فیلم برف‌های کلیمانجارو – معرفی و بررسی – The Snows of Kilimanjaro 1952

فرانک مجیدی: مدت‌هاست ننوشته‌ام و این ننوشتن، ٱدم را دچار قفل‌شدگی می‌کند. تصمیم دارم چند مطلب درباره‌ی فیلم‌های کلاسیک بنویسم. برای همین این‌بار، «برفهای کلیمانجارو» را انتخاب کردم. کاری مربوط به سال 1952، به کارگردانی هنری کینگ از نوشته‌ای به یاد ماندنی از ارنست همینگوی.

هری استریت (گریگوری پک)، نویسنده‌ای موفق است که حالا، با زخمی که شدیداً در پایش عفونی شده همراه همسرش، هلن (سوزان هیوارد) در جنگلهای آفریقا گرفتار شده. او که دیگر امیدی به زنده بودن ندارد، برای همسرش از زندگی گذشته‌اش، زنانی که با آنها بوده و همسر سابقش، سامانتا (آوا گاردنر) می‌گوید…

فیلم برف‌های کلیمانجارو
فیلم برف‌های کلیمانجارو

«برف‌های کلیمانجارو»، به تو می‌گوید که باید دم را غنیمت بشماری و حالت را فدای افسوس گذشته‌ها نکنی. همیشه حرفهایی که نزده‌ای، کارهایی که نکرده‌ای، نگاه به موقعی که ننداخته‌ای، لبخندی که نزده‌ای، غروری که نشکسته‌ای دردآور است. اما… دیگر چه معنایی دارد که همه چیز اکنونت را فدای چیزی که می‌توانستی دیروز داشته‌باشی و حال نداری، بکنی؟ و به یادت می‌آورد که در سخت‌ترین شرایط هنوز امیدی هست! همیشه امیدی هست! فقط کافی است هدفت را بیابی و آن را بخواهی.

«برفهای کلیمانجارو»، یکی از آن نمونه‌های بیاد ماندنی پیوند مبارک ادبیات و سینماست. این فیلم وزنی درخور از بودن نام همینگوی در خود می‌یابد و بازیگران فیلم هم بسیار دوست‌داشتنی و محبوبند. اصلاً زیبایی این فیلم، به قدمت 57 ساله‌ی آن است. اگر این فیلم الآن، با مثلاً اوان مک‌گرگور و ناتالی پورتمن و آنجلینا جولی ساخته‌می‌شد، با تمام جلوه‌های ویژه‌ی ممکن، باز اینقدر به دل نمی‌نشست. خوبی این فیلم، موسیقی شیرین و آشنای است، موهای بریانتین زده و برق انداخته‌ی گریگوری پک و معصومیت سوزان هیوارد و زیبایی ناب آوا گاردنر. نورپردازی و تدوین خیلی چشم‌گیر است و داستان، بیننده را با خود همراه می‌کند. اما کتمان نمی‌کنم که یکی از دلایل علاقه‌ی من به فیلم، شخص گریگوری پک است. همه می‌دانند که من شیفته‌ی آل پاچینو و کاریزمای سرد ایتالیایی او هستم اما هرگز، علاقه‌ و احترامم را به پک فقید پنهان نمی‌کنم. پک تمام مشخصه‌های یک بازیگر خوب را داشت، جذابیت، زیبایی، اقتدار مردانه‌ی دهه‌های 40 و 50، اما شخصیت وی بزرگترین امتیاز او بود. او یک بازیگر محترم و روشنفکر بود، سیاست را می‌دانست و با توجه به محبوبیتش، مردم را آگاه و روشن می‌ساخت. بازیگران زمان پک، کسانی بودند که با تلاش خود راه سینما را چنان هموار کردند و مردم را همراه نمودند، که سینما به امروز خود برسد تا یک صنعت گردد، تا همچنان بینندگان در سرتاسر جهان عاشق این پرده‌ی نقره‌ای بمانند. آنها، زیبارویان نسلی بودند که به دنبال آن یوزپلنگ اسطوره‌ای منجمد شده در کلیمانجارو، با عزمی راسخ قلب‌ها را فتح کردند.

6 دیدگاه

  1. البته بیشتر صحبتهای شما درمورد سینمای کلاسیک را قبول دارم ولی باید توجه داشت که به نظر من علیرغم تمام ارزشی که بسیاری برای فیلمهای دهه 70 به قبل قائل هستم بنظر من بجز هشت تا نه مورد بقیه فاقد انسجام لازم برای یک فیلم استاندارد هستند… موسیقی عمدتاً با فیلم متناسب نبوده و نورپردازی و نماهای دوربین تحت تاثیر فضای تئاتری ان دوران یا بسیار ساده بوده یا بسیار اغراق آمیز و کمتر در تعامل متناسب با فیلم عمل کرده است… شما قدرت موسیقی یا نماپردازی در یک فیلم کاملاً امروزی مانند شوالیه تاریکی را حتی در عظیم ترین آثار آن دوران مشاهد نمیکنید (بیشتر کانسپت مدنظرم هست وگرنه امکانات که قابل مقایسه نیست!!1) که نشان از نزدیک تر شدن هرچه بیشتر سینما به ذات هنری خودش است… با اینحال برف های کلیماجارو و کشتن مرغ مقلد از جمله همان چند فیلم معدود است که هر دو با بازی گرگوری پک جاودانه شدند… البته در مورد کاریزمای سرد هم که اشاره کردید پیشنهاد میکنم فیلم های هنری فوندا بخصوص 12 مرد خشمگین و روزی روزگاری در غرب را ببینید، شاید تعریف استانداردتری از کاریزمای سرد براتون پیدا بشه تا متوجه بشید ال کبیر خیلی چیزها داره که بقیه حتی یک دهم اون رو ندارن، ولی کاریزمای سرد یکی از خصوصیاتش هست که تو اون زمینه آدمهای خیلی بزرگتری از ایشون هم وجود دارند. فقط یه نگاه به نمای اول از هنری فوندا در روزی روزگاری در غرب بندازید… صد تا جایزه اسکار برای همون نوع نگاه و برق چشماش باید بهش میدادن
    بازهم ممنون از مطلب خوبتون و یادآوریتون برای ما که یه نگاهی بندازیم به آرشیو قدیمیمون برای دیدن یک فیلم اصیل… شاد باشید

  2. آخ که چقده دلم واسه دیدن یه فیلم قدیمی تنگ شده.. مرسی.. من این فیلم رو داشتم، ندیده ، گمش کردم.. خیال دارم دوباره تهیه کنمش و ببینمش.. عاشقونه های یواش قدیمی.. دوس دارمشون..

  3. تازه این فیلم را بعد سالها دیدم و برداشت من از فیلم این بود که همانطور که صاحب بار گفت اون یوز پلنگه راه را عوضی گرفته یا بوی عوضی رو دنبال کرده بنابراین گم شده و مرده ،مثل خود نویسنده ….اما آخرش این دمل چرکی را که همان اشتباه رفتن راه است را ازش بیرون کشیدن حتی با ترس و بیهوش شدن ،اما موفق شد و البته با کمک دیگران ،پس میشه اشتباهات را جبران کرد اما شجاعت میخواد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]