معرفی کتاب: «شارلوت» نوشته دوید فوئنکینوس
یادداشت مترجم
خوانندگان گرامی، رمانی که در دست دارید، نوشتهٔ داوید فوئِنکینوس(۱)، نویسندهٔ جوان و مستعد فرانسوی است که از همان ابتدای حرفه اش موفقیتهای بسیاری کسب کرد و طبق آمار روزنامهٔ فیگارو، هماکنون یکی از پنج نویسندهٔ پرفروش فرانسه است. برای مثال، اولین رمانش به نام وارونگی حماقت(۲) (۲۰۰۲) جایزهٔ فرانسوآ موریاک(۳) را دریافت کرد. او در ۲۸ اکتبر ۱۹۷۴ در پاریس به دنیا آمد. دانشجوی ادبیات دانشگاه سوربن بود و علاقهاش به موسیقی موجب شد که مشغول تدریس آن شود. آثارش تاکنون به سی وشش زبان ترجمه شدهاند. آلبرت کوهن(۴) نویسندهٔ محبوب اوست و مانند او، مضمون بیشتر نوشتههایش عشق است. آثار وی سرشار از طنزپردازی است. فوئنکینوس با شوخطبعی خاص خود، هراس از رهاشدگی، شکستهای عاطفی و موانع عشقی را توصیف میکند.
از فوئنکینوس تا به حال سیزده رمان به چاپ رسیده است:
وارونگی حماقت (۲۰۰۲) برندهٔ جایزهٔ فرانسوآ موریاک، پتانسیل شهوتانگیز همسر من(۵) (۲۰۰۴) برندهٔ جایزهٔ روژه نیمیه(۶)، در صورت خوشبختی(۷) (۲۰۰۵)، کی دوید فوئنکینوس رو یادشه؟(۸) (۲۰۰۷) برندهٔ جایزهٔ هیئت داوران ژان ژیونو(۹)، حالم بهتره(۱۰) (۲۰۱۳)، شارلوت(۱۱) (۲۰۱۴) و….
تاکنون از او یک نمایشنامه منتشر شده است. مجردها(۱۲) (۲۰۰۸) که نمایشنامهای کمدی است و مانند دیگر آثار فوئنکینوس به موضوع عشق و روابط عاطفی میان افراد میپردازد. این کتاب در سال ۱۳۹۱ با ترجمهٔ این قلم از سوی انتشارات افراز منتشر شد، چند بار به روی صحنه رفت و موفقیتآمیز بود. این نمایشنامه اولین اثری بود که از این نویسنده در ایران معرفی شد.
او در کتاب در صورت خوشبختی، روابط زناشویی و جوانان را بررسی میکند. دو رمان جداییهای ما(۱۳) و لطافت(۱۴)، راجع به رفتارهای عاشقانهای است که گاه دمدمی و غریب هستند. در سال ۲۰۱۰، فوئنکینوس کتابی با موضوع جان لنون(۱۵) مینویسد. این کتاب در عین حال بیوگرافی و بازسازی واقعیاتی از زندگی لنون است که سعی در بیان مسائل پنهان آن دارد. در کتاب لنون، نویسندهٔ رازگو، بر اهمیت مرگ لنون به دلیل احساسات جریحهدار او تأکید میکند. در اثر دیگر این نویسنده به نام کی دوید فوئنکینوس رو یادشه، به شیوهای طنزگونه، خود را در نقش نویسندهای که در پی موضوعی بِکر برای نوشتن یک رمان جدید است به چالش میکشد.
فوئنکینوس هرازگاهی فیلمنامه هم مینویسد. در سال ۲۰۰۶ با برادرش استفان فوئنکینوس(۱۶) که مدیر هنری کارگردانهای بزرگی همچون ژان لوک گدار(۱۷)، کلود شابرول(۱۸)، فرانسوآ اوزون(۱۹)، پیتر گرینوی(۲۰)، وودی آلن(۲۱) و… است، فیلم کوتاهی ساخت به نام داستان پاها(۲۲). در سال ۲۰۱۱ فیلمی به نام لطافت را همراه با برادرش کارگردانی کرد که اقتباسی از کتاب خود با همین نام است. این فیلم در سال ۲۰۱۲ دو بار عنوان افتخاری سزار بهترین فیلم اقتباسی و فیلم اول را گرفت. فوئنکینوس در همان سال، نسخهٔ شنیداری این کتاب را برای استفادهٔ نابیناها و کمبیناها منتشر کرد.
رمان شارلوت که زندگی شارلوت سالومون(۲۳)، نقاش آلمانی است، در سال ۲۰۱۴ موفقیت بینظیری پیدا کرد و تاکنون بیش از سیصد و هشتاد هزار نسخه از آن به فروش رسیده است. فوئنکینوس با این کتاب جوایز بسیاری را از آن خود کرد که جوایز رونودو(۲۴) و گونکور دِلیسِ اَن(۲۵) مهمترین آن ها هستند.
در سال ۲۰۱۴، فیلمی کمدی دراماتیک به نام خاطرات(۲۶)، اقتباسی از رمان خاطرات، به کارگردانی ژان پل روو(۲۷) و با هنرمندی بازیگران فرانسوی و بلژیکی ساخته شد و موفقیت زیادی کسب کرد. این فیلم تاکنون برگزیدهٔ جشنوارهٔ بینالمللی فیلمهای فرانسوی نامور(۲۸) ۲۰۱۴ در بخش نگاه نو و جشنوارهٔ سینه مانیا(۲۹) ۲۰۱۴ شده است.
بررسی آثار فوئنکینوس نشان می دهد که او علاقهٔ وافری به مضامین طنزگونه دارد. همچنین ترجیح میدهد زندگی افرادی را که به گونهای در زندگی شخصیاش تأثیر داشتهاند به تصویر بکشد. او با بهرهگیری از موقعیتهای روزمره، عاشقانه، طنز و گاهی غمگین، در خلق صحنههای واقعی زندگی انسانها بهشدت موفق است و ما را بهراحتی با شخصیتهای نوشتههای خود همراه میکند. توصیفات و جزئیاتی که در آثارش میبینیم، نشانگر دقت او در تصویر نکات ظریفی است که روزانه با آن ها سروکار داریم و راحت از کنارشان میگذریم.
در پایان، بسیار خرسندم که امکان آشنایی با این نویسنده را داشته و توانستهام گوشهای از آثار او را به شما عزیزان معرفی کنم. امید است ترجمهای که در دست دارید، در انتقال احساس نویسنده، فضای ذهنی او و موقعیتهای لطیف و تکاندهنده موفق بوده باشد.
ساناز فلاحفرد
دیماه ۱۳۹۳
کسی که زنده است و نمی تواند زندگی کند، نیازمند دستی است که نومیدی را از او دور کند. نومیدی ای که سرنوشت او را تغییر میدهد.
کافکا – ۱۹ اکتبر ۱۹۲۱، دفتر یادداشتهای روزانه
این رمان الهامی از زندگی شارلوت سالومون(۳۰) است.
شارلوت سالومون، یک نقاش آلمانی بود که در بیست وشش سالگی کشته شد، درحالی که باردار بود.
منبع اصلی من، اثر اتوبیوگرافیک او به این نام است: زندگی یا تئاتر؟
بخش اول
۱
شارلوت(۳۱)، خواندن اسمش را از یک قبر یاد گرفت.
پس او تنها شارلوت نبود.
اولین شارلوت، خواهرِ مادرش بود.
آن دو خواهر تا شبی از شب های ماه نوامبرِ ۱۹۱۳، بسیار دلبستهٔ هم بودند.
فرانتسکا(۳۲) و شارلوت با هم آواز میخوانند، میرقصند و میخندند.
این اصلاً عجیب نیست.
تلاشِ آنها برای خوشبختی آمیخته به نوعی حسِ لطافت است.
شاید به شخصیتِ پدرشان برمیگردد.
روشن فکری سخت گیر و نوپا در هنر و آثار باستانی.
در نظرش هیچچیز مهم تر از گردوغبار نشسته بر آثار روم باستان نیست.
مادرشان از پدر هم آرامتر است.
ولی آرامشِ او ریشه در یک سلسله اتفاقات تلخ دارد.
زندگی او زنجیره ای از همین اتفاق ها بوده است.
شاید بهتر باشد کمی دیرتر بهشان اشاره کنم.
برگردیم به شارلوت.
اولین شارلوت.
او زیباست و موهای بلندِ سیاهِ پری واری دارد.
همهچیز از کُندیِ او آغاز می شود.
همهٔ کارهایش کم کم کُندتر و کُندتر میشود: غذا خوردنش، راه رفتنش، کتاب خواندنش.
چیزی در درونش کُند میشود.
بیگمان افسردگی در تنش ریشه می دواند.
یک جور افسردگی ویران گر و بی بازگشت.
خوشبختی می شود جزیرهای دست نیافتنی در گذشته.
هیچکس ملتفت کُندی شارلوت نمی شود.
بس که فریبنده است.
همیشه دو خواهر را با هم مقایسه میکنند.
یکی از آنها خندانتر از دیگری است.
ولی سایهٔ تیرگی بر او چیره میشود.
همان سایهٔ تیرگی که باید منتظرش می ماند تا بتواند آخرین نفر باشد.
شبی از شب های سرد زمستان است.
وقتی همه غرق در خواب اند، شارلوت بیدار میشود.
چند وسیله با خود برمیدارد گویی قصد سفر دارد.
شهر در آن زمستانِ زودهنگامْ ساکت و منجمد است.
دخترِ جوان تازه پا به هجده سالگی گذاشته است.
شتابان پیش بهسوی سرنوشتش میرود.
به سوی یک پُل.
پلی که او عاشقش است.
مکانی رازآمیز از سیاهیِ درونش.
از مدتها پیش میدانست این آخرین پُل خواهد بود.
در دلِ شب، بدون هیچ شاهدی، از روی پُل میپرد.
بدون هیچ تردیدی.
در آبِ یخ زده میافتد، آبی که مرگ در آن به شکنجه گر تبدیل می شود.
صبحِ زود جسد به گِل نشستهاش را در ساحل پیدا میکنند.
سرتاپایش کبود است.
پدر و مادر و خواهرش با شنیدن خبر از خواب می پرند.
پدر در سکوت میخ کوب میشود.
خواهر می گرید.
مادر دردش را فریاد میکشد.
فردای آن روز، خبر مرگِ دختر جوان در روزنامهها منتشر میشود.
مرگِ کسی که بدون هیچ توضیحی خود را به کامِ مرگ می سِپُرد.
شاید رسوایی بزرگ همین باشد.
خشونت در پی خشونت.
چرا؟
خواهرش این خودکشی را توهینی به خواهرانگیشان تلقی میکند.
بیشتر خود را مسئول میداند.
کُندی خواهرش از چشمش دور مانده و ملتفتش نشده بود.
حالا ته دلش خود را ملامت میکند.
۲
پدر و مادر و خواهر در خاک سپاری شرکت نمیکنند.
ویران و رنجور، گوشه ای دور از نگاه ها پنهان میشوند.
به واقع کمی هم شرمسارند.
نگاهِ دیگران از میدان به درشان میکند.
چند ماه وضع به همین منوال میگذرد.
بدون امکانِ مصاحبت با دیگران.
دورهٔ بی پایانی از سکوت.
صحبت، خطر یاد کردن از شارلوت را به همراه دارد.
او در پسِ هر واژه پنهان است.
تنها سکوت می تواند بازماندگان را سرپا نگه دارد.
تا آن لحظه که فرانتسکا انگشتش را روی پیانو میگذارد.
قطعهای کوچک مینوازد و آرام آواز میخواند.
پدر و مادرش به او نزدیک میشوند.
و خود را میسِپُرند به دست این رگهٔ نوپای حیات.
کشور درگیر جنگ میشود و شاید اینطور بهتر باشد.
کابوسِ جنگ، رنج آنها را میآراید.
برای نخستین بار، با یک جنگ جهانی مواجه می شوند.
سارایِوو امپراطوری گذشته را شکست میدهد.
پایان زندگی میلیونها انسان رقم میخورد.
در تونلهای دور و دراز زیرزمینی صحبتِ آینده میشود.
فرانتسکا تصمیم میگیرد پرستار شود.
میخواهد زخمیها و بیماران را درمان و کشته شدگان را احیا کند.
تا حس کند مفید است.
او که هر روز احساس پوچی می کرد.
مادرش از تصمیم او وحشت زده شد.
تصمیم او، تنش و مشاجرهٔ زیادی در پی داشت.
جنگ در دلِ جنگ.
کاری از دستشان برنمی آید، فرانتسکا استخدام میشود.
کارش را در مناطق خطرناک آغاز میکند.
بسیاری به چشم زنی شجاع به او مینگرند.
او دیگر از مرگ واهمه ندارد.
در جنگ با آلبرت سالومون آشنا میشود.
جراحی بسیار جوان.
قد و قامتی بلند دارد و در کارش بسیار سخت کوش است.
مردی که در عین سکون هم شتاب زده بهنظر میآید.
مدیر یک بیمارستان صحرایی است.
در خطِ مقدّم فرانسه.
والدینش مردهاند و پزشکی جای خانواده اش را گرفته است.
بسیار وظیفهشناس است و هرگز از تعهدش غافل نمی ماند.
نسبت به زنان بیتفاوت است.
به زحمت متوجه حضور این پرستار جدید شده است.
با این همه فرانتسکا مدام به او لبخند میزند.
خوشبختانه یک اتفاق ساده، داستان را تغییر میدهد.
آلبرت در لحظهٔ حساسِ جراحی عطسه میکند.
آب بینی اش سرازیر می شود و باید فین کند.
اما رودههای یک سرباز در دستانش است.
بنابراین فرانتسکا یک دستمال به طرفش دراز میکند.
همین لحظه است که آلبرت بالاخره می بیندش.
یک سال بعد آلبرت شجاعتش را میان دستانش حمل میکند.
میانِ دو دست جراحش.
و به دیدن خانوادهٔ فرانتسکا میرود.
آنها بهقدری سرد و بی تفاوت هستند که او امیدش را از دست میدهد.
برای چه آمده؟
آهان بله… برای خواستگاری دخترشان… برای ازد… واج…
پدر زیرِ لب گفت: «چرا؟»
او این داماد لاغر مردنی را نمیپسندد.
او لیاقتِ ازدواج با دختری از خانوادهٔ گرونوالد(۳۳) را ندارد.
ولی فرانتسکا اصرار میکند.
میگوید بسیار عاشق اوست.
به سختی میشود باور کرد.
ولی فرانتسکا آدمِ هوس بازی نیست.
از زمان مرگ شارلوت، فقط به کارهای ضروری زندگی پرداخته است.
بالاخره پدر و مادر تسلیم میشوند.
خودشان را متقاعد میکنند که از این وصلت لذت ببرند.
برای پیوندِ دوباره با لبخند.
حتی گل هم میخرند.
مدت هاست سالن خانه هیچ رنگی به خود ندیده بود.
نوعی تولدِ دوباره با گلبرگ ها.
با این همه، قیافه هایشان در روز ازدواج مانند عزا بود.
۳
فرانتسکا از همان روزهای اول تنها میماند.
چرا بهش میگویند زندگی دو نفره؟
آلبرت دوباره به خطّ مقدم برمیگردد.
جنگ کِش آمده و گویی سرِ پایان ندارد.
مانند قصابی میان سنگرها.
خدا کند همسرش نمیرد.
دوست ندارد بیوه شود.
هرچند هست…
وقتی آدم خواهرش را از دست میدهد، چه واژهای برایش
بهکار میبرند؟
واژه ای وجود ندارد و چیزی نمیگویند.
لغت نامهها گاه محجوب میشوند.
او از رنج کشیدن میهراسد.
همسر جوان در آپارتمان بزرگ سرگردان است.
در طبقهٔ اول یک آپارتمان گرانقیمت در منطقهٔ شارلوتنبورگ(۳۴).
محلهٔ شارلوت.
این خیابان واقع در منطقهٔ پانزدهم، ویلنداشتراسه(۳۵) نزدیک ساویگنی پلاتز(۳۶) است.
اغلب در این خیابان قدم میزدم.
حتی پیش از شناختن شارلوت، این محله را دوست داشتم.
در سال ۲۰۰۴ تصمیم گرفتم رمانی به نام ساویگنی پلاتز بنویسم.
این نام جور غریبی در گوشم طنین انداز بود.
چیزی جذبم میکرد بی آن که بدانم چرا.
راهروی بلندی از میان آپارتمان میگذرد.
فرانتسکا اغلب هنگامِ مطالعه آنجا مینشیند.
او آنجا را مرز خانهٔ خود میداند.
امروز کتابش را زودتر از همیشه میبندد.
سرش گیج میرود و بهسرعت بهسوی حمام میدود.
کمی آب به صورتش میزند.
چند لحظه کافیست تا دلیلش را بفهمد.
آلبرت در حال درمان یک بیمار، نامهای دریافت میکند.
پرستار با دیدن صورت رنگ پریده اش نگران میشود.
آلبرت زمزمه میکند: «زنم باردار است.»
در ماههای آتی میکوشد بیشتر سَر بزند برلین.
ولی فرانتسکا اغلب با شکمش تنهاست.
او راهرو را گَز میکند و با کودکش حرف میزند.
لحظه شماری می کند تا به تنهایی اش پایان دهد.
در تاریخ ۱۶ آوریل ۱۹۱۷ زایمان می کند.
این تولدِ یک زن قهرمان است.
و نیز بچهای مدام گریان.
گویی نمیخواهد تولدش را بپذیرد.
فرانتسکا میخواهد نام او را بهیاد خواهرش شارلوت بگذارد.
آلبرت دوست ندارد نام یک متوفی را داشته باشد.
آن هم کسی که خودکشی کرده است.
فرانتسکا خشمگین میشود، گریه میکند و از کوره در میرود.
به عقیدهٔ او با این کار شارلوت بار دیگر زنده میشود.
آلبرت مدام میگوید: «خواهش میکنم منطقی باش.»
کاری از دستش برنمیآید چون میداند او منطقی نخواهد بود.
برای همین هم دوستش دارد، بهخاطر دیوانگیهایش.
چون رفتارش هرگز قابل پیش بینی نیست.
او گاه و بیگاه آزاد، مطیع، عجول و فریبنده است.
آلبرت حس میکند این مبارزه بیفایده است.
تازه چهکسی دوست دارد درطول جنگ با همسرش مشاجره کند؟
بنابراین نامِ کودک شارلوت خواهد بود.
۴
نخستین خاطرات شارلوت چه هستند؟
بوها یا رنگها؟
به احتمال قوی نُتها.
ملودیهایی که مادرش برایش میخواند.
فرانتسکا صدایی فرشتهوار دارد که با آوای پیانو همراه میشود.
شارلوت از همان کودکی فریفتهٔ موسیقی شد.
بعدها صفحات نُت را ورق خواهد زد.
سالهای نخست زندگی اش با موسیقی میگذرد.
فرانتسکا پیاده روی با دخترش را دوست دارد.
دخترش را تا تیرگارتن(۳۷)، قلبِ سبز برلین میبرد.
جزیره ای آرام و کوچک در دلِ شهری که هنوز شکست را
نفس میکشد.
شارلوتِ کوچک، بدنهای سوخته و اعضای قطع شده را تماشا میکند.
میترسد، از دستهایی که بهسویش دراز میشوند.
از ارتشِ گداها.
چشم به زمین میدوزد تا صورتهای از ریخت افتاده را نبیند.
و فقط در پارک سرش را بالا میگیرد.
آنجا میتواند جست وخیز سنجابها را دنبال کند.
البته باید به گورستان هم سر بزنیم.
تا مردگان را هیچ گاه فراموش نکنیم.
شارلوت خیلی زود میفهمد که مردگان هم بخشی از زندگی هستند.
اشکهای مادرش را لمس میکند.
مادر برای خواهرش می گرید، انگار روز اولِ مرگش است.
برخی دردها هرگز تمامی ندارند.
شارلوت اسم خودش را روی قبر میخواند.
میخواهد بداند چه اتفاقی افتاده است.
خالهات خودش را غرق کرد.
شنا بلد نبود؟
حادثه بود.
فرانتسکا بلافاصله موضوع صحبت را عوض میکند.
اولین رویارویی با واقعیت این طور شکل گرفت.
شروعِ نمایش.
آلبرت با گردش آنها در گورستان به شدت مخالفت می کند.
چرا آنقدر شارلوت را به آنجا میبری؟
این علاقه کُشنده است.
آلبرت از او میخواهد روابط دوستانه اش را گسترش دهد و دخترشان را دیگر به آنجا نبرد.
اما از کجا مطمئن شود؟
آخر هیچ وقت آنجا نیست.
به قول پدر و مادر فرانتسکا، همهٔ فکر و ذکرش کار است.
آلبرت میخواهد برترین پزشک آلمانی شود.
وقتی بیمارستان نیست وقتش را صرفِ درس خواندن می کند.
باید ترسید از مردی که زیاد کار میکند.
از چه می گریزد؟
ترس یا پیش آگاهی.
خلق وخوی همسرش بیش از پیش متزلزل می شود.
آلبرت کنارش احساس تنهایی میکند.
گویی فرانتسکا در تعطیلات بهسر میبرد.
آلبرت به خودش میگوید او زیادی خیالباف است.
اغلب برای خلق وخوی عجیب دیگران توجیهی زیبا دست وپا می کنیم.
نگرانی آلبرت به جا است.
فرانتسکا روزها را لمیده در رختخواب سپری میکند.
حتی دنبالِ شارلوت به مدرسه نمیرود.
ناگهان دوباره به خودش میآید.
رفته رفته از رخوت بیرون میآید.
بدون کوچکترین درنگ شارلوت را اینجا و آنجا میبرد.
شهر، پارک، باغ وحش و سینما.
باید گردش کرد، کتاب خواند، پیانو زد، آواز خواند و همهچیز
یاد گرفت.
در لحظات خوشی دوست دارد جشنی ترتیب دهد.
دوست دارد آدم ها را ببیند.
آلبرت این شب ها را دوست دارد.
این شبها زمانِ رهایی او هستند.
فرانتسکا پشت پیانو مینشیند.
نحوهٔ لب زدنش فوقالعاده است.
گویی با نُتها گفت وگو میکند.
صدای مادر برای شارلوت مثل نوازش است.
تا وقتی مادری دارید که چنین زیبا آواز میخواند، هیچ اتفاقی برایتان نمیافتد.
شارلوت مثل عروسک در میان سالن ایستاده است.
با لبخند دلنشین اش از میهمانان پذیرایی میکند.
پابهپای مادرش از این در و آن در می گوید.
این کار چه منطقی دارد؟
مادرش هفتهها خود را محبوس میکند.
و ناگهان لذتِ روابط اجتماعی تسخیرش میکند.
شارلوت از این تحولات ناگهانی لذت میبرد.
او همهچیز را به بیتفاوتی ترجیح میدهد.
لبریز شدن را به خلا.
خلائی که دوباره فرا رسیده.
چنان سریع که غافلگیرش میکند.
روز از نو، روزی از نو.
فرانتسکا خسته و درمانده از خلا بستری میشود.
در گوشهٔ اتاقش، غرق در افکاری دور و دراز.
شارلوت مقابل فروپاشی مادرش بردبار است.
به افسردگی مادرش خو گرفته است.
آیا شخصیتِ هنرمند اینطور شکل میگیرد؟
به لطف خو گرفتن به دیوانگی دیگران؟
۵
شارلوت هشتسال دارد وقتی وضع مادرش وخیمتر میشود.
افسردگی جاودانه میشود.
دیگر حوصلهٔ چیزی را ندارد و احساس بیهودگی میکند.
آلبرت به همسرش التماس میکند.
ولی ظلمت بر رابطهٔ آنها سایه افکنده است.
آلبرت میگوید: «من به تو احتیاج دارم.»
شارلوت به تو احتیاج دارد.
اما فرانتسکا به خواب می رود.
و زود از خواب میپرد.
آلبرت چشم باز میکند و نگاهش را به او میدوزد.
فرانتسکا به پنجره نزدیک میشود.
برای اینکه خیال شوهرش راحت شود، میگوید: «میخواهم آسمان را تماشا کنم.»
اغلب به شارلوت میگوید در آسمان همهچیز زیباتر است.
وقتی می روم آنجا برات نامه مینویسم و همهچیز را تعریف میکنم.
همهٔ فکر و ذکرش معطوف آسمان میشود.
دوست نداری مامان فرشته شود؟
خیلی هیجان انگیز است، نه؟
شارلوت سکوت میکند.
فرشته.
فرانتسکا یک فرشته میشناسد: خواهرش.
کسی که جرئت کرد همهچیز را پایان دهد.
روزهای کسالت بار را پایان ببخشد.
دست یابی به کمال از طریق خشونت.
مرگ دختری هجده ساله.
مرگ یک پری.
از نظر فرانتسکا انزجار سلسله مراتب دارد.
خودکشی هنگامی که صاحب فرزندی هستیم بسیار آرمانی است.
در این تراژدی خانوادگی او میتواند مرتبهٔ اول را کسب کند.
چهکسی میتواند به حداعلای قربانی شدنش اعتراض کند؟
شبی در کمال آرامش بیدار میشود.
صدای نفس هایش هم شنیده نمی شود.
برای نخستین بار آلبرت صدایش را نمیشنود.
به حمام میرود.
شیشهٔ افیون را در دست میگیرد و لاجرعه سَر میکشد.
بالاخره همسرش با صدای خُرخُرش بیدار میشود.
آلبرت میخواهد وارد شود ولی در از پشت قفل است.
فرانتسکا در را باز نمیکند.
گلویش میسوزد و دردش غیرقابل تحمل است.
اما نمیمیرد.
هراسِ همسر، وداعش را سخت تر میکند.
آیا شارلوت میشنود؟
آیا بیدار شده است؟
آلبرت بالاخره موفق میشود در را باز کند.
همسرش را به زندگی بازمیگرداند.
مقدارِ افیون کافی نبود.
ولی آلبرت حالا میداند.
مرگ دیگر رؤیا نیست.
۶
وقتی شارلوت بیدار میشود سراغ مادرش را میگیرد.
مامانت دیشب حالش خوب نبود.
نباید مزاحمش شویم.
برای نخستین بار، دخترک بدون دیدن مادرش به مدرسه میرود.
بدون بوسیدن او.
فرانتسکا پیش پدر و مادرش امنیت بیشتری خواهد داشت.
آلبرت اینطور فکر میکند.
اگر تنها بماند خود را خواهد کُشت.
سر عقل آوردن او غیرممکن است.
فرانتسکا به اتاق دورهٔ نوجوانیاش برمیگردد.
دکورِ کودکیاش.
اتاقی که در آن با خواهرش خوش بود.
در کنار خانواده نیروی بیشتری میگیرد.
مادرش می کوشد نگرانیاش را پنهان کند.
چطور ممکن است؟
خودکشی نافرجام دختر دوم پس از خودکشی اولین دخترش.
از توانش خارج است.
از همه کمک میطلبد.
از یکی از اعضای خانواده که متخصص اعصاب است کمک میگیرند.
متخصص اعصاب اعلام میکند فرانتسکا دچار بحرانی گذرا شده است.
حساسیت بالا و نه چیزی بیشتر.
شارلوت نگران میشود.
مامان کجاست؟
مریض است.
سرما خورده.
سرماخوردگی اش واگیردار است.
بهتر است فعلاً نبینیش.
آلبرت قول میدهد که مامان بهزودی برگردد.
حرفش چندان قانع کننده نیست.
او از دست همسرش عصبانی است.
مخصوصاً وقتی با پریشانی دخترش روبه رو میشود.
با این همه، هر شب به دیدنش میرود.
برخورد خانوادهٔ فرانتسکا با او سرد است.
آنها او را مقصر میدانند.
هیچ وقت خانه نیست و همیشه فقط کار میکند.
تلاش برای خودکشی نشانهٔ ناامیدی و سرخوردگی است.
حرکتش گویای تنهاییِ بزرگ اوست.
به هرحال باید کسی را مقصر بدانند.
آلبرت میخواهد فریاد بزند: «خودکشی آن دخترتان هم تقصیر
من بود؟»
ولی سکوت میکند.
آنها را نادیده میگیرد و کنار تخت مینشیند.
بالاخره با همسرش تنها میماند و چند خاطره را به یادش میآورد.
همیشه همینطور است.
فکر میکنیم با یادآوری خاطرات همهچیز روبهراه می شود.
فرانتسکا دست شوهرش را میگیرد و لبخند میزند.
لحظاتی لبریز از آرامش و آسودگی.
پاره های کوچک زندگی در میان حسرتهای تاریک.
برای مراقبت از بیمار پرستاری استخدام میکنند.
این فقط ظاهر قضیه است.
شکی نیست که تنها هدفِ این کار مراقبت از اوست.
فرانتسکا روزها را زیر نظر آن غریبه میگذراند.
هرگز سراغِ دخترش را نمیگیرد.
دیگر شارلوت برایش وجود ندارد.
وقتی آلبرت عکسش را میآورد، رو میگرداند.
۷
خانوادهٔ گرونوالد در سالن بزرگ شام میخورند.
پرستار که از آنجا رد میشود، لحظهای پیش آنها مینشیند.
ناگهان مادر از تصور یک چیز شوکه میشود.
ممکن است فرانتسکا که در اتاقش تنها مانده، بهسمت پنجره برود.
مادر با نگاه به پرستار اشاره میکند.
به سرعت بلند میشود و بهسوی دخترش میدود.
در را باز میکند و پریدنش را به چشم میبیند.
با تمام وجود فریاد میزند، ولی دیگر کار از کار گذشته.
صدایی گنگ.
مادر لرزان به پنجره نزدیک میشود.
فرانتسکا در خونش غوطه ور است.
شارلوت
نویسنده : دوید فوئنکینوس
مترجم : ساناز فلاحفرد