زندگینامه صلاح الدین ایوبی از کودکی تا جوانی و تبدیل شدن به یک فرمانده بزرگ (به مناسبت سالمرگ او) +معرفی یک کتاب در مورد او
صلاح الدین یوسف بن ایوب، معروف به صلاح الدین، یکی از نمادینترین شخصیتهای تاریخ اسلام است. او متولد قرن دوازدهم است و داستان زندگی او، آغاز فروتنانه دارد تا تبدیل شدن به یک جنگجو و فرمانده محترم شد و این داستان، داستانی از شجاعت، دیپلماسی و رهبری است. ا
دوران اولیه زندگی و تربیت:
صلاح الدین در سال 1137 در یک خانواده مسلمان کرد اهل سنت در تکریت عراق به دنیا آمد. پدرش نجم الدین ایوب یک فرمانده نظامی بود و تربیت او با ارزشهای جوانمردی، شرافت و تقوا آغشته بود. صلاح الدین از سنین جوانی ویژگیهای رهبری و مهارت را از خود نشان داد که در علاقه شدید او به سوارکاری، تیراندازی با کمان و هنرهای رزمی مشهود بود.
علیرغم اطلاعات کم نسبی ما از سالهای اولیهاش، تربیت صلاحالدین در یک محیط نظامی، پایهای محکم برای بهرهبرداریهای آیندهاش فراهم کرد. تجربیات او در دوران کودکی زمینه ساز طرز فکر منضبط و استراتژیک بود که بعداً مبارزات نظامی او را مشخص کرد.
به قدرت رسیدن:
صعود صلاح الدین به قدرت در خدمت سلسله زنگید آغاز شد و در آنجا تحت تعلیم عمویش شیرکوه، فرمانده نظامی برجسته، خدمت کرد. صلاح الدین از طریق حمایت عمویش تجربیات ارزشمندی به دست آورد و درجات سلسله مراتب نظامی را طی کرد. با این حال، این نقش محوری او در فتح مجدد مصر برای خلافت فاطمی در سال 1169 بود که او را به شهرت رساند.
پس از مرگ شیرکوه، صلاح الدین فرماندهی ارتش را بر عهده گرفت و عملاً خود را به عنوان حاکم واقعی مصر تحت حاکمیت اسمی خلافت عباسی تثبیت کرد. این آغازی بود برای به قدرت رسیدن صلاح الدین که کنترل خود را بر مصر تثبیت کرد و نفوذ خود را در سراسر منطقه گسترش داد.
اتحاد جهان اسلام:
لشکرکشیهای صلاحالدین صرفاً با جاهطلبیهای فاج سرزمینی انجام نمیشد، بلکه با حس غیرت مذهبی و میل به متحد کردن جهان اسلام در برابر تهدیدهای خارجی آغشته بود. فتح سوریه، حلب و دمشق شهرت او را به عنوان یک فرمانده نظامی نیرومند و قهرمان وحدت اسلامی تقویت کرد.
یکی از لحظات تعیینکننده زندگی حرفهای صلاح الدین با بازپسگیری بیت المقدس در سال 1187 و پس از نبرد سرنوشت ساز هاتین بود. سقوط بیت المقدس به دست صلیبیهای مسیحی در سال 1099 باعث غم و اندوه بزرگی برای جهان اسلام بود و فتح مجدد شهر مقدس توسط صلاحالدین نماد پیروزی ایمان و مقاومت بود. صلاح الدین علیرغم قدرت نظامی خود، بزرگواری خود را در پیروزی نشان داد و به زائران مسیحی اجازه داد تا از اورشلیم بازدید کنند و عبور امن برای آنها تضمین شود.
او یکی از چهرههای مهم جنگ صلیبی سوم بود که رهبری نظامیان مسلمان در برابر دولتهای صلیبی در شام را بر عهده داشت. قلمرو ایوبیان در اوج قدرت خود، مصر، سوریه، بینالنهرین علیا، حجاز، یمن و نوبه را در بر میگرفت.
پنج سال بعد را مشغول دفاع از سرزمینهایی بود که از صلیبیها گرفته بود؛ زیرا سپاهیان اروپایی یکی پس از دیگری از راه میرسیدند و خواهان بازپسگیری بیتالمقدّس بودند. صلاحالدین در نبردی با ریچارد یکم و صلیبیها آنها را مجبور به ترک قسمتهای زیادی از خاک فلسطین نمود.
به نظر میآید که در آن سالها صلیبیون به فرماندهی ریچارد شیردل از لحاظ نظامی بر لشکر اسلام برتری داشتند و چند باری در نبردهای رویارو صلاح الدین را شکست دادند. اما این درگیریها به لحاظ سیاسی اهمیت چندانی نداشت و صلاح الدین به واسطه نبوغ سیاسیاش و با ایجاد تفرقه در صفوف صلیبیون موفق به حفظ شهر بیتالمقدس شد. نمونهٔ این مسئله جریان فتح شهر یافا به دست مسلمین در اواخر عمر صلاحالدین است.
سرانجام و پس از سالها جنگ، طرفین تصمیم به صلح گرفتند. قرارداد صلح معروف «رمله» سال ۱۱۹۲ به تأیید صلاحالدین و ریچارد رسید و بر اساس آن بیتالمقدس همچنان تحتالحمایه مسلمانان باقی ماند؛ اما زائران مسیحی اجازه یافتند که بدون هیچ مانعی به زیارت اماکن مقدس خود بروند. همینطور صلاحالدین حاکمیت صلیبیها را بر بخشی از مناطق ساحلی لبنان و فلسطین پذیرفت.
اندیشههایی در مورد حکومت و جنگ:
رویکرد صلاح الدین به حکومت با آمیزهای از عمل گرایی، عدالت و تقوای مذهبی مشخص میشد. او اصلاحات اداری را با هدف ارتقای رونق اقتصادی و ثبات اجتماعی در قلمرو خود اجرا کرد. سیاستهای او بر اساس اصول اسلامی انصاف و انصاف هدایت میشد و تحسین او را هم در بین مسلمانان و هم غیرمسلمانان به همراه داشت.
در مسائل جنگی، صلاح الدین یک تاکتیکدان چیره دست بود که به خاطر درخشش استراتژیک و سازگاریاش معروف بود. او ترکیبی از جنگهای متعارف و تاکتیکهای غیر متعارف را برای مانور دادن به مخالفان خود به کار گرفت. تاکید او بر وحدت، انضباط و روحیه در میان نیروهایش به موفقیتهای نظامی او در میدان جنگ کمک کرد.
مرگ
صلاح الدین که تمامی عمر خود را صرف جهاد علیه صلیبیون کردهبود، در ۴ مارس ۱۱۹۳ (۲۷ صفر ۵۸۹ هجری قمری) بر اثر بیماری تب زرد در دمشق درگذشت. او ثروت هنگفتش را به رعایای فقیر خویش بخشیده و چیزی برای خرج تشییع جنازه خود باقی نگذاشت. وی را در مقبرهای در باغ بیرون مسجد اموی در دمشق سوریه به خاک سپردند.
میراث:
میراث صلاح الدین مرزهای زمان و مکان را درنوردیده و اثری محو نشدنی در تاریخ اسلام و فراتر از آن بر جای میگذارد. تعهد تزلزل ناپذیر او به اصول عدالت، شفقت و وحدت همچنان الهام بخش نسلهای رهبران و متفکران است.
در قلمرو ژئوپلیتیک، اتحاد صلاح الدین با جهان اسلام و مقاومت موفقیتآمیز او در برابر تهاجمات صلیبیون، چشم انداز سیاسی خاورمیانه را تغییر داد.
علاوه بر این، شهرت صلاح الدین به عنوان فرمانروایی جوانمرد و بزرگوار، تحسین او را حتی در میان مخالفانش برانگیخت. اعمال شفقت و مدارا او با اقلیتهای دینی نمونهای از اصول همزیستی و احترام متقابل است.
اقتباس سینمایی و ادبی از زندگی او:
داستان زندگی صلاح الدین در آثار مختلف سینمایی و ادبی جاودانه شده است که هر کدام تفسیری منحصر به فرد از شخصیت و دستاوردهای او ارائه میدهند. برخی از برجستهترین تصویرها عبارتند از:
«صلاح الدین پیروز» (1963): این فیلم مصری به کارگردانی یوسف شاهین، فتح اورشلیم توسط صلاح الدین و درگیریهای بعدی او با صلیبیون را روایت میکند.
“پادشاهی بهشت” (2005): این درام تاریخی حماسی به کارگردانی ریدلی اسکات وقایع منتهی به نبرد هاتین و تصرف اورشلیم توسط صلاح الدین را به تصویر میکشد.
“Saladin: The Animated Series” (2012): این مجموعه انیمیشنی تصویری خانوادگی از زندگی و ماجراهای صلاح الدین را ارائه میدهد و برای مخاطبان جوانتر ارائه میدهد.
«صلاح الدین: قهرمان اسلام» نوشته جفری هیندلی: این بیوگرافی جامع شرح مفصلی از زندگی صلاح الدین با تکیه بر منابع تاریخی و مطالعات معاصر ارائه میدهد.
«صلاحدین: سلطانی که صلیبیان را شکست داد و یک امپراتوری اسلامی ساخت» نوشته جان من: در این بیوگرافی قابل دسترس، جان من تصویری واضح از زندگی و زمانه صلاح الدین ارائه میدهد و مبارزات نظامی و دستاوردهای سیاسی او را برجسته میکند.
کتاب رهبران…صلاح الدین
نویسنده: جان داونپورت
مترجم: لیلا علی مددی زنوزی
ناشر: گروه انتشاراتی ققنوس
مقدمه جالب این سری کتابهای نشر ققنوس که البته به صورت خاص در مورد صلاح الدین نیست:
پیشگفتار: دربارهٔ رهبری
شاید بتوان گفت رهبری چیزی است که باعث میشود امور دنیا پیش برود. تردیدی نیست که عشق جاده را هموار میکند، ولی عشق معاملهای است خصوصی بین دو آدم عاقل و بالغ. رهبری معاملهای است عمومی با تاریخ. نفس رهبری، قابلیت افراد را برای حرکت، الهام بخشی و بسیج تودههای مردم، چنانکه بتوانند با هم در جهت تحقق یک هدف بکوشند، به اثبات میرساند. رهبری گاه به دنبال اهداف خوب است، و گاه بد، اما خواه هدف نیک باشد یا پلید، رهبران خوب آن مردان و زنانیاند که مهر شخصی خود را بر تاریخ به جا میگذارند.
خودِ مفهوم رهبری دلالت بر این دارد که افراد در این قضیه از اهمیت برخوردارند، اما همگان این را نپذیرفتهاند. از زمان باستان تا به اکنون، بودهاند متفکران برجستهای که فرد را چیزی بیش از عامل یا مهرهٔ دستِ نیروهای برتر، خواه خدایان یا الهگانِ جهان باستان، یا در عصر جدید عاملِ نژاد، طبقه، دیالکتیک، ارادهٔ مردم، روح زمانه یا خود تاریخ نینگاشتهاند. در مقابل چنین نیروهایی، فرد اهمیتش را از دست میدهد.
چنین است نظریهٔ جبر تاریخ. جنگ و صلح، رمان بزرگ تولستوی، نمونهٔ مشهوری است در این زمینه. تولستوی پرسید چرا میلیونها نفر در جنگهای ناپلئون، برخلاف احساسات انسانی و عقل سلیم، سرتاسر اروپا را پیمودند و به کشتار همنوعان خود پرداختند. تولستوی پاسخ داد: «جنگ ناگزیر باید اتفاق میافتاد، به این دلیل ساده که ناگزیر بود اتفاق بیفتد.» تمام تاریخ آن را از قبل مقدر کرده بود. و اما تولستوی در بارهٔ رهبران میگفت: «چیزی بیش از برچسبهایی نیستند که بر رویدادی تمامشده نام مینهند و مثل هر برچسبی کمترین ارتباط ممکن را با واقعه دارند.» رهبر هرچه بزرگتر، «گریزناپذیری و جبر او در قبال هر عملی که انجام میدهد، فاحشتر.» تولستوی گفت رهبر «بردهٔ تاریخ است».
جبرگرایی اشکال متفاوت به خود میگیرد. مارکسیسم جبرگرایی طبقه است، نازیسم جبرگرایی نژاد، اما این نظر که مردان و زنان بردگان تاریخند، با عمیقترین غرایز انسان در تناقض است. جبرگراییِ سفت و سخت جایی برای آزادی انسان باقی نمیگذارد؛ جایی برای تصور انتخاب آزاد که شالودهای است برای هر حرکتی که میکنیم، هر حرفی که میزنیم، هر فکری که میکنیم. برای تصور اینکه انسان مسئولیتی دارد، جایی باقی نمیماند، چون به وضوح پاداش یا کیفر دادن مردم برای اعمالی که مرتکب میشوند و بنا به تعریف در ورای اختیار آنهاست، ناعادلانه است. هیچکس نمیتواند همیشه و همواره با کیش جبرگرایانهای از هر دست، زندگی کند. دولتهای مارکسیست، این موضوع را خودشان با شیفتگی افراطیای نسبت به رهبر اثبات میکنند.
افزون بر این، تاریخ این تصور را که افراد با هم تفاوتی ندارند، رد میکند. در دسامبر ۱۹۳۱ یک سیاستمدار بریتانیایی در حال گذشتن از عرض خیابان پنجاهم نیویورک، بین کوچههای ۷۶ و ۷۷، حدود ده و نیم شب، جهت را عوضی نگاه کرد و ماشینی او را زیر گرفت؛ لحظهای که مَرد بعدها آن را در کمال بهت و ناباوری خودش و حیرت جهانیان چنین به یاد آورد: «نمیدانم چرا مثل یک تخممرغ یا توتفرنگی له نشدم و ریغم درنیامد.» چهارده ماه بعد، به جانِ یک سیاستمدار آمریکایی، سوار بر ماشین روباز در میامی فلوریدا، سوءقصدی انجام گرفت؛ گلوله به مردی که کنار او نشسته بود اصابت کرد. کسانی که به اهمیت افراد در تاریخ اعتقادی ندارند، بهتر است خوب فکر کنند که اگر ماشین ماریو کنستانتینو در سال ۱۹۳۱ وینستون چرچیل را کشته، و گلولهٔ جوزپه زانگارا در سال ۱۹۳۳ فرانکلین روزولت را از پا درآورده بود، آیا دو دههٔ بعد همانی میبود که بود؟ فرض کنید لنین در سال ۱۸۹۵ از تیفوس در سیبری جان سالم به در نمیبرد و هیتلر سال ۱۹۱۶ در جبههٔ غربی کشته میشد، آنوقت چهرهٔ قرن بیستم همان میبود؟
خوشبختانه یا بدبختانه، افراد واجد و موجد تفاوتند. ویلیام جیمز، فیلسوف، نوشته است: «این که مردمی میتوانند خود و امور خود را بدون افراد سرشناس پیش ببرند، اکنون معلوم شده است که ابلهانهترین و یاوهترین سخنان است. انسان کاری نمیکند مگر به قوهٔ ابتکار نوآورانِ بزرگ یا کوچک، و تقلید باقی ما ــ اینها یگانه عوامل پیشرفت انسانند. افرادِ خوش قریحه راه را نشان میدهند و الگوها را تعیین میکنند و آنگاه مردم معمولی میپذیرند و پیروی میکنند.»
جیمز میگوید رهبری همچنانکه در عمل، در اندیشه هم وجود دارد. در طولانی مدت، رهبران فکری ممکن است جهان را بیشتر دچار تغییر کنند. جان مینارد کینز مینویسد: «عقاید اقتصاددانان و فیلسوفان سیاسی، چه درست بگویند و چه درست نگویند، بسیار قدرتمندتر از آن است که عموماً درک شود. در واقع جهان به دست گروهی کوچک از نخبگان اداره میشود. انسانهای اهل عمل که خود را معاف از تأثیر روشنفکران میپندارند، معمولاً بردگان اقتصاددانی به رحمت خدا رفتهاند… . در مقایسه با قدرت و نفوذ تدریجی افکار و اندیشهها، در قدرتِ صاحبان منافع بسیار اغراق شده است.»
وودرو ویلسون زمانی گفت: «در نگاهِ عامه، کسانی رهبران مردم هستند که در عمل کار رهبری را به عهده دارند… . به دست آنهاست که اندیشهٔ جدید به زبان پیش پا افتادهٔ عمل ترجمه میشود.» رهبرانِ فکری اغلب در انزوا و گمنامی ابداع میکنند و وظیفهٔ تقلید را به عهدهٔ نسلهای بعدی میگذارند. رهبران عمل ــ که این مجموعه به معرفی آنها میپردازد ــ باید در روزگار خودشان مؤثر باشند.
آنها نمیتوانند به خودی خود مؤثر باشند. آنها باید در پاسخ به ضرباهنگهای دوران خودشان عمل کنند. نبوغ آنها به گفتهٔ ویلیام جیمز، باید با «قابلیتهای لحظه» وفق پیدا کند. رهبران بی پیرو به درد نمیخورند. سیاستمدار فرانسوی با شنیدن صدای هیاهو در خیابانها گفت: «جمعیت راه افتاده، من رهبرشانم، باید دنبالشان بروم.» رهبران بزرگ هیجانات خام و ابتدایی مردم را به سمت اهداف خودشان جهت میدهند. آنها فرصتها و امیدها و ترسها و سرخوردگیها و بحرانها و امکانهای زمان خود را غنیمت میشمارند. وقتی وقایع زمینه را برای آنها مهیا کرده است، وقتی جامعه هر لحظه ممکن است برانگیخته شود، وقتی میتوانند افکار و عقاید روشنگرانه و انسجامبخش را ارائه کنند، موفق میشوند. رهبری، مدار میان فرد و تودهها را تکمیل میکند و برای همین تاریخ را تغییر میدهد.
تغییر تاریخ ممکن است در جهت خوب یا بد باشد. رهبران مسئول بدترین بلاهتها و هولناکترین جنایتهایی بودهاند که موجب درد و رنج انسانها شده است. آنها همچنین در دستاوردهای بزرگ بشری همچون آزادیهای فردی و مذهبی و رواداری نژادی و عدالت اجتماعی و احترام به حقوق بشر، کارساز و مؤثر بودهاند.
هیچ راه مطمئنی وجود ندارد که بشود پیشبینی کرد چه کسی رهبری نیک خواهد بود و چه کسی رهبری پلید، اما نگاهی به مجموعهٔ مردان و زنانی از رهبران جهان باستان، برخی سنجههای مفید را ارائه میدهد.
یکی از سنجهها این است: آیا رهبران با استفاده از زور رهبری میکنند یا مجاب کردن؟ با دستور دادن یا راضی کردن؟ در بیشتر دورههای تاریخ، رهبری به واسطهٔ حق الهی حکومت کردن اِعمال میشد. وظیفهٔ پیروان تمکین و اطاعت بود. «وظیفهٔ آنان نیست بپرسند چرا، وظیفهٔ آنان این است که دست به کار شوند و بمیرند.» گاهی، چنانکه در میان فرمانروایانِ معروف به «مستبدِ روشناندیش» قرن هجدهم اروپا دیدهایم، رهبری خودکامه با مقاصد انسانی اِعمال میشد، اما خودکامگی، بیشتر اوقات به شهوتِ استیلا و دلبستگی برای به دست آوردنِ زمین و طلا و متصرفات دامن میزد، و به ظلم و بیداد میانجامید.
بزرگ ترین انقلاب زمان معاصر انقلاب برابری بوده است. جیمز برایس، مورخ، در کتابش به نام ایالات آمریکایی ــ که تحقیقی است در مورد ایالات متحده ــ مینویسد: «شاید هیچ شکل از حکومت مثل دموکراسی به رهبران بزرگ نیاز نداشته باشد.» این عقیده که همهٔ مردم باید در موقعیت قانونی خود با هم برابر باشند، پیِ بنایِ کهنهٔ اقتدار و سلسله مراتب و تمکین را سست کرده است. انقلاب برابری، دو تأثیر متضاد بر طبیعت رهبری گذاشته است، زیرا برابری، همان گونه که آلکسی دو توکویل در تحقیق بزرگش به نام دموکراسی در آمریکا خاطرنشان کرده است ممکن است هم به معنی برابری در بردگی و هم برابری در آزادی باشد.
توکویل نوشته است: «من فقط دو راه برای تحقق برابری در جامعهٔ سیاسی میشناسم: یا همهٔ شهروندان باید از حقوق برخوردار باشند، یا هیچ کس از آن برخوردار نباشد… مگر یک نفر که ارباب همگان است.» حد وسطی «بین اقتدار همگان و قدرت مطلق یک نفر» وجود ندارد. توکویل که به طرز حیرتآوری دیکتاتوریهای توتالیتر قرن بیستم را پیشبینی کرده بود، توضیح میدهد که چگونه انقلاب برابری ممکن است به وضعیتِ «پیشوا فرمان میدهد، مردم اطاعت میکنند» و مطلقگرایی وحشتناکتری از آنچه دنیا تا به حال شناخته است، بینجامد.
اما وقتی تمام شهروندان از حقوق برخوردار شدند و حاکمیت همگان مستقر شد، مسئلهٔ رهبری شکل جدیدی به خود میگیرد و سختتر از همیشه میشود. صدور فرمان و تحمیل آن با طناب و چوبهٔ دار، اردوگاه کار اجباری و گولاگ آسان است. استفاده از بحث و گفتگو و غالب آمدن بر مخالفان و جلب رضایتشان دشوار است. پدرانِ بنیانگذار ایالات متحده آمریکا این دشواری را درک کردند. آنها اعتقاد داشتند که تاریخ فرصت تصمیمگیری را در اختیارشان گذاشته است و به قول الگزندر همیلتون در اولین مقالهٔ فدرالیستیاش، انسان یا میتواند واقعاً حکومت را بر اساس «تأمل و انتخاب بنیاد بگذارد، یا محکوم است که تا ابد بردهٔ تصادف و زور باشد».
حکومت بر اساس تأمل و انتخاب، به شیوهٔ جدیدی از رهبری و نوع جدیدی از پیروان نیاز دارد. لازم است که رهبران در برابر نگرانیهای عمومی پاسخگو باشند، و پیروان باید به مشارکتکنندگانی فعال و آگاه در فرایند امور تبدیل شوند. دموکراسی هیجانات و احساسات را از سیاست حذف نمیکند، گاهی عوامفریبی را رواج میدهد، اما همانطورکه بزرگ ترین رهبرانِ دموکرات نیز گوشزد کردهاند، این اطمینان وجود دارد که نمیتوان تمام مردم تمام زمانها را فریب داد. دموکراسی رهبری را با نتایج محک میزند و کسانی را که لقمهٔ بزرگتر از دهان خود برمیدارند، یا کسانی را که دچار تزلزل و شکست میشوند، بازنشسته میکند.
درست است که در درازمدت، مستبدان نیز با نتایج کارشان سنجیده میشوند، اما آنها گاهی میتوانند روز داوری را تا زمان نامشخصی عقب بیندازند و در این زمان صدمات مشخصی به بار بیاورند. این نیز درست است که دموکراسی ضمانتی برای پاکدامنی و عقل و شعور در حکومت نیست، زیرا صدای مردم لزوماً صدای خدا نیست، اما دموکراسی با به رسمیت شناختن حقوق مخالفان، مقاومتی درونساخته را در برابر پلیدیهای فطریِ مطلقگرایی عرضه میکند. همانگونه که راینهولت نیبور، عالم الهیات، جمعبندی کرده است، «ظرفیت انسان برای عدالت، دموکراسی را امکانپذیر میسازد، اما تمایل انسان به عدالت، دموکراسی را اجتنابناپذیر میکند.»
دومین سنجه برای رهبری، خودِ هدفی است که طلب قدرت در پی آن است. وقتی رهبران هدف خود را تفوق یک نژاد، یا ترویج نوعی انقلاب، یا تملک و استثمار مستعمرهها، یا پاسداری از حرص و طمع و امتیازات طبقاتی، یا محافظت از قدرت شخصی قرار میدهند، بسیار محتمل است که رهبریشان در جهت پیشرفت انسانیت نباشد. وقتی هدف آنها محو بردهداری، آزادی زنان، گسترش امکانات به نفع تنگدستان و محرومانِ از قدرت و اعطای حقوق برابر به اقلیتهای نژادی، دفاع از آزادی بیان و مخالفان باشد، محتمل است که رهبری آنها موجب افزایش آزادی بشر و رفاه شود.
رهبران صدمات جبرانناپذیری به جهان زدهاند. آنها همچنین سودهای بیشماری به جهانیان رساندهاند. شما از هر دو گونهٔ این افراد در این مجموعه خواهید یافت. حتی رهبران «خوب» را هم باید تا حدی محتاطانه ارزیابی کرد. رهبران خدا نیستند؛ رهبر هم مثل هر موجود فانی دیگر، موقع پوشیدن شلوار، اول یک پایش را داخل یک لنگه و بعد پای دیگرش را داخل لنگهٔ دیگر میکند. هیچ رهبری بری از اشتباه نیست، و باید در مقاطع معینی این موضوع را به او یادآوری کرد. بیحرمتی در نظر رهبر آزاردهنده، اما موجب رستگاری است. اطاعت کورکورانه رهبران را فاسد و پیروان را خوار میکند. بت ساختن از رهبر همیشه اشتباه است. خوشبختانه قهرمان پرستی پادزهر خودش را تولید میکند. امرسون گفته است: «هر قهرمانی سرانجام به آدمی کسلکننده تبدیل میشود.»
سود چشمگیری که از رهبران بزرگ عایدمان میشود، دل و جرئتِ این است که به روال خویشتن خویش زندگی کنیم، فعال و جدی، و بر درک خودمان از امور ثابتقدم باشیم، زیرا رهبران بزرگ شاهدی هستند بر واقعیت داشتن آزادی انسان در مقابل حتمیّت فرضی تاریخ. و آنها شاهدی هستند بر خرد و قدرتی که در درون هر یک از ما ــ هر چقدر نامحتمل به نظر برسد ــ وجود دارد. امرسون میگوید، رهبر بزرگ امکانات جدید را به تمام بشریت نشان میدهد: «ما با نبوغ است که پرورش پیدا میکنیم… . انسانهای بزرگ وجود دارند تا انسانهای بزرگ تر پدید آیند.»
سخن کوتاه اینکه رهبران بزرگ با آزاد کردن و مختار گذاشتن پیروانشان خود را موجه میسازند. بشریت برای به دست گرفتن سرنوشت خود تلاش میکند و به یاد داشته باشیم که آلکسی دو توکویل میگوید: «درست است که دورِ هر انسانی حلقهای مقدر و محتوم کشیده شده است که گذر از آن برای او ممکن نیست، اما انسان در محدودهٔ گستردهٔ این حلقه، قدرتمند و آزاد است؛ آنچه در مورد انسانها صادق است، در بارهٔ جوامع نیز صادق است.»
آرتور م. شلزینگر
این نوشتهها را هم بخوانید