ما هم به پرندهها تا پرواز نکنند، شلیک نمیکنیم
رسانهها دیروز خبر دادند که فردریک پول Pohl در گذشته است، او را میتوان به حق میتوان استاد بزرگ داستانهای علمی تخیلی دانست، پول در 93 سالگی درگذشت.
نخستین بار در سال 1937 در مجله «داستانهای شگفتانگیز» اثری از او با نام مستعار البتون اندروز منتشر شده بود، این اثر «مرثیهای برای قمر مرده لونا» نام داشت.
اما چیزی که باعث شهرت این نویشنده میشود رمانی بود که در سال 1977 منتشر کرد و برنده جایزه هوگو شد، این رمان گذرگاه یا Gateway نام داشت. این رمان چندلایهای یک ایستگاه فضایی را در بیرون یک شبهسیاره توصیف میکند، این ایستگاه توسط یک نژاد هوشمند غیرانسانی ساخته شده بود و انسانها از طریق آزمون و خطا یاد میگرفتند که چگونه سفینههای این ایستگاه را کنترل کنند و برانند. این رمان سه جایزه معتبر دیگر را هم از آن خود کرد و یکی از تأثیرگذارترین آثار علمی تخیلی به شما میرود.
کینگزلی آمیس در کتابی در مورد داستانهای علمی تخیلی، پول را یکی از ثابتقدمترین نویسندگان توانای عرصه داستانهای مدرن علمی تخیلی توصیف کرده است.
پول حتی در سالهای کهنسالی هم دست از کار نمیکشید، با اینترنت میانه خوبی داشت و یک وبلاگنویس هم بود!
شما در اینجا میتوانید وبلاگ تحت وردپرس او را ببینید.
پول در کتابی در سال 1978 در مورد علایق سیاسی خود توضیح داده است و در این کتاب شرح داده است که در سال 1936 به سبب سیاستیهای ضدهیتلری و ضد تبعیض نژادی، به سازمان جوانان کمونیست پیوسته بود، وی در طول سالهای جنگ جهانی دوم او عضوی از ارتش امریکا بود.
اما دلیل عمده نوشت این سطور، اعلام خبر مرگ یک نویسنده نبود، اگر تعارف نکنیم باید اعتراف کنیم که ما اخبار مربوط به نویسندگانی بسیار مشهورتر و عامه پسندتر را هم دنبال نمیکنیم، چه برسد به یک نویسنده داستانهای علمی- تخیلی.
علت نوشتن این پست، دریغی است که همیشه بابت عدم دسترسی به ترجمهها بسیاری از کتابهای مطرح دارم، در اینترنت بارها به فهرستهای پیشنهادی کتابها و رمانها برتر برمیخورم و هر بار میبینم که از یک فهرست چند دهتایی تنها شمار اندکی به فارسی ترجمه شدهاند.
داستانهای تخیلی و فانتزی که جای خود دارند!
برای اینکه شما را با قلم توانای فردریک پول آشنا کنم، یک داستان کوتاه را از او در اینجا میآورم، داستانی که دیشب، بعد از اینکه خبر فوت پول را خواندم، یک بار دیگر خواندم:
پانچ
یارو بالای هفت فوت قدش بود و وقتی روی سنگفرش جلوی خانهی بافی پا گذاشت، یکی از آنها ترک برداشت و گرد و خاک به هوا برخاست. با ناراحتی گفت: «بد شد. خیلی معذرت میخواهم. صبر کن…»
بافی خوشحال هم میشد صبر کند. چون ملاقات کنندهاش را بلافاصله تشخیص داده بود. طرف سوسویی زد و ناپدید شد و یک لحظه بعد باز همان جا بود. حالا تقریباً پنج فوت و دو دهم. با آن چشمان صورتیاش پلک زد. «در پدیدار شدن مهارتی ندارم.» داشت معذرتخواهی میکرد. «ولی جبران میکنم. اجازه میدهید؟ دوست دارید اسرار تغییر ماهیت عناصر را بدانید؟ درمان بیماریهای ویروسی ساده؟ اسم دوازده شرکت سهامی با افزایش قیمت سهام تضمین شده در برنامهی توسعهی مد نظر ما برای سیارهتان، زمین؟»
بافی که خودش را گرفته بود و به شدت سعی میکرد چهرهی معمولی به خود بگیرد، گفت لیست سهامهای پر سود را میخواهد. با خوشحالی دستش را جلو آورد و گفت: «شریتون بافی.» آدم فضایی کنجکاوانه آن را پذیرفت و فشرد؛ مثل دست دادن با یک سایه بود.
گفت: «لطفاً پانچ صدایم کنید. اسم واقعیام نیست، ولی همین خوب است. از حق نگذریم این تصویری هم که از من میبینید بیشتر حکم عروسک را دارد. مداد خدمتتان هست؟» و غژغژ اسم دوازده شرکتی را که بافی به عمرش ندیده بود نوشت.
و البته کوچکترین مشکلی وجود نداشت. بافی میدانست وقتی فضاییها چیزی به آدم بدهند، معنیاش حسابهای بانکی پر پول بود. ببین چه چیزها به انسانها داده بودند… سفینههای مافوق سرعت نور، انرژی حاصل از عناصر نیمهفلز غیر تشعشعزا مثل سیلیکون، سلاحهای پر قدرت و صنایع و تجهیزات ساخته شده از فلزات کاملاً انعطافپذیر. حتی برادر شوهر عمهی زنش، کلنل، الان یک جایی وسط فضا سوار یکی از آن سفینههای فوقمسلح ساخته شده بر اساس نقشههای فضاییها بود.
بافی با خودش فکر کرد سریعتر جیم شود داخل و به واسطهی معاملات تجاریاش زنگ بزند، ولی عوضش پانچ را به بازدید از باغ سیبش دعوت کرد. با خودش فکر کرد باید کمال استفاده را از هر لحظه همراه فضایی بودن ببرد. هر دقیقه گذراندن کنار اینها ده هزار دلار ارزش داشت. «از سیبهایتان به شدت لذت میبرم.» مأیوسانه اضافه کرد که: «ولی مگر نه اینکه شما و چند نفر از دوستانتان برای امروز برنامه چیدهاید؟ یا حداقل این چیزی بود که سناتور ونزل به من گفت.»
«اوه البته! والت عزیز برایت گفته، نه؟ بله.» نکتهای که دربارهی فضایی وجود داشت این بود که دوست داشتند توی کار آدمها فضولی کنند. وقتی به زمین آمدند، گفتند میخواهند کمک کنند. و تنها چیزی هم که عوضش میخواستند، اجازهی مطالعهی راه و روش انسانها بود. نظر لطفشان بود که اینقدر مهربان بودند؛ ونزل هم کارش خیلی درست بود که این فضایی را یک راست سراغ او فرستاده بود. «داریم میرویم شکار اردک وحشی در لیتل اگ ، من و چند تا از بچهها. چاک که شهردار باشد، و جر معاون بانک ملی، و پادره…»
پانچ داد زد: «ایول! میخواهم ببینم چطور به اردکهای وحشی شلیک میکنید.» یک جهاز ردیابی دیجیتال بیرون کشید که از خطوط برجستهی طلایی رنگی پوشیده شده بود و از بافی خواست برایش نشانی لیتل اگ را مشخص کند. پانچ گفت: «نمیتوانم آنقدری تمرکز کنم که توی یک ماشین در حال حرکت بمانم.» حسرتزده پلک میزد. «ولی میتوانم آنجا ملاقاتتان کنم، البته اگر شما مایل باشید…»
«بله که میخواهم آقا! حتماً میخواهم!» و مکان را روی نقشه با وسواس دقیقاً مشخص کرد. لبهای پانچ در سکوت حرکت میکردند، خطوط طلایی را به مختصات مغناطیسی زمان-فضا تبدیل میکرد، و قبل از آن که بقیهی رفیقهای بافی سوار یک استیشن توی مسیر پارکینگ برانند و گلماسه به اطراف بپاشند، ناپدید شده بود.
رفیقهایش حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بودند. پادره قبلاً یکیشان را از دور، حینی که از یک عده اسکیتسوار در راکفلر سنتر نقاشی میکرد، دیده بود. ولی هیچ کدامشان از آن نزدیکتر برخوردی نداشتند.
«ای خدا! عجب شانسی!»
«ازش یک گیرهی سر فوقپیشرفته گرفتی بافی؟»
«یا شایدم دستور تهیهی مارتینی فوق عالی؟»
«نه رفقا، بافی کلکتر از این حرفهاست. شرط میبندم شش تا راه تازه برای… اوه، ببخشید پادره.»
«ولی خودمانیمها بافی، این فضاییها بیش از حد انتظار دست و دلبازند. دیدی آن سدی که توی مصر ساختند؟ از این پانچ چیزی هم بهت ماسید یا نه؟»
بافی هم حینی که میراندند و شاتگانهایشان را محکم بین زانوهایشان گرفته بودند، نگاههای عاقل اندر سفیه بهشان میانداخت. به آرامی در آمد که:
«لعنتی. سیگارها را یادم رفت. بغل نهارخوری بلو جی یک دقیقه نگه دارید.»
سیگارفروش اتوماتیک بلو جی خارج از دید پارکینگ بود. باجهی تلفن هم همینطور.
با خودش فکر کرد خیلی حیف بود که باید همه چیز را با رفیقهایش شریک میشد. ولی از طرفی سهامهای پر سودش را داشت. مهم نبود، به همه میرسید. همهی ملتهای زمین دیگر سفینههای فضایی سیلیکونسوز خودشان را داشتند و ناوگانهایشان از این سر منظومه تا آن سرش مانور میدادند. با کمک فضاییها یک گروه اکتشافی آمریکایی، یک معدن رادیوم را در کالیستو کشف کرده بود. ونزوئلاییها کوه الماس خودشان را در عطارد داشتد. شورویها هم یک استخر پر از غنیترین پنیسیلین را نزدیک قطب جنوب زهره صاحب شده بودند. یک عدهای هم این وسط کلی سود برده بودند. بلیت پارهکنی در استیپلچس پارکوقتی برایشان توضیح داد چطور دامن خانمها با فشار هوای جتها بالا میزند، طرح یک جور گیرهی فوق پیشرفتهی ضد بالا زدن نصیبش شده بود که حالا فقط حق امتیازش ماهیانه یک میلیون دلار نصیبش میکرد. یک «جا صندلی نشان بده» در لا اسکالاسر نشان دادن صندلی سه تا از فضاییها بهشان، ملکهی جهانی اروپا شد. عوض این لطفش بهش فرمول رنگ چشم سادهی بدون دردی داده بودند و حالا نود و نه درصد زنهای میلان چشمهاشان را توی سالن زیبایی خانم آبی روشن کرده بودند.
این فضاییها فقط میخواستند کمک کنند. میگفتند از سیارهی خیلی دوری آمدهاند و چون تنها بودند خواستند به ما کمک کنند فضاگردی را شروع کنیم. میگفتند کلی حال خواهد داد و کمک میکند فقر و جنگ بین کشورها هم به پایان برسد. و آنها هم حین سفر توی فضای خالی بین ستارهها تنها نمیماندند. با شرم و احترام، تمام رازهایی را برملا میکردند که هر کدامشان تریلیونها ارزش داشت و بدین ترتیب، بشریت غرق در طلا وارد عصر فراوانی شده بود.
پانچ قبل از آنها آنجا بود: «از دیدارتان خوشوقتم، چاک، جر، باد ، پادره و بافی البته! ممنون از این که اجازه دادید یک غریبه در تفریحتان شرکت کند. ولی متأسفانه من فقط یازده دقیقه وقت دارم.»
فقط یازده دقیقه؟ همه با نگرانی به سمت بافی ابروهاشان را در هم کشیدند. پانچ با صدایی مشتاق گفت: «اگر اجازه بدهید یک یادگاری تقدیمتان کنم. شاید برایتان جالب باشد بدانید اگر سه گرم نمک معمولی را نه دقیقه در یک پیمانهی کریسکو با شعلهی راکتورهای سیلیکونی ما حرارت بدهید، زگیلها را بدون کمترین اثری از بین خواهد برد.»
همه تند تند نوشتند، در حالی که در ذهنهایشان طرح یک شرکت تعاونی را میریختند، پانچ به اسکله اشاره کرد؛ آنجایی که چند تا نقطهی کوچک همزمان با امواج بالا و پایین میرفتند. «آنها همان اردکهای وحشیای نیستند که میخواهید بهشان شلیک کنید؟»
بافی مکدر جواب داد: «آره، خودشان هستند. میدانی چی فکر میکردم؟ آن تغییر ماهیت عناصر بود که گفتی… داشتم فکر میکردم…»
«و اینها هم اسلحههایی که باهاشان پرندهها را میکشید؟» و شروع کرد به معاینه کردن دولول قدیمی پادره با آن تزیینات نقرهاش. «خیلی خیلی دوستداشتنی است. میشود شلیک کنید؟»
بافی که حس میکرد مورد اهانت قرار گرفته گفت:«نه، حالا نه. الان این کار را نمیکنیم. راستی، آن تغییر ماهیت…»
«خیلی سحرانگیز است.» فضایی با آن چشمان صورتی ملایم نگاهشان کرد و اسلحه را پس داد.
«خب میخواهم چیزی را برایتان بگویم که فکر کنم هنوز به طور عمومی اعلام نکردهایم. یک غافلگیری! ما به زودی جسماٌ کنار شما خواهیم بود! در واقع در نزدیکی!»
«در نزدیکی؟» بافی به رفیقهایش و آنها هم به او نگاه کردند. هیچ اشارهای به این موضوع در روزنامهها نشده بود و تقریباٌ یادشان رفت پانچ دارد میرود. او وحشیانه، مثل لامپ مهتابی خرابی که سوسو بزند، سر تکان داد. «بدون تردید نسبتاً نزدیک. شاید صدها میلیون مایل نزدیک هستیم. بدن واقعی من که این یک تصویر از آن است، الان در یکی از سفینههای ستارهپیمایمان است که به مدار پلوتو نزدیک میشود. ناوگان آمریکا و نیوزیلند و شیلی و کاستاریکا الان آنجا مشغول تمرین با سلاحهای اشعهی سیلیکونیشان هستند و ما به زودی برای اولین بار به شکل فیزیکی باهاشان ارتباط برقرار خواهیم کرد.» و با ناراحتی اضافه کرد که: «ولی فقط شش دقیقه باقی مانده.»
«آن رمز تغییر ماهیت که قبلاٌ اشاره کردی…» بافی صدایش را به دست آورده بود.
پانچ گفت: «میشود لطفاً شلیک کردنتان را ببینم؟ یک جور شباهت محسوب می شود بین ما و شما.»
پادره پرسید: «اوه، مگر شما هم شکار میکنید؟»
فضایی محجوبانه جواب داد: «ما بازی خیلی کم داریم. ولی همان را هم خیلی دوست داریم. روش خودتان را به من نشان نمیدهید؟»
بافی رو ترش کرد. گرفتن فقط اسم دوازده تا سهام پر سود و یک فرمول زگیلبر از کسانی که ثروت و سلاح و روش ساختن فضاپیما عرضه کرده بودند ضایع نبود؟ «نمیتوانیم.» صدایش کمی از چیزی که قصدش را داشت، خشنتر شد. «ما به پرندهها تا پرواز نکنند شلیک نمیکنیم.»
پانچ که از خوشحالی نفسش بند آمده بود گفت: «شباهتی دیگر بین ما! ولی حالا دیگر باید برگردم به ناوگانمان تا برای… چیز… غافلگیری آماده شوم.»
مثل شعلهی شمع لرزیدن گرفت. «ما هم به پرندهها تا پرواز نکنند شلیک نمیکنیم.»
این را گفت و ناپدید شد.
این نوشتهها را هم بخوانید
ممنون بابت این پست. با تمام خوابآلودگی خوندم و لذت بردم. واقعاً چه ذهن خلاقی داشت این نویسنده. کاش دوباره سری پستهای داستانهای علمیتخیلیتون رو شروع میکردین. من هنوز چندتاییشون رو سیو کردم که سر فرصت مناسب دوباره بخونمشون.
مرسى از اینکه بازم یک داستان علمى تخیلى جالب دیگر گذاشتید.
چون همکارتان هستم مى دونم که با وجود کار طاقت فرسا و نیاز مبرم به استراحت،تهیه این مطالب چقدر سخت است.
تنها مى تونم براتون آرزوى داشتن سلامت و وقت آزاد بیشتر کنم تا بیشتر بتونیم از مطالب خوبت استفاده کنیم.
(فکر کنم یک جور کامنت خودخواهانه گذاشتم!)
داستان جالبی بود(:
تشکر بابت انتشار پست.