خواب بزرگ – احمد آقالو
فرانک مجیدی: چند روز پیش، در گودرخوانی این مطلب دوست خوبم، نیما، را خواندم. خیلی از توصیف خواب و تصویری که عیناً دیدم، خوشم آمد. یاد انتهای فصل اول «رویاهایی از پدرم»، نوشتهی «باراک اوباما» افتادم. خوابی که او را به صرافت انداخت تا پدرش را بشناسد و یکی از بخشهای شاهکار کتاب میدانمش.
فکر میکنم قبلاً آدم بهتری بودم. چون خوابش را میدیدم. حالا، خیلی وقت است که دیگر خوابش را نمیبینم. خیلی وقت است که خودم هم میدانم فاتحهای که شبها قبل از خواب برایش میخوانم، شبیه رفع تکلف است. خجالت میکشم. او 44 سال است که فوت کرده و من که اینهمه دم از مریدش بودن میزنم، خودم هم میدانم که دیگر دعاهایم برایش بی بو و خاصیت است و به درد خودم میخورد! میدانم دیگر خوابش را نمیبینم. یکبار، سالها پیش دیدم با نوههایش در یک باغ بزرگ بازی میکند. صورتش مثل عکسهایش بود، ولی رنجور و بیمار نبود. عصا نداشت. من دورتر ایستاده بودم. نوههایش کوچک بودند. پی بازی دویدند و او ماند. یک عرقگیر سفید تنش بود که بازوان لاغرش را نشان میداد. زیر سایهی درخت تنومندی دراز کشید. دستهایش را زیر سرش گذاشتهبود و لبخندزنان چشمانش را بستهبود. نباید مزاحم استراحتش میشدم. ولی آن تصویر راحت و خوشبخت، سالهاست مطمئنم کرده که حالا جای خیلی خوبی است.
ولی انتظار نداشتم دیشب آن خواب را ببینم. آذر سال 87 که رفت، تا حالا، یک ثانیه هم مرگش باورم نشد. وقتی مقالهام را برای سالمرگش نوشتم هنوز باور نداشتم که او دیگر نیست. ولی توی این 18 ماه، یکبار هم خوابش را ندیدم. چه شد که بعد از این همه مدت به خوابم آمدی، «احمد آقالو»؟
او را در یک تئاتر دیدم. خندهدار است با اینکه مستقیم روبرویمان، روی سن ایستاده بود، انگار با کیفیت دوربینهای تلویزیونی دههی 60 تماشایش میکنم. موهایش را قرمز کردهبود و سیبیل گذاشته بود.من ردیف اول تماشاگران بودم، او بالا را نگاه میکرد و یک تکگویی را اجرا مینمود. دوست داشتم چشمهایم را ببندم و صدایش را گوش کنم، ولی آنوقت بازیش را نمیدیدم. سرم را انداختم پایین. چه کار کنم؟ سرم را بلند کردم. پشت میز و نیمکتهای مدرسهام. یک همکلاسی قدیمی، که هرچه فکر میکنم کیست به یاد نمیآورم کنارم است. با خودم میگویم خجالت هم نمیکشم با قد به این بلندی ردیف اول نشستم. آقالو معلم ریاضیمان است. یک مسئلهی طولانی روی تخته سیاه مینویسد. میزش درست روبروی ماست و صندلیش در نیم متری مقابل من. کت و شلوار مشکی با راهراههای خیلی باریک بفهمینفهمی سفید پوشیده و یک پیراهن کرم. گفت:«یکی بیاد حلش کنه». صورت مسئله را میخوانم. خشکم میزند. گریهام گرفته. به او و رفیقم پشت میکنم و شروع میکنم به گریه. بغلدستیم میترسد. زمزمه میکند که چرا گریه میکنم. میگویم: «من این مسئله رو یه بار، یه سال پیش جلوی خودش حل کردم.» دوباره بلندتر میگوید: «یکی بیاد، ولی از حالا بگما! اشک و زاری و بلد نیستم، نداریم!» اشکم را پاک و دستم را بلند کردم. گفتم: «من». نگاهم میکند. «بیا». میگوید: «تخته رو پاک کن از نو بنویس.». همان مسئله هست. چرا حالا یادم نیست چه بود؟ خطم برایم غریبه است. ادامه میدهد. فقط یادم هست کلمهی «سالم» را نوشتم «سلام». با پشیمانی و تندتند با دست پاک میکنم و درستش را مینویسم. میخندد. مسئله نیمهتمام مانده.
تنها هستم. یک جای کاملاً تاریک. پروژکتور روشن میشود. یک پردهی سفید مقابلمان است. یک فیلم سیاه و سفید فرانسوی که اسمش عبارتی پر از «ژ» و «ق» است، نمایش میدهند. من میدانم قرار بود آقالو در این فیلم بازی کند. پسر جوانی از پشت سرم نزدیک میشود. «خانم مجیدی؟! میشه یه چیزی بپرسم؟» قدبلند و عینکی است. «بفرمایید!». از نور اندک سالن تشخیص میدهم چشمهایش را متفکرانه تنگ کرده و به پرده نگاه میکند. میپرسد: «چرا آقالو شانس بازی تو یه فیلم فرانسوی رو از دست داد؟» میگویم:«شما میدونستید که اون کاملاً به فرانسوی مسلط بود؟» جوان سرش را به تأیید تکان میدهد. ادامه دادم: «و اینم میدونستید که نظرش راجع به خارج رفتن چی بود؟». مکث میکنم. جوان کنجکاو شده. «اینکه ریشههاشو از خاک خودش میبره. برای آقالو، ریشه مهم بود.». جوان به نظرم پوزخند زد. بهنظرش اطمینانم در این جواب مسخره بود، اما من از جوابم مطمئن بودم. روی پرده، بازیگر داشت پشتک و بالانس میزد.
توی یک پژوی مشکی نشستهایم. علیرضا دارد توی یک جادهی باریک در شمال رانندگی میکند. بهش توضیح میدهم: «ببین، من هیچوقت نمیتونم بگم چون فلان بازیگر خارجیه، ممکن نیست کار بازیگر ما رو ندیده باشه. این بازیای که «رابرت نِپِر» (تیبگ سریال «پریزن بریک») تو اون سکانس کرده رو، 20 سال پیش آقالو عیناً انجام داده.» علیرضا نگاهم میکند. لبخند میزند. در ذهنم هست که برای «اون» فیلم «کمال تبریزی» یک نقد بنویسم. اسم «گاهی به آسمان نگاه کن» یادم نمیآید.
دوباره در کلاسیم. آقالو به حل تمرینم مدام ایراد میگیرد. جوابها را پاک میکند و خودش از نو مینویسد. سعی میکنم مؤدب باشم ولی اعصابم کمکم دارد خرد میشود. نباید بروز بدهم. یک جواب دیگر را هم پاک میکند. برمیگردم و نگاهش میکنم و میخواهم توضیح بدهم که چرا با این روش حل کردم. جا میخورم. صورتش بیشاز حد لاغر و استخوانی است. مثل روزهای آخر. نباید بهرویش بیاورم که من میدانم. انگار میخواهم تسلیاش بدهم. میگویم: «ولی احمد جون! باور کن درستهها!» میخندم و دستم را به نرمی و دوستانه پشتش میگذارم. «احمد جون» را با لحن «گلشیفته فراهانی» توی «دربارهی الی» گفتهام. کسی از رفتار به یکباره خودمانیام با آقای معلم اصلاً تعجب نمیکند. ولی، احساس میکنم از پشت کتش دارم به وضوح مهرههای کمرش را لمس میکنم. جرئت ندارم صورتش را نگاه کنم، همانطور که جرئت ندارم دستم را بیندازم پایین. مسئله تمام شده. بچهها دارند کیف و کتابها را جمع میکنند. او بازویم را میگیرد و من را به سمت خلوتتر کلاس میبرد. جدی نگاهم میکند. «باید یه چیزی به دخترم بگم!». میپرسم: «چی؟».
ناگهان با یک نفس بلند و طولانی، انگار که برای زنده ماندن میجنگم، بیدار میشوم. سر جایم مینشینم. با صدای بلند به خودم میگویم: «آقالو مرده فرانک!» و بدون مقاومت شروع میکنم به گریه. اصلاً نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم. در اوج گریهام که خودم را جمع و جور میکنم و خیلی ناگهانی ساکت میشوم. نمیدانم چه مناسبتی داشت، یا چه رسالتی بود، یا او به عمرش یک کلمه فرانسوی حرف زده یا اینکه اصلاً آقالو دختری دارد که افسوس بخورم پیغامش را نشنیده، بیدار شدم. فقط میدانم باید این را بنویسم که تو بخوانی و از تو خواهش کنم برای آرامش او، به هر زبانی که دوست داری دعا کنی. برای همهی کسانی که دوست داریم و در کنارمان نیستند، دعا کنیم!
ایشالا منم یه روز به پست مینویسم اسمش رو میگذارم یک پزشک 🙂
: -)
تحت تاثیر قرار گرفتم.
مرده ها همونجوری هستن که ما میپنداریم.
به دعا و فاتحه که باوری ندارم ولی فکری زیبا میکنم به یادش.
واقعا عالی بود دکترجان
خسته نباشید
با اینکه اعتقاداتم به خواب به شکلی نیست که اکثر آدما دارن ولی نمیشه متنو خوند و دعا نکرد واسه احمد آقالو. چیزی که برام جالبه اینه که بعد از بیدار شدن تصویرت از خوابی که دیدی شفاف بوده. این نشون میده جایگاه احمد رو تو ذهنت. متنت به همون زیبایی متنی هست که واسه رفتن یهویی احمد نوشته بودی
چقدر عجیب
من هر شب خواب می بینم ولی این خواب خیلی عجیب بود
من احمد اقالو رو می شناختم داما اسمشو درست نمی دونستم اما وقتی نوشته رو می خوندم ناخوداگاه فهمیدم منظورت کیه
خدا بیامرزتش
مطلب جالبی بود مرسی در ضمن مرسی بابت معرفی یک همچین وبلاگ خوبی
میشه بگید که ماجرای اون اسمایلی که اول همه پست ها هاست چیه ؟
http://a.imagehost.org/0773/z.png
تعداد لایکهای گوگل ریدر را نشون میده.
احمد آقالو واقعا یکی از بهترین بازیگران ما بودند . من هم خواب زیاد می بینم و به خواب هام اعتقاد دارم.بیشتر وقت ها خواب هام تو واقعیت اتفاق افتاده .
چه خواب قشنگی…به نظرم میتونه یه فیلمنامه قوی از آب در بیاد.
قدرت بیان شما و تصویر کردن خوابتون به این صورت واقعا قابل ستایشه…
خیلی قشنگ نوشتی.دلم براش تنگ شد.دلم برا اون سریال دهه فجرش تنگ شد که هتل دار بود .1 مرد تک.آخ که چه زیبا بود این سریال.خیلی دوسش داشتم.یعنی حالا آرامش داره؟