فیلم بقایای روز – معرفی و بررسی و نقد – The Remains of the Day (1993)

کارگردان: جیمز ایوری

فیلمنامه‌نویس: روث پراور جابوالا

بر اساس: رمانی به قلم کازئو ایشی گورو

سال تولید: 1993

در سال 1958 بریتانیا پس از جنگ، استیونز، پیشخدمت دارلینگتون هال، نامه‌ای از خانه دار سابق، خانم کنتون، دریافت می‌کند. کارفرمای قبلی آن‌ها، ارل دارلینگتون، مردی شکسته مرده است، وجهه او به دلیل حمایت قبل از جنگ از آلمان از بین رفته است و خانه روستایی باشکوهش به جک لوئیس، نماینده بازنشسته کنگره آمریکا فروخته شده است. استیونز که اجازه قرض گرفتن دایملر را دارد، راهی غرب کشور می‌شود تا برای اولین بار پس از چند دهه، خانم کنتون را ببیند.

فلاش بک به دهه 1930 ورود کنتون به دارلینگتون هال را نشان می‌دهد، جایی که استیونز همیشه کارآمد اما عمیقاً سرکوب شده تمام هویت خود را از حرفه خود می‌گیرد. او با کنتون گرم‌تر و با اراده‌تر مخالفت می‌کند، به‌ویژه زمانی که استیونز قبول نمی‌کند که پدر سالخورده‌اش، که اکنون یک زیرخدمت‌کننده است، دیگر قادر به انجام وظایفش نیست. استیونز با نمایش حرفه‌ای کامل، در حالی که پدرش در حال مرگ در جریان کنفرانس دارلینگتون از اشراف بریتانیایی و اروپایی همفکر و همفکر با فاشیست است، ادامه می‌دهد. لوئیس نماینده کنگره نیز در این مراسم حضور دارد که “سیاستمداران جوان” را به عنوان آماتور‌های مداخله‌گر توصیه می‌کند و توصیه می‌کند که “اروپا به عرصه سیاست واقعی تبدیل شده است” و نسبت به فاجعه قریب الوقوع هشدار می‌دهد.

بعداً، استیونز نمی‌تواند به سؤالات یک مهمان اشرافی در مورد تجارت و سیاست جهانی پاسخ دهد، که مرد ادعا می‌کند نادانی و ناتوانی طبقات پایین را در اداره خود نشان می‌دهد. دارلینگتون که در معرض قوانین نژادی نازی قرار دارد، از استیونز می‌خواهد دو خدمتکار تازه منصوب شده و پناهنده آلمانی-یهودی را علیرغم اعتراضش اخراج کند. کنتون تهدید به استعفا می‌کند، اما جایی برای رفتن ندارد، در حالی که یک دارلینگتون پشیمان بعداً نمی‌تواند خدمتکاران را دوباره استخدام کند. روابط بین استیونز و کنتون گرم می‌شود، و او به وضوح احساسات خود را نسبت به او نشان می‌دهد، اما استیونز که ظاهراً جدا شده است، صرفاً به نقش خود به عنوان پیشخدمت اختصاص دارد. او او را در حال خواندن یک رمان عاشقانه می‌گیرد، که او توضیح می‌دهد که برای بهبود دایره لغاتش است و از او می‌خواهد که دیگر به حریم خصوصی او تجاوز نکند.

پسرخوانده لرد دارلینگتون، روزنامه‌نگار رجینالد کاردینال، در روز ملاقات مخفیانه بین نوئل چمبرلین، نخست‌وزیر بریتانیا و یواخیم فون ریبنتروپ، سفیر آلمان در دارلینگتون هال می‌آید. کاردینال که از نقش پدرخوانده‌اش در جستجوی مماشات برای آلمان نازی وحشت‌زده شده است، به استیونز می‌گوید که دارلینگتون توسط نازی‌ها مورد استفاده قرار می‌گیرد، اما استیونز احساس می‌کند جای او نیست که کارفرمایش را قضاوت کند. کنتون با همکار سابق تام بن رابطه برقرار می‌کند و پیشنهاد او را می‌پذیرد. او به عنوان یک اولتیماتوم به استیونز اطلاع می‌دهد، اما او احساسات خود را نمی‌پذیرد و فقط تبریک می‌گوید. با پیدا کردن او در حال گریه کردن، تنها پاسخ او جلب توجه او به یک کار خانگی نادیده گرفته شده است و او قبل از شروع جنگ جهانی دوم دارلینگتون هال را ترک می‌کند.

در مسیر ملاقات کنتون در سال 1958، استیونز با نجیب‌زاده در یک میخانه اشتباه گرفته می‌شود. دکتر کارلایل، یک پزشک عمومی محلی، به او کمک می‌کند تا دایملر را سوخت‌گیری کند و استنباط کند که او در واقع یک خدمتکار است و از او می‌پرسد که درباره اقدامات لرد دارلینگتون فکر کند. استیونز با انکار حتی ملاقات با او، بعداً اعتراف کرد که به او خدمت کرده و به او احترام گذاشته است، اما دارلینگتون اعتراف کرد که همدردی‌های نازی‌هایش نادرست و ساده لوحانه بوده است. استیونز اعلام می‌کند که اگرچه لرد دارلینگتون نتوانست خطای وحشتناک خود را اصلاح کند، اما در تلاش است تا خطای خود را اصلاح کند. او کنتون را ملاقات می‌کند که از شوهرش جدا شده و یک پانسیون ساحلی را اداره می‌کند. آن‌ها به یاد می‌آورند که لرد دارلینگتون پس از شکایت از یک روزنامه به دلیل افترا، از دست دادن کت و شلوار و شهرت خود، از قلب شکسته مرد، و استیونز اشاره می‌کند که کاردینال در جنگ کشته شده است.

کنتون، اکنون خانم بن، از از سرگیری موقعیت خود در دارلینگتون هال امتناع می‌کند و می‌خواهد در کنار دختر باردار و بالغ خود بماند و علیرغم سال‌ها ناراحتی، ممکن است نزد شوهرش برگردد. استیونز پیشنهاد می‌کند که ممکن است دیگر ملاقات نکنند و با علاقه از هم جدا می‌شوند، اما هر دو بی‌سر و صدا ناراحت هستند. استیونز به دارلینگتون هال باز می‌گردد، جایی که لوئیس از او می‌پرسد که آیا روز‌های گذشته را به یاد می‌آورد یا نه، و استیونز پاسخ می‌دهد که او بیش از حد مشغول خدمت بوده است. آن‌ها یک کبوتر را از خانه آزاد می‌کنند و کبوتر پرواز می‌کند و استیونز و دارلینگتون هال را بسیار پشت سر می‌گذارد.

دیالوگ:

خانم کنتون (اما تامپسون): مدتی‌ست در خانه لرد دارلینگتون مشغول به کار است. سرپیشخدمت خانه جیمز استیونز (آنتونی هاپکینز) فردی بسیار مقرراتی و خشک است که علاقه‌ی فراوانی به خدمت کردن به خانه‌ای که در آن زندگی می‌کند دارد. لرد دارلینگتون به استیونز دستور داده که دو پیشخدمت آلمانی خانه را اخراج کند زیرا احتمال وقوع جنگ وجود دارد و لرد آدم محافظه‌کاریست. خانم کینتون تهدید می‌کند در صورت اخراج این دخترانِ کم سن و سال او هم همراه با آن‌ها خانه را ترک خواهد کرد. در این سکانس استیونز دخترانِ آلمانی را اخراج کرده و دلیل عملی نکردن تهدیدی که خانم کنتون کرده بود را جویا می‌شود. خانم کنتون بسیار خشک و رسمی جواب او را می‌دهد.

خانم کنتون (اما تامپسون):

من نمی‌رم … جایی ندارم که برم … خانواده‌ای ندارم … من یه بُزدلم (استیونز قصد نفی کردن این حرف را دارد، به او اجازه نمی‌دهد) چرا، من یه بُزدلم … می‌ترسم از اینجا برم … من تو دنیا تنهام و این منو به وحشت می‌ندازه … در دنیا فقط نظم من توی شغلمِ که ارزش داره آقای استیونز … من از خودم خجالت می‌کشم.


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]