بازی شب یلدا با تأخیر
این بازی شب یلدا هم که سلمان ، شروعش کرد چیز جالبی است ، آدم واقعیات
تکاندهندهای درباره وبلاگنویسان دیگر میخواند ، بد نیست به مناسبات مختلف این
کار را تکرار کنیم ، مثلا چطور است دفعه بعد قبل از عید نوروز ، شب چهارشنبهسوری
این کار را تکرار کنیم.
اما یک سری مطالب بیربط
درباره خودم:
– علایق : فیزیک و ریاضیات را به مراتب بیشتر از پزشکی دوست دارم و فکر
میکنم خواندن آنها به مراتب هیجانانگیزتر از پزشکی باشند. هنوز
هم هر چند وقت یک بار ابن کتابها را ورق میزنم.
– مطالعات زودهنگام مضر! : در 8 سالگی با دیدن کتاب جنگ و صلح در
کتابخانه پدربزرگم تصمیم گرفتم این کتاب را بخوانم ، البته بیشتر دیدن عکسهایی از
فیلم جنگ و صلح که در نسخههای قدیمی کتاب چاپ میشد ، مشوق من بود! راستش خواندن
این کتاب دقیقا 20 سال برای من طول کشید ، یعنی تا زمانی که این کتاب را با همان
مترجم و همان حروفچینی ولی متأسفانه بدون آن عکس ها ، خریدم!
حلا که صحبت از مطالعات ادبناک دوران کودکی شد ، یکی دیگر از پارادوکسهای دوران
کودکیام را باید بنویسم ، کلاس سوم ابتدایی بودم که قمارباز داستایوسکی را خواندم
، در قسمتی از این رمان ، قهرمان مرد داستان ، به قمارخانه میرود و در کمال
خوششانسی ، مبلغ هنگفتی پول برنده میشود و بعد از بازگشت همه پولها را تقدیم
پولینای عزیزتر از جانش میکند ، گرچه پولینا پولها را قبول نمیکند و عاقبت
پولها صرف ولخرجیهای زنی دیگر میشود ، ولی تا مدتها این عمل قهرمان مرد داستان
برای من اوج حماقت یک مرد محسوب میشود و برایم کارش به کلی توجیهناپذیر بود ، در
عوالم کودکی برای خودم چرتکه میانداختم که با اون پولها چه سرمایهگذاریهای
عاقلانه اقتصادی که نمیشد کرد ، کلی مردک را سرزنش میکردم!
– وبلاگنویسی : وقتی وبلاگنویسی را شروع کردم اصلا و ابدا نمیخواستم
پستهایی درباره آیتی بنویسم. راستش سوژهها و نوشتههای غیر آیتی که هر روز به
ذهنم میرسد ، چند برابر نوشتههای آیتی است ولی صلاح نیست آدم هر چیز جالبی را
بنویسد. باور کنید. نوشتههای پزشکی هم که نوشتنشان زحمت زیاد دارد و عاقبت
بیخواننده میمانند و بیشتر مناسب چاپ در نشریات کاغذی هستند تا انتشار در وبلاگ.
در ضمن دوست ندارم وقتی دوستانم را میبینم ، با من از وبلاگم صحبت کنند ، نمی دانم
چرا.
– تفریحات : دویدن آرام را بسیار دوست دارم ، اگر هوا زیاد سرد نباشد ،
هفتهای 3 تا 4 بار ، هر بار 40 دقیقه میدوم ، لذتی که بعد از دویدن به آدم دست می دهد
، وصفناشدنی است.
– شب یلدا : شب یلدا بیمارستان بودم ، گرچه خوردن هندوانه و آجیل فراموش
نشد ، ولی اصلا کشیک جالبی نبود.
– دبستان : پنجم ابتدایی که بودم ، اوج جنگ بود ، مدارس بودجه نداشتند ،
وقتی در مسابقات مختلف مقام آوردم ، سر صف به من جایزه دادند ، جایزه یک نقش برجسته
بود که خیلی شبیه به همانی بود که در دفتر مدرسه دیده بودم. روز بعد که جای خالی آن
نقش برجسته را در دفتر مدرسه دیدم ، خیلی خجالت کشیدم.
– وقتی کلاس اول ابتدایی را شروع کردم ، جثهام نسبت به بچههای دیگر خیلی
بزرگتر بود. معلم گرامی به شک افتاد که من مردودی باشم ، از من پرسید :"پسر
، دو ساله هستی؟" من هم سریع جواب دادم :" نه ، آقا ، هفت سالهام!"
– سال سوم که بودم رهبری یک دسته سرباز! در مدرسه را که تقریبا 35-30 نفر بودند
، به عهده داشتم. چون دشمنی نداشتم ، برای خودم دشمن میتراشیدم. که دو نفر بیشتر
نبودند ، یکی پسرکی عینکی بود که شاگرد دوم کلاس بود و طبعا زیاد از او خوشم
نمیآمد ، کمی هم آب زیر کاه بود و دیگری پسرکی کندذهن ، که از بد روزگار روانه
مدرسه ما میکردند. چه ظلم وستمهایی که به آنها روا نمی داشتم.
یک بار هر کار کردیم همین پسر در ساعات مدرسه از دست ما فرار میکرد ، در راه
بازگشت به خانه که اتفاقا مادرم هم با من بود ، دیدم بیخیال 10 متر جلوتر از من
دارد حرکت میکند ، کیف سنگین مدرسهام را برداشتم و با تمام قدرت چونان گرزی بر
سرش فرود آوردم ، آه از نهادش بلند شد ، خوب شد head trauma
نشد ، مادرم هم بلافاصله مجبور کرد از او معذرتخواهی کنم و همه شیرینیهای
خوشمزهام را به او بدهم.
در ادامه راه خیلی ناراحت بودم ، مادر خوشحال از اینکه پسرش پشیمان شده و من در دل
ناراحت که چرا شیرینیها را از دست دادهام و بیسیاستی کردهام.
– کلاس پنجم که بودم ، معلم به من اطمینان داشت و ورقهها را اغلب دست من و دو
نفر دیگر می داد تا تصحیح کنیم ، من هم یک بار از اعتماد معلم سوء استفاده
کردم و در فرصتی مناسب ، ورقه خودم را درست کردم ، تازه عذاب وجدانی هم به من دست
نداد و از زیرکی خودم خوشحال هم بودم. یک بار هم دلم برای یکی از شاگرد تنبلهای
کلاس که مدام نمره تک می گرفت و معلم تنبیهش میکرد سوخت و 6 نمره بیشتر به
او دادم تا 10 بشود ، آخر خانواده خیلی فقیری داشتند و خودش نحیف بود و رنجور
، به چشم خودم دیده بودم که او و پسرعمویش لوازمالتحریر مشترک دارند ، قبل از زنگ
ریاضی خطکش و پرگار و گونیا را به هم میرساندند ، گاهی هم لباسهای گرمشان را با
هم عوض میکردند.
مطالب همینطوری به نظرم آمدند و چندان ربطی به هم نداشتند ولی فکر کردم باید
حتما دعوت این وبلاگها را اجابت کرد ، نمیدانم شاید کس دیگری هم دعوتم کرده باشد:
– آچار فرانسه
– یاد روزهای خوب
– رؤیای بهار
– نیلوفر تاجبخش
خوب از کی بپرسم؟ از اینها:
– پابرهنهِ برخط
– زهرا
– بازتاب نفس صبحدمان
– روزنامهنگار نو
– خوابگرد
– کتابلاگ
امیدوارم رویم را زمین نیندازند.
اول بگم که مدتهاست اینجا می آم ولی این برای پست _ شما دیگه نمی شد کامنت نذاشت!
3-2 مورد از چیزهایی که نوشته بودین برام جالب بود! و مشخصا مطالعات زودهنگام! من با خوندن کتاب سقوط 79 در 9 سالگی یکمی دیدگاهم به دنیا عوض شد! همینطور تصحیح ورقه ی امتحان علوم سال دوم راهنمایی!! (من هم با ادامه ی رویه ی بازی موافقم. خیلی موارد الان به ذهنم می رسه که تو پست خودم ننوشتم و شاید اگه باز پایان سال برگزار بشه بنویسم!) سربلند باشین
اکثرا مطالب یلدا رو به صورت طنز نوشتن ولی ماله شما غمناک بود و البته شیرین/ موفق باشید
be nazare man ke mataalebet kheili jaleb bood kooli khandidam
mitonam tasavor konam ke az oon bache darskhonha boodi ke age chizi balad boodan be adam yad nemidadan vali az sedaghati ke dashti khosham omad vaghean ghashang bood
خیلی فاز داد،نسبت به بقیه وبلگ ها. مخصوصاً قسمت دبستان!
salam:) kheili mamnoon dr jan:) khob oon ghziyeye kife mdrese va koobidan too sare…:)))) kheili bahal bood
اول اینکه دعوتم کردن کلی بهم چسبید بعدش که تحویلم گرفتن و دعوتم پذیرفته شد کلی شادم کرد هوراااااااااا
فکر کردم فقط خودم کتاب خودن را شروع کردم از 7 سالگی اونهم تن تن و میلو……………….
جالب بود…بمن سرمیزنی؟
من با کتاب کامل پینوکیو و یه مطلب علمی درباره ماه شروع کردم.
جالب ترین یلدابازی بود که خوندم.راستش مورد اول را کمابیش حدس می زدم!
1_از چند سال پیش خیلی دنبال قمارباز گشتم ولی گویا فروختنش ممنوع شده و جالبتر آنکه نشنیده بودم آدم کتابخوانی تا حالا اونو خوانده باشد
2_طرفدار پروپاقرص مطالب پزشکی هستم هم در روزنامه ها ومجلات هم در وبلاگ ها