مروری بر داستان کوتاهی که به مناسبت هفت سالگی «یک پزشک»، تقدیم شما کرده بودیم: داستان کوتاه «میراثهای گسسته»

داستان کوتاهی که در پایین میخوانید نوشته من است و به مناسبت هفت سالگی سایت یک پزشک، تقدیم شده بود:
میراثهای گسسته
نوشته علیرضا مجیدی
پاول و مارتین: مثل همیشه توصیه «مارتین» فایدهای نداشت و پاول باز هم ترجیح داده بود به سبک خود لباس بر تن کند، تفاوت چشمگیر پوشش این دو همکار قدیمی، باعث میشد همه متوجه آنها بشوند و این چیزی نبود که مارتین اصلا طالبش باشد.
مارتین لباس دلخواهش را پوشیده بود: کت و شلوار سفید و کراوات کرم و به دقت اصلاح کرده بود، اما پاول با سر و روی ژولیده، شلوار جین و تیشرتی با عکس یک خواننده زن تازه به دوران رسیده اروپای شرقی پوشیده بود، خوانندهای که مارتین نمیشناخت، اما میتوانست با استفاده از یکی از اپلیکیشنهای موبایلش به سرعت شناساییاش کند، اما اصلا دوست نداشت توان مغزیاش را صرف چیزهای بیاهمیت کند.
فرودگاه «شارل دو گل» مثل همیشه شلوغ بود، شش و نیم ساعت سفر پیش روی آنها بود، زمان طولانیای که مارتین آن را میتوانست به تنهایی با وبگردی و دیدن ویدئوهای یوتیوب و خواندن ایبوکهایش بگذارند، اما پاول در این مدت مجبور بود مدام صحبت کند و همه خاطرات مشترکشان را جستجو کند تا چیزی برای صحبت کردن پیدا کند، کارهایی که باعث بر هم خوردن تمرکز مارتین میشد.
از گیت پروازی عبور کردند و سوار هواپیمای عازم «ریو» شدند. هنوز پنج دقیقه از برخاستن هواپیما نگذشته بود که پاول به حرف آمد:
– میذاری یه کم آیپد جدیدت رو ببینم، باهاش ویدئوی سهبعدی ببینم؟
– الان دارم یه مطلبی میخونم.
– در مورد چی؟
– چی کار داری؟ در مورد سیروز کبدی!
– هوم! چی چی؟ دکتر شدی؟ نمیدونم چرا به محض اینکه رئیس بهت کاری میده، اصرار داری از همه چیزش سر دربیاری، کارمون راحتتر از اینهاست، همه چیز هماهنگ شده، به علاوه توی کار ما بیشتر اوقات هر چی کمتر بدونی، بهتره.
تازه نمیدونم تو که این همه کنجکاوی، چرا نمیدی کمی ویدئوهای این بابا را ببینیم.
– اون ویدئوهای رنگ و رو رفته به درد تو نمیخوره. «سهبعدی» هم نیستن!
– خودم میدونم. قبلا هم دیدم، میخوام با هم ببینیم تا واسه خودت ثابت بشه، فوتبال یعنی چی.
– باشه! باشه! کُشتی من رو.
و با هم مشغول دیدن ویدئوهای «پرنده گریخته از بهشت» شدند (+ و + و +)، بهترین گوش راست تاریخ فوتبال جهان: گارینشا!
– کاش ویدئوها کیفیت بهتری داشت.
– اوه انتظاری نداری که ۶۰ سال پیش، توی فینال جام جهانی ۱۹۵۸، با کیفیت hd و سهبعدی فیلمبرداری کرده باشن. همین هم غنیمته.
– میدونم، ولی ای کاش اون موقع از این دستگاهها داشتن، تکنیکشون توی استادیومهای فعلی و سیستمهای ضبط و پخش فعلی، جلوه خیلی بهتری داشت.
و با هم مشغول دیدن ویدئوهای گارینشا شدند، دریبلها و فرارهای انفجاری او را دیدند و صحنههایی که او استادیوم را مبدل به سیرک میکرد و با تکنیک ناباش، غرور مدافعان حریف را جریحهدار میکرد.
– مارتین! ما کار عجیب و غریب زیاد کردیم، نمیدونی چرا رئیس تازگیا علاقهمند شده در مورد فوتبالیستای قدیمی بیشتر بدونه؟ دائم داره مدرک در موردشون جمع کنه.
– چه میدونم، شاید میخواد روی مخ این بازیکنای نازپرورده جدید کار کنه، یه جوری روانکاویشون کنه تا بیشتر تلاش کنن یا به سرنوشت بعضی از این ورزشکارای قدیمی دچار نشن.
– هوم! نشد دیگه! همیشه منو دست کم میگیری. این نمونه که قراره تحویل بگیریم، این وسط چه کاره است؟ نمونه مخ طرفه؟
– همیشه عجولی، تازه به قول خودت هر چی کمتر بدونیم بهتره.
ریو
پاول و مارتین، بعد از صرف صبحانه در هتل «آرنا کوپاکابانا» راهی بیمارستان Samaritano شدند.
دکتر «دبورا دورو» را در کلینیک دیدند. قرار بود که مارتین با شکایت موهوم سیاه شدن مدفوع به دنبال مصرف یک دوره مسکن به صورت خودسرانه به نزد او برود، قراری که از قبل گذاشته بود.
دکتر دورو یه زن تنومند سیهچرده بود، تا مارتین را دید، چشمانش برق زد و سعی کرد هیجانش را مخفی کند. بعد از یک معاینه سرسری و نوشتن یک سری آزمایش، قرار را برای ساعت ۴ عصر گذاشتند.
ساعت ۴ عصر، مقابل درب جانبی بیمارستان، پاول اطراف را میپایید و مارتین سرانجام بسته را دریافت کرد، بستهای که باید به سلامت به یک پژوهشکده تحقیقاتی در فرانسه برده میشد.
رئیس تاسورینچی
یکی دو سالی بود که امپراتوری تاسورینچی، شکوه سابق را نداشت. روزنامهها و شبکههای ماهوارهای خصوصیاش مثل سابق مشتری نداشتند، رکود دامنهدار اقتصادی، به سختی آزارش میداد. حتی برخلاف سابق، آیندهبینیاش هم خدشهدار شده بود و نمیتوانست مثل سابق روی یک نوجوان آفریقایی یا آمریکای جنوبی انگشت بگذارد، سه چهار سالی در مدرسههای فوتبالش الماسوار تراشش بدهد و با قیمتهای میلیونی تحویل باشگاههای ثروتمند اروپایی بدهد. اما هر چقدر تجارتهای روزمینی تاسورینچی زیانده شده بودند، تجارتهای پشتپرده او رونق گرفته بودند و زیان را جبران میکردند. اما حرص و طمع «پیرمرد خوشتیپ» نمیگذاشت او به کم، قناعت کند، او از دیدن نامش در نشریات تابلویید اروپا لذت میبرد، به اوج میرفت وقتی که در کنار بزرگترین رؤسای باشگاهها مینشست یا وقتی نظارهگر مسابقهای میشد و همه بازیکنان برای ثابت کردن خود و به رخ کشیدنهای تواناییهایشان به او، دو برابر مواقع عادی عرق میریختند. او کاری نداشت که بعضیها به او «طاعون فوتبال» میگویند، شهرت برای او مهمتر از این حرفها بود و برای حفظ این شهرت از هیچ کاری ابا نداشت.
درست به همین خاطر بود که وقتی فکر جنونآمیزی بعد از یک بدمستیهای او به سرش خطور کرد، کسی این فکر را هذیانی تلقی نکرد:
– میخوام میانبر بزنم، میخوام هر سال یه تیم رؤیایی برای فروش داشته باشم، میخوام تا آخرین سنت این باشگاههای چاق و پرمدعای اروپایی را ببلعم، میخوام …
«کدی» Cady دختر ۱۵ ساله زیبایی بود، استعداد او در موسیقی همه را شگفتزده میکرد، او تنها دختر یک میلیاردر مقیم لندن بود، اما مدتی بود که او شوق و سختکوشی سابق را در دنبال کردن تمرینات موسیقی خود نداشت.
همه چیز از زمانی شروع شده بود که برنده یک جایزه پیانونوازی شده بود، روز بعد سر کلاس درس، لای یکی از کتابهایش او بریده یک روزنامه قدیمی را پیدا کرد، چیزی که روال زندگی او را به هم ریخت: در «دیلی میل» عکسی از مادر او در لباس سیاه در یک مراسم چاپ شده بود، نوشته شده بود که این مانکن سابق، عزاردار از دست دادن دخترش در یک حادثه تصادف رانندگی است.
پدر و مادرش هیچ وقت به او چیزی در مورد یک خواهر فوتشده نگفته بودند.
مادرش یک زمانی سلبریتی مشهوری بود و او عادت داشت که هر چند وقت یک بار با شیطنت یکی از همکلاسیهایش، عکسی دیدهنشده از مادر را روی دیوار کلاس یک در کمدش پیدا کند، اما او به این چیزها عادت کرده بود و با خندهای از کنار آنها میگذشت، اما این دفعه قضیه فرق میکرد.
وقتی به خانه برگشت، روی تخت لم داد و فوری مشغول جستجو شد، نتیجه جستجوها او را به اسم یک پزشک متخصص باروری رساند: دکتر پانایوتیس زاوُس.
کدی، نشانه مطلب دکتر زاوس را پیدا کرد، کار مهمی با او داشت.
عصر روز بعد، او عازم کلینیک شد تا وقت ملاقاتی با دکتر پیدا کند. منشی جوان نگاه کنجکاوانهای به او انداخت.
– نزدیکترین وقتی که میتونم به شما بدم، حدود یک ماه بعده. مطمئنین فقط میخواین دکتر زاوس ویزیتتون کنن.
– خیلی دیر هست. دکتر یه جورایی منو میشناسن. مطمئنم اگه منو ببینن، یه وقتی برای من میگذارن.
منشی با تحکم گفت: تصور نمیکنم! دکتر سرشون شلوغتر از این حرفهاست، خانم! با این همه، میتونین فردا دوباره با من تماس بگیرین، این کارتو بگیرین.
عصر فردا، کدی دوباره تماس گرفت، صدای منشی پشت خط با دیروز به کلی فرق کرده بود:
– نه! دکتر نمیتونن زودتر شما را ببینن. یعنی فعلا هیچ کسی را نمیتونن ببینن. دکتر ناپدید شده. پلیس داره تحقیق میکنه.
خواب و خیال رئیس تاسورینچی، متهورانه بود، تاسورینچی، دیگر مزرعههای فوتبال و سیستم دلالی بازیکن ناکارآمدش را نمیخواست، او به جای مزرعههای فوتبال، گلخانههای فوتبال میخواست. او داشت در ذهن، همه نوابغی را مجسم میکرد که در چند دهه اخیر، نشکفته، پژمرده شدهاند.
در خواب آشفتهاش او تعدادی از نوابغ ناکام فوتبال را دیده بود، ورزشکارهای ناشناختهای که به هر دلیل خواه به خاطر مصدومیت، شرایط بد محل زندگی یا سبک زندگی اشتباهشان در فوتبال به جایی نرسیده بودند، او آنها را جوان و سر حال مجسم کرده بود، او خود را در حال سان دیدن از آنها در کنار زمین فوتبال دیده بود.
روز بعد از کتابدارش خواسته بود که کلیدواژه عجیبی را در اینترنت برایش جستجو کند و به کسی در این مورد حرفی نزند.
ظاهر امر این بود که پژوهشهای مربوط به «کلون کردن انسان» با تصویب قوانین و سیستمهای نظارتی سختگیرانه، مدتها متوقف شده است، اما بازوهای علمی و جمعآوری خبر امپراتوری تاسورینچی به کار افتاده بودند تا ببینند چه کار میشود کرد.
آنها نخست پروفسور لی جیانیوان چینی را پیدا کردند که تحقیقاتی در مورد کلون کردن انسان انجام داده بود، اما به زودی نظرشان متوجه یک متخصص باروری به نام پانایوتیس زاوُس شد، سال ۲۰۰۹ اخباری که در مورد او منتشر شده بود، بسیار جنجالی شده بود. او ادعا کرده بود که ۱۴ جنین را کلون کرده و ۱۱ تا از آنها را به رحم ۴ زن منتقل کرده است.
از روی این ماجرا فیلم مستندی هم در همین زمان ساخته شده بود، این کار در یک کشور خاورمیانهای، در یک آزمایشگاه سری انجام شده بود، در آن زمان ادعا شده بود که هیچ یک از این حاملگیها منجر به تولد نوزاد نشده بود. بعضیها هم ادعاهای او را پوج و فغیرواقعی میدانستند.
دکتر زاوس، در مقابل این منتقدان میگفت که کار او به بسیاری از زوجهای نازا کمک خواهد کرد و او مصر بود همان روندی را که منجر به اولد «دالی» -نخستین گوسفند کلونشده- در سال ۱۹۹۶ بود، این بار در مورد انسان انجام بدهد، او میگفت که برای تولد دالی ۲۷۷ تلاش مختلف انجام شد و برای کلون کردن انسان هم باید با فراغ بال، امکام انجام آزمایشات مختلف را داشت.
در این میان شایعاتی هم به گوش میخورد، اینکه او یک دختربچه را که در یک حادثه رانندگی در سال ۲۰۰۲ مرده بود، کلون کرده است، در آن زمان گفته میشد که تعدادی از سلولهای خونی او را در منجمد کرده است و آنها را به سلولهای تخم یک گاو تزریق کرده است.
تابستان داغ سال ۲۰۳۸ غیرقابل تحمل شده بود و برای «مت کالینز» این روزها سر و کله زدن با «نیک»؛ غیرقابل تحملتر.
معلوم نبود که چرا رئیس، نیک را با پای چپ پیچخوردهاش و پای راست خمیدهاش از نوجوانی به دست او سپرده بود. در میان این همه بازیکن بااستعداد که میشد در مدارس گلچین کرد، از چند سال پیش گروهی ناهمگون از نوجوانهایی با ملیتهای مختلف و اسامی عجیب و غریب به او سپرده شده بودند، نیک در بین آنها با آن سر و وضع عجیباش انگشتنما بود.
قضیه این نبود که او استعدادی در فوتبال نداشت، قضیه این بود که او اصلا علاقهای به فوتبال نشان نمیداد، در واقع او برای هر کاری فرصت داشت جز فوتبال.
از هماتاقیاش خواسته بود که جاسوسیاش را بکند و ببیند، مشکل نیک چیست. هماتاقیاش گفته بود که او بیشتر وقتها سرش به اینترنت گرم است و چند ماهی است که عضو یک شبکه تهیه فیلم هولوگرامی شده و مدام مشغول ارسال ویدئو به این سایت است، تبلت او هر پر بود از ایبوکهای تاریخ سینما و فن بازیگری.
رئیس از او نتیجه میخواست، اما هیچ راهی به نظرش نمیرسید که در «نیک» انگیزه تزریق کند. باید زودتر ناکامیاش را گزارش میداد، چون گزارش ندادن ناکامی به مراتب عواقب بدتری از بیخبر گذاشتن رئیس داشت.
– موضوع خیلی ساده است، نمیدانم چرا کسی به شما نگفته بود.
تاسورینچی در هشتاد سالگی، هنوز چهره پرابهتی داشت و روانشناس، خیلی زود متوجه شد چرا کسی نمیتوانسته به پیرمرد حرفی خلاف میلیش را بگوید.
– شما همه چیز را مهیا کرده بودین، اما خوب، همه چیز قابل پیشبنی نبود، خیلی دیر از من کمک خواستین.
. بله! درسته که از لحاظ ظاهر اون دقیقا شبیه گارینشا شده، مهرههاش دفرمه است و پای راستش کمانیه و پای چپش چند سانتیمتر کوتاهتر از اون یکی هست.
اما اگر نگاهی به بیوگرافیش میانداختین متوجه میشدین که پدرش یه دائمالخمر بود و مدام توی دستش عرق نیشکر بود، شما تصور میکردین اگه یک شرایط ایدهآل را برای کلوناش درست کنین، یه ستاره بزرگتر و سر به راهتری درست میکنین، غاقل از اینکه گارینشادقیقا زیر فشار همون وضعیت فیزیکی و خانوادگی توی محیط فرهنگی برزیل اون سالها بود که رشد پیدا کرده بود، اون جز دویدن در زمینهای خاکی بوتافوگو، مفری نداشت.
در واقع فوتبال برای اون یه مسکن بود، اینجا توی این مدرسههای شیک فوتبال، چطور میخواستین از یک نفر با محدودیتهای فیزیکی، بدون انگیزههای قوی روحی یه ستاره درست کنین؟
البته این طوری که تربیتاش کردین و براش شرایط را فراهم کردین، حتما زندگی بهتری نسبت به زندگی نابساماناش پیدا میکنه و گمون نمیکنم مثل گارینشا اونقدر مشروب بزنه که کبدش از کار بیفته، سیروز کبدی بگیره و بعد یه دوره کما، بمیره ولی از این بچه هیچ وقت نمیتونین فوتبالیستی بسازین که مثل گارینشا جام جهانی ۱۹۵۸ و ۱۹۶۲ رو ببره. لااقل من فکر نمیکنم.
روانشناس سرش رو بالا گرفت، چهره تاسورینچی درهمتر از آن بود که قادر باشه، به حرفهاش ادامه بده.
– دکتر، اما برای کسانی که کارشون بیشتر فکری بوده تا فیزیکی، چی؟
– رئیس، من جزئیات میخوام، اما با فروتنی باید بگم، نمیخوام رازهایی به من بگین که مجبور باشم یه عمر توی دلم حفظشون کنم.
– نترسین، حتی کلیات این یکی رو اگر خودتون هم بخواین، به شما نمیگم. فقط نظر کلیتون را میخوام، اگر در مواردی شرایط فکری و دهنیات یک نفر را با دقت بهش القا کنیم، شانش موفقیتمون چقدره؟!
روانشناس حرفهای کلی مبهمی زد که خودش هم متوجه بود برای زودتر خلاص شدن از جلسهاش با رئیس، بر زبان آورده.
در دانشکده علوم سیاسی برلین کسی «ینس» را تحویل نمیگرفت، فقط استاد «فورنتی» بود که متوجه استعدادهای پنهان این جوان بی کس و کار شده بود.
فورنتی با ینس احساس همدردی میکرد، پروندهاش را دیده بود، ینس هم مثل خود او یتیم بود و یک NGO سرپرستیاش را قبول کرده بود.
ینس نسبت به سایر همدانشگاهیهایش قامت کوتاهتری داشت، حدود ۱۷۵ سانتیمتر، اما با وجود جثه نسبتا کوچکش، وقتی در کلاس بحث درمیگرفت، با حرارت مشغول صحبت میشد، چشمهایش برق میزد و دستهایش را بر میز میکوفت، اما کمتر کسی پیدا میشد که تحویلش بگیرد.
نمرات ینس هیچ وقت درخشان نبودند، اما او جوان بیاستعدادی هم نبود، همین که در دوره رکود اقتصادی طولانیمدت یک جوان بی کس و کار خودش را تا آنجا بالا بکشد برای خود غنیمتی بود.
فورنتی با ینس صحبت کرده بود، او متوجه شده بود که این جوان مردمگریز که هیچ دوست صمیمیاش نداشت، بسیار جاهطلب است، او در چشمان دانشجوش امیدی سرخورده را میدید.
روزی ینس را در اتاق کارش پذیرفت:
– نمیدونستم توی فیسبوک فعالی؟
ینس قرمز شد و گفت: آره! یه خورده.
– توی فیسبوک هم کمحرفی.
– آره.
– ظاهرا به نقاشی زیادی علاقه داری. طرحی که از در ورودی ساختمان دانشکده و کتابخونه زده بودی و توی فیسبوک به اشتراک گذاشته بودی، دیدم، خیلی خوب بود.
– این طور فکر میکنین، آقا؟
– ببینم، ینس، چرا اومدی علوم سیاسی بخونی؟ فکر نمیکنی رشته دیگهای را دنبال میکردی، موفقتر بودی. اصلا چی شد دانشکده ما رو انتخاب کردی؟
– شما همیشه با من مهربون بودین، استاد! من همیشه به طرح کشیدن علاقه داشتم اما فکر میکنم استعداد اصلیام توی نقاشی نباشه. بقیه هم همینو میگن.
– بقیه؟
– مربیها و مددکار اجتماعیام. توی بنیاد مایرهوف نبود، اونا خیلی مهربون بودن. اونها میگفتن استعدادم توی تاریخ و علوم انسانی و سخنوری بینظیره.
– ینس، فکر نکردی، لااقل برای ارضای درونی خودیت، طرحهات رو به کسی نشون بدی.
– من آدم خبرهای را که بتونه نظر بده رو نمیشناسم.
– میخوای با یکی دو تا از دوستام توی دانشکده هنرهای زیبا قرار بذاریم، کمکت کنن؟
چشمهای ینس برقی زد، تشکر کرد و موافقت کرد.
عصر یکشنبه هفته بعد، ینس با چهار تا از تابلوهاش از خوابگاه دانشجویی بیرون زد.
کافهکتاب گوتنبرگ، پاتوق جوانهای آیندهدار رشتههای هنر بود، صدای بحثها و اظهار نظرها و اصطلاحات هنری از همه سو به گوش میرسید. همه مطابق آخرین تیپ روشنفکری و مدهای روز، لباس به تن کرده بودند و سر و صورت را آراسته بودند. ینس در این هفته ریشی چانهای برای خود گذاشته بود تا سنش را قدری بیشتر نشان بدهد.
فورنتی با دو نفر از دوستان همسنش پشت میزی بود.
– آهان، همان جوانی که صحبتش را کردم. بیا ینس، غریبی نکن، بیا پیش ما.
– سلام!
دستها را دراز کردند و با هم دست دادند.
کورتس: ینس! اوضاع فورنتی پیر چطوره؟ هنوز هم توی کلاس در مورد اینکه چقدر توی دوره دانشجویی سر به راه و اهل مطالعه بوده، پرحرفی میکنه؟!
ینس با خجالت گفت: آقای فورنتی توی دانشکده، نمونه واقعی یک استاد هستن.
کورتس: اوه، میدونم ینس! اینو به من نگو. ولی نمیدونی در ورای این چشمای معصوم و دلرحم چه بازیگوشیهای احمقانهای نهفته بود.
فورنتی: کورتس! بس کن!
کورتس: فکر کردی یادم رفته چه بلایی سر تابلوم توی اون آپارتمان محقری که با هم اجاره کرده بودیم، آوردی.
فورنتی: اون فقط یه حادثه بود.
اینجا بود که یواخیم که تا حالا ساکت بود، حرفهای آنها را قطع کرد:
– بذار برسیم به اصل مطلب. میشه طرحهات رو ببینیم.
– بله، آوردمشون.
یواخیم و کورتس، دقایقی تابلوها را برانداز کردند، پچ پچی کردند و بعد از کمی درنگ، یواخیم سرفهای کرد و گفت:
جوان! طرحهات خیلی دقیق هستن. فورنتی به ما گفت که توی دانشکده یک جوان ساعی هستی. میدونی، خیلی وقتها ما استعدامون را در اوایل کار نشون نمیدیم، تو هم نگران نباش، مطمئنم توی رشتهات موفق میشی.
اما در مورد طرحهات … چطور بگم …بذار رک باشم، نقاشی فقط رسم دقیق محیط بیرون نیست، طرحهای تو دقت خارقالعادهای دارن، اما یه عناصری رو کم دارن، مثلا من تخیل یا ایده خاصی پشت سر اونها نمیبینم.
ینس جا نخورد. انتظار نداشت، معجزهای شود، حالا دیگر مطمئن شده بود که بهتر است وقت را در کار دیگری تلف نکند و روی رشته تحصیلی خودش تمرکز کند.
در تالار سخنرانی، اسم ینس را صدا زدند، ینس بهترین سخنران بین دانشجویان سال اولی بود. اما خبری از او نبود.
دو سه روزی بود که خبری از ینس نبود، فورنتی از دانشجویان پرسید که کسی خبری از او دارد یا نه.
کسی از ته تالار گفت: خوب شد نیست، با اون حرفهای عجیب و غریبش.
دختری سیهچرده گفت: آپارتمانش در همون بلوک ماست، امروز دیدمش، حالش خوبه.
عصر آنیتا -همان دختر سیه چرده- ینس را بسته خرید به دست، در مقابل آپارتمانش دید.
– کجا بودی، ینس؟! استاد، نگرانت شد.
– کاری پیش اومد، نتونستم بیاد.
– دیروزم نبودی، مشکلی پیش اومده.
– نه، خوبم.
برای یک لحظه دختر در مقابل آپارتمان چند بوم شکستهشده نقاشی را دید.
– اینا، چیان؟
– هیچی نیستن.
– اوه، این دانشکده ماست، چقدر خوشگله.
– گاهی وقت زیاد مییارم، یه چیزایی میکشم.
– پس چرا انداختدیشون دور.
– جا براشون ندارم، کسی هم طالبشون نیست.
– خوب، اگه جای نداشتی، دستکم شکسته و پاره پوره نمیانداختی جلوی خونه. ببینم از چیزی عصبانی هستی؟
ینس این پا و آن پا کرد و گفت:
– نه، قهوه میل داری؟
آنیتا دعوت به قهوه را پذیرفت. آپارتمان کوچک ولی منظمی بود. انبوهی از کتابهای تاریخی و درسی و یادداشتها در گوشه گوشه اتاق پراکنده بودند. یک هالوویژن قدیمی هم در گوشه اتاق بود. با ورود ینس، سیستم کامپیوتری روشن شد و سرخط اخبار و جمعبندی مطالب مهم در شبکههای اجتماعی را روی دیوار انداخت.
ینس در حال خوردن قهوه یا اشاره سر، چند خبر را سریع مرور کرد و یکی دو ویدئوی کوتاه دید. پیدا بود که ینس به مرور خبرهای اقتصادی و رکود اقتصادی حاکم خیلی علاقه دارد، چون مجله خبری شخصیاش پر بود از این خبرها.
– اوضاع چطوره ینس، اجاره آپارتمانهای این طرف زیاد برات گرون نیستن؟
– اوضاع که سالهاست خوب نیست، اما خب، من هنوز میتونم روی کمک حامیام حساب کنم، میدونی که …؟
– آره، از بچهها شنیدم، بازم خوش به حالت که حامیت بخش بیشتر هزینههات را متقبل میشه.
– همیشه فکر میکنم چرا اوضاع اقتصادی ما باید این طور باشه.
– بگذریم، دیگه کار از این حرفا گذشته.
– اتفاقا الان در دورهای هستیم که میتونیم با سیاستهای عملگرایانه خیلی کارها بکنیم.
– اوه، بازم حرفای سر کلاس …
– نمیدونم این کتاب را خوندی یا نه، چیزای جالبی نوشته در مورد انفعال سیاستمداری آلمان در اوایل قرن حاضر، اونا اون زمان اونقدر توی اتحادیه اروپا از کشورهای دچار رکود اقتصادی مثل یونان و اسپانیا حمایت بیدلیل کردن و اونقدر تحت تأثیر سیاستمدارای فرانسوی قرار گرفتن که اقتصاد پویامون را به قهقرا بردن.
– ینس، شروع نکن، بازم مثل سر کلاس میخوای آمار و نظریات عجیب و غریب بدی؟ معلوم نیست این حرفا را از کجا مییاری؟
– اینا پیش چشممون هستیم، منتها شما نمیخواین ببینین.
– اتفاقا چند نفر از بچهها دو سه باری تحت تأثیر حرفات قرار گرفتن، آمارهات را چک کردن، ولی متوجه شدن، تو فقط تعاریف و تلقی خاص خودت را از آمارها داری. چند جا چون سررشتهای از اقتصاد نداری، اشتباهات ناجوری داشتی، مثلا توی اون مقالهات در نشریه دانشجویی.
– به تدریج همهتون با من موافق میشین.
– که چی؟ سیاست بستن درهای کشور؟ نپذیرفتن مهاجرهای خاورمیانهای؟ صفبندی با انگلیس و فرانسه؟ همون چیزایی که همیشه میگی … بگذریم ..تابلوهات را کجا میکشی؟
– دیگه نمیخوام بکشم. توی اتاق بغلی.
– اوه، چرا؟ نگفتم مشکلی هست.
– خب، آدم باید واقعگرا باشه، من برای این کار ساخته نشدهام.
– من این طور فکر نمیکنم، ببینم تابلویی داری که به جای دور انداختن بخوای بدیش به من؟ دیوارهای اتاقم لختن.
– سه چهار تایی فکر کنم مونده باشن، توی کمد اتاق بغلیان. دوست داری ببین.
و آنیتا مشغول تماشای تابلوها شد، نقاشیای از نمای بیرونی موزه هنرهای مدرن، ورزشگاهی قدیمی، نمای بیرونی یک کتابفروشی بزرگ. رسمهای همه دقیق و هندسی انجام شده بود. ینس در استفاده از رنگها اما مهارت لازم را نداشت. در میان تابلوها چشم آنیتا به پرتره زنی سی ساله خورد، با صورتی نحیف، موهای جمعشده در پشت، با چشمهای آبی غمگین. داد زد:
– اوه! آدمها را پس میکشی؟ ایشون کی باشن؟
– هیچکی، چهره تخیلی هست.
– میشناسیش؟
– آره و نه.
– توضیح بده، کنجکاو شدم. البته اگه دوست داری.
– چهرهای بود که یه شب توی خواب دیدم. توی خواب این طور فکر کردم که مادرمه. میدونی من هیچ وقت مادرمو ندیدم.
– هوم، خیلی قشنگه. اینو به کسی نشون دادی.
– نه، شخصی بود این تابلو.
آنیتا تابلو در دست، به اتاق نشیمن بازگشت. تا حالا فکر کردی به جای ساختمانها، پرتره بکشی؟
– نه، راستش پرتره کشیدن به این آسونیها نیست.
– میتونم از تابلو عکس بگیرم؟
– چه اشکالی داره؟
پدر و مادر آنیتا مراکشی بودند، دو دهه پدرش به طمع پیدا کردن شغلی در یکی شرکت خدمات اینترنتی به فرانکفورت آمده بود و در همان جا با مادرش آشنا شده بود. با آمدن به آلمان او نه راه پس داشت و نه پیش، با اینکه اوضاع اقتصادی آلمان سختتر از چیزی بود که او تصور میکرد، اما او هر طور که بود با چند نوبت کار در کارهای پستی که هیچ ربطی به تخصصاش نداشت، مخارج زندگی را درمیآورد.
آنیتا دختری زیبا، بشاش و اجتماعی بود، از همان کودکی با سختی خو گرفته بود و عضو یکی دو نهاد خیریه کمک به مهاجرین فقیر بود.
با اینکه موهای مجعد بافته و چهره سبزهاش باعث شده بود گاه برخوردهای غیرمنطقی برخی از تندروها را شاهد باشه، اما همیشه ترجیح میداد، اینها را به حساب کل جامعه آلمان نگذارد و امید را از دست ندهد.
شب قبل از خواب، عکسی را که از تابلوی ینس گرفته بود، در شبکه اجتماعی اشتراک عکس «فیس آو ورلد»، آپلود کرد و خوابید.
صبح فردا هنگام صرف صبحانه، آنیتا و پدر و مادرش، چیز عجیبی دیدند، عکسی که او از تابلوی ینس گرفته بود، جز محبوبترین سایت شده بود، انبوهی لایک و کامنت زیر عکس گذاشته شده بود و به خاطر حجم زیاد بازدید، مطابق قوانین سایت، چند صد یورو به حساب آنیتا واریز شده بود.
همه خوشحال شدند، در دانشکده آنیتا به محض دیدن ینس، تبلتاش را جلوی او گرفت.
– سلام، ینس، اینجا رو باش.
ضربان قلب ینس بالا رفت و خون به چهرهاش دوید. امکان نداشت! هر روز میلیونهای عکس در «فیس آو ورلد» آپلود میشد و محبوب شدن یک عکس در آن، درست مثل برنده شدن یک بلیط بختآزمایی بود.
– نگفتم کارت خوبه؟ ولی پول سایت مال منهها! میخوام عکس را به بچهها نشون بدم.
– … باشه … خیلی ممنون.
– قول بده بازم پرتره بکشی.
شادی و امید به کالبد ینس بازگشته بود، پس کشش درونی او به نقاشی بیجهت نبود. با خودش فکر کرد که دیگران هر چه میخواهد فکر کنند، راهش را آنیتا به من نشان داده.
شش ماه بعد، آوازه دانشجوی نقاشی که یک استارتآپ کشف استعدادهای نقاشی را بنا کرده بود، همه جا پیچید، طوری که «بیلد» نصف صفحه را به این استارتآپ موفق اختصاص داده بود.
ینس دانشکده را رها نکرده بود و به استارتآپ به عنوان یک کار جانبی مینگریست، اما دیگر در دانشکده کسی به او به صورت یک دانشجوی مردمگریز با آرای عجیب سیاسی و اقتصادی نگاه نمیکرد، همه به او به صورت یک استعداد در حال شکوفایی نگاه میکردند.
در یک شب پاییزی، ینس و آنیتا به کافیشاپی رفته بودند تا به مناسبت فروش دویستمین تابلو در استارتآپ ینس، موفقیت خود را جسن بگیرند.
– ینس! نمیخوای به تابلوی شاهکار بکشی؟
– شاهکار؟!
– اوهوم! چرا کلهت کار نمیکنه؟
– توضیح بده، نمیفهمم؟
– خب یه پرتره از من بکش!
ینس خندید و گفت: آهان! باشه،اما نمیذارمش توی سایت، میدمش بهت.
– آره او تابلو رو فقط باید من و تو ببینیم.
خندهکنان از کافی شاپ بیرون زدند تا قدمزنان به سمت خانههایشان بروند، به یک دسته سه نفری، پسرهای حدودا ۲۰ ساله با کلههای تراشیده و خالکوبیهای روی بازو برخوردند. یکی از آنها گفت:
– تیکه آفریقایی را از کجا بلند کردی.
قهقهه مستانه دو جوان دیگر به پا خواست.
ینس اعتنا نکرد، اما یکی از آنها کیف آنیتا را از دستش بیرون آورد و به زمین انداخت.
اینجا بود که ینس با پسرها گلاویز شد، در کشاکش نزاع نابرابر، صدای ناله ینس به گوش رسید، چاقو خورده بود.
پرتو نورهای یک خودروی پلیس روی دیوارها افتاد و جوانها فرار کردند.
مردی با کت و شلوار سفید و کراوات کرم به سمت آن دو دوید و دست را روی شکم ینس فشرد، تا جلوی خونریزی را بگیرد.
تاسورینچی، مارتین را در اتاق استراحتاش پذیرفت. پزشکان هرگونه ملاقات و شنیدن خبر تنشآور را برای او ممنوع کرده بودند، اما کسی یارای مخالفت با پیرمرد خودرأی را نداشت.
– این عکسشه توی بیمارستان. اینم عکس دخترهاست، رئیس!
تاسورینچی، چشمانش را بست و مشتشاش را گره کرد و خشمشاش را فرو خورد.
– دیگه چی بهت بگم، مارتین. تا همین شش ماه پیش، هر چند هفته خبرهای خوب بهم میدادی. میگفتی که داره در مسیر حرکت میکنه. این دختره از کجا پیداش شد؟
– همکلاسیشه.
– خوب میشه؟
– جراحا طحالش را برداشتن، اما گویا خوب میشه.
– چه فایده! مارتین من تو رو بزرگ کردم و زیر پر و بالت رو گرفتم، تو هم که از نخستین روزها با ینس بودی. تو با همه آدمام فرق میکردی، میدونی خیلی وقتا تو به منزله دست راستم توی تشکیلات بودی. چیزی از عمرم باقی نمونده، بگو که چطور این افتضاحو جمع کنیم.
– رئیس! هیچ وقت پیش نیومده بود که نظر من رو بخوای، من مدیونتم و میدونم اگه شما نبودید، آخر و عاقبتم چی میشد، اما نمیخوام مثل همه زیردستات، چیزی بگم که خوشت بیاد، میخوام چیزی بگم که واقعیت داره.
– بگو، نترس!
– چی بگم! هنوز بیست سالم نشده بود که محافظ شخصیات موقع رفتن به استادیومها شده بودم. کیف میکردم که با گوشه چشم اشاره میکردی و بازیکنی را برای فصل بعدی هر تیمی که بهت پیشنهاد بهتری میداد، رزرو میکردی. رؤسای بزرگترین باشگاهها برات کارت تبریک تولد میفرستادن.
اما از وقتی خواستی پروژه سریات را که من رو مأمورش کردی، شروع کنی، من شک و تردید داشتم.
میدونی من از فوتبال سر درنمیآوردم، اما به اندازه کافی در محلههای فقیرنشین بزرگ شده بودم، میدونستم که فوتبال فقط هوش و فیزیک نیست، تا حد زیادی هم انگیزه و خواستنه.
همون موقع وقتی داشتم میرفتم ریو تا نمونه بیوپسی کبد گارینشا را بیارم، تا کلونش کنن، میخواستم اینو بگم، اما اون موقع من جوانتر از این بودم که حرفام خریدار داشته باشه، میترسیدم طردم کنی.
به فاصله چند ماه من رو فرستادی پرتغال و آرژانتین و انگلیس و مکزیک و کلا هر کشوری با استعداد بالقوه فوتبال تا برات نمونه بیارم. آخرش این شد که میبینی، گلخونه فوتبالی که تو ساختی، از نظر بازدهی تفاوت زیادی با یه مدرسه فوتبال معمولی نمیکرد، نهایتا ضرر نکردی، اما با در نظر گرفتن دردسرها، سود چندانی هم نکردی.
– ادامه بده، حرفات رو قطع نکن.
– شیش ماه بعد، من نزدیکترین دوستم – پاول رو- رو از دست دادم. اشتباه از من بود، تصور میکردم تماس با نسلدومیهای «سازمان اُدسا»، آسون باشه، اما اشتباه میکردم. اونها خیلی سخت تونستن قبول کنن که نمونههای باقیمانده رو به ما بدن. شایدم هم حق داشتن.
نهایتا تو وارد یک قمار بزرگ شدی، رئیس، قماری که میتونست کل امپراتوری بزرگت را نابود کنه، بازسازی هیتلر، چیز عاقلانهای برای ریسک نبود. تازه اگه مهارت دکتر زاوس نبود، شاید هیچ وقت کلون کردنش ممکن نمیشد.
– ما سر ینس هیچ اشتباهی نکردیم، همون طور که خواستیم تربیتاش کردیم، حتی از دوره کودکی با توصیه متخصصهامون ما بودیم که انتخاب میکردیم چه کتابی بخونه، وارد چه سایتهایی بشه و چه ویدئوهایی ببینه. دوران نوجوانی را هم که بهش سخت گرفتیم و بعد هم رهاش کردیم تا ببینم میتونه جامعه خودش را درست کنه یا نه. به جرأت میگم اون از هیتلر بیست ساله بسیار باسوادتر و سخنورتر بود و عقاید رادیکالتری هم داشت. چیزایی که هیتلر در ۴۰ سالگی بهش رسیده بود، اون در بیست سالگی داشت بهش میرسید، فن خطابهای که میگن هیتلر مدتی طول کشید تا به کمک یک مربی، بهش برسه، اون بدون آموزش داشت. یادم نمیره وقتی ویدئوی یه سخنرانیش را گذاشتی، ما چقدر هیجانزده شدیم. همه چی درست بود …
– نه، همه چی. ما استعداد و شیفتگی هیتلر رو به نقاشی از قلم انداخته بودیم.
– کدوم استعداد، خودت میدونی که نقاشیهای اون چیز خاصی نداشتن. ینس هم در همون حال و هوا بود.
– نه دقیقا، ما نمیدونستیم که ینس پرتره هم میکشه، ما نمیدونستیم که توی عصر ما هنر هم چیزی عمومی و اجتماعی شده و چیزی نیست که فقط چند کارشناس و منتقد در موردش نظر بدن.
– یعنی به نظرت کل مشکل، همین تابلوها بود. وقتی در ۱۴ سالگی ازمون وسایل نقاشی خواست، چقدر ذوق کردیم که داره دقیقا مسیر پیشوا رو میره.
اما حالا چی؟ ینس عاشق یه دختر رنگینپوست شده و برای دفاع ازش کارش به بیمارستان کشیده. این خاطره حتما توی ذهنش میمونه و کل چیزایی را که توی نوجوانی به صورت نامحسوس بهش قالب کردیم، محو میکنه. دیگه باید ولش کنیم، مسیر خودش رو بره.
– راستش مشکل تابلوی صرف که نبود. اون تابلوهاش را داشت دور میریخت و همه چیز روی روال بود. اما ما اصلا پیشبینی دختری رو نمیکردیم که بتونه ینس را از لاک خودش بیرون بکشه.
– باید طبق برنامه دختری رو سر راهش را میذاشتیم تا همون طور که هیتلر در جوونی از عشق سرخورده شد، ینس رو هم سرخورده کنه. اما فکر کردیم این دیگه زیادهروی هست و ممکنه تأثیر معکوس بذاره.
– آره، این دختره ولی فرق داشت و ینس را نهتنها سرخورده نکرد، بلکه به زندگی برگردوندش، اما رئیس! راستش رو بخوای من فکر میکنم که اگه حتی قضیه این دختره و نقاشیهای ینس هم نبود، بازم موفق نمیشدیم.
– چرا؟
– ما تصور میکردیم که رکود و ناامیدی و سرخوردگی اجتماعی اونقدر در آلمان بالاست که همه به دنبال یه معجزه آسمانی هستن، ما فکر میکردیم که این معجزه را از قرن بیستم بیرون کشیدیم و کلون کردیم.
راستش من فیلم مستند زیاد میبینم و با چند جامعهشناس هم صحبت کردم. میدونم که دور و بریهام وقتی گجتهایی رو که همیشه در دستم هست یا به بدنم آویزوونه میبینن، میخندن و پشت سرم لطیفه درست میکنن، مثلا مدتهای این لطیفه وِرد زبونها بود که من یه بار به جای اسلحه، موبایلم را از کمرم بیرون کشیدم.
اما شما همیشه از داشتن زیردستی که با بقیه به قول خودتون «بیکلهها» فرق بکنه، به همین خاطر وقتی ینس با اون همه شور و حرارت چند تا سخنرانی دانشجویی کرد و جز پوزخند چیزی نصیباش نمیشد، به فکری افتادم. شما میگفتین که حرفهای اون پیچیدهتر از چیزی هست که چند تا دانشجوی سال اولی بفهمن، اما من فکر دیگری میکردم.
توی جامعه این روزهای آلمان بر عکس سالهای دهه ۱۹۳۰، خبری از گرایشات سطحی و ناپخته نیست، پس جایی هم برای ظهور یک منجی آسمانی که نقش یه پدر فداکار و دلسوز رو بازی کنه، نیست.
میدونید چیه، اینترنت و دسترسی آزاد و لحظهای به اطلاعات دیگه جایی برای تبلیغات ما باقی نمیگذاره، وقتی ینس میگفت که رکود اقتصادی، دقیقا به خاطر وا دادن سیاستمداری ما در مقابل سیاستمدارای فرانسه و انگلیس در دههها قبله یا وقتی آمار بیکاری را به ورود مهاجرها نسبت میداد، دانشجوها در لحظه آمار و اطلاعات را چک میکردن و چیزایی پیدا میکردن که سخنرانیهای به ظاهر بیعیب و نقص ینس را مخدوش میکرد. بینشها هم فرق کرده و نخبهها با این هم رسانه خودشون را تافته جدا بافته نمیدونن و سر بزنگاه، جا خالی نمیکنن و با بقیه حرف میزنن.
کلا چطور انتظار داشتین هیتلر رو به جایی برگردونین که توش عشق و آگاهی هست؟!
– بگذریم، مارتین! استالین که حالش خوبه؟!
خیلی جالب بود عالیه
نه انگار ما با یه نابغه طرفیم!
راستی به نظرم چقدر دیواری که ینس به دور خودش پیچیده بود با اون دختر شبیه به شخصیتهای اصلی داستان سرزمین عجایب بی رهم و … بود! البته کار بسیار استادانه بود واقعا بهتون تبریک میگم عالی بود یک بار دیگر نشان دادید که هنوز خلاقیت نمرده!
خوندم. جالب بود. تصویر ذهنی تون از آینده بیشتر از همه ی جنبه های دیگه اش جالب بود.
متاسفانه سر رشته ای از نقد ادبی ندارم. ولی به نظرم اون قسمت دختر پیانیست و وقت گرفتن اش از دکتر رو میشه کلا کنار گذاشت و به داستان مینیمال تری رسید. خط سیر داستان ولی به طور کلی خوب بود.
متشکرم از اینکه وقت میذارید برای تولید محتوا. 🙂
راستی در رابطه با عکس چهارم متن. این هم شاید برای خوانندگان داستان جالب باشه:
http://en.wikipedia.org/wiki/Tony_Soprano
تخیل بسیار قویای دارید، در مورد شما آرزو میکنم که کاش پزشک نبودید و میتوانستید روی نوشتن متمرکز شوید، واقعا حیف است. داستانهای پادآرمانشهری زیادی خواندهام، با آیندههای تاریک، شما در مقابل خواستهاید برای یک بار هم شده دنیای را تصور کنید که در آن بدی و دیکتاتوری ممکن نباشد. کاش میشد.
پرینت گرفتم و به یکی دو نفر دیگر از دوستان هم داستانتان را دادم، تبریک میگویم به شما بابت این هم خلاقیت ذهنی.
دکتر جون لوگوی جدیدت مبارک خیلی قشنگه
واقعا مرحبا به پشتکارت که ۷ سال داری ادامه میدی
ما هم ی زمانی وبلاگی داشتیم ولی انقدر ضعف و نواقص داشتیم که نتونستیم ادامه بدیم و از همه بدتر در جهت رفع نواقص تو اون زمان هم اقدامی نکردیم ولی شما به نحو احسنت پیشرفت کردی.
به هر حال مبارکه
شاید من روی یادت رفته باشی علیرضای عزیز. دوره دبیرستان را یادت رفته باشه. اون زمان نشانی از خلاقیت ادبی نداشتی، ریاضی و فیزیکت محشر بود اما. الان میبینم که نوشتنت هم مایه حسادت میتونه باشه 🙂
تبریک برای هفت ساله شدن وبلاگ باارزشت. گرچه تا حالا کامنت برات نگذاشته بودم، اما هزاران کلیومتر دور از وطن ، یک پزشک جزو معدود وبلاگهای فارسی هست که میخونم.
۱- جالب بود فکر نمیکردم اخرش اسطوره هیتلر باشه یا سیاستمدار ها .اخرش جالب بود خیلی ..با اینکه اولش یه کم قاطی داشت .مثلا اون دختر چه بلایی سرش اومد ؟؟؟ همون پیانیسته؟؟؟
۲-قبلا ها یه کتاب خودنم یادم هم نیس چی بود ولی جالب بود اینکه ارتش امریکا واسه اینکه یه ارتش قوی داشته باشه که هم فیزیک عالی هم هوش خوب کلا ادم های فوق العاده …از ژن ورزشکار ها ودانشمند ها استفاده میکرده و مثلا از رو دکتر مجیدی هزار تا دکتر مجیدی وجود داشت .اسمش یادم نیس اگر شما خوندینش اسمشو بگید ممنون میشم .البته فکر کنم رمانه جنایی بود بیشتر
۳-اتفاقا خوبه که دکتر هستید .درگیر علم هستید و فقط به نوشتن فکر نمیکنید.تازه من فکر میکنم اگر فیزیک میخوندید خیلی هیجان انگیز تر میشد داستان هاتون …شاید زمانی اسیموف شدید ..
۴-اون داستانتون که در مورد ربات ها بود جالب تر بود .شاید هم به این دلیل جالب شد که اولش به اسم آسیموف بود
۵ هر جا هستید چه دکتر چه نویسنده موفق باشید
تولدت مبارک…
vaghan ziba bod !
movafagh bashid …
ya hagh 🙂
هنوز کامل نخوندم ولی تا اون جایی که خوندم خیلی جالب بود و اگر نوشته خودتان است واقعا قدرت تخیل قوی دارید!!
تولد هفت سالگی وبلاگتون رو تبریک میگم و بعنوان یک پزشک به داشتن همکاری با این درجه استعداد خلق ادبی و شعور در کلیه مسایل بخودم میبالم…. امیدوارم هفت سالگی وبلاگتون بشه هفتاد سال و روزبه روز شکوفاتر بشه و نوشته های قشنگتون روز به روز بالغتر
الان ناراحتم که از اشنایی بنده با شما ۲ سال میگذره کاش ۷ سال بود.
داستان عالی بود.
متشکرم دکتر.
خیلی قشنگه
درود بر شما!
دقیقا داستان در چهارچوب فکری و علایق دکتر مجیدی به تم علمی – تخیلی پیش می رود با بهره همانقدر دقیق از واقعیت نه صرفا خیال…
نظر من تا همین جا کافی ست! چون شما اصولا نیم نگاهی به نظر منتقد مشوق تان نمی اندازید و همراه نمی شوید در پاسخ به هر صاحبنظری و کامنت گذار پرانگیزه ای چون شباویز را با سکوت تعمدی تان درگیر تخیل نوشتن برای خورزو خان می سازید، زبان به کام می گیرم از بسیار گفتن 😉
داستان خوبی بود . هرچند دلیل استفاده از کاراکتر های خارجی را اصلا نمی فهمم . لطفا این را هم بخوانید : http://apupil.wordpress.com/2012/08/19/60/
دلیل اش اینه که در ایران نه فوتبال حرفه ای داریم؛ نه موسسه و پژوهشگری که از عهده ی شبیه سازی انسان در چنین مقیاسی بربیاد؛ و نه کسی که دغدغه اش پیشرفت با استفاده از بیوتکنولوژی باشه!
تازه به فرض که همه ی اینا رو هم داشتیم؛ به جای هیتلر کی رو میذاشت؟! […]
عرض نکردم!؟!
به همین دلیل از نقدی که بر کلیت داستان، ساختار، بیان روایی، شخصیت پردازی، نحوه شروع تا پایان بندی، زمان وقوع، درهم تنیدگی میان اتفاقات واقعی با حوادث داستان و استفاده از اندوخته ذهنی و گوناگونی اطلاعات و دانش عمومی نویسنده در شکل گیری فرم داستان… داشتم صرفنظر کرده و چون شما سکوت را برمی گزینم جای اجرای نقشی که مخاطب در اعتلای نوشته هر نویسنده می تواند داشته باشد.
پایدار باشید
زیبا بود. ولی اولش گنگ بود. تعداد افراد زیادی با اسمهای فراوان تو داستان اومده بود که کمی داستان رو پیچیده کرده بود. مجبوری همۀ اسامی را به همراه داستان خودش به خاطر بسپری تا شاید در ادامه داستان مسیر قصه رو گم نکنی. وقتی تعداد اسامی زیاد شه یه کم ذهن خواننده شلوغ میشه. اما در کل داستان لذت بخشی بود. بخصوص پایان جالبی داشت.سپاسگذار و ممنونم. تولد وبلاگ هم مبارک. پروردگار ایران نگهدارد دکتر.
تو این سالها یکی از بهترین اوقاتی که داشتم خواندن وبلاگ شما بوده.تولد هفت سالگیتون مبارک.
داستانتون ایده خیلی جالبی داشت ولی فکر میکنم لازم باشد تکنیکهای نوشتن را بیشتر تمرین کنید. امیدوارم در این زمینه هم موفق باشید.
اگر در تهران چنین زلزله ای که در آذربایجان اتفاق افتاد رخ می داد از کنار آن نیز به این سادگی می گذشتید؟
وبلاگ شما در مورد آی تی و پزشکی است لاقل انتظار داشتم در این حد بررسی ی اطلاعات می داید.
دلیل بی تفاوتی چیست؟ دلیلش هر چه باشد شما در این مسئله تنها نیستید.
به نظر من شایسته است ، زود در مورد دیگران قضاوت نکنید. وبلاگها کارکردهای گوناگونی دارند، خوانندگان یک پزشک میدانند که یک پزشک غالبا یک وبلاگ روزنوشت یا وبلاگی که در مورد مسائل اجتماعی روز موضوع بگیرد، نیست ولی این به معنی بیاعتنایی ما با مردم و عدم توجه به غمها و شادیهاشان نیست.
از سوی دیگر به نوبه خودم به وظیفه شهروندیام در این مورد عمل کردهام. محض اطلاع در این وبلاگ هم چند روز با نصب یک نوار مشکی در بالای وبلاگ با هموطنان همدردی کردهام، همان طور که در قسمت خوشمزه وبلاگ، لینکهای متعددی در این مورد کار شده است. در مورد نوشته نشدن پست اختصاصی هم باید بگویم بقیه دوستان بلاگر ، متنهای زیبایی نوشتهاند و حق مطلب را ادا کردهاند، خودم شخصا تمرکز لازم را برای نوشتن متنی خوب که بتواند حس و حال همدردی ایجاد کند یا خبری تازه باشد، نداشتم.
در ضمن دوستانی که اشنایی اندکی با ما دارند، میدانند که بیشتر از آنچه که تصور میکنید به آذربایجان نزدیک هستیم و در ضمن من ساکن تهران هم نیستم.
با توضیحاتی که دادید معلوم شد که در دام پیش داوری افتادم.
من اون روبان سیاه رو ندیده بودم.
از شما معذرت میخوام.
دلیل این تفکرم هم رسانه های عمومی بود که باعث می شن تو ذهن آدم یک سری نتیجه گیری های عمومی بشود.
حیلی عالی بود من عاشق فیلما و داستانای تخیلی هستم فقط اولش یه خورده گنگ بود من فک کردم داستان یک کتاب رو خلاصه کردید درست نتونستید درش بیارید ولی بعد که فهمیدم خودتون نوشتید خیلی تعجب کردم شما میتونید یه چیزی از تو این داستانا در بیارید
با بخش زیادی از نظرات انتقادی دیگر مخاطبان موافقم. میماند یکی دو نکته:
با توجه به زیادهگوییهای داستان، که تا میانهها ادامه دارد، و عموماً هم کنش داستانی ندارد، در حین خواندن به فکرم رسید که شاید این داستان پیشنویسی است از یک رمان؛ و ای کاش چنین بود/ چنین باشد؛ البته فقط به این شرط که سرنخهای ارتباط میان شخصیتها و بخشهای مجزای داستان پررنگتر شود. بههرحال رگههایی از نوآوری در داستان به چشم میخورد که من را -البته با فاصلهای بسیار زیاد- به یاد رمان «من منچستریونایتد را دوست دارم» اثر مهدی یزدانیخرم انداخت.
حین خواندن این داستان، چند بار به ذهنم رسید که ایکاش شما دوستِ نویسندهای داشتید و نوشتهتان را پیش از انتشار، به او نشان میدادید. ایدهی مرکزی داستان البته ایدهی بسیار خوبی است، اما اجرای ضعیف همهچیز را خراب کرده، و احتمالاً این از جنس آن داستانهایی است که -به قول فیلیپ راث- هر نویسندهای را عصبانی میکند، که چرا ایدهای آنطور درخشان، اینطور به خاک سیاه نشسته…
ببینید! اگر اشتباه نکنم حدود بیست درصد داستان (بخش نهایی) به گرهگشایی ضربتی پرداخته. چیزی شبیه داستانهای آگاتا کریستی. اما تفاوت مهمی در میان است. جناب آقای دکتر مجیدی! داستان معمایی با معما فرق دارد، و هیچ نویسندهای هم بنا نیست پز هوش و زکاوتش را بدهد. بگذارید دقایقی با یکی از مخاطبان آگاتا کریستی همراه شویم و ببینیم که چه حسی از خواندن آن داستانهای معمایی خواهد داشت. او احتمالاً با رؤیت صحنههای مختلف جنایت -عموماً از دید هرکول پوارو- حدسهایی میزند. حدسهایی که گاهی درست و گاهی غلط هستند. بالأخره حتماً حدسی در کار خواهد بود، اما آنچه که این حدسها را بر دوش میکشد، صحنههایی به شدت داستانی هستند: اگر بناست که ما متوجه صلیب آریایی روی انگشتر گرانقیمت همسر مردِ مقتولی شویم که توی وان حمام مرده، احتمالاً در اولین دیدار با پوارو، پسرعموی جوان آن زن، شروع به نوازش دستان بیوهی افسرده میکند، و همزمان با لهجهای آلمانی جملاتی به زبان میآورد در مورد همبازی بودن با او در کودکی، تا پیش از آن که خواهر این بیوه توی مرداب غرق شود؛ حالا ما مخاطبان حدس میزنیم که نکند کسی مقتول را در وان حمام غرق کرده باشد. (نمیدانیم چه کسی، و نتیجهی آزمایشهای پزشکی قانونی هم معمولاً تا پایان داستان فقط توی دل آقای کارآگاه میماند.) یا در صحنهای دیگر، ما مخاطبان، همراه پوارو، متوجه پیرمرد ژولیدهای میشویم که در حوالی خانهی بزرگ مقتول میپلکد. بعید نیست که پلیس او را دستگیر کند (سرنخ اشتباه برای تفریح و تفکر همزمان مخاطب)، و پوارو، ضمن تحقیقات بعدیاش، از رانندهی مقتول، خیلی بیاعتنا درمورد آن پیرمرد بپرسد، و ما بشنویم که او احتمالاً حدود یک سال قبل به آن منطقه آمده، و چند باری مورد لطف و مرحمت مقتول هم قرار گرفته است. حالا ما فکر میکنیم که قتل حتماً با این پیرمرد ارتباطی دارد. پلیس به پوارو میگوید که آن پیرمرد یا دیوانه است و یا خودش را به دیوانگی زده، و مدام یک مشت اسم را تکرار میکند. چه اسمی؟ ژاکوب و ژوزف. حالا ما مخاطبان -بعد از مقادیر وافری حدس و گمان- کمی هم سردرگم میشویم. چند صفحه بعد، از زبان کشیش میخوانیم که مقتول بارها برای اعتراف آمده بوده و هرگز هم اعتراف نکرده، یا اعترافاتی کرده که به وضوح اصل مطلب نبوده. شاید یکی دو مورد از آن اعترافات را هم بخوانیم (بشنویم)، و بعد، هنگامی که پوارو قصد خروج از کلیسا را دارد، ببینیم که یک لحظه برمیگردد و به کشیش میگوید: «ممکنه عهد عتیق رو چند روز ازتون غرض بگیرم؟» و متوجه چشمهای گشاد کاپیتان هستینگز شویم، لابد به این خاطر که پوارو هرگز آدمی مذهبی نبوده. و بالأخره، بعید نیست که یک گوشهی کوچک داستان، در آشپزخانه یا باغ، گفتوگویی کوچک اما حیاتی با آشپز کهنسال یا باغبان پیر را بشنویم که در انتهایش پیرمرد میگوید: «هیچکس چیزی از خانوادهی ارباب نمیدونست!»
خُب! حالا میرویم به صحنهی انتهایی. طبق معمول پوارو همه را جمع کرده و درحالیکه مشغول خوردن قهوه است، ماجرا را کالبدشکافی میکند: مقتول سالها پیش برادر ثروتمندش را سربهنیست کرده، و ثروتش را بالا کشیده، و آن پیرمرد هم پدرش بوده که از غم مرگ پسر محبوبش کمابیش دیوانه شده (ژاکوب/یعقوب- ژوزف/یوسف) مقتول در سالهای آخر دچار افسردگی شدید شده، عذاب وجدان داشته و پدرش را به شیوهای آن مکان میآورد، کمکمک به او کمکهایی میکند و درحال آماده کردن محیط خانه است تا او را به خانه بیاورد، اما همین قضیه، و ترس همسر و پسرعمویش از از دست رفتن اموال، باعث میشود که او را سربهنیست کنند… تمام این موارد، حین بازگویی توسط کارآگاه، چراغهایی را در ذهن ما مخاطبان روشن میکند. چراغهایی که در طول داستان ساخته شده، اما در صحنهی نهایی روشن میشوند. ما در طول آن صحنهی نهایی نکاتی را به یاد میآوریم که بعضی را درست حدس زدهایم و بعضی را نه… هیچ نکتهای به ما حقنه نمیشود.
…
اما در داستان شما، در آن صحنهی نهایی، حجم زیادی از اطلاعات به یکباره به ذهن مخاطب تزریق میشود.
پدرم دوستی داشت که همیشه آرزو میکرد کاش زمانی آمپول زبان انگلیسی کشف شود. طفلک دوست داشت یک آمپول بزند و انگلیسی را مثل زبان مادری بلد شود. فکر بدی نیست. تخیل بدی هم نیست، اما اثری از “لذت” درش نیست. درست مثل آن بخش انتهایی داستان شما، که مجموعهای از اطلاعات لازم را آمپولوار به خواننده تزریق میکند، بی آن که به “لذت” کشف توجه کند، “لذت” کشف، “لذت” آهستگی تزریق مخدر… و مخاطب، ناگزیر اوردوز میکند.
…
اما چه چیزی این داستان را تا حدود زیادی از ویرانی نجات میدهد؟ به نظر من “خط آخر”، آنجا که ما نام استالین را میشنویم. در حقیقت همین یک جملهی سؤالی است که کمک میکند تا داستان، حداقل در حد نظریه، به یکی از فاکتورهای داستانهای خوب و ماندگار نزدیک شود. با پایان یافتن داستان (به معنای قصه)، نه تنها داستان (به معنای ماجرا) تمام نمیشود، که تازه در ذهن مخاطب شروع میشود. مخاطب با همان یک جمله به امکانها فکر میکند، و ایدئولوژی/اندیشهی نویسنده بر داستان سوار میشود: احتمالاً این تفکر که «اگرچه جهان امروز/آینده به یاری گردش آزاد اطلاعات، تا حدودی در مقابل بلایای گذشته واکسینه شده، اما تهدیدها ادامه دارد… باید مراقب بود!» ایدئولوژی/اندیشهای که خیلی رو بازی نمیکند و آدم را به یاد رئالیسم سوسیالیستی و نویسندگان متعهد هم نمیاندازد، و درعینحال به مخاطب فهیم خودش حالی میکند که از روی شکمسیری و بیدغدغگی هم نیست که به “داستان” روی آورده.
…
حرف آخر من اما همان است که به زبانهای دیگری پیشتر گفتهام: داستاننویسی، مانند هر هنر دیگری نیاز به فراگیری دارد. هیچکس نویسندهی مادرزاد نیست. همیشه هستند کسانی که با نبوغ یا استعداد، یا هر قابلیتی با هر اسمی، میتوانند فقط با خواندن آثار خوب داستانی، اصول داستاننویسی را فرا بگیرند. اما اکثر هنرجویان این رشتهی هنری، مثل علاقمندان موسیقی و نقاشی و رقص، نیازمند آموختن اصول هستند. حتا داستایوسکی هم خطاهایی در نوشتن داشته که اگر مقهور نامش شویم، از کنارشان میگذریم. مثل کمدی ادبای سنتی ایران که سالهاست استعمال واژهی “اولیتر” را درست میدانند، فقط به این دلیل که سعدی یکبار چنین خطایی کرده!
و حتا بهترین استعدادهای نوشتن هم، از یافتن برخی نکات و اصول و ریزهکاریها، در دل یک داستان خوب، ناتوان میمانند.
موفق باشید.
سلام جناب سامان عزیز!
دیگر داشتم ناامید می شدم از کامنتی که بصورت اصولی قصه دکتر مجیدی را به نقدی منصفانه بکشد. دیدن کامنت شما مثل رویت روزنه امیدی بود، به همین دلیل برآن شدم تا ناگفته های خود را در فضایی دوستانه حداقل با شما در میان گذارم. به گمان من هرچند ایده اصلی داستان ایده خوب و جذابی ست اما بدلیل وسعت مسائل پیرامونی ایده بزرگی ست برای اولین داستان کوتاه. به باور من انتخاب موضوع صرفنظر از ذهن خلاق دکتر مجیدی ناشی از حس توفیق طلبی انسانی ست که گمان دارد می بایست اولین گام های نویسندگی اش را با موضوعی خاص و فوق العاده بردارد تا اینکه به زبانی ساده روایتگر قصه ای ساده باشد. به همین دلیل نویسنده تلاش کرده در ساختار چنین داستان پیچیده ای بیش از حد تکیه کند به اطلاعات وسیع خویش. پس ناگزیر هر بخش از هر تکه قصه درآمیخته شده با حوادث دنیای واقعی که موجب کسالت خواننده گشته و مهمتر داستان را از قالب روایی خود خارج نموده به مقاله ای شبیه تر ساخته. گاه به نظرم می رسید گویی نویسنده بیش از بیان روایت قصد به رخ کشیدن اطلاعات خویش را دارد!
دیگر اینکه اولین نکته ای که به ذهن آشنای من با قلم دکتر مجیدی خطور کرد این مسئله بود که تکنیک نوشتاری نویسنده همان است که صاحب وبلاگ یک پزشک در نوشتن هر پست بکار می گیرد. و این دیالوگ ها هستند که مسئولیت واقف ساختن خواننده را به عهده گرفته اند تا نشانش دهند در حال مطالعه داستانی ست. این همان نکته ای ست که ضرورت یادگیری در حوزه داستان نویسی را بیش از پیش نمایان می سازد.
و بقول شما تزریق حجم زیاد اطلاعات به ذهن مخاطب در انتهای داستان این نکته را به ذهن من متبادر ساخت که دکتر مجیدی آرمان شهری را نشان مان می دهد که بیش از حد متکی به تکنولوژِی ست. تکنولوژِی که با توجه به اشراف ایشان به دنیای گجت ها و اخبار تحولات سریع هر روزه دنیای فناوری همگام با سال داستان پیشرفت نکرده بود. کمی عجیب بنظر می رسید مخاطب را به سال۲۰۳۸ پرتاب کرده بودند با گجت های امروزی!
اما نمی توانم تحسینم را پنهان کنم از داستان ِ ساختن پیشوا که انگار دغدغه بشر هر عصری ست گاه با توهم و اندیشه گاه با علم خویش!
بعنوان یک خواننده همیشه علاقمند به ذات مطالعه و با احترام به نظر فاخر جنابعالی و تصدیق آن، می خواهم بعنوان مخاطب ساده و بی ادعای وبلاگ یک پزشک، شعر زیبای شمس لنگرودی عزیر را به دکتر مجیدی یادآور شوم و دوستانه بگویم همگام با فراگیری اصول داستان نویسی بنویسید و هراس مدارید از نقد.
بنویس
بنویس و هراس مدار
از آن که غلط می افتد.
بنویس و پاک کن
همچون خدا که هزاران سال است
می نویسد و پاک می کند،
و ما هنوز زنده ایم
در انتظار پاک شدن
و بر خود می لرزیم.
پ ن: دکتر مجیدی عزیز تعامل با مخاطب موجب رشد و پیشرفت می گردد و جهیدن از صف مستبدان عالم.
پایدار باشید
ممنون
داستان جالبی بود
تولد وبلاگ رو هم صمیمانه تبریک میگم
دکتر جون دمت گرم، واقعا از دونه دونه انگشتات اشک میریزه، اِ ببخشید هنر میریزه
تولدتون مبارک، عیدتون نیز…!
سلام
تولدت مبارک
خیلی قشنگ بود آموزنده و جذاب کلی کیف کردم ، مخصوصا اینکه از آینده نوشتی
ایده جالبی بود ولی توی پرداخت خیلی خوب کار نشده بود
اگر قرار بود ویرایش داستان با من باشه داستان با خود ینس شروع میکردم و بیشتر قسمتهای نیمه اول رو حذف میکردم
داستان پدرخوانده رو هم کم کم بین قصه ینس اضافه میکردم
پایان داستان هم بااینکه بهترین قسمتش بود ولی باز طولانی بود
خلاصه حیفه پیشنهاد میکنم حتما داستان رو بدید تا یه متخصص براتون ویرایش کنه
مثلا بدید وبلاگ خوابگرد که تخصص اش توی همین کاره
تولدت مبارک «یک پزشک» من که به خاطر خودمم شده از ته دل آرزو میکنم که ۱۰۰ سال عمر کنی…چون تو صد سال دیگه که قراره زنده باشم (!!!) باید هرروز اینجارو بخوونم و نباشی ناراحت میشم!
ایده جالب بود، با وجودیکه ادبیات ژانر براساس ایده می چرخه اما اجازه بدید چند اشکال وارد کنم:
۱.فضا سازی و دیالوگ ها توی ذوق می زد، خیلی ایرانی به نظر می اومد که با اسامی و فضایی که استفاده می شد همخانی نداشت، آدم یاد بازیگر های ایرانی سریال ها ایرانی می افتاد که نقش اروپایی ها را ایفا می کنند،دیالوگی مثل:
-میذاری یه کم آیپد جدیدت رو ببینم، باهاش ویدئوی سهبعدی ببینم؟
– الان دارم یه مطلبی میخونم.
– در مورد چی؟
– چی کار داری؟ در مورد سیروز کبدی!
انگار ۲ نوجوان ایرانی در حال صحبت هستند،فکر می کنم شما که پیشینه خوبی در مطالعه ادبیات غیر فارسی دارید، متوجه میشید که نوع جمله بندی و لحن جملات به رفتار یک انسان غربی نمی آد. اصولا روابط باور پذیر نیست خیلی.
فضا سازی فقط برای باور پذیر کردن نیست، مثلا ذکر نام هتل و بیمارستان که البته مطمئنم با تحقیق به دست آوردید خیلی کمکی نکرده، فقط فضایی شبه ژورنالیستی به اثر داده، حتما ماجرای مارکز که با تماس با اداره هواشناسی خواسته بود بفهمه آیا واقعا در زمان وقوع رمانش مهتاب بوده است رو شنیدید، اما حس می کنم، تزریق اطلاعات جغرافیایی به این صورت یه مقدار از بار ادبی اثر کم می کنه، جهان داستان باید کامل در ذهن نویسنده شکل گرفته باشه اما یک نویسنده حرفه ای تنها شاید ۱۰ درصد جهانی رو که ساخته و پرداخته روی کاغذ(یا فایل آفیس) بیاره.
۲.آقای سامان، چند کامنت بالاتر فکر می کنم حرف مورد دوم من رو درست گفتند، فقط این رو اضافه کنم که یه مقدار میزان شعار توی داستان زیاد بود، مخصوصا قسمت تاکید بر رسانه های نوین و اثرشون بر جلوگیری از قدرت گرفتن بعضی جریانات، البته موردی مثل نظر منفی نویسنده به اسنوبیسم هنری بهتر در اثر مخفی شده بود، ری بردبری جمله ای در این باب داره که از جان اشتاین بک یاد گرفته که چطور نظراتش رو بدون اینکه توی ذوق بزنه توی کتاباش بیاره.
زنده باشی اقای دکتر
هفت سال … چه زود گذشت … یک پزشک هر روز بهتر شده تا به اینجا رسید …
تولدتون مبارک. معمولا در سالروز تولد هدیه می گیرن اما شما داستان هدیه می دین و این اوج سخاوت شماست. ممنون
سبز باشید سبز سبز سبز
داستان جالبی بود .
تبریک میگم ذهن خلاقی دارین ، از خوندن داستانتون لذت بردم.
تبریک میگم … ۷ ساله !!! دقیقا به اندازه عمر پزشکی خوندنمون ..
جالبه که وبلاگ من ۱۰ ساله شد – به اندازه عمومی و دوره رزیدنتی – این نکته رو الان کشف کردم 🙂
جمله آخر خیلی برام لذت بخش بود. عالی!
از نظر من ایده ی داستان بسیار جالب بود اما تاسف باید خورد که در جای نادرست مطرح شده است! در واقع ایده ی جالب شما در چھارچوب کوچک داستان مانده و جلوه ى خود را از داده! چرا که فرصتی برای تجلی نیافته است! اشتباه شما در انتخاب ایده برای یک داستان کوتاه مسبب اشتباه های دیگری هم شده در داستان متاسفانه نویسنده تلاشی برای همراه کردن خواننده ندارد مطالب پراکنده است و چون این پراکندگی هدفمند نیست از جذابیت داستان کاسته است شخصیت ھا پرورش داده نشده اند در کل ایده داستان در حجم داستان خفه شده اما جا دارد از شما تشکر کنم زیرا لازمه ی داستان نویسی خلاقیت است و مھارت ھا تقریبا اکتسابی است و پس توصیه میکنم ادامه دهید امید که هرروز موفق تر از دیروز باشید!
تولدت مبارک یک پزشک عزیز
لطفاً یک توضیحی در خصوص دلایل نامگذاری سایتتون بده…
ایده و پایان بندی خیلی جذابی داشت ولی حشو و زواید هم توش زیاد بود: شخصیت های اضافی، توضیحات اضافی، جزئیات اضافی، دیالوگ های اضافی، …
دیالوگ ها ضعیف و کلیشه ای و به قول چند کامنت بالاتر، ایرانیزه شده بودن، گجت ها و اصطلاحات تکنولوژیک و امکانات اینترنتی (مثلا سایت اشتراک گذاری عکس) به ۲۰-۳۰ سال بعد نمی خوردن و جای کار خیلی بیشتری داشتن، شخصیت پردازی ضعیف و کلیشه ای بود به خصوص شخصیت ینس؛ ریتم نیمه اول داستان زیادی کند، و ریتم نیمه دومش زیادی سریع بود. داستان انسجام کافی هم نداشت.
در مورد اسامی و محیط خارجی هم، با اینکه به خاطر عقب مونده بودن کشور عزیزمون! سخت میشد همچین ایده ای رو با شخصیت های ایرانی پیاده کرد، ولی با یه کم زحمت میشد. اسامی و شخصیت های کاملا غربی توی داستان های نویسنده های ایرانی هیچوقت جواب نداده تا حالا. مهم ترین اصل داستان نویسی اینه که آدم از چیزی بنویسه که تجربه اش رو داره. حالا درسته که داستان تخیلی تجربه نشده اس، ولی شرایط و محیط و جزئیات داستان باید تا جایی که ممکنه به تجربیات زندگی نویسنده نزدیک تر باشه تا باورپذیر از آب در بیاد و مثل این داستان حس غرابت و غیر واقعی بودن به خواننده نده.
ولی کلا معلومه استعداد و تخیل خوبی دارید. امیدوارم به داستان نویسی ادامه بدید و بازم آثارتون رو به اشتراک بذارید.
خییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییللللللللللللیییییییییییییییی عالی بود.
عالی بود.آفرین.
داستانهای تخیلی که بتونن خواننده رو با خودش همراه کنن کم پیدا میشه.الحق که عالی نوشته بودید
جالبترین داستانی بود که از تو اینترنت تا حالا خوندم
سپاس
اینکه داستانو تیکه تیکه کردیدو معرفیتون سکانس به سکانسه داستانتون رو زیباتر کرده..
من از بخش معرفی کدی خیلی خوشم اومد.عین فیلمها بود.
سلام آقای دکتر!
با احترام دعوتید به خوانش و نقد داستانی کوتاه…
سلام آقای دکتر!
با احترام دعوتید به خوانش و نقد داستانی کوتاه…
سلام آقای مجیدی خسته نباشید.
ممنون میشم چند تا مجله انگلیسی یا امریکایی که داستان های کوتاه چاپ میکنن معرفی فرمایید البته اگه اطلاع دارید.
با تشکر زیاد