دیالوگ – ایستگاه آخر
فرانک مجیدی:
سوفیا (هلن میرن): تو یه لحظه هم فریبم نمیدی! دقیقاً میدونم چه کار داری میکنی!
[به سمت چرتکوو (پل جیاماتی) میرود] میخوام وصیتنامه رو ببینم! این در محضر خداوند، حق من بعنوان همسرشه!
چرتکوو: تو از چی میترسی؟!
سوفیا: تو، از تو میترسم!
چرتکوو: مطبوعات تشنهی خونند سوفیا و آرزو داشتم که بتونم ویرانت کنم، تو داری آسونش میکنی!
سوفیا [فریادزنان]: هر چی دلت میخواد بهشون بگو! ادامه بده، ویرانمون کن!
چرتکوو [متقابلاً داد میکشد]: من احترام زیادی برای لئو نیکولایوویچ قائلم! خیلی خوششانسی! [به سمت در اتاق میرود]
سوفیا: چرا شوهرم نمیتونه اون چیزی که هستی رو ببینه؟!
چرتکوو [با فریادی بلندتر]: اگه یه زن مثل تو داشتم، حتماً مخم رو میترکوندم [آمادهی خروج از در، دوباره رو به سوفیا، با لبخندی نیشدار] یا میرفتم آمریکا!!! [در را میکوبد]
[سوفیا و والنتین سر میز شام هستند و به یک صفحهی اپرا گوش میدهند] والنتین: امیدوارم حالتون بهتر باشه!
سوفیا [لبخند میزند]: اپرا دوست داری؟
والنتین: بله! [مکثی میکند] من دربارهی همهچیز، خیلی متأسفم!
سوفیا [لبخند میزند و به فکر فرو میرود]: آواز خیلی زیباییه. دربارهی زنی هست که مردی رو که دوست داشت، رهاش میکنه. همه این آواز رو خیلی تأثیرگذار میدونن… البته توی اپرا!
[تولستوی وارد میشود و سوفیا بهگرمی لبخند میزند] تولستوی: زندگیمون دیگه داره غیر قابل تحمل میشه!
[والنتین بلند میشود که برود] سوفیا: بشین والنتین!
والنتین: واقعاً توی تلیاتنکی منتظرم هستن.
سوفیا: نه نه نه، خواهش میکنم بشین. از شامت لذت ببر، این فقط یه دعوای سادهی زن و شوهریه!
تولستوی [خطاب به سوفیا]: من هیچوقت از دوستداشتنت دست بر نداشتم.
سوفیا: البته!
تولستوی: ولی خدا میدونه تو آسونش نمیکنی!
[والنتین با نگرانی صحنه را میپاید] سوفیا: چرا باید آسونش کنم؟ من کار زندگی تو هستم، تو هم کار زندگی من هستی! این یعنی عشق!
والنتین: من باید برم!
تولستوی: نه، بشین! آها، پس، پس عشق اینه؟! این متعجبت نمیکنه پسر؟
والنتین: فکر میکردم یه مورد جزئی باشه ولی… [مثل تمام مواقعی که هیجانزده می شود، عطسه میکند]
تولستوی و سوفیا: عافیت باشه!
تولستوی: ولی بههر حال، حق با این بچهست! اگه نمیتونیم یه زندگی آروم و معمولی داشتهباشیم، نمیتونم کار کنم و آرامش داشتهباشم. من باید برم!
سوفیا: بری؟!
تولستوی [داد میزند]: پیش چرتکوو نه، اما باید برم.
سوفیا [او هم داد میزند]: کجا بری؟
تولستوی: دوشن (پزشک خانوادگی) میگه تو بالاخره من رو میکشی!
سوفیا [بلند میشود و فریاد میزند و بشقابش را به گوشهای پرت میکند]: پس برو! هر جا دوست داری برو! [در طول میز حرکت می کند و بشقابها را میشکند و داد میزند، والنتین گوشهای پناه گرفته!] هر جا دوست داری برو! ازت متنفرم! از چیزی که بهش تبدیل شدی متنفرم! [تولستوی جا خورده، سوفیا وانمود میکند قلبش تیر میکشد]
سوفیا (هلن میرن) به همسرش، لئو تولستوی (کریستوفر پالمر) [تولستوی در لحظات پایانی زندگی است و بیرمق روی تخت ایستگاه افتاده]: اگر هم حرف نزنی، صدات رو میشنوم! من رو دوست داری لووشکا؟ [تولستوی بهسختی روی بستر بیماری، سرش را تکان میدهد] من هیچوقت از دوست داشتنت دست بر نداشتم پرندهی کوچکم! و تو هم هیچوقت دست بر نمیداری؟ نه، هیچوقت! دیگه هرگز ترکم نمیکنی؟ نه، هیچوقت! خوبه! خوبه! بیا بریم خونه!
پن: صدمین سالمرگ تولستوی هم رسید. برای تمام رمانها و آثار ارزشمندش، او در قلب یک جهان، زنده و نامیرا میماند.
ممنون از اینکه قسمتی از دیالوگ ایستگاه آخر را گزاشتید. فراموش کرده بودم که ببینمش حالا هر طور شده گیرش میارم و می بینمش.
شاد باشید
من عاشق این بخش دیالوگهاتونم
مرسیی
مراحل کامل فیلمنامه نویسی باذکر نمونه
من عاشق این بخش دیالوگهاتونم