معرفی کتاب: «خودِ خیالی»، نوشته بروس هود
پیش گفتار
خود بازتافته
دیشب خواندن زندگی نامهٔ هوارد هافز (Howard Hughes) را به پایان بردم. فردی که سرمایه داری بزرگ و صاحب نفوذ، خلبان، سینماگری برجسته، اجتماعی و سرانجام میلیاردری خلوت گزیده بود. ترس بیمار گونه اش از کثافت او را خانه نشین کرده بود. ثروت او در زمان مرگ اش ۲ میلیارد دلار بود ولی روزهای بازپسین عمرش او را ناشسته و به کنجی خزیده، در لباسی پاره پوره، با موهایی بلند و کثیف و آرایش نشده، ناخن هایی نگرفته و پیچ خورده و با پنج جای تزریق سوزن زیرپوستی در بازوهایش یافتند. در سراسر زندگی اش هوارد مردی چند چهره و معماگونه بود. از روابط اجتماعی تنفر داشت ولی در همان زمان با صدها زن یا به گفته ای با هزاران زن همبستر شده بود. در مورد پروژه های رؤیایی سینمایی و ستارگان زن جوان دست و دلباز بود ولی در همان هنگام برای برگ کاغذی خست نشان می داد. او خلبانی بی باک بود که در روزهای پیشتازی هوانوردی، آن جا که پای شکستن رکورد سرعت و مسافت در میان بود، بی باکانه خطر می کرد؛ با این وجود اختلال وسواس فکری اش او را مجبور می ساخت تا سرحد مرگ از میکروب بترسد. نوح دیتریش (Nooh Deetrich) دوست نزدیک و سنگ صبور و مشاورش در دفتر خاطرات اش می نویسد: «بیش از یک هوارد هافز وجود داشت».
این سرگذشت مرا به فکر فرو برده است. آیا امروزه چنین آدم هایی یافت می شوند؟ در سال های اخیر بریتنی، مِل، وینوا و تایگر را داشته ایم: به نظر می رسد همهٔ آن ها در پشت پرده، شخصیت دیگری داشته اند یا دست کم شخصیت شان به رغم ظاهرشان در جمع، جنبه های تاریکی ـ رفتارهای نادرستی که بسیار ناروا بوده ـ داشته است.
نویسندگان ستون شایعات روزنامه ها دست و پا می زنند تا حقایق پنهان زندگی این نامداران را از پرده بیرون آورند ولی آیا ما فناپذیران مگر فرقی با آن ها داریم؟ بیشتر ما باورمندیم که او خود ما هست، مایی که تصمیم می گیریم و نسبت به خودمان صادق هستیم، ولی آیا به حقیقت این چنین است؟ ممکن است از این سرخط افراط به آن سرخط تفریط نوسان نداشته باشیم، مانند هوارد پر آوازه، ولی آیا ما بیشتر از آن ها یکدست هستیم؟ آیا تنها یک شما در شما وجود دارد؟
ممکن است از نظر کسان زیادی این پرسش ها ابلهانه بنماید؛ ما آن چنان با تجربه با «خودمان» آشنا هستیم که ممکن است پرسشگر را بیمار روانی بدانیم. درست مثل این است که من بپرسم آیا ما واقعی هستیم یا نیستیم؟ با این وصف، همین پرسش در همین جا مطرح می شود. آیا زمانی که می خواهیم بدانیم ما چه کسی هستیم، همهٔ ما اشتباه می کنیم؟
هر روز صبح، بیدار می شویم و طلوع خورشید سرافراز آگاهی را تجربه می کنیم: آفتاب روشن سپیده دمان، بوی قهوهٔ برشته شده و برای برخی از ما گرمای شخصی که در کنارمان در بستر غنوده است. همین که خواب آلودگی پا پس می کشد تا فرا رسیدن شام و خوابی دیگر، ما بیداریم تا کسی شویم که هستیم. رؤیاهای مه آلود صبحگاهی و فراموشی پرمی کشند تا جای خود را به بازشناسی دهند، درون مایه های خاطرات دوباره در ضمیر آگاه مان به تلاطم در می آیند. در لحظات بسیار کوتاهی مطمئن نیستیم کجا هستیم و آن گاه ناگهان «من» آن که بیدار است، بیدار می شود. افکارمان را گرد می آوریم به طوری که «من» که آگاه است به «به من» تبدیل می شود، شخصی که گذشته ای دارد. خاطرات روز گذشته باز می گردند. برنامه های آیندهٔ نزدیک دوباره بازسازی می شوند. درک این واقعیت که کارهایی هست که باید از پس انجامشان برآییم به یادمان می اندازد که امروز روز کار است.
ندای طبیعت به ما می گوید که زمان به حمام رفتن است و در راه نگاهی به آینه می اندازیم. لحظهٔ به خود در آینه می نگریم. کمی پیر شده ایم، ولی هنوز همان شخصی هستیم که از روز ورود به این خانه هر روز در همان آینه نگاه می کند. خودمان را در همان آینه می نگریم. این شخص در آینه همان خود ماست.
این تجربه روزانه از «خودمان» خیلی آشناست ولی با وجود این دانش مغز نشان می دهد که این حس خیال است. سوزان بلک مور (Susan Black More) اشاره دارد که واژه خیال به این معنا نیست که وجود ندارد، بلکه به ما می گوید آن چه به نظر می آید نیست. همهٔ ما بی بروبرگرد شکلی از خود را تجربه می کنیم، اما آن چه تجربه می کنیم فریب نیرومندی است از جانب مغز به سود ما.
البته در گفت وگو از «خود» خیالی دشواری راستین، سر راه ماست. در سراسر این کتاب از واژه های من، مرا، به من، مال من، شما، مال شما، مال ما، ما را، به ما و ما استفاده می شود که همه به هستی خود یا خودهای گوناگون دلالت دارند! ممکن است شما به این نتیجه برسید که این فرض که «خود» پنداری بیش نیست درست نیست زیرا این واژگان از پیش وجود خود را مسلم می گیرند. مساله این است: گفت و گو دربارهٔ خود، بدون کاربرد این واژگان که به تجربهٔ انسانی اغلب ما اشاره دارند، راه آسان دیگری نداریم.
از طرف دیگر، فهم این که«خود» می تواند، خیال یا وهم باشد کار چندان آسانی نیست. اگر پذیرش اش دشوارترین نباشد، دشوار که هست. «خود» آن چنان باورپذیر و واقعی می نماید که شک در آن راه نمی یابد. با این وجود، باز تکرار می کنم بسیاری از جنبه های تجارب ما آن چه که می نمایند نیستند. هم چنان که دارید این واژگان را می خوانید، روشن ترین تجربه را که در نظر بگیرید. در همان زمان که چشمان تان روی این رویه می لغزد، به نظر می آید دنیای بصری آن ادامه دار و غنی است در حالی که شما تنها دارید کسری از بخش متن را بند به بند نمونه برداری می کنید و به ندرت همهٔ معانی پنهان میان خطوط را می خوانید. بینایی پیرامونی تان تیره و بی رنگ است، با این وصف شما حاضرید سوگند یاد کنید که بینایی پیرامونی تان درست مانند کانون توجه تان روشن است. هر چیزی در دایرهٔ بینایی تان یک پارچه و نشکسته می نماید، در حالی که میان دو پلک زدن در کسری از ثانیه دایرهٔ بینایی تان کاملاً تاریک است. ما از این نقص ها با خبر نیستیم زیرا مغزمان داستانی باورپذیر برایمان سرهم می کند. چنین فریبی برای همهٔ تجارب انسانی از درنگ ناپذیری مفهوم گرفته تا فرایندهای اندیشه های درونی صادق است؛ «خود» هم از این قاعده بیرون نیست.
در به چالش کشیدن این که خود چیست، آن چه که بیشتر مردم فکر می کنند، این است که اول باید خود را از نظر بگذرانیم. اگر از میانگین مردم کوچه و بازار دربارهٔ «خود»شان پرسش کنیم به احتمال زیاد فردی را که در بدن شان ساکن است توصیف می کنند. بدن ها چیزهایی هستند که «خود»ها آن ها را کنترل می کنند. وقتی در آینه به خود می نگریم بدن را ظرفی می گیریم که از ما پر شده است؛ این حس که ما افرادی درون بدن ها هستیم گاهی اوقات «نظریهٔ من» نامیده می شود، گالن استراوسن (Galen Strawson) فیلسوف آن را شاعرانه تر می بیند و نگاه مرواریدی می نامد. این نگاه مرواریدی نظر مشترکی است که می گوید: «خود» ما تمامیت بنیادینی است که در هستهٔ مرکزی هستی ما جا دارد و در سراسر زندگی ما ثابت و پایدار می ماند. این «من» زندگی را به مثابه شخص آگاه و اندیشمندی با زمینهٔ تاریخی یگانه ای که تعریف می کند او کیست، تجربه می کند. این همان «من»ای است که در آینهٔ حمام می نگرد و «مرا» بازتاب می دهد.
در مقایسه با این نگاه به «من» بعد از دیوید هیوم (David Hume) برداشت دیگری بر پایهٔ «نظریهٔ بسته ای» مطرح شد. در ۳۰۰ سال پیش، در روزی تیره و تار، سرد و مه
آلود، گرفته و دلگیر هیوم نشست و غرق اندیشه هایش گشت. او به «خود»اش نگاه کرد، او سعی کرد خود درونی اش را توصیف کند، او به این اندیشه رسید که تمامیت مجردی وجود ندارد، بلکه برعکس بسته هایی از حس ها، دریافت ها، و افکار است که روی یک دیگر انباشته شده. او به این نتیجه رسید که خود از میان این انباشته همراه با این تجارب بیرون می تراود. معلوم نیست آیا هیوم خبر داشت که فلسفهٔ نامتعارفی در شش قرن پیش از میلاد، هزاران کیلومتر دورتر از ادینبورگ، در هوایی بسیار گرم توسط بودای جوان بیان شده است؟ بودا در زیر درخت انجیری سر به جیب تفکر فرو برد و با اصل آناتا (نه خود) به همان نتیجه رسید. بودا بیشتر به دنبال معنویت بود تا روشنگری و می پنداشت تنها با رسیدن به آناتا از طریق مراقبه می توان به این حالت رسید.
امروزه یافته های مغزشناسی طبیعت «خود» را روشن ساخته است. تا آن جا که به روح مربوط می شود مغزشناسی یا عصب شناسی سندی دال بر هستی اش نیافته است، آن چه یافته بیشتر در پشتیبانی از نظریهٔ بسته ای است که در برابر نظریهٔ من یا خود قرار می گیرد.
اگر خود حاصل جمع افکار و اعمال ماست، پس حقیقت انکارناپذیر این است که آن ها به مغز وابسته اند. افکار و اعمال به تنهایی مغز نیستند زیرا ما همیشه داریم درباره چیزهایی می اندیشیم و در دنیا با بدن هایمان روی چیزهایی عمل می کنیم، اما مغز در پایه مسئول هماهنگ ساختن این فعالیت هاست. در واقع ما مغزهای خودمان هستیم یا دست کم زمانی که به ما چه کسی هستیم می رسیم، مغز حیاتی ترین اندام بدن می شود. ما می توانیم بسیاری از اندام های بدن را پیوند بزنیم ولی بیشتر مردم بعد از عمل جراحی آن بیمار را اساساً همان شخص می شناسند. در حالی که اگر پیوند مغز امکان پذیر بود، آن گاه به محضی که بیمار از بیهوشی در می آمد، اکثر ما باور می کردیم که او در درجهٔ اول شبیه کسی است که مغزش را اهدا کرده است.
برخی از معتبرترین اسنادی که نشان می دهند خود به مغز بستگی دارد، از مطالعهٔ افراد بدبختی به دست آمده که به علت پیری یا در اثر حادثه ای بخشی از مغزشان آسیب دیده است. شخصیت این افراد از نظر کسانی که آن ها را می شناختند به کلی زیر و رو می شود. راه دور نرویم، خیلی از آدم ها از روی عمد موقتاً شخصیت خودشان را با مصرف مواد گوناگونی که در کار مغز دخالت می کنند، دگرگون می سازند. این مطالعات نشان می دهند اگر مغز آسیب ببیند ـ خواه از طریق حادثه، بیماری و خواه با هرزه گری ـ شخص عوض می شود. مصرف موادی که کارکرد مغز را تغییر می دهند، باعث می شود شخص مصرف کننده متفاوت بیندیشد و متفاوت رفتار کند. به هر حال ما در انزوا تنها مغزهای مان نیستیم. یکی از پیام هایی که در این جا می خواهم روی آن تأکید بورزم این است که هر مغزی در اقیانوسی از مغزهای دیگری که روی کارش تاثیر دارند، هستی پیدا می کند.
دومین کشف عمده این است که در مغز، مرکزی برای ساختار خود وجود ندارد.
مغز کارهای گستردهٔ بسیاری دارد. مغز اطلاعاتی را که از دنیای بیرون می گیرد به الگوهای معناداری پردازش، تعبیر و برای مراجعهٔ آینده ذخیره می کند. مغز سطوح و انواع انگیزه های متفاوتی که شامل سلایق، عواطف و احساسات می شوند، به وجود می آورد. مغز همه نوع رفتار تولید می کند: برخی از آن ها خودکارند، در حالی که برخی دیگر از طریق مهارت، تمرین و تلاش صرف به دست می آیند. پس از آن زندگی ذهنی هست می شود. به گونه ای که این توده و بافت ۵/ ۱ کیلویی در درون کاسهٔ سر ما می تواند به پهناوری فضای میان ستاره ای بیندیشد، نقاشی های ون گوگ را تحسین کند و از موسیقی بتهوون لذت ببرد. مغز این کارها را در پوشش خود به فرجام می رساند. ولی حس «خود»ی که اغلب ما تجربه می کنیم در هیچ ناحیه ای از مغز یافت نمی شود. برعکس از ارکستر فرایندهای گوناگون مغز، سمفونی «خود»، ساخته می شود، درست همان گونه که بودا و هیوم گفته اند.
برخی از فیلسوفان جدید استدلال می کنند که واقعیت های مغزی به تنهایی کافی است تا وجود «خود» را به کلی انکار کنیم. می توان انواعی از صحنه هایی را به تصور درآورد که در آن ساختارهای مغزی نسخه برداری می شوند یا سلولی جای سلولی را می گیرد تا دیگر هیچ ماده ای از مغز اولیه باقی نماند؛ با این وجود مردم شهودی دارند که می گویند: خود جداسرانه از همهٔ این تغییرات فیزیکی به هستی اش ادامه می دهد. اگر چنین چیزی حقیقت داشته باشد، پس فرد ناگزیر خواهد بود بپذیرد که خود می تواند مستقل از مغز وجود داشته باشد. اغلب عصب شناسان این نظر را رد می کنند و در مقابل می گویند: مغز ما تجربهٔ «خود» ما را چونان الگویی ـ منشی یک پارچه و به هم پیوسته ـ می سازد و آثار پایداری در حافظهٔ ما به جا می گذارد.
مغز ما الگوهای دنیای بیرونی را می سازد و این توانایی را دارد که تجربه ها را به هم ببافد و از آن داستانی به هم پیوسته به وجود آورد تا ما را به تعبیر و تفسیر و پیش بینی آن چه که باید بعداً انجام دهیم، توانا سازد. مغز ما دنیا را به گونه ای شبیه سازی می کند که بتواند درون آن باقی بماند. این شبیه سازی چشم گیر است زیرا بیشتر داده هایی که به پردازش نیاز دارند از میان می رود. با این وصف، مغزمان اطلاعات از دست رفته را جبران می کند، نشانه های سر و صدادار را تعبیر می کند و ناگزیر است تنها روی نمونه ای از چیزی که در اطراف ما جاری است تکیه کند. ما اطلاعات زمانی یا منابع کافی در اختیار نداریم تا دقیق آن را درک کنیم، بنابراین حدس های هوشمندانه ای می زنیم تا الگوهای واقعیت مان را بنا کنیم. آن درک کردن نه تنها شامل آن چه که در دنیای خارج هست می شود، بلکه همهٔ آن چه را که در درون ما هم جاری است ـ بیشتر کارهای ضمیر ناخودآگاه ذهن ما ـ در برمی گیرد.
ما چه کسی هستیم داستانی از «خود» ماست، حکایت ساخته شده ای که مغزمان می سازد. برخی از این شبیه سازی ها چونان بیداری آگاهانه ای که با خود خیالی میانگین آدمیان کوچه و بازار سازوار است تجربه می شود. در حال حاضر ما نمی دانیم نظامی جسمانی مانند مغز چگونه می تواند آن تجارب غیرجسمانی مانند «خود» آگاه را تولید کند. در واقع حل کردن این مساله بسیار سخت می نماید. ممکن است هرگز نتوانیم برای آن پاسخی بیابیم. برخی از فلاسفه بر این باورند که پرسش از اول درست طرح نشده است. دان دنت (Dan Dennett) هم می اندیشد «خود» از حکایت ها بافته می شود: «قصه هایی بافته می شوند، اما در بیش تر موارد، ما آن ها را نمی بافیم؛ آن ها ما را می بافند.» در هستهٔ مرکزی «خود»ی وجود ندارد. برعکس، خود چونان «مرکز ثقل روایت شده ای» برون می جهد به همان روشی که ما مربعی را در مرکز ترتیب دادهٔ شکل شمارهٔ ۱ می بینیم، آن مربع پنداری است که عناصر پیرامونی برای مان به وجود می آورند. بافت را بردارید، مربع ناپدید می شود. درست به همین روش است که مغز ما خودخیالی را می آفریند.
گاه گاهی ما به خطاهای بینایی که مغزمان می سازد نگاهی اجمالی می اندازیم. ممکن است تفسیری را بد بشنویم، به چیزهایی برخورد کنیم، یا از روی خطا سایه ای را شخصی بپنداریم. زمانی که ما دنیای مان را ما غلط تفسیر می کنیم، این اتفاق می افتد. در دنیای شخصی ما نیز همین اشتباه روی می دهد. دنیایی که «خود» ما آن را اشغال می کند. ما شکست های خود را موفقیت تفسیر می کنیم.
ما می پنداریم از نظر صفات نیکو از میانگین آدم ها برتر هستیم و وقتی پای رفتار بد به میان می آید، مثل دیگران نیستیم. ما گاهی اوقات کارهایی انجام می دهیم که خودمان نیز از آن ها شگفت زده می شویم یا دست کم دیگرانی را که خیال می کنند ما را خوب می شناسند، به تعجب می اندازد. این امر زمانی پیش می آید که ما کارهایی را انجام می دهیم که با داستان «خود» ما سازگاری ندارد. می گوییم: «من خودم نبودم.» یا «فرمایشات الکل» بود، ولی هنوز روی باوری پای می فشاریم که ما فردی هستیم که در بدن ها به دام افتاده ایم، در سراسر زندگی به دنبال راه نجاتی می گردیم و در برابر افکار و اعمال مان مسئول هستیم. در سراسر این کتاب، این فرض ها با به نمایش درآوردن این که فکر می کنیم چه کسی هستیم به چالش کشیده می شوند، چالشی که نسبت به تاثیرات خارجی بسیار بیشتر از آن چه که خیال می کنیم، حساس است.
این تاثیرات از همان ابتدا کار می کنند. انسان ها نسبت به هر حیوان دیگری وقت زیادی را در دوران کودکی می گذرانند. این تنها به این دلیل نیست که ما از دیگران می آموزیم، بلکه هم چنین می آموزیم شبیه دیگران شویم. مثل دیگران شدن و با دیگران کنار آمدن شامل آفرینش حسی از این که ما چه کسی هستیم ـ عضو شرکت کنندهٔ نوع انسان ـ می شود.
رشد خود در دوران کودکی در جریان بازی های متقابل که میان الگو دادن به مغز، داستان ساختن از تجربه، و تاثیرات مردمان دیگر بیرون می آید. منظور ما این نیست که زمان به دنیا آمدن، مغز ما لوح های سفیدی است و نوزادان فرد نیستند. هر کسی که کودکی را بزرگ کرده است یا حتا با دوقلوهای یکسان برخورد داشته است می داند که آن ها از همان روزهای اول ـ حتا اگر در یک محیط بزرگ شوند ـ متفاوت می اندیشند و متفاوت رفتار می کنند. خلق و خوهای ما از فردی به فردی فرق می کند. بی گمان ارثیه ای از ارث ژنتیک ماست. در هر حال، همهٔ ما در جریان قوم و قبیله ای از نژاد انسان شدن در خلال تعامل اجتماعی، هدف مشترکی داریم. و این امر زمانی تحقق پیدا می کند که ما حس خود را پی ریزی کنیم.
فرایند ساختن خود با دوران کودکی به پایان نمی رسد. حتا در بزرگ سالی ما مدام «خود» خیالی مان را رشد و گسترش می دهیم. ما می آموزیم با شرایط متفاوت خودمان را تطبیق دهیم. ما حتا گاهی اوقات «خود» خیالی مان را چند چهره توصیف می کنیم، گویی ما خودی در محل کار، خودی در خانه، خود والد، خود سیاسی، خود متعصب، خود عاطفی، خود جنسی، خود خلاق و حتا خود خشن داریم. این طور به نظر می آید تقریباً افراد گوناگونی وجود دارند، در حالی که به وضوح دیده می شود که تنها یک بدن وجود دارد. به نظر می رسد ما تلاش می ورزیم میان این خودهای متفاوت سازشی برقرار سازیم ولی اشتباه است اگر فکر کنیم که فردی وجود دارد که چنین وظیفه ای را به انجام می رساند. این بخشی از خیال است. در مرحله اول یک خود و خودهایی وجود ندارد. برعکس این دنیای بیرونی است که منشی را با منش دیگری جفت و جور می کند. این نظر که ما بازتاب شرایط هستیم گاهی «خود آینه ای» نامیده می شود؛ ما چونان بازتاب کسانی که در پیرامون مان به سر می برند، هستی می یابیم.
از زمان طفولیت، ما به خود علاقه مند هستیم ولی تکامل «خود» ما را برنامه ریزی کرده است تا ظاهر گردد و از دیگران غافل نباشد. در دوران کودکی بزرگ ترین تاثیر از خانواده ای است که بی واسطه از ما مراقبت می کند و نیازهای ما را برآورده می سازد. و سپس به دنیای رقابتی کودکان کم سن و سال می رسیم. در زمین بازی است که تفسیر کردن، پیش بینی کردن، پیشی گرفتن، مذاکره کردن را یاد می گیریم. رفته رفته در پایان کودکی و نوجوانی این حکایت که ما چه کسی هستیم را شاخ و برگ می دهیم و در فرجام به شخصیتی متفاوت از کسانی که به ما شکل بخشیده اند، تحول پیدا می کنیم. بسیاری از بزرگ سالان نوجوانی را نقطه عطفی می دانند که ما خود حقیقی مان را کشف می کنیم. برای خلق «خود»ـ فردی که متفاوت است ـ از گروه ها، دارایی ها، سلایق، تدبرها، و برتری ها سود می جوییم. دست کم، قصهٔ تشکیل شدن خود در غرب چنین است؛ فرهنگ های دیگر چهارچوب های متفاوت دیگری را فراهم می آورند که به انواع خودها شکل های گوناگون می بخشد. حتا زاهدان گوشه نشین و دور از جامعه با طرد اصولی که ما قبول داریم، تعریف می شوند. در هر صورت، خواه ما از توده های مردم فاصله بگیریم یا پاره ای از مردم باشیم، این هستی دیگران است که چه کسی بودن ما را تعریف می کند.
اگر خود وسیعاً توسط اطرافیان ما شکل می گیرد، پس زندگانی روزانهٔ ما چه معنایی دارد؟ پیش از همه اطرافیان می توانند نگاه اساسی ما را به زندگی عوض کنند. دربارهٔ خود به این داستان شگفت انگیز و جادویی توجه کنید: زمانی که لیز موریه (Liz Murray) پانزده سال داشت مادرش به علت بیماری ایدز فوت کرد و پدر مبتلایش تحت مراقبت پزشکی قرار گرفت. لیز بی خانمان شد و از خواهر کوچک ترش مراقبت کرد. به رغم همه این موانع، او در مدرسه درخشید و برای تحصیل در دانشگاه هاروارد برندهٔ بورسیه شد. سرانجام در ۲۰۰۹ تحصیلش اش را به پایان برد. حکایت بی خانمانی تا دانشگاه هاروارد گزارش الهام بخشی از پیروزی خود فردی بر فلاکت و بدبختی است. این گزارش شرح کوتاهی از رؤیای امریکایی است و بسیاری را عاشق خواندن داستان لیز می کند. اما دوباره به آن بیندیشیم. پیام ویژه آن کدام است؟ آیا اگر ما به اندازهٔ کافی سخت کوشش کنیم، آیا به آرزوهای مان خواهیم رسید؟ معلوم است که چنین نیست. بی خانمانی لیز تا هاروارد، بیشتر قصه ای از نابرابری هایی است که در زندگی وجود دارند. لیز موریه، برجسته است ولی استثناست زیرا اغلب گرفتاران هرگز بر موانع غلبه نمی کنند و شاهد پیروزی را در آغوش نمی گیرند. بسیاری از ما لیز را یکی از برندگان زندگی می یابیم ولی روی دیگر سکه این است که بسیاری جزو بازندگان هستند. این بازی زندگی زمانی غیرمنصفانه می گردد که ما به جای محکوم کردن شرایطی که شخص را از رسیدن به دستاوردها باز می دارد، خود افراد راسرزنش کنیم. این همان خطای بنیادینی است که در منطق انسان رخنه کرده است. وقتی دیگران شکست می خورند دلیل اش این است که آنان نادان اند یا بازنده اند ولی وقتی من شکست می خورم، به علت شرایط نامساعد من است. «خود» خیالی خطای اسنادی و اساسی را سفسطهٔ قابل پذیرشی می سازد. هم چنین همهٔ عیب ها را بار فرد کردن برابر است با سرپوش نهادن روی همهٔ سیاست هایی که نابرابری را در جامعهٔ ما به وجود می آورد.
خود را خیال دانستن ما را از اندیشهٔ وجود داشتن اش باز نمی دارد، حتا اگر موفق هم بشویم، همان طور که بودا و هیوم بودند، شاید بهتر این باشد که در مرحلهٔ اول تلاش نورزیم. توانا بود هر که دانا بود. درک این که «خود» خیالی بیش نیست به شما یاری می رساند تا ناهمواری های روزانه را ـ که در مسیرتان تجربه می کنید و به آن ها می اندیشید ـ هموار سازید. همهٔ ما سریع تر از آن که به تصور درآید، پی می بریم که دیگران را می توان بازی داد، اما به ندرت می پذیریم که چگونه «خود» خودمان به همان اندازه تحت تاثیر و مهار دیگران قرار دارد. این همان چیزی است که ارزش دانستن و توجه کردن را دارد.
۱ – شگفتانگیزترین اندام
یکی از عجیبترین تجربهها این است که مغز انسانی را برای اولین بار در دستان خودمان بگیریم. به دلایل بسیار فراوانی ما را شگفتزده میسازد، برای من این چنین بود: چیزی را که اینک در دستانم گرفتهام روزی روزگاری، نه چندان دور، برای خودش شخصی بوده است. مغز ما ذهنی را که میسازد همان چیزی است که چه کسی بودن واقعی ما را شکل میبخشد.
در جایگاه یک دانشمند، مغز همیشه مرا شیفته و مفتون خود کرده است ولی با این وصف، ما خیلی کم به آن نگریستهایم. وقتی برای اولین بار برای تدریس پا به دانشگاه بریستول نهادم، برای همکارانم کلاس کالبدشناسی مغز دایر کردم، چرا؟ برای این که به ما آموختهاند مغز در ایجاد ذهن نقش حیاتی دارد، ولی شمار بسیار اندکی از ما فرصت یافته است که این اندام رازآلود و شگفتانگیز را از نزدیک بررسی کند. شماری از ما فعالیت الکتریکی مغز را در کار اندیشیدن اندازهگیری کرده بودند. حتا شماری با بیمارانی کار کرده بودند که به علت آسیب دیدن مغزشان تواناییهای ذهنیشان را از دست داده بودند. ولی شمار اندکی از ما مغز انسان دیگری را در عمل در دستان خود نگه داشته بودند.
بنابراین در ماه دسامبر، چند روز پیش از تعطیلی به خاطر آغاز سال نو، و بعد از این که دانشجویان پزشکی کلاسهای کالبدشکافی را به پایان برده بودند، گروهی در حدود ۲۰ نفر از اعضای هیأت علمی بخش روانشناسی به سمت دانشکدهٔ پزشکی راه افتادیم تا دربارهٔ کالبدشناسی مغز انسان دورهٔ فشردهای را بگذرانیم. هنگام ورود به محل کالبدشکافی مانند گروه دانشجویان سال اول، همان زمان که سعی داشتیم لباس آزمایشگاه را که اندازه تنمان نبود بپوشیم عصبی بودیم و بر لب خندهای داشتیم. روپوشهای سفید نشانهٔ علم واقعی بود! اگرچه وقتی وارد محل وسیع و سرد کالبدشکافی شدیم و با منظرهٔ بدنهای خشک و سرد که در مراحل گوناگون فاسد شدن روی میزهای تشریح دراز کشیده بودند، روبهرو شدیم، حالت شاد ما بیدرنگ پرکشید و رفت. این بدنها بدنهای مصنوعی نبودند، آنها بدنهای مردگانی بودند که روزی زنده بودند و به راستی زندگی کرده بودند. نشاط پر سر و صدای بیرون از محل فرو نشست. چهرهها رنگ باخت و حالتی پیدا کرد که اغلب در زمان دفن عزیزمان به خود میگیریم و میکوشیم وقتی با مرگ چهره به چهره میشویم، وقار خود را حفظ کنیم، خودمان را جمع و جور کنیم و بر خود مسلط باشیم.
چند گروه شدیم و به قصد آزمایش به نیمکتهای آزمایشگاه نزدیک شدیم؛ به هر نیمکتی سطلی پلاستیکی آویزان بود. دستکشها را دستمان کردیم و سر سطلها را برداشتیم. پس از این که بوی مادهٔ فرمالدئید چشمها را زد و تندی آن از سوراخهای بینیمان عبور کرد، به مغز انسان در هر سطل خیره شدیم.
در نظر اول مغز انسان تا حدی آدم را پس میزند. بعد از این که از نظر شیمیایی آن را برای کالبدشکافی آماده میکنند، شبیه دو نیمهٔ گردوی بزرگ با نرمی لاستیک سفتی مینماید. مانند گردو دو نیمه دارد ولی فراتر از آن، بیشتر ساختارش به طور نسبی مشخص نیست. با این وصف میدانیم که این تودهٔ کوچک درهمبافته به گونهای مسئول بیشتر تجارب شگفتانگیزی است که (اندیشهها و رفتار انسانی) ما در جهان بیکران داریم. این اندام تعجببرانگیز چگونه آنها را تولید میکند؟
چهارچوب ذهن ما
در داستان علمی تخیلی، ماتریکس (Matrix)، «نئو» قهرمان هکر رایانه کشف میکند که واقعیتاش واقعی نیست. او میپندارد که در سال ۱۹۹۹ در ایالات متحدهٔ امریکا زندگی میکند. ولی در واقع او دارد در جهان آیندهٔ پسایوحنایی، جایی که انسان صدها سال بعد مشغول جنگیدن با ماشینهای هوشمند خواهد بود، زندگی میکند. واقعیت روزانهٔ زمینیاش در عمل برنامهای رایانهای به نام ماتریکس است که مستقیما به مغزش خورانده میشود. سر انسانهای اسیر شدهای که در غلافی زندانی هستند به خاطر انرژی زیستیشان توسط ماشینهای هوشمند درو میشوند. اما از آنجا که همهٔ تجربهها با ایمان خالصانهای صورت میپذیرد، انسانها سعادتمندانه از سرنوشت حقیقیشان خبری ندارند.
ممکن است این طرح آنچنان رویایی بنماید که باورپذیر نباشد، ولی زمانی که به فهم سرشت انسان میرسیم آن فیلم چندان هم دور از واقعیت نیست. البته ما بردگانی نیستیم که ماشینها ما را کنترل میکنند ولی از کجا بدانیم که چنین هم نیست؟ اینها فرضهای سرگرمکنندهای هستند و همه دانشجویان رشته روانشناسی لازم است آن فیلم را تماشا کنند. در هر حال، یک امر مسلم است: هر یک از ما در مغز خودمان به راستی قابی (Matrix) داریم؛ به این علت که مغز پیوسته در حال سامان دادن به همانند نگاریها یا داستانهاست تا به تجارب معنایی ببخشد، برای اینکه ما تماس مستقیمی با واقعیت نداریم. این بیان به این معنا نیست که جهان واقعاً وجود ندارد. جهان به راستی وجود دارد، اما مغزها تکامل یافتهاند که جنبههایی از جهان بیرون را پردازش کنند که تنها به سود ما انسانها باشد. ما تنها آنچه را که در توانمان هست از طریق نظام عصبی ردیابی میکنیم، حس میکنیم و میفهمیم.
ما دنیای خارج را از طریق نظام عصبی خودمان پردازش میکنیم تا در مغزهامان الگویی از واقعیت به وجود آوریم. درست به مانند ماتریکس هر چیزی همان نیست که مینماید. همهٔ ما قدرت خطاهای دیداری را در فریب دادن ذهن در دریافت نادرست چیزها میدانیم، اما توانمندترین خیال، این حس است که ما در درون سرها چونان فردی یکپارچه و بههم پیوسته یا «خود» وجود داریم. به عنوان «خود» احساس میکنیم بدنهایمان را اشغال کردهایم. در سطحی هوشمند، اغلب ما درک میکنیم به مغزهایمان نیاز داریم، ولی شمار اندکی از انسانها میاندیشند که میتوان هر چیزی که چه کسی هستیم ما را میسازد، به تودهای از بافتها کاهش داد. بیشتر ما میاندیشیم که تنها مغز خودمان نیستیم. در واقع ما همان مغزهایمان هستیم اما خود مغز بهطور شگفتآوری به دنیایی که آن را پردازش میکند وابسته است. آن زمان که مغز به تولید «خود» میپردازد، نقش دیگران در شکل بخشیدن به آن بسیار عظیم است.
واگشتگرایی مغز
جملههایی مانند «ما مغزهایمان هستیم» گروهی را به شدت آشفته میسازد، گویا این جمله با مادی ساختن تجربهٔ زندگی کاهش پیدا میکند و یا کم ارزش میشود. گروهی دیگر متذکر میشوند که مغزها به بدن نیاز دارند و هر دو بهطور ناگشودنی بههم پیوستهاند. هنوز هستند کسانی که میگویند مغز در بدن و بدن در محیط وجود دارد، بنابراین منطقی نیست که تجربه را تا حد مغز کاهش دهیم. همهٔ این مخالفتها اعتبار دارند ولی در نهایت لازم است برای این که بدانیم آنها چگونه با هم کار میکنند، مبنایی داشته باشیم. به نظر میرسد برای شروع، مغز آشکارترین مبنا باشد. ما میتوانیم محیطها را عوض کنیم و بیشتر اجزای بدن را تعویض کنیم ولی مغز برای فهم این که ما چه کسی هستیم، بسیار اساسی است. ما چه کسی هستیم، حسی از «خود» را در بر میگیرد. درک این که حس «خود» از کجا سرچشمه میگیرد در نهایت شامل در نظر گرفتن بدنها و محیطهایی میگردد، که به ما شکل میدهند.
به محل کالبدشکافی باز میگردیم. مغز همهٔ توجه ما را بهخود جلب کرده است. مغز اندام معمولی بدن نیست، چیزی بیش از بافت است. به گونهای هر مغزی به ما هراس، وجد، گیجی، غم، کنجکاوی، یأس، و هر حالت روانی دیگری که ما را انسان میکند، میبخشد. هر مغزی خاطرهها، خلاقیت و شاید هم مقداری جنون میپروراند. این همان مغز است که توپ را میگیرد، گل میزند، با غریبهها لاس میزند، یا تصمیم میگیرد. هر مغزی را که در آن بعدازظهر در محل کالبدشکافی در دستانمان گرفته بودیم، پیش از این چنین افکار، احساسات و اعمالی را تجربه کرده است. هر مغزی روزی روزگاری برای خودش کسی بوده، چون من عاشق زاری بوده، لطیفه میگفته، کسی را شیفتهٔ خودش میکرده، رابطه جنسی داشته و در فرجام به مرگاش میاندیشیده و وصیت کرده پس از فوتاش بدناش را به دانش پزشکی بسپارند. نگاه داشتن مغز کس دیگری برای اولین بار در دستانم تاکنون نزدیکترین تجربهٔ معنویام بوده است. این مغز در همان لحظه شما را فروتن و فناپذیر میسازد.
هنوز بر تکان عاطفی غلبه نکردهاید که شگفتی مطلق این اندام به ویژه اگر از پیش بدانید که مغز انسان چه پدیدهٔ تعجببرانگیزی است، شما را دوباره تکان خواهد داد. تخمین زده میشود در درون این تودهٔ بافته شده ۱۷۰ میلیارد سلول وجود دارد. البته ما نمیتوانیم با چشم غیرمسلح آنها را ببینیم. انواع مختلف و فراوانی سلول هست ولی برای راحتی شما میگویم سلول عصبی یا نورون سنگبنای ساختمان مغز است که در سراسر بدن پراکنده است و همهٔ کارهای چابکانه را انجام میدهد. تعداد نورونها را ۸۶ تا صد میلیارد تخمین زدهاند، عناصری که همهٔ زندگی روانی ما را ایجاد میکنند و به چشم نمیآیند. سه نوع عمده نورون داریم. نورونهای حسی که به اطلاعاتی که از طریق دستگاههای حسی ما از محیط میرسند، پاسخ میدهند. نورونهای حرکتی که اطلاعاتی که حرکات بروندادههای ما را مهار میکنند، بازپخش میکنند. اما این سومین دسته از نورونها هستند که پرشمارترند و میان دروندادهها و بروندادهها ارتباط برقرار میکنند و عامل همهٔ رویدادهای چابکاند. همین شبکهٔ داخلی است که اطلاعات را ذخیره میکند و همهٔ اعمالی را که ما تحت عنوان فرایندهای اندیشه ورزی بالاتر میشناسیم انجام میدهند. نورونها بهویژه خودشان چابک نیستند. وقتی که فعال نیستند وقت را به بطالت میگذرانند و گاهگاهی تکانه الکتریکی میفرستند. زمانی که از نورونهای دیگر فعالیت مشترکی را دریافت میکنند مانند مسلسل شروع به شلیک میکنند و تکانهها را به نورونهای دیگر میفرستند. این دو حالت میان بطالت نسبی و مسلسلوار شلیک کردن، چگونه پردازش نیرو و پیچیدگی ذهن انسان را ایجاد میکند؟
پاسخ چنین است: اگر ما به اندازه کافی از این نورونها داشته باشیم که با هم متصل باشند، این مجموعه نورونهای بههم پیوسته میتوانند پیچیدگی شگفتآوری تولید کنند. مانند لشکر مورچگان سرباز در یک اجتماع یا هزاران موریانه در یکی از آن تپههای خاکی، اگر ما هم بتوانیم مانند آنها با یکدیگر عناصر ارتباطدهندهٔ کافی و سادهای داشته باشیم، پیچیدگی به بار مینشیند. کلود شنون(۱) (Claude Shannon) ریاضیدانی که در آزمایشگاههای بل در ایالات متحده آمریکا روی مسالهٔ ارسال اطلاعات بسیار وسیعی توسط تلفن کار میکرد، آن را در سال ۱۹۴۸ کشف کرد. او ثابت کرد هر الگویی، هر قدر هم که پیچیده باشد، میتواند به رشتههایی از حالتهای قطع و وصل که در شبکهای پخش میشود، تقسیم شود. این نظر بعدها به «نظریهٔ اطلاعات» شنون معروف شد و تنها یک ایده نظری صرف نبود، بلکه کاربرد علمی هم داشت و در صنعت ارتباطات انقلابی برپا کرد و عصر رایانه را به وجود آورد. نظام عصبی هم دقیقاً همین گونه عمل میکند.
نورونها با فرستادن نشانههای الکتریکی و شیمیایی از طریق تارها با هم ارتباط برقرار میکنند. هر نورون تارهای فراوانی دارد که با نورونهای محلی بعدی تماس میگیرد و همچنین تار درازی به نام آکسون دارد که با گروههای نورونهای دور و دورتر مرتبط میشود. مثل این که شما در همسایگی خودتان دوستان زیادی دارید که منظم با آنها حرف میزنید و گروه دوستان زیادی هم در خارج دارید که رابطهٔ واقعاً خوبی هم با آنها دارید. نورونها با ضخامت ۴ـ۳ میلیمتر لایهٔ بیرونی مغز به نام کورتکس (از واژهٔ لاتینی به معنای پوست درخت) را میپوشانند. کورتکس اهمیت ویژهای دارد چون که بیشتر کارکردهای بالایی که از ما انسان میسازد به آنچه که در این تودهٔ خاکستری نازک میگذرد تکیه دارد. کورتکس همچنین به مغز انسان ظاهر ویژهای به شکل گردوی عظیمی با شکافهای زیادی میبخشد. مغز انسان ۳۰۰۰ بار بزرگتر از مغز موش است اما کورتکس انسان به خاطر تا شدنها سه برابر ضخیمتر از موش است. میتوان اسفنج بزرگ آشپزخانه را در ظرف کوچکتری جا داد ولی باید آن را چلاند تا اندازهٔ دهنهٔ ظرف شود. مغز انسان هم دقیقاً همین وضع را دارد. ساختار لایه لایهای راهحل مهندسی طبیعت است که تا آنجا که امکانپذیر است مغز بیشتری در کاسهٔ سر جا بگیرد. سر ما به اندازهٔ توپی تحول یافته است تا رویهٔ کورتکسی به آن وسعت را در خود جا دهد. اگر از هر مادری از تجربهٔ زایماناش بپرسید به شما میگوید زایمان با اندازهٔ سر بهنجار خیلی سخت است تا چه برسد که بزرگتر از این هم باشد!
به مانند موجود بیگانهٔ ناشناختهای که شاخکهایش را به اطراف میگستراند، هر نورون همزمان با هزاران نورون دیگر ارتباط دارد. فعالیت دستهجمعی اطلاعات واردشونده، تعیین میکند آیا نورونی فعال است یا فعال نیست. زمانی که حاصل جمع این فعالیت به نقطهای میرسد، نورون شروع به آتش کردن میکند، نشانه الکتریکی شیمیایی کوچکی میفرستد که در بستر رابطههایش باعث واکنشهای زنجیرهای میشود. مثل پخش شایعه در همسایگی شماست. برخی از نورونهای پیرامونی با هم دوستان خوب و حساسی هستند: خوش دارند شایعهها را با شتاب بههم خبر دهند. نورونهای دیگر اینطور نیستند، آنها بازدارندهاند و میگویند خفه شوید. در هر لحظه نورون چنین بگو و مگویی با دوستان دور و نزدیکاش دارد. آیا این شایعه را پخش کند یا ساکت بماند. وقتی شایعهای دوباره بازمیگردد، این نورون با اطمینان بیشتری به آن پاسخ میدهد. رابطهٔ میان نورونها با شلیکهای پی در پی تقویت میشود. دونالد هب (Donald Hebb) دانشمند اعصاب، کاشف این سازوکار به ما میگوید: «نورونهایی که همزمان با هم شلیک میکنند، با هم مخابره هم میکنند.»
گسترش الگوهای فعالیت الکتریکی زبان زندگی ذهنی ماست. آنها اندیشههای ما هستند. اندیشهها چه از محیط بیرون یا چه از اعماق دنیای ذهنی ما برانگیخته شوند، همهٔ آنها الگوهای فعالیتی هستند که در قالب ذهنمان روی میدهند. وقتی رویدادی در دنیای بیرون، مانند شنیدن صدای موسیقی حسهای ما را برمیانگیزد، این انگیزش به الگویی از تکانههای نورونی انتقال مییابد و به مناطق پردازشکنندهٔ ذهن میرسد و به نوبهٔ خود موجب سرازیر شدن الگویی از انگیزش در سراسر مغز میگردد. در جهت عکس هر زمان اندیشهای از درون ما برمیخیزد، مانند این که به یاد آهنگی میافتیم شبیه همان فعالیتهای عصبی پیشین، به مراکز مربوطهٔ مغز سرریز میشود، فرایند خاطرهها و اندیشههای مربوط به این تجربه را بازسازی میکند.
علتاش این است که مغز با الگوهای پخش شده سر و کار دارد. الگوهای عصبی در مغزمان را مانند طرحهای دومینوها در نظر بگیریم که اگر تلنگری به اولین دومینو وارد آوریم، زنجیروار به آخرین میرسد، تنها با این تفاوت که دومینوها دوباره به حالت اولشان برمیگردند و برای تلنگر بعدی آماده میشوند. برخی از دومینوها به آسانی خم میشوند، در حالیکه برخی دیگر پیش از خم شدن و نشاندن الگوی تکثیر از منابع فراوانی نیاز به فشارهای تکراری دارند.
خودِ خیالی
نویسنده : بروس هود
مترجم : مصطفا علیزاده