در اهمیت کتابخوانی برای کودکان + تقدیم 3 کتاب مصور نوستالژیک زمان کودکیام به بچههای دیروز و والدین امروز

این روزها گاهی به صورت جسته و گریخته از وسایل کمکآموزشی برای بچههای کم سن و سال میشنوم، زمان کودکی ما کمتر از این وسایل خبری بود، البته ما لِگوها را داشتیم، خمیر بازی، نوار قصه و البته کتابها را.
مادر و پدرهای ایرانی از نظر مراقبت و اهمیت به کودکان، در طیف گستردهای قرار دارند، گروهی خیلی آگاهانه و با وسواس مراقب جسم و ذهن کودکان خود هستند و اجازه بدهید که با شهامت بگویم گروهی اصلا شایسته عهدهداری این وظیفه نیستند، چه بسیار پدرهایی را میبینم که شبهنگام کودکان خود را برای ویزیت پزشکی میآورند و اصلا نمیدانند که کودکشان چه بیماریای دارد یا اصلا کودکشان چقدر سن دارد و در کدام کلاس، تحصیل میکند.
نه! اینها را صرفا به گردن فقر مالی نیندازید، چرا که در قشری که از نظر مالی هم هیچ مشکلی ندارند، ما به کرات بیتوجهی به رشد ذهنی اطفال را میبینیم. مگر میشود مراقب غذای و قد و وزن کودکان بود، اما نگران رشد ذهنی و عاطفی آنها نبود.
بعضیها تصور میکنند با خرید بدون مطالعه چند کتاب کودک و چند دی وی دی و یا گیم، نیازهای ذهنی کودکان خود را برآورده میکنند، اما واقعا این طور نیست.
پرورش خلاقیت، ایجاد انگیزه برای نگاه مستقل، خوداتکایی، ایجاد اعتماد به نفس، ایجاد حس دلرحمی و توانایی کار گروهی یا سخنوری در یک کودک به همین سادگیها نیستند و همه اینها را باید به ظرافت در کودکان ایجاد کرد.
من تجربه عملی در این زمینه ندارم، چون فرزندی ندارم! اما تجربه دلپذیر دوران کودکی را دارم، مهربانی پدر و مادرم و یک سری رخدادهای تصادفی باعث شدند، عملا بسیاری از این مهارتها را تجربه کنم.
بعضی از این خاطرات خیلی شیرین و عجیباند، بعضیهایشان را میتوانم همین الان برایتان تعریف کنم، بعضی از خاطرات دهه شصتی را هم شاید دهههای بعد بشود، سر فرصت تعریف کرد. خاطراتی که فکر میکنم کسانی گمان نکند، کودکی به آنها توجه کرده باشد، اما من همه آنها را با دقت و با کیفیت 1080p در ذهن ثبت کردهام!
در این میان خاطره کتابخوانیهای مادر برایم، یکی از شیرینترین خاطرات ممکن هستند، مادرم خودش تشنه کتاب خواندن بود، آن زمان مادرم جوان و باانرژی بود، کتابها را از یک کتابفروشی کوچک میخریدیم، تا آنجا که یادم میآید، آن زمان حتی کتابفروشیهای کوچک، از نظر غنای کتابها، وضعیتشان خیلی بهتر از امروز بود.
کتابهایی که تا شش سالگی با هم میخریدیم، آمیزهای از کتابهای مصور، کتابهای علمی به زبان ساده بودند، پدربزرگ عجله داشت و بیشتر دوست داشت، کتابهایی در مورد آشنایی با بزرگان ایران بخوانم.
خوب یادم میآید که یک مجموعه 10 جلدی خیلی خوب از انتشارات امیرکبیر داشتیم، من علاقه کمی به این کتابها داشتم، اما ظاهرا مادرم برای اینکه گوشم با نام این شخصیتها آشنا شود برایم آن کتابها را میخواند.
کتاب مورد علاقه من کتاب آشنایی با امیرکبیر بود، دوران کودکی آدم حافظه عجیب و غریبی دارد، در حالی که معمولا سرگرم بازیهای بچگانه بود، یادم میآید که مادرم چند بار این نامه ناصرالدین شاه به میرزا اقا خان نوری را برای پدرم میخواند:
«جناب اشرف صدراعظم! عریضههای شبانه شما واقعا ما را متأثر و دلسردتر از همه چیز می کند. روزها که به حضور میرسید و فرمایشات ما را میشنوید همه را “بله قربان اطاعت می شود” میگویید و ما خیال میکنیم کارها درست شده و شبها که به اندرون میآییم، عریضه شما را میدهند که سرتاسر خلاف مطالبی است که ما فرمودهایم …»
من البته از این قسمت نامه در عوالم کودکی خوشم میآمد: «هزار تا کارد میسازید، یکی دسته ندارد.» و این قسمت را برای خودم تکرار میکردم، شاید یاد کارتون «همینه» میافتادم!
با گذشت این همه سال نمیدانم این نامه چقدر اصالت داشته است، غرض این بود که بگویم، در دوران کودکی، حتی چیزهایی را که تصور نمیکنید، ممکن است در ذهن کودکان جای بدهید.
حتی هنوز هم بعضی از آن کتابها یادم میآید، کتاب آشنایی با حافظ و آن شعر محشر «زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست – پیرهن چاک و غزل خوان و صُراحی در دست …» یا کتابی در مورد سعدی، غزالی را.
اما مجموعه کتابهای مورد علاقه من، چنان که پیشتر هم در «یک پزشک» نوشته بودم، کتابهای مصور زیبایی بود که انتشارات یونیورسال در دهه پنجاه چاپ کرده بود و در سالهای پایانی دهه پنجاه هنوز هم در کتابفروشیها پیدا میشد.
این کتابها برای من دنیای از شادمانی و رنگ بودند. طرحها و رنگهای آن کتابها و مضمون آنها، در تناقض آشکار با محیط غمزده و جنگی آن سالها بودند.
ما کودکان دهههای پیش، در دوران زندگی خود، هر از گاهی گریزگاهی برای آشنایی با جهانهای دیگر جستهایم، زمانی کتابهای مصور این کار را برای من میکردند، بزرگتر که شدم، کتابهای علمی -تخیلی به کمک آمدند، بعد مخزن کتاب کتابخانه عمومی شهرمان همین نقش را بازی کرد، برنامه دیدنیهای جلال مقامی، ابزار و دریچه دیگری برای آشنایی برای زندگیهای دیگران بودند و سرانجام در جوانی ما اینترنت را کشف کردیم که این یکی کاراتر و شگفتانگیزتر از همه مینمود.
اما مگر میشود کتابهای دوران کودکی را فراموش کرد؟
بعضی از کتابها اتفاقی به دستم میرسیدند، مثلا یادم میآید روزی کتابی در مورد چگونگی تشکیل نفت، روی از روی اتفاق از پنجره همسایه پشتیمان در حیاط ما افتاده بود و من کتاب را پیدا کردم و مادرم همهاش را برایم خواند، ناگهان پیش خودم فکر کردم که چقدر این کتاب دیدگاه من را عوض کرده است، همان زمان یادم افتاد که دو سال پیشتر وقتی یک برنامه تلویزیون را دیدم که عمو سام را در حال نوشیدن بشکههای نفت نشان میداد، با تعجب از پدر پرسیده بودم که : «بابا! این آمریکا چقدر نفت میخوره!»
چه کارش میشود کرد! کودکیهای ما در اتفاقات سیاسی و نگاه ایدئولوژیک آن تنیده شده است.
بسیاری از کتابهای دوران کودکی هم در ایوان خانه برای من قرائت شد، ایوان زیبایی که در گوشهای از آن پرستوها هم لانه کرده بودند، چه پرستوهای زیبایی بودند و چه جوجههای سیریناپذیری داشتند!
آن زمان بینیاز از خرید نوار قصه بودیم، چرا که مادر به تنهایی نقش همه شخصیتها را بازی میکرد، نقش شاهزاده، شاه، جادوگر، گربه چکهپوش را!
حالا که فکرش را میکنم، میبینم که همان داستانهای مصور یونیورسال، چقدر روی من تأثیرات کلیدی گذاشتهاند. الان که در حال نوشتن این سطور هستم، با خودم فکر میکنم که اگر این کتابها برایم خوانده نمیشدند، چه شخصیتی پیدا میکردم، یک شخصیت تهاجمی، نامهربان؟ شاید!
به هر حال شما مادر و پدر عزیز که این سطور را میخوانید، اگر عادت ندارید برای کودک خود کتاب بخوانید، در روند کارهای خود تجدید نظر کنید.
آن کتابهای مصور را متأسفانه دیگر ندارم، حتی یک بار تلاش کردم تا از طریق واسطهای که در کار تهیه کتابهای قدیمی بود، کتابها را با قیمت زیادی بخرم، اما او دست آخر موفق نشد، کتابها را پیدا کند و مأیوسم کرد، اما جالب است که در همان روزی که خبری منفی این کتابفروش را شنیدم، در اینترنت و در جایی که انتظار نداشتم، سه جلد از کتابها را پیدا کردم!
باورم نمیشد! من در سایت اینترنتی کتابخانه حسینه ارشاد کتابها را پیدا کرده بودم!
کتابها البته به صورت PDF نبودند و برای خواندشان باید صفحه به صفحه باید جلو میرفتم، من ذوقزده تک تک صفحات این سه کتاب را ذخیره و بعد PDF کردم.
شما میتوانید با مراجعه به بخش دانلود «یک پزشک»، در قسمت پایین صفحه نخست «یک پزشک» این سه کتاب را دانلود کنید.
همان طور که روز جمعه برایتان نوشتم، من تصمیم گرفتهام که بخش دانلود «یک پزشک» را فعال کنم، در این بخش البته خبری از دانلود فیلم، سریال، موسیقی، برنامههای کرکشده نیست، تلاش من این است که این بخش، مبدل به یک بخش خوب دانلودهای فرهنگی شود.
چون فرصتی برای طراحی دوباره سایت نیست، من مناسب دیدم از بخش زیرین صفحه نخست یک پزشک که تا به حال غیرفعال بوده است، استفاده کنم و دانلودهای فرهنگی را در این بخش قرار دهم.
اما بیایید مروری سریع داشته باشیم به این سه کتاب:
چهار قصه از برادران گریم
در این کتاب داستانهای مشهور زیر قرار دارد:
– سفید برفی و هفت کوتوله
– سفیدبرفی و گلقرمزی
– هانزل و گرتل
– نوازندگان شهر
هنوز هم بعضی از بخشها و عبارات و تصوراتم را وقتی این داستانها را میشنیدم به یاد دارم:
مثلا این جمله را:
کاش دختری داشتم به سفید برف، به سرخی خون و به سیاهی آبنوس این پنجره!
هانزل و گرتل، شاید نخستین داستانی بود که من را با مفهوم فقر آشنا کرد، پیش از آن تصوری از نداری نداشتم یا شاید درکی از جادوگرهای بدنهاد خوشظاهر مردمفریب و البته همان زمان با همه پلیدی جادوگر قصه، نتوانستم با تنبیه وحشتناک او توسط هانزل و گرتل کنار بیایم، خاکستر و سوختن او در کوره، با خودم فکر میکردم باید راهی میبود که بدون چنین کار وحشتناکی مثلا جادوگر را فقط محبوس کرد!
نوازندگان شهر داستان دوستی و همکاری عجیب یک الاغ، سگ، گربه و خروس بود و اینکه وقتی آنها با هم شدند، چطور توانستند یک دسته راهزن را بترسانند و غذایشان را صاحب شوند!
چهار قصه از شارل پرو
در این کتاب میتوانید قصههای زیر را ببینید:
– ریکله کاکلی
– دوخواهر و یک پری
– گربه چکهپوش
– سه آرزو
شخصیت مورد علاقه من در این کتاب گربه چکهپوش بود، گربهای که دوست داشتم واقعا میداشتمش. و البته محو شخصیتها و نیز غذاهای داستان ریکله کاکلی بودم.
داستان دو خواهر و یک پری قدری برایم خارج از دایره منطق بود، به همین خاطر دوستش نداشتم، سالها بعد هم وقتی عاشق داستانهای علمی -تخیلی شدم، همیشه آن دستهای از آنها برایم جالب بودند که زیاد از دایره قوانین فیزیکی تخطی نکنند و به رؤیاهای بیسازمان نزدیک نشوند!
همیشه وقتی داستان سهآرزو را مرور میکردم، افسوس فرصت از دست رفته هیزمشکن را میخوردم و پیش خودم تصور میکردم که اگر چنان فرصتی به من رو کند، خودم چه میکنم!
چهار قصه از چهار کشور
داستانهای این کتاب:
– سپیدگل
– دختر چوپان
– کبوتر سپید
– خیاط و پینهدوز
بیشک بهترین داستان این کتاب سپیدگل است، از میان شش جلد کتاب مصور یونیورسال، این داستان و نیز داستان پری دریایی بسیار بینظیر بودند.
توصیه میکنم حتما این داستان زیبا را بخوانید. این داستان بسیار زیبا و عاشقانه است، حدیث مهروزی دو دلداده است و سپیدگلی که در راه رسیدن به شاهزاده، فداکاریهای عجیبی میکند، اما دست روزگار باعث میشود که شاهزاده او را به کلی فراموش کند، اما سرانجام شعرخوانی یک اردک، خاطره عشق او را در دل شاهزاده زنده میکند:
هنوز هم مادرم را به یاد میآورم که این قسمت را با علاقه برایم میخواند:
«- اردک کوچولو، هیچ یادت مییاد:
حلقه توی آب، یک گیلاس شراب
از تاکستانها، تو کوهستانا؟– نه، هیچ هیچ یادم نیست.
– یادت نمییاد؟
آیا سیاهپوشه، سوار بر اسب باد؟-، نه، نه، اصلا یادم نیست.
– اردک کوچولو، به یادت بیار:
عشق دختره، چند بار نجاتت داد
سپیدگلی که
تو صحراها،
– منتظر تو است.»
دختر چوپان داستان جالب بعدی بود: وقتی پادشاهی از دختر زیبای خود پرسید که چقدر دوستش دارد، دختر در پاسخ گفت:
«همان قدر که نان، نمک را دوست دارد.»
پادشاه منظور دختر را نفهمید و دستور داد دخترش را که مسخرهاش کرده به دورترین نقطه جنگل ببرند و بکشند …
به هر ترتیب این 3 کتاب را امروز تقدیم میکنم به شما کودکان دیروز و پدر و مادر احتمالی امروز، امیدوارم که آنها را با لذت برای کودکان خود بخوانید!
از مجموعه شش جلدی کتابهای یونیورسال، هنوز نتوانستهام به 3 جلد برسم:
– چهار قصه از آندرسن
– چهار قصه از برادران گریم 2
– چهار قصه از شارل پرو 2
اگر این 3 کتاب را در اختیار دارید، من حاضر به خرید آنها هستم، اگر مایل به فروش نیستید، ممنونم میشوم لطف کنید و اسکن کتابها را برای من ایمیل کنید، اگر دسترسی به اسکنر مناسب ندارید یا این کار برایتان دشوار است، میتوانید لطف کنید و کتابها را به رسم امانت به من برسانید تا بعد از اسکن، به شما برگردانم.
ایمیل من:
alirezamajidi در جی میل.
یعنی قشنگ روحم به پرواز در اومد بعد از خواندن این پست… چقدر خاطره توی ذهنم آمد… بی هوا پرتابم کردید به 25-26 سال قبل… واقعاً ازت ممنونم دکتر جان… عالی بود
و من با قران خواندن های مادرم با مفهوم خواندن آشنا شدم و با دلسوزیهای برادرم که کتاب میخرید با خود کتاب.
– خانه ای روی درخت
-بز هنرمند
-نعره ببر و…
اون نوازندگان شهر رو من خیلی وقته دنبال اسمش هستم.
متاسفانه من هرچی کتاب داشتم این ور اون ور انداختم و الآن این نوستالژی های شما رو ندارم
من با این کتاب های شما خاطره ای ندارم
ولی، با همین داستان ها، در قالب مجموعه کتاب های دیگه ای (که جدیدترند)خاطره دارم!
مثلا وقتی شما از داستان های اندرسن می گید، من جلد و تصاویر کتاب هایی که خودم داشتم، میاد تو ذهنم….
ممنون
با سلام…
من حتی دیگر روحی برای پرواز ندارم!
انگار روزگار، تکراری بی مروت را بر من تحمیل کرده…
حس پرنده ی به گل نشسته را دارم با اشکی و شوقی همیشگی برای پرواز، اما با بالهای آغشته به گل!
دکتر جان کی این روزا به بچش این چیزا رو یاد می ده؟ الان همه به بچه شون “زرنگی” رو یاد می دن! و متاسفانه اوضاع فرهنگمون هم هر روز داره بدتر می شه
چقدر جالب بود اشکم در اومد :”(
اینجا شاید بهتر دیده بشه ،
اگر کسی مجله های رشد قبل از انقلاب ( خصوصا دوره ابتدایی ) رو داره می تونه پی دی اف کنه همه با هم دوباره استفاده کنیم ؟ D:
دکتر عزیز ، این کتاب ها رو دانلود کردم و روی گوشی میریزم تا دخترم بدونه از گوشی بجز بازی ، برای کارهای دیگری هم می توان استفاده کرد . البته قبلا قصه ای به زبان انگلیس بنام Dorothy دانلود کردم و بهش دادم که خیلی مثبت . در هر صورت از کارهایی که جهت ترویج کتابخونی انجام می دید سپاسگذاری می کنم .
در ضمن یه اپ بنام Wattpad نصب کردم که کتابهای انگلیسی خوبی داره .
ببخشید الان سرچ کردم و دیدم در مورد Wattpad قبلا مطلب گذاشتید !
من عاشق کتابهام بودم در کودکی و یکی از خاطره های بدی که دارم اینه که یه روز از مدرسه که خونه اومدم دیدم مادرم تمام کتابهایی را که مال سن پایین تری بو د که دقیقا یک گونی پر بود را داده بود به نمکی برای اینکه جا نگیره!!!!! و من خیلی غصه خوردم.یه کتاب بود روش عکس یه مرد بود که داشت از زمین یک ترب یا شاید چغندر بزرگ را بیرون می کشید،داستانش هم مربرط به همین موضوع بود ،کسی میدونه اسم اون کتاب یا داستان چه ؟
اسمش شلغم گردن کلفت بود منم کتابشو داشتم خیلی قشنگ بود
واقعا دستتون درد نکنه، بهترین وبسایت فارسی که به عمرم دیدم همین سایته. لطفا از بحث های تربیتی کودکان بیشتر مطلب بزارید. سپاس گذارم
حدود 35 سال پیش داستان گربه چکمه پوش را با علاقه وافر در کیهان بچه ها دنبال می کردم. داستان دیگری هم بود که موضوعش یک کوهنورد بود و اسمش یام نیست. تابستان که می شد تب کتاب خوانی بالا می گرفت. یک روز در محله مان بچه ها تصمیم گرفتند کتابخانه درست کنند. هر کس کتابهایش را آورد و در خانه یکی از بچه ها یک اتاق را تبدیل به کتابخانه کردیم. همه کتابها را شماره گذاری کردیم و برای هر کس یک کارت درست کردیم. یادش به خیر.
یادش به خیر!… در کودکی ما، مای دهه ی پنجاه، در دهستانی محروم که خبری از کتاب نبود، پدر و مادران که اولیاء من هم چنان بودند؛ سوادی نداشتند یا اگر داشتند، جان شان سیفته ی کتاب نبود تا فرزندان شان را بیاموزانند… این ها را گفتم تا خاطره ای بازگویم. قدیمی نیست، مربوط به پنج یا شش سال قبل است… آمار وضعیت اکنون کتابفروشی های ایران را می توانید در مطلب کوتاه خانم امیلی امرایی (صفحه آخر “شرق”، شماره ی اول بهمن ماه جاری) بخوانید. وقتی دیدم در روستاهای اطراف شهرم در کردستان، اوضاع مانند زمان کودکی و نوجوانی ام است، نامه ای را به اداره ی فرهنگ و ارشاد (دقت کرده اید به اسم این وزارتخانه؟) شهرستان و بعد به ارشاد سنندج بردم که اجازه دهند هر دو هفته یک بار، کتابخانه ای سیار راه بندازم و ببرم دوستاها. به این ترتیب که کتاب های سنین کودکی تا 14، 15 سالگی و همه همه کتاب های مجاز که در یک می.نی.بوس قرارشان می دادم. آشنایی در یکی از کتابخانه های دولتی داشتم و از آن طریق فهمیده بودم که کلی کتاب در بایگانی شان دارند که به دلیل کمبود جا یا عدم خواننده، انبارشان کرده اند. حتی از آن ها خواستم که اگر کتاب هم نمی دهند، تنها مجوزی به بنده بدهند تا نیروی انتظامی و جایی اگر سوال پرسید، عمل ام سرخود نباشد… این ایده را از برنامه ای در شبکه ی معتبر ZDF آلمان برگرفته بودم که کتابخانه ی سیار در بلوارها و خیابان های یک شهر آلمان برپا کرده بودند: قفسه هایی بودند شیشه ای و بدون متولی با قفل و کلید. هر کسی هر کتابی می خواست برمیداشت، بعد از خواندن، به آن مکان برمی گرداند… متأسفانه درخواستم به هیچ جا نرسید. و به هیچ وجه جوابی هم ندادند. یکی از هنرمندان شناخته شده و معتبر و خوش نام سنندج، از بنده خواست که بی خیال شوم چون این کارها تعریف نشده و بی معنی است از نظر دیوانسالاری اداری…
با پوزش از نوشته ی طولانی ام، خواستم به شکلی دیگر از “یک پزشک” و به سهم خودم قدردانی کنم که پست هایش ابعادی بزرگ از گذشته و حال زندگی مان را متأثر کرده یا سبب مرورشان می شود تا (دست کم) یک چیزهایی یادمان بیاد یا یک سری چیزهایی را درست کنیم… با آرزوی تداوم شادمانی و سربلندی تان.
غیرعادی می بود اگر غیر از این می بود. هنرمند خوش نام راست گفته… ولی بی خیال نشوید. خواهش می کنم بیشتر پافشاری کنید.
عالی بود
کتاب مورد علاقه بچگی های من 10جلد سه تفنگدار و جین ایر و سقوط یک فرشته و مرغان شاخسار طرب و … بود. با اون سن بچگی که داشتم بیشتر رمانهای اینچنینی میخواندم چون میدیدم بزرگترهام به این کتابها علاقه داشتن من هم مطالعات اونهارو دنبال می کردم . ممنون از کتاب هایی که برای دانلود گذاشتید و امیدوارم بیشتر بشه.
سلام
خیلی عالی بود
متشکرم
درمورد اینکه چه کتابهایی برای چه سنین مناسب است اگر کتابی میشناسید معرفی کنید.
و این چهار کتاب برای چه سنی مناسب تا خونده بشه؟
(بسیاری از کتابهای دوران کودکی هم در ایوان خانه برای من قرائت شد، ایوان زیبایی که در گوشهای از آن پرستوها هم لانه کرده بودند، چه پرستوهای زیبایی بودند و چه جوجههای سیریناپذیری داشتند!)
با این جمله مادرانی رو تصور می کنم که پرستو وار به کودکان سیری ناپذیر از دانستن غذای روح می دن
در مورد پستتون فقط می شه گفت 20
سلام دوستان کتاب های قدیمی رو کسی داره برا فروش ؟
آستریکس – 4نخاله – تن تن – کلا یونیورسال ها – زو زت –
09369385051 اگه کسی داره و قصد فروش داره بزنگوله
چقدر این پستتون خوب بود…مرسی
ممنون از پست عالیتون
منم یه خاطره بگم بخندیم.من عاشق کتاب خوانی بودم و هستم.دوران کودکی من بسختی گذشته ولی عاشق خوندن کتاب بودم.روح سیری ناپذیری داشتم.جالب اینجا که مادر من با این کار من مخالف بود و از کتاب خریدن بیزار.میگفت پول هدر دادنه!!!!!ولی من یواشکی میخریدم و قایمش میکردم.از هر کسی که میتونستم کتاب قرض میکردم.انقد کتاب دوس داشتم که نگو تا جایی که کتاب آنا کارنینا نوشته لئون تولستوی با اون حجم زیاد رو در سن 11 سالگی خوندم(ولی اون موقع نمیدونستم از شاهکارهای ادبی جهانه! در دوران دبیرستان فهمیدم)
این پستتون خیلی بار احساسی داشت.کاش بتونیم غذای روح بچه های خودمون رو که برای ما تامین نکردن، تامین کنیم
سلام.ممنون ومتشکرم.همون روز اول که مطلب رو خوندم قصد تشکر داشتم منتها نمیدانم چی شده؟ الان که دانلود کردم برا بچه ام .که کمی از این بازیهای کامپیوتری فاصله بگیره .متوجه کوتاهی ام شدم .دکتر مجیدی خدا عمرباعزت نصیبت کنه همراه باسلامتی کامل. انشالله.
ممنون. خیلی پست زیبایی بود. چندین سال که خواننده ی خاموش اینجا هستم، ولی این پست انقدر من برد به قدیم ها که دیگه تتونستم چیزی نگم.
منم اون موقع ها ولع عجیبی به خوندن داشتم طوری که دیگه تو خونه مون ممنوع شده بود من کتاب بخونم! چون فقط کتاب می خوندم، نه بازی می کردم نه درست غذا می خوردم!
کتاب های بچگی منم که سه تا کارتن بود رو عمه ام امانت گرفت برای بچه هاش و یه روز پاره های کتاب رو کف زیرزمینشون دیدم! :'(
باز هم بسیار بسیار ممنون از پست های زیباتون….
ممنون.مثل بقیه دوستان من هم رفتم به شهر خیالات سبک!
یه کتاب داشتم در مورد یه کفاش پیر و همسرش .چون ادم خوبی بود ادم کوچولوها شبا کفشاشو میدوختن.جیلی سعی میکردم ادم خوبی بشم مشقامو ادم کوچولوها بنویسن!
کتاب شاهزاده خوشبخت رو هم دوست داشتم.
یک سری کتاب کوچک هم انتشارات امیرکبیر چاپ کرده بود به اسم «کتابهای طلایی»، شامل حدود 50 جلد. خلاصه رمانهای مشهور دنیا بود برای بچهها؛ از قبیل آرزوهای بزرگ، کنت مونت کریستو و …
عاشقشان بودم و با خیلی از داستانهای بزرگ جهان، اولین بار در 10-9 سالگی از همین طریق آشنا شدم.
عکس های این کتاب ها مرا به یاد کتاب مصور مورد علاقه دوره کودکی ام انداخت. “گروه عملیاتی گلبول سفید” ماجرای نبرد سنگین گلبول های سفید و میکروب های مهاجم در بدن پسرکی که یک روز را از مدرسه طفره رفته و در جنگل زخمی می شود و لباس و پای خون آلودش را آب به ظاهر پاک برکه ای می شوید و بعداز ظهر همان روز دچار تب شدید می شود. نقاشی ها به سبک سوررآلیسم و رنگ شده به روش آبرنگ است. به درستی یادم نیست اولین بار این کتاب را کجا دیده بودم ولی یکروز در یکی از همان کتاب فروشی های کوچکی که گفتید در خیابان ستارخان تهران پیدا کردم. یادم هست که در کنار کتاب فروشی قنادی و ساندویچی و لوازم ورزشی هم بود ولی هیچ کدام به اندازه آن کتاب فروشی برایم جذابیت نداشت. پول کافی برای خرید آن در جیبم نداشتم. با خودم گفتم با پول برمی گردم و آن را می خرم. اتفاقا عصر همان روز پدر و مادرم، خواهرم را در حوالی همان کتاب فروشی به دکتر می بردند و خواهش کردم که آن کتاب را هم برایم بخرند. رفتند و برگشتند و چند کتاب دیگر برایم خریدند اما آن کتاب رویایی را نه!! از شدت ناراحتی آنچنان گریه سوزناکی کردم که پدرم دلش سوخت و گفت همین حالا برویم و تا پیش از بسته شدن کتاب فروشی آن را بخریم. هیج وقت از خواندن آن سیر نشدم. این روزها از ناکجاآبادی در اینترنت PDF آن را پیدا کردم و حالا برای پسر پنج ساله ام آن را می خوانم و او هم از هیجان و آب و تابی که در خواندن کتاب به خرج می دهم به هیجان می آید! نکته جالبی که بعد از بیست و چندسال متوجه آن می شوم این است که در مورد این کتاب و کتاب های مشابه در آن زمان، مترجم بسیار سعی کرده است متن را “پارسی” ترجمه کند. اسامی را عوض کرده ولی اسامی اصیل ایرانی جایگزین کرده است. جمله ها نیز به همین ترتیب. خلاصه با وجود این کتاب می توانم به یک کودک خیلی علمی توضیح بدهم که سربازان بدن چه هستند و چطور از بدن محافظت می کنند. چرا آمپول می زنیم و مواد آنتی بیوتیک چطور به بدن ما کمک می کند. شاید این نکته هم جالب باشد که در دنیای کودکی ام برایم خیلی جالب بود مادر پسرک به دکتر تلفن کرد و پزشک با یک کیف به “منزل آنها” رفت و او را در بستر بیماری معاینه کرد.
من پس از انقلاب متولد شدم و از کتابهای قبل از انقلاب خاطره ای ندارم ولی هر بار در سایت شما یا جاهای دیگه می بینمشون اشک تو چشمهام جمع می شه و به طور خاص یاد برنامه ای مستند می افتم که در مورد تلاشهای زیاد اون دوران برای در دسترس قرار دادن سواد بالاتر و کتاب برای مردم ایران بود و در مورد کتابخانه های سیاری که در اتوبوسهای ویژه در مناطق محرومتر رفت و آمد داشتن خیلی توضیح داده شده بود. در جایگاه یک ایرانی سپاسگذارم از مطالبتون.
ببخشید خواستم اشتباه تایپی پست پیشینو اصلاح کنم *سپاسگزارم از مطالبتون.