داستان علمی – تخیلی – قانون اول روبوتیک
از این هفته سعی میکنم هر هفته روزهای جمعه یک داستان کوتاه علمی-تخیلی برایتان در یک پزشک بگذارم.
داستانی که میخوانید از شماره آذر 65 مجله دانشمند انتخاب شده است و تصور میکنم پیش از این در اینترنت (لااقل به صورت متن) قرار داده نشده بود.
قانون اول روبوتیک
نویسنده : آیزاک آسیموف
ترجه و تلخیص : م .کاشیگر
میک داناوان نگاهی به لیوان خالی نوشابه خود انداخت، احساسکرد حوصلهاش پاک سر رفته و با این عزم که هرچه دیگران تاکنون گفتهاند و او شنیده است، کافی است، فریادکشید: «اگر بنا بهطرح مسئله روبوتهای غیرعادی باشد، من یکیهم حرفی ندارم: من خودم به شخصه از قضیه یک روبوت خبردارم که قانوناول را نقضکرد.»
ولی ازآنجا کهچنین امری اصولا ناممکن بود، ناگهان همه ساکت شدند و همه توجهها به داناوان معطوف شد.
داناوان از اینکه چنین حرفی زده بود فوری پشیمان شد و سعی کرد که موضوع صحبت را عوض کند.گفت: «راستی دیروز قضیه جالبیشنیدم…»
مک فرلین که روی صندلی بغلدست داناوان نشسته بود به میانحرف او دوید و گفت: «پس شما از قضیه روبوتی خبردارید که به جان یک انسان آسیب رسانده؟ چون نقض قانون اول به این معنا نیست. این را خودتان هم خوب میدانید…»
داناوان گفت:«بله به نوعی به جان یک انسان آسیب رسانید. البته من منظورم این بود که قضیهای دراین باره شنیدهام وگرنه که…»
مکفرلین گفت: «خب، قضیه را برای ما هم تعریف کنید.»
حاضران لیوانهای نوشیدنی خود را با سروصدا روی میز گذاشتند. داناوان پس از اندکی تأمل گفت: «قضیه به دهسال پیش برمیگردد، حوالی سال 2025 ما روی تیتان بودیم و برایمان سهروبوت فرستاده بودند که مخصوص شرایط تیتان ساخته شده بودند.
این سهروبوت اولین نمونه از روبوتهای ام.ای بودند. به همین دلیل هم ما اسمشان را گذاشتهبودیم «اِما1»، « اِما2» و « اِما3».
داناوان از سخن بازماند و نوشیدنی دیگری سفارش داد. مک فرلین گفت: «من بیشتر از نصف عمرم را صرف روبوتیک کردهام، اما تا به حال نشنیده بودم روبوتهای ام.ای به صورت سری هم تولید شدهباشند.»
– علتش معلوم است . آخر بعد از آن قضیه که…دارم تعریف میکنم،تولیدشان تعطیل شد. شما چیزی یادتان نمیآید؟
– نه.
– ما روبوتها را فوری به کار گرفتیم . تا آن زمان، پایگاه در تمام مدت فصل توفانها، بیمصرف بود. یعنی حدود 24 درصد مدتگردش تیتان بهدور زحل. وقتی برف میگرفت نمیشد پایگاه را از صدمتری دید. قطبنما هم فایدهای نداشت چون تیتان فاقد کوچکترین میدان مغناطیسی است.
«از قضا حسن روبوتهای ام.ای در این بود که به دستگاههای ارتعاشیاب کاملا” جدیدی مجهز بودند که به آنها اجازه میداد تا بهرغم همه موانع، راست به طرف پایگاه بروند. بدینسان کارهای استخراج معادن را میتوانستیم در تمام مدت گردش تیتان به دور زحل، دنبال کنیم.»
داناوان که دید مک فرلین میخواهد چیزی بگوید گفت: «نه مک چیزی نگویید،تولید این ارتعاشیابها هم قطعشد، شما هم به این دلیل چیزی درباره آنها نشنیدهاید.»
به هر تقدیر، در تمام طول فصل اول توفانها کارهای معدن خوب پیش میرفت. اما فصل آرامش که شروع شد مسخره بازیهای «اِما2»هم شروع شد. هر دم میرفت و خودش را جایی قایم میکرد و بعد باید کلی نازش را میکشیدیم تا از مخفیگاهش بیرون بیاید. بالاخره هم یک روز «اِما 2» از پایگاه خارج شد و دیگر برنگشت . ما به این نتیجهرسیدیم که حتما” در ساختمانش اشکالی وجود دارد و کار را با دو روبوت دیگر ادامه دادیم . اما به هر حال نیروی کارمان کم بود و به همین دلیل وقتی در اواخر فصل آرامش، بنا شد کسی به معدن برود، من داوطلب شدم و بدون روبوتها راه افتادم . ظاهرا”هیچ خطری تهدیدم نمیکرد، چون تا شروع توفانها دو روزی باقی مانده بود و من به هرحال کمتر از24 ساعت دیگر برمیگشتم.
داشتم برمیگشتم که ناگهان باد وزیدن گرفت و هوا تیره شد . هنوز پانزده کیلومتری با پایگاه فاصله داشتم . فوری هواپیمای تکنفرهام فرودآورد تا توفان آن را درهم نشکند و شروعکردم به طرف پایگاه دویدن. نیروی ثقل در تیتان آنقدر کم است که پانزده کیلومتر دویدن کسی را از پا درنمیآورد. اما تمام مسئله من اینبود که آیا خواهم توانست مسیرم را درخط مستقیم دنبالکنم یا نه؟ از بابت کمبود هوا نگرانینداشتم چون ذخیره هوایم کافی بود، از سرما هم نمیترسیدم . چون دستگاه گرمکننده لباسفضاییام خوب کار میکرد اما به هر حال پانزده کیلومتر راهپیمایی در زیر توفان تیتان شوخی نبود.
لذا وقتی برف آنچنان تند باریدن گرفت که منظره سراسر به غروبی شبحآسا بدل شد، وقتی زحل از نظر گمشد و حتی از خورشید نیز به جز هالهای رنگ پریده چیزی برجای نماند، ناچار پشت بهباد ایستادم.
ناگهان چشمم به چیزسیاه کوچکی افتاد. آن را به زحمت میدیدم، ولی فوری فهمیدم اینچیز چیست: سگتوفان، یکی از درندهترین جانورانی که در جهان وجود دارد . اگر به من حمله میکرد، لباس فضاییام فوری پاره میشد. تیرگی هم آنچنان بود که امکان نشانهگیری دقیق وجود نداشت. کافیبود تیر اولم خطا برود، حسابم پاک بود.
آرامآرام عقب نشستم و جانور دنبالم افتاد. هرلحظه به من نزدیکتر میشد و من ناچار، و در حالی که زیرلب دعا میکردم تیرم خطا نرود، تپانچهام را درآوردم و آماده شلیک شدم. درست در این لحظه سایه بزرگی بالای سرم ظاهر شد و من از شادی فریاد کشیدم: ”اِما 2 ” بود، همان روبات ام.ای گمشده. بی آن که در فکر علت ناپدید شدن او از پایگاه و پیدایش ناگهانیاش در این نقطه باشم، فریاد کشیدم : «اِما، فوری این سگ توفان را بگیر و بعدش هم مرا به پایگاه برگردان.»
ولی”اِما” چنان نگاهم کرد که انگار حرفم را نمیفهمید و فریادکشید: «ارباب، شلیک نکن! شلیک نکن ارباب!»
آنگاه فوری به طرف سگ توفان دوید .
من دوباره فریاد کشیدم: «اِما، این سگ کثیف را بگیر!»
“اِما” البته سگ را گرفت، ولی به جای آن که بایستد، به دویدن ادامه داد و از نظرم گم شد. آن چنان فریاد میکشیدم که صدایم بند آمده بود، اما هر کاری کردم “اِما” بر نگشت. بله، او به رغم آن که ممکن بود توفان مرا بکشد، تنهایم گذاشته بود و رفته بود.»
داناوان از سخن بازایستاد، حالت متأثری به چهره داد و افزود: «البته همه شما از قانوناول روبوتیک اطلاع دارید: یک روبوت نمیتواند به یک انسان آسیب برساند یا با منفعل ماندن بگذارد موجودی انسانی درخطر بیفتد، حال آنکه ”اِما” مرا به حالخودم گذاشت و با آن سگ توفان گریخت. این کارش نقض قانون اول بود.
البته من شانس آوردم و جانسالم بهدر بردم. نیم ساعت بعد توفان قطع شده بود، توفانی که من درآن گیر کرده بودم، جز توفانی کوتاهمدت و زودرس نبود که هر از گاهی پیش میآید. فوری به پایگاه برگشتم و روز بعد فصل توفان شروع شد.
“اِما2″ دو ساعت بعد از من به پایگاه بازگشت و ما بالاخره مسئله را روشن کردیم و روبوتهای ام. ای را بی درنگ از بازار خارجکردند.»
مکفرلین پرسید: «خب،توضیح اینمسئله چهبود؟»
داناوان با حالتی جدی به او خیرهشد و گفت: «حقیقتش را بخواهید من واقعا” در آن لحظه در خطر مرگ قرارداشتم اما برای آن روبوت چیزی وجود داشت که از جان من و از قانوناول روبوتیک خیلی مهمتر بود. یادتان که میآید، این روبوت اندکی پیش ازآنکه ناپدید شود میرفت و در گوشههای خلوت قایم میشد، انگار منتظر بود اتفاقی به خصوص روی دهد،یک اتفاق خیلی خاص، بالاخره آن اتفاق افتاد.»
داناوان با درد نگاهی به سقف انداخت و گفتهاش را بهپایان برد:
«آن سگتوفان یک سگتوفان نبود. وقتی”اِما 2″ آن جانور را بهپایگاه آورد ما اسم او را گذاشتیم ”اِما 2″ میبایست از او در برابر تهدید تپانچه من حمایت کند. مگر قانون، گیریم این قانون، قانوناول روبوتیک باشد، قدرتی در مقابل عشق مادری دارد؟»
این نوشتهها را هم بخوانید
ممنون آقای دکتر! این داستانو خیلی وقت پیش تو یه کتاب دیگه که چند تا از داستای آسیموف رو داشت٬ خونده بودم! خاطرهها زنده شد با این داستان! ممنون! از ایدهی داستانهای جمعه به شدت استقبال میکنم!
بسیار عالی
متفاوت ترین کار آسیموف که تا حالا خونده بودم تا حدی که اول باور نکردم کار آسیموفه:)
http://en.wikipedia.org/wiki/First_Law
هه
جالب بود، ممنون :)
همینطور ادامه بدید، من یکی که هر هفته منتظر هستم
پایان داستان بسیار شبیه به داستانی بود شما در روز ۱۳ فروردین( به قلم خود شما) به اشتراک گذاشتین هر دو بسیار عالی بودن متشکرم
متشکر آقای مجیدی راستش من تا به حال مجله ی دانشمند را نخوانده بودم ولی الان مجاب شدم که حتما چند شماره از آن را بخوانم.
البته سالهای طلایی دانشمند در دهه شصت، مدتی است سپری شده. ما خیلی منتظر هستیم تحولی صورت بگیره ، اما اون کادر ارزشمند اون سالها دیگه مجددا جمع نخواهند شد.
ببخشید یک سوال داشتم.
این مطالب حق تالیف ندارند؟ یا اینکه حق تالیف آنها بصورتی هست که بتوان آنها را در یک وبلاگ منتشر کرد؟
مرسی چه داستان خوب و روانی. داستانهای دیگه ای هم دارد؟؟
داستانهای دیگر هم مرتب منتشر میشوند، جمعهها به یک پزشک مراجعه کنید.
خیلی ممنون واقعا زیبا بود .
واقعا ممنونم از وبلاگ قشنگتون…
همه ی مطالبش بی نهایت خواندنی وقشنگه…
درود بر شما که یکی از بهترین وبلاگ های فارسی را دارید. من از خوانندگان پر و پاقرص ماهنامه دانشمند بودم و داستان های ایزاک اسیموف. یک مصاحبه از او هم بود که می گفت از ارتفاع می ترسد و … خیلی قشنگ بود ان را هم دارید؟
اخرین پست من از نیویورک تایمز است. مطلبی از شاعری که از کره شمالی فرار کرده و حالا در لندن است. موفق باشید
یادش بخیر . این اسم م.کاشیگر هم نمیدونم به چه دلیلی برام خیلی جالب بود!!
یه داستان داشت به اسم غفلت موجب پیروزی است اولین علمی تخیلی ای بود که خوندم و عامل اصلی علاقه من به این سبک داستان شد.
روح آسیموف شاد . و یاد دانشمند اون سالها به خیر( حیف از این مجله ای که امروزه به اسم دانشمند منتشر میشه بعد از دوران سردبیری آفای میرزایی رسما مجله به نابودی کشیده شد.)
یادش بخیر؛مجله دانشمند به سردبیری آقایان علی میرزایی و توفیق حیدرزاده بودند؛ بعد بنیاد شهید استقلال این گروه را گرفت و سردبیریش را داد به دکتر احمد فرمد که از اساتید “متعهد” فیزیک در دانشگاه شهیدبهشتی بود. ایشان هم بطور خیلی شیکیک ساختار زیبا که به دستشان سپرده شده بود را به ویرانهای مبدل کردند…
خیلی خیلی لذت بردم… ممنونم دکتر جان
با سلام
بسیار عالی بود.من ماهنامه ی دانشمند رو در دهه های مختلف دیدم و تعداد خیلی کمیشون رو هم دارم.با شما موافقم که دوران طلایی دانشمند به سال ها پیش بر می گردد.من حتی دانشمندهای قبل از انقلاب رو هم دیدم و از کیفیت مطالبشون متعجب شدم. داستان های یون تیخی از ری برادبری در اون ماهنامه ها فوق العاده بود. ماهنامه اطلاعات علمی هم گذشته ی وزینی داشته و اونا هم داستان های زیبایی رو چاپ می کردن. از مجلات قدیمی یادی هم از گنجینه کنک که هر چند داستان چاپ نمی کرد اما فوق العاده علمی و جاب بود. الان سالهاست که چاپ نمی شه.
خوش باشی و سبز.
سلام
« … نیروی ثقل در تیتان آنقدر کم است که پانزده کیلومتر دویدن کسی را از پا درنمیآورد …»
نکته این است که قانونهای فیزیک حتا در تیتان هم صدق میکنند. از جمله این قانون (دوم نیوتن) که برای شتابانیدن (شتاب دادن) یک جرم به مقدار حاصلضرب جرم در بردار شتاب نیرو نیاز است. ضرب این مقدار نیرو (گیریم بردار نیرو ثابت باشد) در مسافت (مسافت از مکان فرود در داستان تا پایگاه) برابر با کار انجام شده یا مقدار انرژی لازم برای دویدن شخصیتِ داستان است که نابسته از ثابت گرانش تایتان است.
خب، چون کسی چیزی نگفت (ننوشت) خودم نوشتم. خواندن اینگونه داستانها چیزی بر دانش آدم نمیافزاید!
یه خوانندهی بدخواب بیکار در ساعت ده و نیم شب
به تخیل آدم که می افزاید
و البته به ایمان هر چه بیشترش به مهر مادری!
آکادمی فانتزی سال 85 این داستان رو ترجمه کرده بود ؛ با عنوان قانون اول.
این لینک لیست همه ی داستان های آسیموف ترجمه شده توسط این وبگاه است.
http://fantasy.ir/fantasy/index.php?option=com_flexicontent&view=items&cid=20%3Aarchive&id=318%3Afirst-law&Itemid=90
khaily nice boooood
ازونجایی که به داستان خیلی علاقه دارم ذخیرش کردم تا بعد سر فرصت بخونم