احساس نمیشود. ولی سه نکتهٔ کلی را میتوان مطرح کرد. نخست، با توجه به رویدادهای تاریخی ثبت شده پس از سال 1776، «عصر انقلاب اجتماعی» بدون تعدادی انقلاب واقعی و پراهمیت، در عالم نظر به سختی قابل تصور است و در عمل هم بسیار نامحتمل مینماید. دوّم، حتی بدیلها و جانشینهای انقلاب در چنین دروههایی، به گفتهٔ توکوویل، باید «تحول» جامعه را هدف قرار دهند و نه «اصلاح» آن را.41 این دورهها بطور ضمنی دربرگیرندهٔ تغییراتی شدید و اساسی است که دستکم از 1776 به بعد در چارچوب کلی انقلاب و گاه مانند آلمان در ترکیب نسبی با آن صورت پذیرفته است. سوم، راههای گوناگون رسیدن به این تحولات انقلابی یا غیر انقلابی متضمن دستاوردهای سیاسی، اقتصادی و اجتماعی نسبتا متفاوتی است که گونههای محتمل آن مورد تحلیل تاریخی قرار نگرفته است.43 ما به این نکته نخواهیم پرداخت.
انقلابها، صرفنظر از ویژگی عامّی که به عنوان یک گسستگی تاریخی دارند مشخّصا گویای دورهای هستند که گروههای مدرن اهداف موردنظر خود را دنبال میکنند، و در این بین، دلایل و انگیزههایی که آنان را وامیدارد نسبت به تقاوت (اجتنابناپذیر) نیّات و نتایج اقدامات خود دست به کار شوند مدخلیتی ندارد. آنها به قلمرو سیاست و نیز به قلمرویی تعلق دارند که تصمیمات سیاسی در آن بیاهمیت است. عامل اقدام و تصمیمگیری آگاهانه را نمیتوان از این تحلیل کنار گذاشت، هرچند هم استراتژیهای انقلاب و هم (بویژه) استراتژیهای ضد انقلاب (شاید به دلیل قدرت بیشتری که در کنترل دارند) گرایش به مبالغه در مورد دامنهٔ آن دارند.44 همانطور که رویدادها نشان داد، موفقیت در کنترل یک شورش انقلابی که در سال 1965 در جمهوری دومینیکن برپا شد، در عمل دلیلی بر عملی بودن کنترل آن در ویتنام نبود. این مسئله دربارهٔ نقش اشخاص هم مصداق دارد. این واقعیت که در چارچوب یک فرضیهٔ محدودنگر یا مانند آن، نمیتوان لنین را از سناریوی انقلاب 1917 کنار گذاشت، نباید ما را بر آن دارد تا دربارهٔ مسئولیت شخصی وی در انقلاب اکتبر دست به گزافهگویی بزنیم.45 تاریخ را اقدامات مردم میسازد، و گزینش آنها آگاهانه و احتمالا پراهمیت است. لنین در عین حال که بزرگترین استراتژیست انقلابی بود، آشکارا میدانست که در طول انقلابها، اقدامات برنامهریزی شده بر بستری از نیروهای غیر قابل کنترل صورت میپذیرد.
ممکن است وضع واقعی به گونهای سازمان داده شود که هیچ راهی جز گرفتن یا نگرفتن تصمیمات «درست» وجود نداشته باشد؛ و گاه، شاید حتی امکان گزینش یکی از این دو راه هم وجود نداشته باشد. از این گذشته، به تعبیری، خود انقلابها «پدیدههایی طبیعی» هستند دستکم به این دلیل که در جریان آنها تودههای مردم بسیج میشوند و نهادها، آداب و رسوم، و نیروهای سیاسی که به طور معمول محدودیتهایی بر سر راه رویدادها به وجود میآورند، نابود میشوند و درهم میشکنند. از سال 1789 این ویژگی کنترل ناپذیری انقلاب هم از سوی مخالفان آن 46 که بر این پایه استدلالاتی بر ضد انقلاب داشتند و هم موافقانی چون جورج فورستر که طرفدار ژاکوبنها بود،47 مورد تصدیق قرار گرفته است. بهاینترتیب، جریان آیندهٔ «انقلابهای بزرگ» مگر در موارد استثنائی جریانی ناموفق پیشبینی شده است.
در نتیجه، با نظریههائی که بر عنصر اراده یا عناصر ذهنی در انقلاب تأکید بسیار میورزند، باید با احتیاط برخورد کرد اهمیت آشکار بازیگران (منفرد یا جمعی) در ماجرای انقلاب به این معنی نیست که آنان آفرینندهٔ ماجرا، به وجودآورندهٔ انقلاب، یا طراح صحنه انقلابند. از نظر تاریخدانان، نیروهای سازمانیافتهٔ انقلابیها و استراتژیهای آنان اهمیت درجه دو دارد، مگر در شرایط خاصی که عمدتا پس از آن رخ میدهد که انقلاب، انقلابیها را به حکومت رسانده است یا جایی که این دو [پدیده] یکی باشند. همانطور که لنین نظر داشت، حتی در مواردی که برخلاف وضع آغازین بسیاری از انقلابهای مهم مانند فرانسه و -با نظریه هایی که بر عنصر اراده یا عناصر ذهنی در انقلاب سخت تأکید میورزند، باید با احتیاط برخورد کرد. اهمیّت آشکار بازیگران (منفرد یا جمعی) در ماجرای انقلاب به این معنی نیست که آنها آفرینندهٔ ماجرا، پدیدآورندهٔ انقلاب، یا طرّاح صحنهٔ انقلابند.
-در حال حاضر تحلیل تطبیقی بحرانهایی که احتمال داشته به انقلاب بینجامد ولی چنین نشده است، و تحلیل تطبیقی انقلابهای «شکست خورده»، سودمندتر از افزون بر مطالعات موردی موجود دربارهٔ انقلابهای عملی است.
مکزیک جنبشهای انقلابی سازمانیافته و بااهمیتی وجود داشته باشد توانایی آنها بهندرت در حدی است که بتواند روند رویدادها را تعیین نماید؛ موفقیت این جنبشها در آن است که بتوانند وضع متحول را به سود خود تغییر دهند. تاکنون تقریبا تمام کوششهایی که از پایین برای برنامهریزی آغاز انقلابها صورت گرفته نافرجام مانده است.48
گروهی «پیوسته در پی شرایط مناسب انقلاب که بر فعالان اثر میگذارد و آنها را نیرو میبخشد»49 هستند ولی جز نمونهای که در زیر میآید، مطالعه «جمعیتهای انقلابی»50 بطور کلی اهمیتی محدودتر از این دارد. این گفته به معنای نفی اهمیت چنین مطالعاتی نیست، هرچند رویکردهایی که در پی مشخص کردن «رفتارهای انقلابی» یا «شخصیتهای انقلابی» است اهمیت تاریخی کمی دارد. حتی اگر رویکردهای مزبور به واسطهٔ قبول این فرض که زمانی در متون متداول بود، دچار تباهی نباشد که انقلابیها طبق تعریف از هنجارهای [عادی] شخصیتی و رفتاری فاصله دارند، باز هم از لحاظ تاریخی کماهمیتند.51 جنبشهای انقلابی و انقلابها مانند جنگها و ارتشها الگوهای رفتاری مشخصی را میپرورانند و گرایش به جذب طرفداران خود دارند. با اینوجود، در انقلابها هم مانند جنگهایی که با شرکت سربازان وظیفه صورت میپذیرد، این رفتار مشخص به گروههای معینی از افراد اختصاص پیدا نمیکند. مطالعهٔ شرکت واقعی تودههای مردم در چنین دروههایی دشوار است،52 ولی بیشک لنین حق داشت که انفجار گستردهٔ فعالیت تودههای مردم را وجه مشخصهٔ شرایط انقلابی میدانست. در چنین زمانهایی، مردمی که به طور معمول انقلابی نیستند، انقلابی میشوند. هنگامی که واژههای «ملوان» و «انقلابی» تقریبا در ناوهای کرونشتات و کیل معنایی مترادف مییابد،53 ملاکهای تشخیص «مشکلآفرینان» بالقوه در نیروی دریایی روسیه یا آلمان در سال 1914 بیهوده میگردد.
میتوان چنین استدلالهایی را دربارهٔ گروههای اجتماعی گستردهتری نیز مطرح کرد، گرچه روشن است که عضوگیری و مشارکت در جنبشهای سیاسی مانند حمایت انتخاباتی، بطور قطع تحت تأثیر عضویت در طبقه یا دیگر گروههای اجتماعی قرار دارد.54 آنچه محل مناقشه است فرضی است که تنها مورد قبول چپها نیست و براساس آن میتوان برخورد سیاسی هر طبقه یا گروه را که زادهٔ خصلت و جایگاه آن در جامعه است روی طیفی مدّرج کرد که از «انقلابی پایدار» تا «محافظهکار تمامعیار» را دربر میگیرد. در این درجهبندی، دهقانان از سوی محافظهکاران سدهٔ نوزدهم به عنوان انقلابیانی پایدار و از سال 1945 به این سو بیشتر به عنوان محافظهکارانی تمامعیار مشخص شدهاند.55 کارگران نیز طبق نظر مارکسیسم کلاسیک، انقلابی پایدارند و به عقیدهٔ منتقدان، محافظهکار تمامعیار.56 حقیقت آن است که جایگاه گروههای مختلف در چنین ردهبندیهایی نامشخص و متغیر است و همین باید تحلیلگر را به تأمل وادارد.
در حقیقت در چنین شیوههایی، موضوع خاص انقلاب به جای تحلیل کلان از جامعه مینشیند و در این راه دربارهٔ ساختار، کار به گزافهگویی میکشد و بهای کمی به موقعیت داده میشود. [نکته در اینجا است که] دو پرسش زیر با یکدیگر تفاوت دارد: چه نوع نظم اجتماعی-اقتصادی مطلوب، سازگار، یا در بلندمدت مطابق با منافع یک گروه اجتماعی است؟ و این گروه در یک وضعیت خاص تاریخی چگونه رفتار خواهد کرد یا گرایشهای ذهنی غالب آن چگونه خواهد بود؟ گروههای دانشجویی که ترکیب اجتماعی مشابهی دارند، اخیرا در بسیاری از کشورهای غربی گرایشهای سیاسی خود را تغییر دادهاند، یا به درجات مختلف در قیامهای سیاسی مانند انقلابهای سال 1905 و 1917 روسیه شرکت کردهاند.57 همین ملاحظات ممکن است کارگران ماهر بخش فلزات را در زمانی به اعتدال و زمانی دیگر به حمایت از چپهای انقلابی بکشاند.58 چارچوب موقعیت محتوای رفتار گروهی ثابت را تغییر میدهد. شورشهای عادی که در اعتراض به بالا بودن هزینهٔ زندگی برپا میشود و اکثر شرکتکنندگان در آنها در پی مقابله با نظم موجود نیستند،59 اگر در شرایطی مانند سال 1917 رخ دهد میتواند سرآغازی برای انقلاب گردد. ساختار و موقعیت بر یکدیگر اثر میگذارند، و دامنهٔ تصمیمگیری و اقدام را تعیین میکنند؛ ولی در اساس، این [عامل] موقعیت است که امکانات اقدام را معین میسازد. در این مرحله، تحلیل نیروهایی اهمیت پیدا میکند که توان بسیج، سازماندهی و برانگیختن مردم به اقدام گروهی را، در حدی که از نظر سیاسی سرنوشتساز باشد دارند. ولی این تحلیل برخلاف آنچه اغلب هنگام مطالعهٔ هولناکترین ابزار مهندسی اجتماعی یعنی «حزب پیشتاز» انقلابی عمل میشود نباید به صورت تجریدی صورت گیرد.60 بااینوجود، گاه که مانند زمان پس از دورههای طولانی جنگ چریکی، نیروی انقلابی ملی به وجود میآید، ممکن است موقعیت تعیین کند که آن نیرو چه کاری انجام دهد یا چه تصمیمی بگیرد (همچون اروپای سالهای 45-1943).
به دلایل قابل فهم، پژوهشگران نسل گذشته در مطالعات تطبیقی خود دربارهٔ انقلاب بطور کامل بر دلایل و همچنین شرایط تعیینکنندهٔ وقوع یا موفقیت آن توجه داشتهاند. ایجاد تردید تنها نکتهای است که میتوان به این حجم عظیم از متون افزود. ارزش احکام کلی هم به مسائل ورای آنها و هم به توان آنها برای روشن کردن موضوع مورد مطالعه تکیه دارد که در بحث ما همان انقلاب است. احکام مبتنی بر این فرض که انقلاب در اساس شکلی از بیثباتی یا ستیز داخلی (ناخواسته) است،61 تنها شرایط ستیز احتمالی را بیان میکند. نظریهپردازانی که تنها به پیشبینی قیامها توجه میکنند، یعنی موضوعی که محور توجه لنین را تشکیل نمیداد،62 احتمالا بر دلایل انقلاب تأکید میورزند و هنگامی که انقلابها عملا تحقق پذیرفته باشند یا از آنها جلوگیری شده باشد، علاقمندی خود را از دست میدهند. در عین حال ممکن است مانند بحث دربارهٔ «محرومیت نسبی» و «منحنیهای J»63 درجهٔ تجرید زیاده از حد باشد و بدینترتیب هیچ مطلبی دربارهٔ دلیل «محرومیت» یا واکنشهای مشخصا متفاوت گروههای مختلف (مانند کارگران و قشرهای میانی) در برابر انقلاب در بافتهای تاریخی خاص، یا پیامدهای ناشی از واکنش این گروههای (مثلا در برابر فاشیسم یا کمونیسم در دهههای 1920 و 1930) به ما نگوید. آن دسته از احکام کلی که ریشه در واقعیات عینی تاریخی دارد، حتی گونههای بسیار مرسوم آنها مانند دوگانگی شهر-روستا احتمال کمتری دارد که دچار این [گونه] نارساییها باشد و به همین دلیل هم رویکردهای مارکسیستی سودمند از کار درآمده است.64
بطور کلی، در تجزیه و تحلیلها کوشش شده است «پیششرطها» یا دلایل اصلی بلندمدتی که تحقق (یا پیروزی) یک انقلاب احتمالی را ممکن میسازد،65 از «جرقهها» یا «عوامل اتفاقی مستقیمی…که باعث وقوع انقلاب میشود»66 و گاه گریزناپذیر تلقی میگردد،67 تمیز داده شود. این تمایز اگرچه سودمند است ولی سه نارسایی دارد: (1) این فرض را القاء میکند که هیچ انقلابی در بلندمدت اجتنابناپذیر نیست. در این صورت، این مسئله که چه چیزی آتش قیام را روشن میکند، اهمیت ثانوی پیدا میکند. (2) در عمل، اغلب قائل شدن تمایز آشکار بین «پیش شرطها» و «جرقهها» امکانپذیر نیست، چون انباشت تنشها در درون یک نظام 68 در عمل ممکن است برخی جرقهها مانند بحرانهای اقتصادی و جنگها را به وجود آورد یا آنها را تسهیل کند و وضع سیاسی خاص و شکنندهای مانند بحران مالی را در رژیم قدیمی پیش آورد. بههرحال، (3) تلاش برای ساختن الگوهایی دربارهٔ ایجاد خودبهخودی انقلابها،69 موجب غفلت از آمیزهٔ تعیینکنندهٔ عوامل ساختاری/مقطعی و عوامل موقعیتی که پیشتر بیان شد، میگردد. گرچه به کارگیری این تمایز نتایجی عالی به بار آورده است،70 ولی باید دقت کنیم که تحت تأثیر آن قرار نگیریم.
در این فضای پرشبهه، میتوان دربارهٔ دو جنبه از مقدمات انقلاب یعنی «بحرانهای تاریخی» و «موقعیتهای انقلابی» به اختصار بحث کرد.
دستکم از زمان بورکهارت (1929)، تاریخدانان نسبت به «بحران تاریخی»71 یعنی مفهومی که دانشمندان علوم سیاسی به تازگی به آن توجه کردهاند، آگاهی داشتهاند 72 هرچند این دانشمندان به طور کلی نگاه خود را به جای «اغتشاشهای بلندمدت سیستمی»73 متوجه «اوضاع حاد تصمیمگیری» میکنند. از 1973، این موضوع با دیگر توجه اقتصاددانان را به خود جلب کرده است. اصطلاح «بحران رژیم قدیمی» که برای دورههای کمو بیش طولانی پیش از انقلاب که سبب تکوین آن نیز میشود به کار میرود، در فرانسه [مفهومی] آشناست.74 مفهوم گستردهتر یک نظام یا «جهان» که کل بحرانها و انقلابهایش باید تحلیل شود، اکنون مفهومی جاافتاده است.75 مفهوم «بحران عمومی»-یعنی عصر تجدید ساختار در جریان تکامل یک نظام-احتمالا از طریق مارکسیسم به دلیل کسادی بین دو جنگ جهانی وارد تاریخنگاری شده است. این مفهوم شاید بواسطه [نوشتههای] آبل (1955) به بحثهایی دامن زده که میتوان آنها را در چارچوب «بحران عمومی فئودالیسم» تبیین کرد. چندی نگذشت که پیوندهای میان چنین بحران سیستمی با انقلاب مورد بحث قرار گرفت.77 در حقیقت، وقوع «انقلابهای همزمان»،78 به گسترش مفهوم جاافتادهٔ «بحران عمومی» سدهٔ هفدهم کمک کرد.79 این بحرانها را میتوان با «عصر انقلاب اجتماعی» مارکس یکی دانست-هرچند که این اصطلاح بسیار کلی است-و بر همین منوال شورشهای همزمان را تحلیل کرد.
مطالعهٔ شورشهای همزمان شاید بطور انحصاری به سوی مطالعهٔ تطبیقی موارد نمونه هدایت شده باشد 80 که بر قابل قیاس بودن نمونهها پایه میگیرد و ازاینرو در پی مشابهتها برمیآید. ولی قابل قیاس بودن انقلاب انگلستان، طغیانهای فروند، کاتالان، پرتغال و ناپل در دههٔ 1640 بر هیچگونه مشابهت مفروضی بین جوامع و ساختارهای سیاسی این نواحی تکیه ندارد، و ازاینرو «خصلت کاملا مشخص و متمایز…رویدادهای مورد مطالعه»81 شگفتانگیز نیست. [این مشابهتها] بر عضویت مشترک در یک نظام، و ضربهپذیری دولتها در برابر یک عامل مختلکننده، یا در برابر اثرات یک «تضاد» کلی در درون نظامی تکیه دارد که بسیاری از اجزای آن ساختارها، کارکردها و تاریخچههای متفاوتی دارند. هیچ دلیلی پیشینی وجود ندارد که در جستجوی یک
-گرچه مجموعهٔ بررسیهای خوبی از انقلابهای سدهٔ بیستم و همچنین مطالعاتی جمعی دربارهٔ دیگر گسستگیهای اجتماعی مانند فاشیسم در دست است، ولی احتمالا مطالعهٔ تحلیلی فراگیر در مورد کلّ این دورهٔ بحرانزده و گسستگیهای اجتماعی زادهٔ آن که برای تاریخدانان انقلاب بسیار سودمند است، هنوز عملی نیست.
-بحران عمومی بلندمدتی که نظام جهانی از اوایل دههٔ 1900 از سر میگذارند، چهار دوره تکانهای سراسری دارد که بعنوان «جرقّهٔ» شورشهای انقلابی و غیر انقلابی معاصر عمل کرده است: دو جنگ جهانی، رکود سالهای 33-1929، و رکود دههٔ 1970 که سبب بروز انقلاب یا تغییر رژیمها در سه قارّه شده است. باوجوداین، چکانده شدن ماشهٔ انقلاب به یقین محصول «تضادهای» سراسری نظام بوده که در بحرانهای اقتصادی و شاید در جنگهای جهانی جزو ذات آن بوده است.
«انقلاب بورژوایی» در فرانسه یا ناپل دههٔ 1640 برآییم حتی اگر به وقوع چنین انقلابی در انگلستان باور داشته باشیم. به همین ترتیب، هیچ دلیلی پیشینی وجود ندارد که فرض کنیم بسیاری از کشورهایی که با فروپاشی نظامهای استعماری اروپا به استقلال سیاسی دست یافتند جز از نظر وابستگی به کشورهای متروپل لزوما یکسان بودهاند.
عضویت در یک نظام مشترک در حقیقت احتمال دارد که انواع معیّنی از واحدها را با ساختاری همسان (مانند اقتصادهای صنعتی سرمایهداری) به وجود آورد. البته این واحدها همواره گونههای متفاوتی دارند و از یک گونهٔ استاندارد خاص نیستند. چیزی که در این [وضعیت] پدیدار میشود، عوامل آشفتگیزای مشترک، حساسیت مشترک در برابر این [عوامل] و ارتباط متقابل است که احتمالا از همسانیهای روبنایی مایه میگیرد. نمونههایی از این همسانی از این قرار است: گسترش عمومی «الگوهای» ایدئولوژیک یا تدوین شده در زمانی معین (مانند «اندیشهٔ روشنگری»، لیبرلیسم، مارکسیسم، دموکراسی از طریق نمایندگان، ملتگرایی و غیره) و «اثر نمایشی» انقلابهای بسیار بارز که ممکن است به نحو گستردهای از آنها الگوبرداری شود مانند انقلابهای فرانسه و روسیه یا انقلابهایی که در لحظهای مناسب رخ میدهند و به سرعت در ناحیهٔ وسیعی گسترش پیدا میکنند (مانند پاریس در 1848) یا از طریق رسانههای گروهی، شورش در دوردستها را دامن زنند.82 ارتباطات، دورترین معاصران را به یکدیگر پیوند میدهد.83
رواج الگوهای مشترک از طریق ایدئولوژی، بازار یا اعمال آشکار قدرت از مشخصات یک نظام است، و در جایی که چنین مشخصهای وجود نداشته باشد، صرف حساسیت در برابر آشفتگی عمومی احتمالا برای شکلگیری یک نظام کافی نیست: چین در سدهٔ حاضر بخشی از یک نظام جهانی است ولی احتمالا در سدهٔ هفدهم چنین نبوده است. همچنین، هر دو دستهٔ «نوگرایان» و مارکسیستها به شیوههای مختلف استدلال کردهاند که تکامل تمام اجزای یک نظام اگرچه ناموزون به نظر آیند، عملا یا بنا به تقدیر در مسیر همگرایی به سمت یک هدف یا در جهتی واحد به پیش میرود. تاریخدانان نوگرا یا مارکسیست نیازی به بحث دربارهٔ نقاط قوّت چنین استدلالهایی ندارند. درست یا نادرست، ولی تفاوتهای عملی این اجزا از نظر ساختاری، تاریخی و غیره (اجزایی که برای آسانی میتوانیم آنها را «کشورها» یا گروه کشورها بنامیم) تا امروز بسیار تعیینکننده بوده است.
باوجوداین، مفهوم «بحران عمومی» از این جهت سودمند است که به ما یادآوری میکند انقلابهایی خاص یا دیگر شورشها در درون نظامهایی روی میدهند که دورههایی از فروپاشی و تجدید ساختار را از سر میگذرانند. همچنین مفهوم مزبور در حالی که تحلیل مشخص از انقلابها را به مجموعهای از مطالعات موردی تقلیل میدهد، به عنوان تصحیحکنندهٔ گرایش به صدرو احکام کلی انتزاعی در مورد انقلاب هم مفید مینماید. گذشته از این [مفهوم «بحران عمومی»] بر تردید نسبت به جداییپذیری «پیش شرطها» از «جرقهها» تأکید دارد. بحران عمومی بلندمدتی که نظام جهانی از اوایل دههٔ 841900 از سر میگذراند، چهار دروه تکانهای سراسری دارد که به عنوان «جرقهٔ» شورشهای انقلابی و غیر انقلابی معاصر عمل کرده است: دو جنگ جهانی، رکود سالهای 33 خ 1929، و رکود دههٔ 1970 که سبب بروز انقلاب یا تغییر رژیمها در سه قاره شده است ولی جز ایران و شاید اتیوپی این رویدادها در کشور پراهمیتی رخ نداده است.85 باوجوداین، چکاندن ماشهٔ انقلاب به یقین محصول «تضادهای» سراسری نظام بوده که از قرار معلوم در بحرانهای اقتصادی و شاید در جنگهای جهانی جزو ذات آن بوده است. از این گذشته، در این دوره بیآنکه جرقهٔ کلی آشکاری زده شود یا چیزی بیش از یک رشته واکنشهای زنجیروار بروز یابد، شورشهایی همزمان هم رخ داده، مانند سالهای 1905 تا 1911 که پادشاهیهای کهن و نیمه مستعمرهٔ ایران، امپراتوری عثمانی، مراکش و چین سقوط کرد. میتوان انقلاب مکزیک را هم به این گروه اضافه کرد که زیر فشار گسترش عمومی سرمایهداری به وجود آمد. لنین پیشتر به همزمانی این بلواها و دستاوردهای آنها اشاره کرده بود.86
دیدگاههای غیر مارکسیستی، تحلیل تاریخی سودمند کلیّت این «عصر انقلاب اجتماعی» را نفی کردهاند زیرا آن را به عنوان یک بحران سراسری به رسمیت نمیشناسند یا گرایش دارند که جلوههای گوناگون آن را نسبت به فرآیند خطی و نسبتا سادهٔ «نوسازی»87 که به احتمال به الگویی واحد از «بلوغ» که مصون از انقلاب است میانجامد اتفاقی بینگارند.88
در واقع دیدگاههای مارکسیستی وجود دورهٔ بحران جهانی را به رسمیت شناختهاند و از زمان لنین 89 آن را پایهای برای استراتژی جهانی و انتظار وقوع «انقلاب جهانی» دانستهاند. گرچه این نظر هرگز به معنای دورهٔ واحدی از سرنگونی تلقی نشده است،90 ولی تجربهٔ تاریخی انباشت چشمگیر شورشهای معاصر، بیم و امیدهای افراطیتری را در لحظههای مختلف از آغاز سدهٔ نوزدهم دامن زده است.91 از سوی دیگر، این باور که چنین تحولی باید به یک معنا یک سویه یعنی به سوی «سوسیالیسم» باشد که اغلب تا این اواخر راههای خاصی نیز برای آن تعیین میشد و دلمشغولی شدید انقلابیها به محاسبات استراتژیک، و همچنین خوشبینی ژرف آنان، تا حد زیادی موجب شده است که تحلیلهای مارکسیستی از این دوره نارسا باشد. بهاینترتیب، گرچه مجموعهٔ بررسیهای خوبی از انقلابهای سدهٔ بیستم 92 و همچنین مطالعاتی جمعی دربارهٔ دیگر گسستگیهای اجتماعی مانند فاشیسم در دست است،93 ولی مطالعهٔ تحلیلی فراگیر کل این دورهٔ بحرانزده و گسستگیهای اجتماعی زادهٔ آن که برای تاریخدانان انقلاب بسیار سودمند است احتمالا هنوز عملی نیست.
یک «موقعیت انقلابی» را میتوان چنین تعریف کرد: گونهای بحران کوتاهمدت در درون نظام همراه با تنشهای داخلی بلندمدت که شانس خوبی برای به ثمر رسیدن انقلاب فراهم میسازد. به این ترتیب وجود چنین موقعیتی تا زمان تحقق عملی انقلاب، مورد مناقشه است 94 این به معنای آن است که چنین موقعیتی را میتوان پیش از تحقق یا همزمان با آن، مشخص کرد. ازاینرو «موقعیتهای انقلابی» ناظر بر امکانات احتمالی هستند و تحلیل آنها متضمن پیشبینی نیست. تحلیل جاافتادهٔ آنها از سوی لنین ارائه شده است و شامل وجوه زیر میباشد: (1)«بحران» در سیاستگذاری طبقهٔ حاکم که موجب بروز شکافهایی میشود و نارضایتی و خشم طبقات تحت ستم از طریق همین شکافها بروز میکند؛ (2) افزایش نارضایتی طبقات پایینی؛ و (3)«افزایش چشمگیر فعالیت تودهها».95
بهاینترتیب، تحلیل لنین نه به «پیششرطها» نظر دارد و نه به «جرقهها». او همچنین دچار اشتباه کسانی که از زمان برینتون (1938) و گوتشالک (1944) فهرستهایی از «شرایط» گاه «مبهم»،96 گاه متفرقه، و حتی حشوآمیز 97 و به وجودآورندهٔ موقعیتهای انقلابی و حتی انقلابهای تهیه کردهاند نمیشود. هدف لنین، پیشبینی یا حتی ایجاد موقعیت انقلابی نبود بلکه تنها میخواست به بلشویکها بیاموزد که چگونه فرصتها را مغتنم شمارند. فروتنی او برای تحلیلگران تطبیقی انقلاب آموزنده است.
جای شگفتی است که دیدگاه این نظریهپرداز عملی و برجسته در متون علوم اجتماعی چندان به حساب نیامده است. به این ترتیب، جانسون اشارهای به او نمیکند، و بحث دربارهٔ وی را زیر عنوان استراتژی «کودتا» میآورد.98 جانسون وجود رابطهای تکخطی یا خودکار بین موقعیت و دلایل بلندمدت یا ساختاری آن را مفروض نمیانگارد و بدینترتیب جا را برای ترکیبهای گوناگونی از عواملی بازمیگذارد که دیگران ممکن است آنها را «جرقه» یا «ماشه» انقلاب بخوانند. بالاتر از همه، وی عنصر سیاسی را وارد تحلیل خود میکند و تحلیلهای ساختاری و مقطعی را درهم میآمیزد. همانطور که اسکاچپول در یکی از جالبترین آثار روشنگر اخیر خود میگوید، «شرایط تاریخی جهانی و بینالمللی» جزء مهم-و اغلب تعیینکنندهای-از موقعیت است؛99 ولی فراگیر بودن موقعیت بینالمللی نباید ما را به این نتیجه برساند که این عامل همواره و حتی در انقلابهای بزرگ تعیینکننده است. انقلاب ایران که با استانداردهای عینی، «انقلابی بزرگ» است، به ظاهر با الگوی اسکاچپول که از تجربهٔ فرانسه، روسیه و چین مایه گرفته است، جور درنمیآید.
بههرحال، محور تحلیل لنینیستی را تعامل میان «بحران [اجتنابناپذیر] طبقات بالا» و عصیان تودههایی تشکیل میدهد که به اقدام تاریخی مستقلی کشیده شدهاند. این دو عنصر در انقلاب ضروری است و به هم گره خورده است. هر یک از این دو عنصر ممکن است جرقهای برای تحقق دیگری شود، یا هر دو ممکن است مستقل از یکدیگر تحقق یابد. البته لنین این شقّ دوّم را نامعمول میداند.100 او اضافه میکند که تقارن این دو پدیده «نه تنها مستقل از ارادهٔ گروهها و احزاب مختلف بلکه حتی مستقل از ارادهٔ طبقات مختلف» است. این نشان میدهد که نمیتوان موقعیت انقلابی را دستکم از درون و با سیاستهای حساب شده یا با «ادارهٔ بحران» مهار کرد. در حقیقت یکی از ویژگیهای انقلاب همین مهار نشدنی بودن نسبی آن است.
روشن است که نمونهای از چنین موقعیتی لزوما به انقلاب نمیانجامد. در حقیقت، کم بودن شمار انقلابها در مقایسه با تعداد بحرانهای انقلابی بالقوه نشان میدهد که احتمالات به نفع این نتیجه حکم نمیکند.101 فقدان یک یا چند جزء از اجزای یک «موقعیت انقلابی» ممکن است آن را نافرجام گذارد. در هیچ کشوری عصیان تودهها خیرهکنندهتر از [عصیان تودهها در] کلمبیا طی سالهای 48-1930 نبود چرا که عصیان در آن کشور به نقطهٔ انفجار خودانگیختهای رسیده بود: قتل یک رهبر مشهور و فرهمند بیدرنگ موجب طغیان مردم در پایتخت شد، پلیس هم به آن پیوست، و در نتیجه بخشهای بزرگی از آن شهر ویران گردید. این در حالی بود که کمیتههای انقلابی ایالتی در شهرهای گوناگون قدرت را به دست گرفتند و بیآنکه بدانن چه میخواهند بکنند چند هفتهای سر کار بودند. باوجوداین، به دلایلی که هنوز با شدت تمام مورد بحث چند تاریخدان علاقمند به این کشور دورافتاده یا قائل به اهمیت این رویداد برای تحلیل انقلابهای جدید است، نتیجهٔ این قیام انتقال قدرت یا حتی چالشی جدی با قدرت نبود بلکه تقریبا یک دورهٔ بیست سالهٔ ستیز داخلی و کشتار را در پی داشت که به دورهٔ خشونت مشهور شد.102 هرگاه احتمال آن باشد که نتیجهٔ [رویدادها] به انقلاب بینجامد نمیتوان پس از وقوع انقلاب تحقق آن را پیشبینی کرد چرا که در این حال دیگر پیشبینی معنی ندارد. تمرینهای ذهنی برای تصّور جریانی خلاف واقعیتهای عملی را نباید با این ادعا اشتباه کرد که نتیجهٔ دیگری جز آنچه روی داده میتوانسته به دست آید. باوجوداین، تحلیل واقعبینانهٔ تخمینهای معاصر مانند تخمین عدم احتمال به انقلاب کشیده شدن بحران سالهای 33-1929 کشورهای صنعتی، یا انتظار [وقوع] انقلاب در روسیهٔ تزاری، ممکن است درک تاریخی ما را پیش ببرد. کلیتر بگوئیم، میتوان استدلال کرد که در حال حاضر تحلیل تطبیقی بحرانهایی که احتمال داشته است به انقلاب بینجامد ولی چنین نشده است، و تحلیل تطبیقی انقلابهای «شکستخورده»، سودمندتر از افزودن بر مطالعات موردی موجود دربارهٔ انقلابهای عملی است.
در اینجا قصد ندارم از تکامل سیاسی یا «مراحل» انقلابها پس از آغازشان سخن بگویم، هر چند این موضوع بخش بزرگی از کارهای تاریخی عملی را تشکیل میدهد که در این زمینه صورت پذیرفته 103 و گاه نیز تلاشهایی برای تعیین «مراحل»-عمدتا ادواری-انقلاب انجام شده است.104 انقلابها آن اندازه گوناگونند که احکام کلی دربارهٔ آنها بیارزش خواهد بود اگرچه باید به اشاره بگوییم که تمیز قائل شدن بین انواع «شرقی» و «غربی»[انقلاب] بر پایهٔ انتقال زودهنگام یا دیرهنگام قدرت،105 کاری اساسی به نظر نمیرسد. مطالعه دربارهٔ نتایج انقلاب میتواند سودمندتر باشد.
به نظر میرسد که پژوهشگران اخیر بیش از توجه به چگونگی پایان انقلابها به چگونگی آغاز آنها نظر داشتهاند، گرچه متون زیادی دربارهٔ انقلابهای شکست خورده-مانند انقلابهای 9-1848 و 19-1918-وجود دارد که در آنها ناگزیر به پایان انقلاب پرداخته شده است امّا این نوشتهها مسئله نتیجهٔ انقلابهای موفق را فیصله نیافته باقی میگذارد مگر آنکه بگوییم [مفهوم]«شکست» تعریفی از «موفقیت» را در دل خود دارد. روشن است که کمترین شرط موفقیت انقلاب عبارت است از برقراری و تداوم قدرت دولتی یا چیزی هم ارز آن. مطالعات اخیر که به گونهٔ روزافزون-و به درستی-بر نقش دولت سرزمینی جدید به عنوان عنصری تعیین کننده و شاید نیروی محرکهٔ مهم و حتی اساسی هر نوع تحول تاریخی تأکید دارند برای یافتن عامل ایجاد کنندهٔ قدرت نیرومند دولتی نگاه خود را روی نقش انقلابها یا نقش احزاب انقلابی که معمولا به ساختارهای قدرت تبدیل میشوند متمرکز میسازند.106 به احتمال، هیچ کس نمیتواند نقش انقلاب را در ایجاد و قدرتمند کردن دولت دستکم بگیرد. با این وجود، مطالعات مزبور بطور کامل دربارهٔ حاصل کار انقلابها بحث نمیکنند، مگر در مواردی که اهداف و نقشهای یک انقلاب صرفا به صورت برپایی قدرت دولتی (در جایی که پیشتر وجود نداشته، یعنی استقلال ملی) یا برقراری مجدد قدرت دولتی موجود پس از یک دورهء فترت، تعریف شده باشد.
وجه مشترک مشخص تمامی فهرستهای تهیه شده از «انقلابهای بزرگ» مانند فهرست اسکاچپول 107 قدرت دولتی نیست بلکه تعهد قدرت دولتی به برپایی «چارچوبی نو» و جهتگیری به نفع جامعهٔ خود است. بخث در این باره که آیا فلان «انقلاب بزرگ» ضروری بوده است یا نه،108 مستلزم نفی این نکته نیست که انقلاب مزبور قدرت دولتی را به وجود آورده یا آن را تقویت کرده است، بلکه در گرو نفی این نکته است که با توجه به روندهای پیش از انقلاب، جامعه میتوانست حتی بدون انقلاب تحولات کاملا متفاوتی را پشتس سر بگذارد. انقلابی که دست کم نتواند مدعی تلاش برای برپایی چنین «چارچوبی نو» گردد بعید است که در فهرست انقلابهای بزرگ گنجانده شود. این چارچوب را میتوان از لحاظ مقصودی که در این مقاله داریم، در دوران نو این گونه تعریف کرد: مجموعهٔ باثباتی از مناسبات نهادین در درون یک دولت کارآمد که متکی بر نیروهایی باشد که توان حفظ و کنترل رژیم را داشته باشند، و در دامنهٔ قدرت و منابع دولت، خصلت و سمتگیری مشخصی را بر تحولات ملی و مستقل در آینده تحمیل کند.109
آیا این نیروهای اجتماعی حالم نظام همان گروههای اجتماعی هستند که بر پایهٔ نژاد و غیر آن («طبقات») تعریف میشوند؟ آیا این نیروها میتوانند در عین حال نهادهایی (مانند ارتش، حزب و غیره) باشند که در شرایط تعادل یا ضعف طبقات جانشین گروههای اجتماعی شوند؟ تا چه حد نخبگان نهاد یافته، همانگونه که جیلاس معتقد است، به یک گروه اجتماعی با منافع خاص تبدیل میشوند؟ این پرسشها از لحاظ ایدئولوژیک، حساس و بسیار قابل جدل است ولی ضرورتی برای پرداختن به آنها نمیبینیم؛ گرچه به اشاره میتوان گفت که به رغم وجود شماری مطالعات موردی مشخص، هنوز بحث مارکسیستی جامعی دربارهٔ این پرسشها به عمل نیامده است.110 صرف نظر از ماهیت نیروهای حامل نظام، نکتهٔ مهم این است که به هنگام آغاز بیشتر فرآیندهای انقلابی طولانی (مانند زمانی که رژیم کهنه به پایان کار خود میرسد) به ندرت چنین نیروهایی دست کم برای مقاصد عملی وجود دارد. این نیروها مانند آنچه در نیمهٔ نخست سدهٔ حاضر در چین و مکزیک رخ داد آرام آرام از خاکستر رژیم کهنه سر برمیآورند آنهایی که به امید ایجاد یک «انقلاب بورژوایی» پیش از مهیا شدن شرایط آن در جستجوی «بورژوازی» خودآگاه و نه حتی سازمان یافته هستند، به احتمال ناامید خواهند شد. در نمونههای حادّی مانند مکزیک، حتی با نظر به گذشته هم نمیتوان عناصر کارآمد تحولات انقلابی را در مراحل آغازین انقلاب کشف کرد. همانطور که فرنون میگوید: «هیچ کادر منضبطی وجود نداشت که نقش بلشویکها را بازی کند؛ هیچ فلسفهٔ مشترکی بر محافل انقلابی حاکم نبود و هیچ یک از گروههای نظامی تسلط کامل نداشت.»111
از برخی انقلابهای موفق هیچ نیروی مسلط، جهتگیری، یا نهادهای دولتی کارآمدی پدیدار نشده است، چرا که شاید گروه اجتماعی مسلط، به سیاست دولتی برای توسعهٔ ملی نیاز نداشته است یا هیچ نیرویی پس از انقلاب نتوانسته است برتری قطعی خود بر دیگران را عملی سازد.
نمونهٔ نخست ممکن است هنگامی بروز کند که آرمان اصلی انقلاب سلبی باشد مانند هنگامی که هدف اصلی از میان برداشتن روبنای سیاسی یا اجتماعی-اقتصادی قابل اعتراض (که اغلب خارجی است) باشد و هیچ تغییر دیگری ضروری پنداشته نشود. در چنین اوضاعی، یک طبقهٔ حاکم متحجر مانند زمینداران ممکن است عملا از هرج و مرج ملی خشنود باشد زیرا در چنین شرایطی اعضای آن امکان مییابند کنترل مناطق و سرزمینهایی را که مورد علاقهٔ خودشان است به دست آورند یا برای کنترل آنها به رقابت برخیزند ندرتا هم گروهی از دهقانان و تولیدکنندگان مستقل خرد که تنها از میان برداشتن روبنای مرکّب از استثمارگران و ستمگران را که به ظاهر با اقتصاد و سازمان اجتماعی آنها بیارتباط است، ضروری میدانند.112 حاصل [این وضع] ممکن است آن باشد که رژیمهای کاریکاتوری مانند رژیمهای بسیاری از کشورهای آمریکای لاتین در سدهٔ نوزدهم بر دولت مسلط شوند. وجه مشخصهٔ این رژیمها، مشروطه خواهی ظاهری، گزافهگویی، تغییرات اجتماعی و اقتصادی جزیی، و بیثباتی سیاسی ماهوی در بالا میباشد. این انقلابهای سلبی ممکن است حتی مانند انقلابهای کلمبیای بزرگ در 30-1819 و آمریکای مرکزی در 39-1821 به پاره پاره شدن دولتها بینجامد.
نتیجهٔ نمونهٔ دوّم راه حلهای سازشجویانه یا» انقلابهای ناتمام» است که جالب توجهتر به نظر میرسد. آشناترین نمونههای این پدیده هنگامی رخ میدهد که مثلا رژیمهای جدید (مانند ترکیهٔ کمال آتاترک) نتوانند در بخش کشاورزی که تا حد زیادی روستایی است کنترل مؤثری برقرار سازند.113 بدین ترتیب، انقلاب 1952 بولیوی بیتردید یک انقلاب اجتماعی مهم و موفق بوده، ولی هیچ نیرویی بعد از انقلاب نتوانسته است کنترل بیچون و چرای خود را برقرار سازد. همهٔ نیروها حتی ارتش تجدید حیات یافته نتوانستهاند کاری بیش از مانور بین گروههای سیاسی-اقتصادی صورت دهند؛ گروههایی که هیچ یک را نمیتوان از صحنه پاک کرد و در عین حال هیچ یک از آنها نمیتواند-یا مانند دهقانان گرایش ندارد-به تنهایی یا در ائتلاف با دیگران چیرگی پایداری برقرار کند.114 کاری که بلشویکها توانستند در دهههای 1920 و 1930 انجام دهند، هیچ نیرویی نتوانسته است در شرایط مشابه بولیوی پس از سال 1952 به انجام رساند.
راه حلهای سازش جویانه لزوما نباید به صورت انقلابهای ناقص یا ابتر باشد. بنابراین لازم نیست آنها از جهتگیری اساسی و مجدد تکامل تاریخی و برپا کردن چارچوبی نو و ایجابی جلوگیری کنند. در جریان بسیج پیش بینی نشده و غیر قابل کنترل تودهها که ویژگی بارز انقلابها به شمار میآید و برای جلوگیری از شکست [انقلاب] و بازگشت رژیم قدیم اهمیت حیاتی دارد،115 آشکارا این امکان وجود دارد که نیرویی پدید آید که توان کنترل این تکامل را داشته باشد. ممکن است یک گروه مانند طبقهٔ کارگر در انقلاب مکزیک چیرگی خود را بر متحدانش که پیرو باقی میمانند، اعمال کند؛116 یا [ممکن است] با دادن امتیاز به دیگر گروهها به سازش تن دهد مانند دهقانان در فرانسه که اگر چه احتمالا تحولات جدید را مختل یا کند میکنند ولی بطور واقعی جلوی آن را نمیگیرند.117
این نکته با مقولهای که امروزه «اصلاحات ارضی» نامیده میشود ارتباط تنگاتنگی دارد، چه این اصلاحات پیش از انقلاب صورت گیرد یا پس از آن و چه در رژیمهای سرمایهداری صورت پذیرد یا در رژیمهای سوسیالیستی. همانطور که خواهیم دید، انقلابهای «بورژوایی» احتمالا بیش از دیگر انقلابها با توافقهای سازشجویانه سازگاری دارند. با وجود این میتوان استدلال کرد که از نظر تاریخی این راه حلها حتی هنگامی که از لحاظ نظری غیر قابل قبولند احتمالا راه حلهای رایجی هستند. شاید رها کردن سیاست اشتراکی کردن یکپارچهٔ بخش روستایی اروپای شرقی پس از نیمهٔ دههٔ 1950 را بتوان نمونهای از این راه حلها دانست.
ماهیت راه حل انقلابی هرچه باشد، زمانی فرا میرسد که دورهٔ تشنج جای خود را به تاریخ پس از انقلاب میدهد. امّا چنین چیزی امکانپذیر نیست مگر آنکه رژیم انقلابی برپا بماند و دیگر خطر سرنگونی آن از داخل یا خارج وجود نداشته باشد. زمانی میتوان انقلابها را «پایان یافته» به شمار آورد که یا سرنگون شده باشند یا در حد کافی از سرنگونی در امان. گاه به سختی میتوان فرا رسیدن چنین زمانی را مشخص کرد. تقریبا به یقین میتوان گفت که انقلاب 1959 کوبا از آغاز از داخل در امان بوده و رویداد خلیج خوکها (1961) آن را تائید کرده، ولی به سختی میتوان براساس این رویداد تصور کرد که ایالات متحدهٔ آمریکا از تهدیدهای جدی خود برای سرنگونی قهری این رژیم طی بیست و پنج سال بعدی دست برداشته است. رویداد مزبور حداکثر نشان داد که این سرنگونی مستلزم یک جنگ نسبتا بزرگ خواهد بود. آیا میتوانیم بگوئیم که جنگ داخلی کریسترو (Cristero) در دههٔ 1920، انقلاب 1911 مکزیک را بطور جدی به خطر انداخته است؟118 احتمالا نه، ولی بعید مینماید که بتوان رژیمی را که در بخش بزرگی از قلمرو خود با جنگهای داخلی گسترده و بلندمدت ضد انقلاب روبرو است، رژیمی باثبات انگاشت. از این گذشته، پایان تهدیدهای مؤثر بر ضد رژیم جدید را میتوان به عنوان ضابطهٔ حداقلی برای [سنجش] پایان دورهٔ انقلاب دانست. ضابطهٔ حداکثر عبارت است از برپایی «چارچوبی نو» که در درون آن تاریخ تکامل آیندهٔ کشور جریان یابد. همانطور که خواهیم دید تعیین تاریخ چنین رخدادی هم ممکن است بحث انگیز باشد. شاید به همین دلیل است که تاریخدانان و متخصصان علوم سسیاسی به یک اندازه علاقمند به پرسش از ریشهها و آغاز انقلاب و بیمیل نسبت به پرسش از پایان انقلابها هستند. و در حقیقت ابهام چشمگیری در این زمینه وجود دارد که [به عنوان مثال] گزینش تاریخهای گوناگون برای [پایان] انقلاب فرانسه از سوی تاریخدانان-که عمدتا سال 1794 را برگزیدهاند گواه آن است.119
در مواردی که مانند قیام برای استقلال ملی یا سرنگونی حکومت استبدادی هدف انقلاب صرفا سلبی باشد موضوع ممکن است ساده به نظر آید. انقلاب ایرلند با شکست جمهوری خواهان در جنگ داخلی 23-1922 که معاهدهٔ 1921 را تأیید کرده بودند، «پایان پذیرفت». با وجود این، حتی در این نمونههای ظاهرا شفاف هم احتیاط شرط عقل است. شاید بتوان برای رهایی [از سلطه] تاریخی رسمی تعیین کرد (بویژه در کشورهایی که خیابانهای خود را به یاد چنین روزهایی نامگذاری میکنند)، ولی بعید مینماید که بتوان درونمایه یا تاریخ انقلابها را با اینگونه تاریخهای رسمی معیّن کرد.
گرچه تعیین تاریخ، اصولا کاری ناروشن و نامطمئن است ولی با اطمینان نسبی میتوان زمان «پایان» انقلابها را معین کرد چون دیگر از آن پس آشکارا نمیتوانند به پیش بروند و این هنگامی است که انقلاب با توجه به آرایش نیروها در دورهٔ پس از انقلاب به مرز توانایی خود برای تضمین دگرگونی میرسد.
بدین معنا، انقلاب بولیوی زمانی بین سال 1952 و کودتای سال 1964«پایان یافت»، و انقلاب الجزایر چند سال پس از استقلال و با پیروزی سرهنگ بومدین به «پایان رسید». هر دوی این رویدادهای به شکلی آشکار، پایان دورهای از آزمایشهای اجتماعی -اقتصادی و بیثباتی سیاسی مزمن و آغاز عصری نو در تاریخ کشور و استقرار دولتی باثبات را مشخص میسازد. تنها با حربهٔ نهایی یک تاریخدان یعنی قضاوت براساس آنچه رخ داده است میتوان چنین تاریخی را «زمان پایانی» دانست. تا سپری نشدن چنین تاریخهایی چنین برداشتی از آنها ممکن نمینماید، و مناقشه دربارهٔ آنها همواره امکانپذیر است. امّا وقتی از گذشتهٔ دور به چنین تاریخهایی مینگریم میتوانیم با اطمینان بیشتری مرزهای مشابهی را برای تحولات انقلابی مشخص سازیم. براین اساس میتوان استدلال کرد که تمام شورشها و بیثباتیهای تاریخ سدهٔ نوزدهم اسپانیا در چارچوب نوع عامّی از یک رژیم اجتماعی- اقتصادی و نهادی صورت پذیرفته که با انقلاب 1820 پیریزی شده بود. و هر چند پیروزی لیبرالیسم عقیم ماند، ولی این شورشها آن رژیم را به شکل جدی تغییر نداد.120 برخلاف نظر فونتانا،121 بیشتر تاریخدانان این گفته را نیز میپذیرند که شانس پیروزی گستردهتر و بلندمدتتر «لیبرالیسم بورژوایی» در اسپانیای پس از سال 1820 ناچیز بوده است.
در مواردی که حدود موفقیت تاریخی انقلاب به روشنی تعریف نشده است، یعنی هنگامی که تحولات انقلابی آشکارا ناتمام مانده، و پس از زمانی ادامه مییابد که بقای عملی رژیم جدید دیگر در پرده ابهام نیست، مسئلهٔ تاریخ گذاری دشوارتر میشود. البته به این شیوه میتوان زمان «پایان» انقلابهای روسیه یا مکزیک را معیّن کرد -مانند پایان گرفتن جنگ داخلی روسیه 122 یا پیروزی رئیس جمهوری اوبرگون.123 با وجود این، در این زمانها نه الگوی دائمی جامعهٔ جدید و نهادهای آن پدیدار شده بود و نه جهتگیری مجدد و پایدار تحولات بعدی هنوز مشخص گردیده بود. البته شاید از آن لحظه به بعد [روند] سیاست پیوستگی داشته باشد و تحولات بعدی در درون دولتی پایدار و سازمانی حزبی حکومت کننده بر کشور (مانند روسیه، چین یا کوبا) صورت بندد، هر چند وضع مکزیک تا چندین سال پس از سال 1920 نامشخص باقی ماند. با وجود این، شکی نیست که تنها استقرار ساختار پایدئار قدرت نمیتواند ملاکی کارآمد باشد. انقلاب روسیه به معنی دگرگونی پایدار جامعهٔ روسیه و نهادهای آن از لحظهای آغاز نشده که در امان بودن رژیم آشکار گردید و روشن شد که جز حزب کمونیست هیچ نیروی دیگری آن را معین نمیسازد.
از این گذشته، حتی در مواردی که انقلاب تنها «از بالا» ادامه یابد، باز ملاک سیاسی محض ناکافی خواهد بود زیرا حتی درجایی که قدرتی تمام عیار مصمم به اجرای برنامهای از پیش تنظیم شده (مانند ساختمان جامعی سوسیالیستی) باشد این فرآیند به یقین دستاوردهای ناخواستهای خواهد داشت. کنترل شدهترین و برنامهریزی شدهترین شیوهٔ ساختمان چارچوبی نو-مانند آنچه در روسیه شوروی صورت پذیرفت-نتایجی به بار میآورد که بسیار دور از نیّات سازندگان آن است ولی با نظر به گذشتهها میتوان این نتایج را ویژگی کامل همان چارچوب نو انگاشت. کنترل فراگیر و پرنفوذ جامعه توسط حزب/دولت آشکارا همان چیزی نبود که لنین در نظر داشت.124 به هر حال، همانطور که تاریخ اتحاد شوروی سوسیالیستی و حتی آشکارتر از آن تاریخ چین نشان میدهد، ممکن است در میان سازندگان این چارچوب نو در زمینهٔ برداشتهای اولیه و مورد توافق از اهداف سیاستگذاری و ابزارهای تحقق آنها اختلاف نظر اساسی وجود داشته باشد. همچنین نمونههایی از انقلابهای سوسیالیستی و غیر سوسیالیستی وجود دارد که در آنها ماهیت واقعی تحولات صورت گرفته در آغاز کاملا ناروشن، و تا حد زیادی و حتی بطور کامل وابسته به تحولات پس از انتقال قدرت است. برخی بر این باورند که در کوبا پس از سال 1251959 و بطور مشخص در مکزیک 126 چنین وضعی وجود داشته است. بطور خلاصه، تحولات بعدی یک کشور صرفا نتیجهٔ برپایی رژیمی نو، پابرجا، کارآمد یا حتی همیشه ماندگار نیست. از نظر تاریخی، ممکن است هیچ گونه تفاوت اساسی بین انقلابهایی که به دست گروه بادوامی از حاکمان جدید (مانند حزب کمونیست روسیه) اداره میشود با یک فرآیند انقلابی طولانی و متناوب (مانند فرانسه پس از سال 1789) وجود نداشته باشد.
امّا چه بسا بین انقلابهای عصر لیبرالیسم بورژوایی (و شاید انقلابهای پیش از آن) با انقلابهای سدهٔ بیستم تفاوتی بنیادی وجود داشته باشد.
امروزه شاید بتوان دربارهٔ انقلابهای دورهٔ بورژوا-لیبرال به نوعی اتفاق نظر رسید. حاصل این انقلابها در مجموع، در اروپا عبارت بود از جهتگیری عمومی به سوی اقتصاد سرمایهداری که با درجات مختلفی از موفقیت توسعه یافته بود. گروه سیاستگذار یا مسلط 127 به احتمال طبقهای واقعی از مدیران نوآور بود، چرا که گردش چرخ چنان اقتصادی، صرفنظر از نقش حمایتی و پیش برندهٔ دولت در توسعهٔ اقتصادی،128 بر دوش گروهی از این افراد قرار داشت.129
این به معنای آن نیست که ما ناگزیر از پذیرش الگوی سادهلوحانهٔ «انقلاب بورژوایی» به مثابه فعالیت سیاسی آگاهانهٔ «بورژوازی» هستیم، بورژوازیای که به عنوان یک طبقه از خودآگاه باشد، در رژیم پیش از انقلاب شکل گرفته باشد، و برای کسب قدرت با طبقهٔ حاکم قدیمیای وارد کارزار شده باشد که در راه برپایی نهادهای «جامعه بورژوایی» ایستاده است. همانطور که بحثهای پایان ناپذیر دربارهٔ انقلاب فرانسه نشان میدهد، این الگو آشکارا نارساست. شگفت آنکه الگوی مزبور میتواند در مورد انقلابهای سدهٔ نوزدهم که با اتکا به رخداد انقلاب فرانسه میدانستند یک «انقلاب بورژوایی» چه باید باشد، و در آنها گروههای کارآمد و آگاه بورژوا-لیبرال با شبه برنامهٔ سیاسی-اقتصادی منسجمی نقش بازی میکردند (مانند آلمان در سال 1848 و پس از آن) روشنگرتر باشد. پرسشهایی مانند این که این گونه طبقات پیش از انقلاب تا چه حد موجودیت داشتهاند، یا طبقات مزبور در جریان یا پس از به فعلیت درآمدن انقلابهایی که میتوان به لحاظ کارکرد آنها را «بورژوا-لیبرال» دانست تا چه حد خلق شدهاند، یا به صورت گروههای خودآگاه درآمدهاند، پرسشهایی است که باید مورد به مورد به آنها پاسخ داد.130 به همین ترتیب نمیتوان پیشاپیش در این باره حکم کلی داد که نخبگان یا طبقات حاکم قدیمیتر تا چه حد باید عملا از سر راه برداشته یا از فرآیند تصمیمگیری کنار گذارده میشدند، یا آنها تا چه اندازه میتوانستند با کارکردهای بوژوازی در اقتصادی جدید سازگار شوند-و از این راه منافع زیادی ببرند. در حقیقت این سازگاریجویی و در نتیجه همزیستی بین مثلا اشراف زمیندار و بورژوازی کارآفرین، یا بین لیبرالیسم و پادشاهی باستانی پدیدهای رایج و کاملا با موقع مسلط پندارهای «بورژوایی»، سازگار بود.131
بریتانیا در سدههای هیجدهم تا بیستم نمونه بارزی از این حالت بود. اشتباه است اگر این همزیستی را لزوما «تداوم رژیم کهنه» بینگاریم 132 یا لزوما آن را نشانهای از شکست عملی در تکمیل «برنامه بورژوایی» به شمار آوریم.
گرچه اقتصاد و «جامعهٔ مدنی» در یک جامعهٔ «بورژوایی» متّکی بر شرایطی بود که تنها دولت میتوانست آن را فراهم سازد، ولی چون کارکردهای آنها 133 تا حد زیادی مستقل از قدرت دولت بود از اینرو انتظار نوعی ناهمگنی میرفت. از قرار معلوم، دوگانگی قدرت 134 میتوانست پایدار باشد و چنین هم بود. این امکان وجود داشت که اعضای موروثی مجلس اعیان بیآنکه با مشکلی روبرو شوند بر یک جامعهٔ بورژوایی ساده مانند بریتانیا سدهٔ نوزدهم حکومت کنند. بر این اساس این مسئله هم که بورژوازی تا چه حد و چه زمانی عملا جای نفرات متخصص [دستگاه] حکومت و اداری را گرفته، نیاز به مطالعه موردی خاص دارد.135
همچنین میتوان پذیرفت که اقتصاد سرمایهداری و «جامعهٔ مدنی» که تا حد زیادی خودکار بودند، به مجموعهای از نهادها نیاز داشتند که در محدودههای سیاسی، «لیبرالی»136 باشند و از نظام در برابر خطرات پشتیبانی کنند. بارزترین هدف انقلابها در عصر بورژوا-لیبرال، عبارت بود از ساختن دولتی با چنین منظومهای از نهادها (که بطور مشخص در مشروطیت و نظامهای مناسب قانونی متبلور شده باشند). در اساس روشن نیست که چرا این نظام سیاسی که به بهترین نحو مناسب حال چنان جوامعی بود میباید در همه جا با مجالس نمایندگان برگزیده همراه باشد؛ [در حالی که] سایر ترتیبات هم کاملا با جامعهٔ بورژوایی سازگاری دارد. البته برپایهٔ مبارزات بر ضد پادشاهان و اشرافیت موروثی میتوان، دلایل تاریخی نیرومندی اقامه کرد که روشن میسازد چرا مجالس نمایندگان به عنوان ارگانهایی برای کنترل دولت و نه برای حکمرانی باید تا این حد مهم و تعیین کننده شود. با توجه به نقش نسبتا ناچیز قوهٔ مجریه در عصر بورژوا-لیبرالی سرمایهداری، این نوع منشور حکومت هم مطلوب و هم عملی به نظر میرسیده و در حقیقت یکی از عناصر مهم انعطافپذیری سیاسی بوده است.
گسترش نامحدود انتخابات و حقوق مدنی به مثابه بخش جدایی ناپذیر لیبرالیسم از سوی همگان و بویژه توکوویل 137 به رسمیت شناخته شد و از این رو این قبیل سوسیالیستها از لحاظ سیاسی «دموکراسی بورژوایی» را به عنوان زمینهای برای دموکراسی سوسیالیستی پذیرفتند. بر هیمن روال، در دورهء کلاسیک بروژوا-لیبرالی، «جمهوری دموکراتیک» واقعی از نظر سیاسی آمیخته به مخاطره انگاشته میشد، و بنابراین به ندرت تحقق یافت. قوانین اساسی که هیئت انتخاب کنندگان را محدود نگه میداشت تا اواخر سدهٔ نوزدهم و اوایل سدهٔ بیستم یک قاعده بود. با وجود این، از آنجا که «جامعهٔ بورژوایی» خودزادهٔ انقلاب بوده و با توجه به تجارب انقلابها از سدهٔ هفدهم تا نیمهٔ سدهٔ بیستم، میتوان برای چنین انقلابی و رژیم یا چارچوب بعدی آن یک نوع آرمانی ساخت و رژیمهای واقعی را دستکم از لحاظ نظری با آن سنجید. انقلابهایی که هدفی غیر از ایجاد «جامعهٔ بورژوایی» و توسعهٔ اقتصادی خاص آن را برمیگزیدند، بعید بود متعلق به این خانواده شناخته شوند. اینگونه رویدادها مانند جنگهای هواداران دون کارلوس در اسپانیا،138 را میتوان نوعی شورش سلبی دانست و نوعی انحراف به شمار آورد 139 یا بسیار ساده، میان آنها و فرآیند اصلی [انقلاب] نوعی رابطه برقرار کرد.140 به نظر میرسد آنچه که یک انقلاب قرار بود به ان دست یابد و نوع نهادهایی که قرار بود به وجود آورد، به طور کلی درک شده است. از سوی دیگر، به نظر روشن است که دولتمردانی که مایل بودند به جای قربانی انقلاب شدن، رژیم قدیم را با سدهٔ نوزدهم سازگار کنند، باید چه تغییراتی به وجود میاوردند؛ تغییراتی که اغلب آنقدر عمیق بود که نوعی «انقلاب از بالا» تلقی میشد.141
انقلابهایی که طی بحران عمومی سدهٔ بیستم رخ دادهاند به دورهای تعلق دارند که «تحولات عظیم» جهان 142 دیگر نمیتوانسته از طریق سازوکار بازار در جامعهٔ لیبرال-بورژوایی انجام پذیرد یا ادامه یابد. حتی در جایی که چنین انقلابی در پی دستیابی به بیشترین رشد فنی-اقتصادی به عنوان سرچشمهٔ دستاوردهای مثبت اجتماعی بوده، دیگر نه بازار آزاد لیبرالی و نه هرگونه دستور العملی برای تضمین ثروت ملل، پذیرش عام نداشته است. از این گذشته، بین سالهای 1905 و 1917 دیدگاهی که پیش از این از سوی انقلابیهای سوسیالیست و کمونیست پذیرفته شده بود و براساس آن انقلابها و رژیمهای بورژوا-دموکرات لزوما پیش شرط انقلابهای پسابورژوایی بودند، کنار گذاشته شد. نمیتوان انقلابهای این سده و رژیمهایی را که از دل آنها سربرآوردند بر پایهٔ یک نوع آرمانی یگانه ارزیابی کرد. در حقیقت، حتی در این باره که آیا پرنفوذترین خانوادهٔ انقلابی سدهٔ حاضر یعنی انقلاب 1917 و اعقاب آن نظامهای نویی پیریختهاند یا نه و آیا تنها در نبود بورژوازی تحولات صنعتی و نوسازی را به انجام رساندهاند توافق چندانی وجود ندارد. از این گذشته، به تازگی دلیل عام و قدیمی «توسعهٔ اقتصادی»، در ثروتمندترین کشورها و شاید هم از سوی آرمانیترین بخش تفکر انقلابی چین که زمانی رواج داشته است، زیر سئوال رفته است.143 میزان اهمیت این گرایشها روشن نیست. از زمان آرمان پردازی سنژوست دربارهٔ ریاضت، ایدئولوگها دورههای سختی و حتی شکستهای سیاسی در جریان انقلابها را به مثابه گسستگیهایی کوتاه مدت در آرمانشهر تفسیر میکردند: دورههای «کمونیسم جنگی» در روسیه 144 و «ساختمان همزان سوسیالیسم و کمونیسم» در کوبا در اواخر دههٔ 1960 را میتوان از این زمره دانست. تازه، دست ایدئولوژیهای انقلابی ضد صنعتی هم احتمالا چندان خالی نیست و از اینرو نمیتوان آنها را به آسانی اسلافشان در سدهٔ نوزدهم نادیه گرفت.145
به این ترتیب، ارزیابی تاریخی از این انقلابها، و در حقیقت ارزیابی تاریخی اقتصادها و رژیمهای مختلط گوناگونی که از دل آشوب سدهٔ بیستم سربرآوردهاند، بسیار مشکل است. پیچیدگی این ارزیابی ناشی از این واقعیت است که بیشتر انقلابهای سدهٔ بیستم در کشورهای عقب مانده یا وابسته رخ داده است.146 تنها میتوان سه جمعبندی مطمئن دربارهٔ آنها به دست داد: نخست، برخی از این رژیمها، یعنی آنهایی را که اشتغال خصوصی جز کشاورزی دهقانی و خویشفرمایی را از اقتصاد حذف کردند، نمیتوان بطور معقول «سرمایهداری» یا «بورژوایی» خواند. در این حد، باید شماری از جوامع جدید را غیر سرمایهداری دانست. دوّم، در اکثر این رژیمها، ثابت شده است که الگوی سیاسی دموکراسی انتخابی نه پایدار است و نه عملی.147 سوّم، در کشورهایی که نظامهای انقلابی جدیدی دارند، حتی در مواردی که جامعهءزادهٔ انقلاب، آشکارا بر انباشت ثروت خصوصی تکیه دارند (مانند مکزیک)، دستگاه رسمی دولتی یا نهادهای دولتی/حزبی بطور معمول نقش تعیین کنندهای بازی میکنند. این نقش گذشته از کنترل و کارکردهای اقتصادی شامل وظائف مربوط به کمک برای پیدایش یا تشکیل نخبگان جدید و جذب نخبگان قدیمی هم میشود. در دولتهایی که سرمایهگذاری خصوصی را مجاز میشمارند یا آن را تشویق میکنند، ممکن است «بخش عمومی» به عنوان ارگان اصلی انباشت مقدماتی عمل کند؛ سرمایهای که در میان کسانی توزیع میشود که در دستگاه دولتی پستهایی دارند و میتوانند آن را به سوی مصارف خصوصی منحرف سازند. در دولتهایی که انباشت خصوصی سرمایه مجاز نیست یا به رسمیت شناخته نشده است، دولت نقش مستقیمتری در ایجاد نخبگان جدید دارد. در مواردی که انتظار میرود کل نخبگان کشور به یک سازمان واحد مانند دولت-حزب در اتحاد شوروی تعلق داشته باشند، تغییرات پس از انقلاب در ترکیب آن سازمان، اهمیت بسیار پیدا میکند.148
به این ترتیب ضوابط تعیین پایان انقلاب در این دو نوع یا دو مرحلهٔ اصلی انقلاب نو متفاوت است.
میتوان گفت که «فرجام» انقلابهای بورژوا-لیبرال زمانی است که پایداری رژیم جدید تضمین شده، و شرایط سیاسی- قانونیای برقرار شده باشد که تحولات غیر رسمی گسترده از طریق کارکرد نیروهای خصوصی برای پیشرفت را مجاز بداند و آن را تشویق کند. بیتردید، دولت و اقدامات آن حیاتی بوده و در حقیقت در نتیجهٔ انقلاب یک دولت تمام ملّیزاده میشده که معمولا قدتمندتر از دولت در رژیم قدیم بوده، هر چند بر محدودیتهای داخلی قدرت دولت و اقدامات آن تاکید میشده به نحوی که گاه تاریخدانان به افزایش واقعی گستردهٔ عمل و کارآیی دولت لیبرال توجه چندانی نشان ندادهاند. دولت، فرع بر جامعهٔ مدنی تلقی میشد. به همین ترتیب، ساختمان نظام سیاسی-قانونی-نوعا در قالب یک «قانون اساسی»-که کارکرد کمابیش آزادانهٔ سیاست پس از انقلاب را امکانپذیر میساخت و آن را به مثابه همتای کارکرد آزادانهٔ نیروهای بازار و دیگر مکانیسمهای غیر رسمی میانگاشت که بوسیلهٔ عملکرد جامعهٔ مدنی تعیین میشد آشکارترین هدف چنین انقلابهایی به شمار میآمد. خطوط اصلی چنین نظامی میتوانست به سرعت پدیدار شود. در 91-1790، «تجارت آزاد» در فرانسه متولد شد،149 و سال 1791 چارچوبی را طراحی کرد که فرانسه در سراسر سدهٔ نوزدهم پس از تاریخ انقلابی پرتلاطم خود، کم و بیش تمایل به بازگرداندن آن داشت. دقیقتر بگوئیم، انقلاب فرانسه زمانی «کار خود را انجام داده» که بتوانیم بگوییم کدامیک از دستاوردهای آن اساسا پابرجا مانده یا بازگشتناپذیر از کاردرآمده است؛ یعنی زمانی که چارچوب نهادین دستگاه دولت که بوسیلهٔ ناپلئون شکل داده شد و بنیاد مشروطیت و انتخابات را که پس از 1815 هرگز از دیدهها پنهان نشد به وجود آورد. هرگاه رژیم جامعهٔ سدهٔ نوزدهم فرانسه به همان صورت رژیم لویی هیجدهم که گونهٔ ضعیفی از [رژیم سال]1791 بود، پابرجا میماند، قضاوت ما از آن جامعه در سدهٔ نوزدهم تفاوت اساسی نمیکرد. ولی اگر در پی انقلابهای 1917 روسیه و 1911 مکزیک، دورههای استالین و کاردیناس یا دورههایی مانند آن پدیدار نمیشد که طی آن استعداد انقلابی به فعلیت پس از انقلاب تبدیل گردد، ما ارزیابی دیگری از انقلابهای مزبور میداشتیم. و به دلیل کافی نبودن فاصلهٔ ما با گذشته، هنوز نمیتوان گفت که مرحلهٔ بعد از مائو در تحولات چین مبیّن «پایان» جامعهٔ این کشور-یعنی دورهٔ پایدار بعد از انقلاب- است یا نه.
به این ترتیب، انقلابهای بورژوا-لیبرالی توجه بسیار زیادی به برپایی مشروطیت سیاسی داشتند ولی توسعه را به حال خود رها کردند. برعکس، انقلابهای پس از دورهٔ لیبرالیسم حتی آنهایی که در پی ایجاد جامعهای غیر سرمایهداری نبودند، ناگزیر شدند نهادهای دولتی، اداری، برنامهریزی و توسعهٔ ملی را از نو بسازند. ولی ماهیت دقیق وظایف آنها و ابزارهای مورد نیاز برای انجام این وظایف ناروشن بود چرا که پیشینهای در این زمینه وجود نداشت، یا به این دلیل که رژیمهای انقلابی هم مانند دیگر رژیمها گرایش دارند که به گمان موفقیت یا لزوم پیش رفتن به سوی موفقیت شکستهای پیشینیان خود را تکرار کنند. در نتیجه، شکل دایمی جامعهٔ پس از انقلاب به احتمال قوی پس از دورهای تجربه کردن، کورمال رفتن و تغییر مسیرها، پدیدار میشد. به این مفهوم، انقلابهای پسا لیبرالی، صرفنظر از ماهیتهای گوناگونشان برای آنکه «پایان یافته» بشمار آیند باید تحولات بسیار بیشتری را پس از دورهٔ انتقال قدرت از سر بگذرانند. فرانسهٔ سدهٔ نوزدهم تا حد زیادی در نهادهای 1791 نهفته بود، ولی این موضوع به همان اندازه دربارهٔ اتحاد شوروی زمان برژنف و چرننکو در مقایسه با وضع سال 1918 یا در حقیقت هر زمانی پیش از نیمه یا اواخر دههٔ 1930 آن کشور صدق نمیکند.
از سوی دیگر، انقلابهای دورهٔ پس از لیبرالیسم بطور معمول چارچوب سیاسی-قانونی قانون اساسی و سیاست را که انقلابهای بورژوا-لیبرالی بر آنها تأکید داشتند کم بها دادهاند و یا به فراموشی سپردهاند. همانطور که از نامربطو بودن قوانین اساسی دولت و منشور حزب کمونیست شوروی با بسیاری از رویدادهای آن کشور، یا از تردید بلندمدت دربارهٔ ساختار قانونی و رسمی در چین و کوبا پیداست، قوانین اساسی به خودی خود ممکن است اهمیت ناچیزی داشته باشند. ساختار واقعی تصمیمگیری سیاسی [حتی در صورت وجود مکانیسمهای شناخته شدهای برای آن] ممکن است بسیار ناروشن باشد. گواه این مطلب تردید [مردم و] حتی اندیشمندان سیاسی دربارهٔ شیوهٔ عملی گزینش نامزدهای ریاست جمهوری مکزیک پیش از انتخاب آنها از سوی اکثریتی از پیش تشکیل شده است. انقلابهای دورهٔ پس از لیبرالیسم بطور معمول هیچ تلاشی برای نهادی کردن سیاست رقابت، چانهزنی و مناظره نکردهاند اگر چه عموما دریافتهاند که باید بین گروههایی چون ملیتها (مثلا در اتحاد شوروی و یوگسلاوی) نوعی تعاون نهادی به وجود آورند. از این جهت انقلابهای پس از لیبرالیسم بیش از آنکه ناتمام باشند ناقص هستند. فضای سیاسی، تهی رها شده است. در انعطاف ناپذیرترین رژیمهای تک حزبی، هیچ فضایی به سیاست اختصاص داده نشده است. طبیعی است که سیاست چنان که باید دوام خواهد آورد، ولی در پشت صحنه، در درون حزب حاکم یا به شیوههای توطئهآمیز جریان مییابد و تکامل پیدا میکند، یا اینکه به گونهای جریان پیدا میکند که یادآور رویدادهای دوران انقلاب است یعنی به صورت یک رشته برخوردها و سازشها میان نیروهای کم و بیش انعطافناپذیر با اهدافی کم و بیش ثابت.
در حقیقت، چنین رژیمهایی الگوی سیاسی خاص خود را به دست میآورند. ممکن است مانند حزب انقلابی پیشرو در مکزیک چانه زنیهای کثرتگرایانه در درون یک نظام تک حزبی و با حضور نمایندگان منافع صنفی سازماندهی شود.150 چه بسا مانند چکوسلواکی 1968 در درون نظام «سانترالیسم دموکراتیک» احزاب دولتی، سانترالیسم اهمیت نسبی خود را از دست بدهد و امکان شکلگیری یا پیدایش دوبارهٔ دموکراسی ظاهری فراهم آید. یا اینکه ممکن است مانند دورههایی طولانی در لهستان، اقدام مستقیم دوفاکتو به شکل فعالانه یا منفعلانه در عمل به مثابه امکانی برای تغییر سیاسیت دولت شناخته شود مشروط برآنکه این سیاست در درون نظام یا در چارچوب محدودیتهای بین المللی مطرح برای آن جریان یابد. این واقعیت همچنان مطرح است که چنین رژیمهایی پیوسته به سیاستهای توسعهٔ ملی، به سازمانهای خود، و همچنین به گزینش کارکنان خود (که به گفتهٔ استالین «دربارهٔ همه چیز تصمیمگیری میکنند») توجه زیادی نشان میدهند، ولی سیاست را به حال خود رها کردهاند تا در فرآیندی که بسیار تیره و بیشکل و یادآور سیاست بازیهای درباری، کلیسایی و صنفی است به منصهٔ ظهور برسد.
تاکنون «پایان» انقلاب را بر پایهٔ برخی کارکردهای تاریخی آنها در نظر گرفتهام.آیا میتوان رشته ضوابطی چنان عینی تمهید کرد که ناظری فرضی را که به تحولات تاریخی زادهٔ انقلابها علاقمند نیست و صرفا در پی اندازهگیری یا تعیین زمان وقوع یک زمین لرزهٔ اجتماعی است راضی کند؟ در مواردی که انقلاب موجب از هم گسستگیهای مهم اجتماعی و اقتصادی شود زمان وقوع تغییرات را میتوان به کمک این مسائل تعیین کرد و اینکه چه زمانی این جریان زیر کنترل درآمده است مثلا چه زمانی جمعیت و تولید به وضع پیش از انقلاب باز میگردد. به این ترتیب به نظر میرسد که در مکزیک جمعیت بین سالهای 1930 و 1940 به وضع نخست بازگشته باشد،151 در حالی که جمعیت شوروی ظاهرا سطح پیش از انقلاب خود را بار دیگر در سال 1930 به دست آورد. خوشبختانه تمام دورههای انقلابی در این حد ویرانگر نیست.
زمان مناسبتر ممکن است هنگامی باشد که نخستین نسل «بچههای انقلاب» رشد کرده و در صحنهٔ جامعه حاضر شوند؛ اینان کسانی هستند که آموزش و مشی زندگی خود را به طور کامل در دورهٔ جدید فرا گرفتهاند. در انقلابهای دولت سالار بزرگ سدهٔ ما بویژه اگر با رویدادهای شدیدی مانند تصفیههای بزرگ دههٔ 1930 شوروی یا «انقلاب فرهنگی» چین در 75-1965 ترکیب شوند این زمان هم ملموستر است و هم آسانتر میتوان آن را اندازهگیری کرد. (باید یادآور شد که هر دو این رویدادها، حدود بیست سال پس از انتقال قدرت صورت پذیرفته است). این تغییر شخصیتها تنها به رژیمهای انقلابی اختصاص ندارد گرچه بطور معمول در انقلابها شکل بارزتری پیدا میکند. [تغییرات مزبور] ممکن است در انقلابهایی که به بسیج اجتماعی گسترده و پرشتاب نیاز دارند، نقشی پر اهمیت و غیر عادی بازی کند، و سازمانها و جنبشهای انقلابی را که در اساس برای مقاصد دیگری عضوگیری کردهاند دگرگون سازد و در شرایط مختلف آنها را به صورت یکی از ارگانهای دولت یا رهبری ملی درآورد. در این زمینه میتوان به اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی اشاره کرد.152 طبق تعریف، برای «بچههای انقلاب»، زمان پایان گرفتن انقلاب نوعی مبنای تاریخی است؛ نقطهٔ آغاز کار آنهاست.
رویدادهای انقلاب از طریق دیگران به [گوش] این بچهها میرسد، حتی الهامات انقلاب به اشکال غیر مستقیم یعنی از طریق اسناد تاریخی، دکترین رسمی و سخنسراییهای رژیم و منتقدان و مخالفان آن، و با گزینش ایدئولوژیک خاطرات [گذشته] به آنان منتقل میشود. بسیار بعید مینماید که جمهوری ژاکوبنها موسوم به «جمهوری سال دوّم انقلاب» توانسته باشد الهام بخش جنبش بزرگی از سوی دموکراتهای فرانسه باشد که مدت زمان زیادی با شکست آن جمهوری فاصله نداشته باشد. نقطهٔ مقابل این از نظر تاریخی آن است که استالین بیست و یکسال پس از 1917، یک رشته افسانههای آشکار دربارهٔ انقلاب روسیه را به عنوان تاریخ رسمی و قانونی منتشر میکند. انقلاب هنگامی آشکارا «به پایان خود میرسد» که نسلی که بر سر کار میآید با آن تنها بطور غیر مستقیم اشنا شده باشد.
به هر حال در تحلیل نهایی، اشتیاق تاریخدان برای تعیین طول مدت یک انقلاب و نقطهٔ انتقال به تحولات پس از انقلاب، تنها میتواند به باز پس نگری تبدیل گردد. میدانیم که یک رژیم جدید هنگامی پایدار است که توان پایداری در برابر چالشهای درونی را داشته باشد و تا مدت زمانی سرنگون نشود. میدانیم که انقلابها هنگامی پایان میپذیرند که الگو یا «چارچوب» کلی که در لحظهای از تاریخ آنها شکل گرفته است، تا زمان طولانی تغییر اساسی نیابد؛ البته این نباید به معنای عدم تغییر چشمگیر در درون آنها تلقی شود. در این معنا، در شوروی و مکزیک «قوانین بازی» به مدت نیم سده بیتغییر مانده است. چنانچه هر یک از این دو نظام اکنون سرنگون شود، دلیل آن را باید در تنشهای درونی جامعهٔ پس از انقلاب جستجو کرد.
به همین ترتیب تاریخدان به هنگامی ارزیابی دستاوردهای تاریخی انقلابها ناچار تا اندازهای به تجربهگرایی و همانگویی دچار میشود. تا آنجا که میتوان مسئولیت رویدادهای بعدی را به انقلاب نسبت داد، دستاوردهای آن چیزی است که صرفنظر از مقصود انقلاب، پس از آن تحقق پذیرفته باشد. در حقیقت، برخی از آشکارترین نتایج انقلاب به طور مشخص بخشی از برنامهٔ هیچکس نیست، بویژه اگر ویژگیهای دورهٔ پیش از انقلاب از تحولات بعدی مصون نگهداشته شود. این دیالکتیک شگفت دگرگونی و محافظهکاری، مشهور است: آلمان «سنتی» را در بسیاری زمینهها در جمهوری دموکراتیک آلمان بیش از آلمان فدرال میتوان بازشناخت. خلاصه شاید فرانسهٔ بالزاک در ذهن کسانی که انقلاب فرانسه را به راه انداختند مجسم نبود ولی حاصل انقلاب همان فراسنهٔ بالزاک بود و از اینرو باید آن را به عنوان نتیجهٔ تاریخی انقلاب مزبور به شمار آورد. نیّت و برنامه تنها از دو راه به تاریخدان مربوط میشود: در حدی که این دو، موضوعی را برای یک گفتار سیاسی در جامعهٔ پس از انقلاب فراهم میآورند؛ و در حدی که میخواهیم امکان عملی شدن برنامهٔ انقلابی و دامنهٔ تحقق پذیری یا تحقق ناپذیری آن را ارزیابی کنیم. دربارهٔ موضوع دوّم، بررسی نیّت انقلابیان صرفا حالت خاصی از چنین پژوهشی است. به عنوان مثال، میتوان برای دستیابی به دستاوردهای تاریخی دیگر رویدادهای مشابه تاریخی شکست ریسور جیمنتو (Risor gimento) را تحلیل کرد و در این راه نیّات شرکت کنندگان در آنها را ارزیابی نکرد.153 درباره مسئلهٔ نخست، یکی از نتایج آشکار انقلابها آن است که سیاست دورهٔ پس از انقلاب را جز به خود انقلاب نمیتوان ارجاع کرد و اغلب پس از یک رشته مبارزات سیاسی و ایدئولوژیک، تدوین میشود. بر این پایه، سدهٔ نوزدهم را تنها از طریق گفتگوی سیاسی زادهٔ انقلاب فرانسه، و سدهٔ بیستم را تنها بر پایه انقلاب روسیه میتوان درک کرد.
*** پرسش نهایی را میتوان کوتاه کرد. هرگاه امکان گزینش وجود داشته باشد، چه تفاوتی میکند که تحولات «عصر انقلابها» از طریق انقلاب به مفهومی که گریوانک گفته (و در آغاز این مقاله آمده است) یعنی چیزی مانند قیامهای شورشگرانه انجام پذیرد یا از راهی دیگر. زیرا آشکار است که کارگرترین و دامنهدارترین اقدامات برای تغییر نهادها یا جهت دهی مجدد به سیاستها و تحولات را میتوان طی فرمانی از بالا عملی ساخت خواه فرمان حاکم مستقر (مانند برنامهٔ بازسازی می جی در ژاپن) باشد یا دستور فاتحان (مانند اشغالگران آمریکایی در ژاپن پس از 1945) یا حکومتهای پس از انقلاب (مانند استالین در دورهٔ اشتراکی کردن و برنامهٔ پنج سالهٔ اوّل). در اینجا نیازی به بررسی این مسئله نداریم که آیا چنین تغییراتی را باید «انقلاب از بالا» نامید یا نه، و آیا وقوع این تغییرات در هر وضعیت معین تا چه حد محتملتر است. همچنین ضرورتی برای بررسی این مسئله احساسن نمیکنیم که تحت چه شرایطی میتوان به همان تغییرات مؤثر و دامنهدار از طریق فرآیند تحولات گام به گام دست یافت؛ هر چند روشن است که دروهء زمانی تحقق تغییرات در این دو حالت باید متفاوت باشد.
در واقع، در تحولات حاصل از انقلاب احتمالا تغییرات شدیدتری در مدّنظر است و این تغییرات بسیار غیر قابل کنترلتر هستند ولی این دلیل بر گریزناپذیر بودن انقلابها نیست. به هر حال، انقلابها به احتمال از یک جهت بیمانندند: از لحاظ آثار ذهنی بسیج تودهها بر کسانی که آنها را بسیج میکنند. این اثر ذهنی انقلابها بر دست اندرکاران انقلاب ممکن است چنان ژرف باشد که دست کم در کوتاه مدت موجب تغییر گسترده ارزشها و تلاش برای دستیابی به اهدافی تازه شود که در غیر این صورت امکان پذیر نمیبودند.154 در حقیقت در زمان ما حتی انواع سنتی بسیج [تودهها] مانند بسیج مذهبی و نظامی آن معمولا 155-همچون ملتگرایی-با شیوههای بسیج انقلابی درهم میآمیزند و شیوههای آن را میپذیرند. این نشان میدهد که در جوامعی که از ویژگی مشارکت تودهها برخوردارند، یا برای تغییر جدّی ساختار و اهداف خود به مشارکت فعال مردم نیاز دارند، انقلاب تنها یکی از راههای دستیابی به چنین تغییرات غیره منتظرهای نیست بلکه تنها راه مناسب برای آن است. در اینجا، تحلیل انقلابها به عنوان لحظات تغییر تاریخی بر تحلیل جنبشها و افراد انقلابی منطبق میشود. شاید این تنها نقطهای باشد که این دو بر یکدیگر منطبق میشوند.
آشکار است که ژرفترین آثار امیدواری انقلابی بر شخصیت انسان-یعنی پشتگرمی آرمانی یا دادگرایانه به امکان و در حقیقت به تحقق تغیرات کلی 156-اغلب در مقیاس وسیع صورت نمیپذیرد، و بطور کلی چندان هم نمیپاید. این اثار عموما به گروههای خاصی از مردم و بویژه کادر نسبتا محدود فعالان سیاسی محدود میشود. در مواردی-مانند ایرلند 157-که مبارزهٔ انقلابی به اقلیتهایی در میان جمعیت منفعل ولی احتمالا هوادار محدود میشود نمیتوان انتظار داشت که نیروی الهام بخش انقلاب از محدودهٔ این کادرها بیرون رود. افزون بر این، انقلابهای فرانسه، ویتنام و ایران به یقین اثر بخشی نظامی ارتشهای تودهای را در آن کشورها دگرگون کرد، و این با شگفتی مخالفان روبرو شد. همچنین عاقلانه نیست که عامل اشتیاق صادقانهٔ تودهها برای ساختمان جامعهای نو و بهتر را که البته هرگز اشتیاقی عام نیست دست کم بگیریم، و این همان عاملی است که دستاوردهای چشمگیری در اروپای شرقی پس از 1945 داشت.158
به هر حال هرگاه رژیمهای پس از انقلاب نیروی محرکهٔ اصلی خود را از دست دهند احتمالا، این الهام بخشی هم گام به گام با آن به فراموشی سپرده میشود. هرگاه این الهام بخشی برباد رود، «روح انقلابی» اگر به سطح گزافهگویی در جشنهای سالگرد تنزل پیدا نکند، به جریان عادی میافتد و تبدیل به عرف میشود. این نکته نیاز به تحلیل تاریخی دارد که این تغییر ارزشها و توانایی رژیمهای پس از انقلاب برای بسیج شهروندان تا چه زمان و تا چه حد ادامه مییابد. وقتی تغییرات حاصل از انقلابهای اولیه حالت قطعی یافت و انقلاب به یکی از اجزای تاریخ کشور تبدیل شد از آن چه باقی میماند؟ در این زمینه، طیف گستردهای از امکانات به چشم میخورد که از انقلابهایی مانند «انقلاب شکوهمند» انگلستان که دیگر حتی یادی از آنها نمیشود تا آنهایی که شاید مانند انقلاب ایالات متحدهٔ آمریکا پیوسته مرود اشاره قرار میگیرند یا آنهایی که مانند فرانسه موضوع اصلی مناظرات سیاسی و ایدئولوژیک را تشکیل میدهند دربرمیگیرد. این گونه بررسیها لزوما به معنای اعتقاد به تحققپذیری آن دسته امیدهای آرمانی نیست که انقلابیهای فعال و گاه تمام مردم را به تحرک وا میدارد و مجرای تحقق [یک رشته] تحولاتی میشود که اهمیت تاریخی کمتری از شکست در تحقق آن تحولاتی ندارد که مورد انتظار و امید مردان و زنانی بوده که انقلاب کردهاند یا آن را تدارک دیدهاند. ماکس وبر نوشت: «تمام تجارب تاریخی مؤید آن است که اگر در این جهان انسان بارها و بارها برای دسترسی به ناممکن تلاش نکرده بود، نمیتوانست به ممکن دست یابد.»