سودازدگان کتاب
هر وقت به «کتابی دربارهی کتاب» و به تکههایی از آن میاندیشم که خواننده با آنها آشنایی پیدا کرده است، متوجه میشوم که با چه زمینهی گسترده و بیپایانی سر و کار دارم. هر چه بیشتر در آن فرو میروم، مرزها و سمتهای تازهتر و بیشتری در برابرم پدیدار میشود. مثلاً رابطهای که زندگی افراد مشهور با کتاب داشته است، موضوعی بسیار جالب است. در مورد بسیاری از آنان، میتوان از روی کتابهایی که بهموقع خود خواندهاند، نهتنها حرفهشان، بلکه مسیر زندگیشان را هم معین کرد. برخوردی که افراد با کتاب داشتهاند، فهرست کتابهای کتابخانهی آنها –که یا باقی مانده و یا با همت و کار دقیق و پرزحمت دانشمندان بازسازی شده است- هم قسمت زندهای از زندگینامهی آنان را تشکیل میدهد و هم معرف صحنههایی واقعی از تاریخ فرهنگ است. ولی با وجودیکه از این دیدگاه دربارهی بسیاری از مردان بزرگ نوشته شده است، هنوز بسیاریشان، به عنوان یک اهل مطالعه تا امروز مورد بحث قرار نگرفتهاند.
زمینهی دیگری هم در اینجا وجود دارد: کسانی بهخصوص از این بابت مشهور شدهاند که دلباختهی کتاب بودهاند و همین بستگی آنان به کتاب، موجب جاودانی نامشان شده است.
در این مقاله به همین موضوع پرداختهایم. در این مقاله از کسی گفتوگو میکنیم که اگر دیوانه و شیفتهی کتاب نمیبود، احتمالاً هیچ نامی از او باقی نمیماند؛ همچنین از سه مرد بزرگی صحبت میکنیم که در زندگینامهی آنان هیچ چیز جالبی جز علاقه به کتاب دیده نمیشود؛ عشق به کتاب، آنان را به صورت افرادی غیرعادی درآورده بود.
«ریچارد دوبری» تقریباً فراموش شده است. حتی تاریخ تولد او به درستی معلوم نیست. تنها میدانیم که در سال 1345 از دنیا رفته است. او انگلیسی بود، در دانشگاه آکسفورد درس خواند، مدتی در پاریس زندگی کرد و ظاهراً در همانجا با «پترارک» برخورد کرد، کتابدار همان دانشگاهی شد که در آنجا درس خوانده بود، معلم ولیعهد بود و سر آخر کشیش شد. در تمام عمر، کتاب جمع میکرد و طبیعی است که کتابها دستنویس بودند. چاپ، هنوز در اروپا اختراع نشده بود. کتابخانهی خودش را که با دقت فوقالعادهای جمعآوری شده بود، برای دانشگاه زادگاهش به ارث گذاشت. ولی نتوانستند آن را نگه دارند. کتابخانهی دوبری را به سرقت بردند.
ریچارد دوبری تنها کتاب را جمع نمیکرد. او خودش کتابی را نوشت و نامی بر آن گذاشت که دل هر دوستدار کتابی را میلرزاند: «فیلوبییلون یا عشق به کتاب». فیلوبییلون، واژهای یونانی و به همان معنای «عشق به کتاب» است. چه واژهی زیبایی!
در تاریخ فرهنگ جهانی، تفسیرهای بسیاری دربارهی عشق به کتاب وجود دارد. ولی « فیلوبییلون»، احتمالاً شامل درخشانترین صفحهها در این زمینه است. خوشبختانه، دستنویس ریچارد دوبری باقیمانده و بارها رونویس و تجدید چاپ شده است.
«… کتاب معلم است، دانشمندی بدون ترکه و تنبیه که بیسر وصدا و بیخودنمایی میآموزد، بیپیرایه و رایگان. کسی که بخواهد به کتاب مراجعه کند، هرگز آن را در حال استراحت و خواب نمیبیند، کسی که بخواهد چیزی از کتاب بپرسد، هرگز مواجه با غیبت او نمیشود، اگر مرتکب اشتباهی بشوی، گرفتار خشم و دشنام او نمیشوی و اگر حماقتی از تو سر بزند، به تو نخواهد خندید و مسخرهات نخواهد کرد.»
این داوری دربارهی کتاب و معرفی آن به عنوان معلمی که همیشه برای یاددادن آماده است، چنان مورد پسند همعصران و اخلاف دوبری واقع شد که میتوان صورتهای مختلف بیان آن را در نوشتههای بسیاری ستایشگران کتاب، پیدا کرد.
«با حوصله و علاقه مطالعه کن و آسودگی خاطر را به دست آر. با علاقه مطالعه کن، زیرا مطالعه، درِ همهی نیکیها را به روی تو باز میکند. با علاقه مطالعه کن، تا بدانی چگونه میتوان از این راه به نیکبختی رسید. با علاقه مطالعه کن، تا خودت را بشناسی و متوجه شوی اگر کسی به این مرحله برسد، چیزی گرانبها و پرارزش پیدا کرده است.»
داوری دربارهی کتاب، به عنوان وسیلهی درک جهانی که ما را فرا گرفته است و به عنوان امکانی برای شناخت خود، با همهی شکل سادهای که دارد، بسیار عمیق است و تأثیر فوقالعادهای بر خوانندهی «دوبری» میگذارد. این داوری از این بابت هم جالب است که رسالهی دوبری از بیان پرشکوه تعریف و تمجیدهای کلی دربارهی کتاب آغاز میشود و به فرمولی ساده و دقیق برای تعریف آن میرسد، فرمولی که سدههای متوالی نتوانسته است از ارزش و اهمیت آن بکاهد.
«کسی که با علاقه میخواند و دوست دارد که یاد بگیرد، کسی که به سخن دانش و حکمت، گوش فرا میدهد، کسی است که به کسب معرفت میپردازد. کسی که از آن فرار میکند و در خواندن و فهمیدن و دانستن تنبلی میکند، کسی است که از حکمت و دانش به دور است. به همین مناسبت است که دانش و آگاهی، از سیم و زر و همهی گنج-ها و دفینهها والاتر است.»
برای کسی که تا به این اندازه کتابها را دوست دارد، بیتوجهی نسبت به کتاب و سرسریگرفتن آن، برایش غیرقابل تحمل میشود. در «فیلوبییلون» چنین وضعی دیده می-شود:
«برخی دانشآموزان چنان کتابها را کثیف میکنند که شایستهتر است پیشبند کفاشی به خود ببندند تا اینکه در برابر خود کتابی را روی میز باز کنند…»
افسوس که این داوری پردرد و اندوهبار هنوز هم کهنه نشده است و این چیزی است که آدمی را به اندیشه وا میدارد.
هر آنچه به ریچارد دوبری و به رسالهی او مربوط میشود، آدمی را به فکر وا میدارد. چقدر مایهی تأسف است که آگاهی ما دربارهی او خیلی کم است!
فرانچسکو پترارک، شاعر بزرگ ایتالیایی، همعصر ریچارد دوبری بود.
کتاب، در زندگی این شاعر توانا، نقش فوقالعادهای داشت و وِیژگی کتابدوستی پترارک مربوط به روزگار اوست. پترارک پیش از پیدایش چاپ زندگی میکرد. همهی کتابهایی که او با آنها سر و کار داشت، دستنویس بودند. دستنویسها خیلی گران، کمیاب و دور از دسترس بودند. اگر پترارک میخواست اثری پرارزش از نویسندگان قدیمی را بخواند، نمیتوانست آن را در کتابخانه یا کتابفروشی پیدا کند. پترارک اغلب کتابهایی را که خوانده بود، در زیر زمین و یا زیر شیروانی دیرها –و اغلب با زحمت زیاد- و یا بهطور تصادفی پیدا کرده بود، آن هم به صورتیکه برای مطالعه خیلی دشوار بود: صفحهها خطخورده و پارهشده و اگر هم به تصادف سالم بود، غالباً با متنی تحریفشده.
پترارک به دشواری موفق میشد کتابهای نویسندگان قدیمی را بخواند. تا وقتیکه جوان بود و بیپول، خودش آنها را رونویسی میکرد و بعد، وقتی امکاناتش اجازه میداد، به نسخهبرداران میداد تا زیر نظر خودش رونویسی از آنها تهیه کنند. این به هیچ وجه یک نسخهبرداری سطحی و مکانیکی نبود. پترارک انواع گوناگون متنهای قدیمی را با هم مقایسه میکرد. اختلافهای آنها را ارزیابی میکرد و یک متن جامع ارائه میداد. او ضمناً در حاشیهی صفحهها توضیح میداد که بر چه اساسی عمل کرده است و دلیل انتخابش چه بوده است. در یک کلام، او روی متنها، آگاهانه و همچون یک مفسر و مصحح کار میکرد.
پترارک مینویسد:
«من مشتاقانه به کتاب عشق میورزم. خیلی بیشتر از آنچه لازم باشد کتاب دارم… هر خرید تازه و هر دستآورد تازه، تنها اشتهای مرا بیشتر میکند. کتاب ویژگی خاص خودش را دارد: طلا، نقره، جواهر، ارغوان، کاخهای مرمر، دشتهای سرسبز، اسبهای یراقبسته و چیزهایی از این نوع، تنها موجب لذت سطحی آدم میشود، درحالیکه کتاب در عمق روح آدمی نفوذ میکند، با آدم به بحث مینشیند، توصیه میکند و دوستان واقعی را به ما میشناساند، هیچکدام از آنها تنها نیستند و حسادت نمیکنند، هر کدام از آنها، دیگران را هم فرا میخواند و هیچیک، دیگری را طرد نمیکند.»
یکی از کتابهای پترارک، سرنوشت عجیبی پیدا کرد. در قدیم عادت داشتند که پیشآمدهای مهم زندگی را بر حاشیهها و یا صفحههای سفید انجیل خانوادگی مینوشتند. پترارک، برای این منظور، به جای انجیل از کتابی استفاده میکرد که در آن چند اثر از ادبیات لاتینی با هم صحافی شده بود و قسمت عمدهی آن را نوشتههایی از ورگیلیوس (ویرژیل: Vergelius) –که مورد احترام پترارک بود- تشکیل میداد. او این کتاب را –که خیلی هم سنگین بود- در نخستین مسافرت مستقل خود، همراه با یادداشت پندآمیزی، از پدرش گرفته بود. خیلی زود، این کتاب را از پترارک دزدیدند که موجب اندوه زیادی بر او شد.
بعد او توانست به صورت معجزهآسایی آن را پیدا کند. شادی او وصفناپذیر بود. یادداشتهای بی-شماری از پترارک بر صفحههای این کتاب نقش بسته است. حاشیهنویسیهای او (و این بهترین نام برای یادداشتهای اوست)، هم شامل اندیشههایی دربارهی ویرژیلیوس و تفسیرهایی دربارهی نوشتههای اوست و هم شامل یادداشتهایی که در واقع چیزی جز خاطرههای روزمره نیستند و از آن جمله میتوان شرح مختصر عشق او را به «لاورا» نام برد، عشقی که بارها در کتابهای شاعر، بازسازی شده است.
پترارک چنان حریص مطالعه بود که دایم از مقدار خواب خود میکاست تا وقت بیشتری برای خواندن و نوشتن داشته باشد. او میگوید:
«کافی نیست که آدم کتاب داشته باشد، باید آنها را یاد گرفت، نباید آنها را در صندوق جا داد، بلکه باید محتوی آنها را به خاطر سپرد؛ فایدهای ندارد که آنها را در قفسه بچینیم، بلکه لازم است که مطالب آن را به مغز خود فرو کنیم.»
چقدر بهجاست که امروز هم این سخنان را تکرار کنیم!
این سخنان، ما را به طرف مرد مشهور دیگری هدایت میکند که باز هم عاشق کتاب بود: نویسنده و فیلسوف فرانسوی، میشل مونتنی
مونتنی، در کتاب مشهور خود «تجربهها» و در فصلی با عنوان جالب «دربارهی فضلفروشی» مینویسد:
«میتوانیم باد به غبغب بیندازیم و بگوییم: «سیسرون اینطور گفته است» یا «افلاطون در زمینهی موازین اخلاقی چنین میآموزد» و یا «این اصل سخنان ارسطوست» ولی خود ما چه؟ ما خودمان چه چیزی داریم؟ اعتقاد در نظر ما چیست؟ عمل و رفتار ما چگونه است؟… من با یکی از اینگونه افراد آشنا هستم؛ وقتیکه چیزی از او میپرسم، با وجودیکه به خوبی از آن اطلاع دارد، بلافاصله یه سراغ کتابی میرود تا پاسخ مورد نظر را در آن جستوجو کند. او هرگز تصمیم نمیگیرد خیلی صاف و ساده بگوید در سرش کچلی پیدا شده است، مگر اینکه به کتاب لغت خودش مراجعه کند و ببیند که «سر» چه معنی میدهد و «کچلی» یعنی چه. به این ترتیب، ما تنها امانتدار اندیشه و دانش دیگران می شویم، همین و دیگر هیچ. درحالیکه باید آنها را با معیارهای خودمان مورد داوری قراردهیم.»
فکر دربارهی جدایی زیانبخش بعضی از دوستداران کتاب از زندگی شاد و زنده، همیشه مونتنی را نگران میکرد. او در کتاب «تجربهها» بارها به این موضوع میپردازد و مثلاً وقتیکه دربارهی شاگردی قضاوت میکند که آموزش سنتی را تمام کرده است، میگوید: «او باید روح خود را کامل کند و به زندگی عادی برگردد.»
مونتنی با رضایت از لقبی یاد میکند که همشهریانش به کسانی دادهاند که مطالب کتاب را میبلعند:
«همشهریان من خیلی دقیق اینگونه دانشمندان را «کتابزده» مینامند…، یعنی کسی که به خاطر دانش، عقلش را از دست داده و به سرش زده است.»
چنین است ریشخند یکی از روشنفکرترین و درسخواندهترین افراد زمان خود، از «کتابزدهها» و کسانی که تنها به فضل کتابی خود مینازند و مونتنی اندیشمندی است که نهتنها همعصران او، بلکه نسلهای متوالی بعد از او هم، با اشتیاق و دقت به سخنانش گوش میدهند. مونتنی در مطالعه، خستگیناپذیر و سیریناپذیر بود. این سخن اوست:
«کتاب در تمامی طول زندگی، یار و راهنمای من است. کتاب همیشه و همه جا همدم و معاشر من است.» ولی ضمناً از تأکید و تکرار این مطلب خسته نمیشود: «فضلی که تنها از روی کتاب باشد، فضلی حقیر است.»
برخورد مونتنی با کتاب در همین دیالکتیک خاص و به ظاهر معمایی نهفته است: «کتاب را بخوانید ولی «کتابزده» نشوید.»
مونتنی به عنوان یک کتابخوان، همیشه برخوردی سخت نسبت به کتاب دارد. او یک بار در سالهای پیری نوشت:
«هر کسی که آگاهی و حافظه داشته باشد، میتواند دربارهی هر چیزی که مناسب بداند صحبت کند و بنویسد. ولی برای این که داوری کنیم که در یک کتاب چه چیزهایی متعلق به نویسنده است و چه چیزهایی در آن مهمتر است، باید تشخیص بدهیم چه چیزهایی مربوط به خود اوست و چه چیزهایی را اقتباس کرده است؛ همچنین بررسی کنیم که توانایی او در اقتباس تا چه اندازه بوده است، چطور انتخاب کرده است، چگونه موضوعهای مختلف را به هم پیوند داده است و تا چه حد توانسته است از ظرافت و زیبایی سبک و زبان استفاده کند.»
مونتنی به درستی و منصفانه دربارهی دشواری قضاوت نسبت به کتاب نظر میدهد. ولی وقتی که دربارهی «تاسیت » و تأثیر فوقالعادهای که بر او داشته است و از سبک و شیوهی تجزیه و تحلیل او دربارهی شخصیتها و پیشآمدهای تاریخی صحبت میکند، خودبهخود نظر خود را رد میکند.
در «تجربهها» از کتابهای بسیاری –چه از مؤلفان قدیمی و چه از معاصران مونتنی- نام برده شده و نقلقولهای مکرری از آنها آمده است. مونتنی خیلی آزاد و بیتکلف به کتابها مراجعه میکند، به راحتی آنچه را که لازم دارد، جستوجو و نقل میکند، مورد تفسیر قرار میدهد، تکمیل میکند، با متنهای دیگر مقابله میکند، اعتراض میکند و مورد انتقاد قرار میدهد. مونتنی انبوهی از کتابها را مورد بررسی قرار داده است و همچون کسی که موظف است، آنها را تکمیل کرده است. او قسمت عمدهی زندگی خود را به مطالعه و تفکر خلاق دربارهی کتاب گذراند.
از «تجربهها» میتوان به بسیاری از عادتهای مونتنی، به عنوان یک کتابخوان و اهل مطالعه، پی برد. با عشق و شیفتگی، به شرح کتابخانهی خود میپردازد. کتابخانه در اتاق دایرهایشکلی قرار دارد که قطر آن شانزده گام است. تمامی اتاق کتابخانه پر از قفسه است. هر قفسه پنج اتاق دارد. جای آزادی هم برای میز و صندلی در نظر گرفته شده است. مونتنی با شادی فریاد میزند: «به هر طرف که بنگرم، کتابهایم مرا تماشا میکنند.»
در اینجا هیچ چیز و هیچ کس نمیتواند خلوت او را به هم بزند. کتابخانه در برج و در معرض همهی بادها بود ولی مونتنی آن را میپسندید. او دربارهی این محل مینویسد: «اگرچه «در گذرگاه» است، ولی من، قسمت عمدهای از روزهای سال و قسمت عمدهی ساعتهای روز را در آن میگذرانم.»
این را در سالهای پیری نوشته است، وقتیکه تقریباً از ملک خویش تکان نمیخورد. ولی او در سالهای جوانی هم خیلی مطالعه میکرد. به قول خودش، او هرگز چه برای سفر و چه حتی برای جنگ، بدون کتاب عزیمت نمیکرد.
مونتنی هم مثل پترارک، بر کتابهای متعلق به خود یادداشتهایی مینوشت، منتهی نه در حاشیهی صفحهها، بلکه در انتهای کتاب. در آن، تاریخی را که مطالعهی کتاب را تمام کرده بود، یادداشت میکرد و بهطور خلاصه و کوتاه، عقیدهی خودش را دربارهی آن مینوشت. او دلیل این عادت را به حافظهی خود مربوط میداند و به اینکه میترسد فراموش کند که آن کتاب را خوانده است. ولی کتاب «تجربهها» شامل چنان نمونههایی از حافظهی عالی اوست که آدم نمیتواند این دلیل را بپذیرد و باید حقیقت آن را احتمالاً در جای دیگری جستوجو کند. به اعتقاد من، او میخواسته است مدرکی از خود باقی بگذارد تا بعداً بتواند متوجه شود که ارزیابیاش دربارهی کتابی که زمانی آن را خوانده است، تا چه حد به قوت خود باقی مانده است و این مسألهای بود که میتوانست برای او خیلی مهم باشد.
مونتنی در بین مسألههایی که به مطالعه مربوط میشود، پرسشی را طرح میکند که در زمان ما هم در برابر پدر و مادرها و مربیان قرار دارد: از چه سنی میتوان به بچهها، کتابهای بزرگترها را داد؟ آنچه او در این باره «و دربارهی خودش» مینویسد، چنین است «شوق من به کتاب، برای نخستین بار با رضایتی که از داستان اوویدیوس و «مسخ» او به من دست داد، پدیدار شد. در هفت- هشتسالگی، دیگر به هیچ تفریحی تن نمیدادم، تا بتوانم از مطالعهی کتابها لذت ببرم…»
او زبان لاتینی را در کودکی یاد گرفت. پدرش که در جستوجوی راهی آسان و مناسب برای مونتنی بود، از همان کودکی مربیانی برای او فراهم کرد که به راحتی به زبان لاتینی حرف میزدند و مطالب خود را برای پسربچه به همین زبان شرح میدادند. به همین دلیل است که او در هفتسالگی میتوانست «مسخ» را بخواند. جالب این است که موضوع آزاد و گستاخی که در اثر اوویدیوس به فراوانی وجود دارد، مونتنی پیر را هم ناراحت نمیکرد. وقتیکه مونتنی در این باره صحبت میکند، برخورد کوتاهبینانه با موازین اخلاقی را کاری لغو و بیهوده به حساب میآورد. ولی مربیان او، کتابهایی را که در آن زمان، خاص بچهها میدانستند –رمانهای شوالیهای- به او نمیدادند. او مینویسد: «من از همهی کتابهای مهمی که مورد علاقهی جوانان بود، محروم بودم.»
یکی از ظرافتهای تربیتی نخستین معلم مونتنی، علاوه بر سایر استادیهای او این بود که شاگرد خود را به کتابخواندن مجبور نمیکرد. مونتنی مینویسد: «من با علاقه ویرژینی را در واقع بلعیدم؛ سپس آثار ترنتیوس و پلاوتوس و سرانجام کمدیهای ایتالیایی به خاطر محتوی خود، مرا به خود جلب کردند. ولی اگر مربی من، لجاجت بی معنی نشان میداد و با زور این مطالعه را قطع میکرد، تنها چیزی که از مدرسه برایم به یادگار میماند، نفرت از کتاب بود، چیزی که تقریباً برای همهی نجیبزادگان ما پیش میآید.
از روی «تجربهها» نهتنها میتوان فهید که مونتنی چگونه، کی و با چه شرایطی مطالعه میکرد، بلکه در این باره هم اطلاع پیدا میکنیم که او در کتاب به دنبال چه چیزهایی میگشت. او قبل از هر چیز، در جستوجوی آگاهیهای واقعی از کتاب بود و برای این منظور، دربارهی تخصص نویسنده دقت میکرد. به این مناسبت، مونتنی مطلبی دارد که خیلی هم دور از سادگی و سادهلوحی نیست:
«… من، وقتی اثرهای تاریخی را مطالعه میکنم –که افراد مختلف و با شیوههای مختلف به این کار پرداختهاند- عادت دارم در نظر بگیرم چه کسی آن را نوشته است؛ اگر کسی است که تخصص اصلی او در کارهای ادبی است، بیش از همه به سبک و به زبان نوشتهی او توجه میکنم؛ اگر طبیب است، قبل از همه به نوشتههایی از او باور میکنم که به درجهی حرارت هوا و یا سلامتی و خلق وخوی حاکم و یا زخمیها و بیماران مربوط باشد؛ اگر حقوقدان است باید به داوریهای او دربارهی مسائل قانونی، خود قانون، مؤسسههای دولتی و سایر موضوعهای مشابه توجه کرد…»
با وجود این، اگر «تجربهها» را با دقت مطالعه کنیم، معلوم میشود که مونتنی اغلب از این اصلی که برای استفاده از کتاب قبول کرده، عقب نشسته است و همیشه ضمن مطالعهی کتابها، در جستوجوی چیزهای غیرمنتظرهای بوده است که غالباً هیچ ارتباطی هم به حرفهی مستقیم نویسندگان آنها نداشته است و این تنها ثابت میکند که روش او در مطالعه، همچون همهی دیدگاههای او به هیچ وجه یکدست نبوده است.
مثلاً میتوان در میان نوشتههای مونتنی گفتههای طنزآمیز و همراه با تمسخری دربارهی شعر پیدا کرد که آن را به عنوان شکل مصنوعی و ساختگی بیان فکر و احساس دانسته است. ولی این اعتقاد، مانع از شیفتگی مونتنی به بسیاری از سرایندگان و منظومههای آنها و شگفتی او نسبت به سبک زیبا و دشوار آنها نشده است:
«… همانطور که وقتی صدا در مسیر باریک لولهای فشرده شود، با قدرت و شدت بیشتری از آن بیرون میآید، به نظر من وقتی هم که اندیشهی آدمی خلاصه شود و به معیار شاعرانه در آید، هیجانی به مراتب بیشتر پیدا میکند و میتواند با نیروی بیشتری مرا تکان دهد… شعر وقتی که زیبا، فوقالعاده و عالی باشد، فوق هر قانونی و بالاتر از هر عقلی قرار دارد.»
ولی مونتنی وقتیکه دربارهی فایدهی مطالعهی کتابهای تاریخی صحبت میکند، بیش از همیشه صمیمی است. در فصل مشهور «دربارهی تربیت»، صفحههای پراحساسی به کتابهای تاریخی اختصاص داده شده است. مونتنی از بهرهی بیحسابی صحبت می-کند که از مطالعهی گذشته، نصیب جانهای پاک آدمی میشود. او در کتاب تاریخی، تنها به دنبال پیشآمدها نیست، بلکه در اشتیاق آن است که از آنها راه داوری دربارهی پیشآمدها را هم بیاموزد و این را هم تنها به خاطر لذتبردن از دانشی که نسبت به گذشته پیدا میکند، نمیخواهد بلکه برای این میخواهد که بتواند نسبت به زمان خود داوری درست-تری داشته باشد. او اندیشهای را ارائه میدهد که هر متفکر امروزی هم که با ادبیات تاریخی سر و کار دارد، آن را میپذیرد: وقتی با این همه ویژگیهای گوناگون، این همه قضاوتها، عادتها و قانونها آشنا میشویم، راه داوری درست و سالم دربارهی خودمان را یاد میگیریم.
مونتنی، خیلی ساده و گاهی یکباره و ناگهانی از متنی به متن دیگر میرود ولی آنجا که به کتابی مورد علاقهاش برخورد میکند، آماده است تا بدون خستگی روی آن بایستد و به داوری بپردازد. صفحههای بیشماری از سه جلد «تجربهها» به نثر، شعر، تاریخ، خاطره و انواع گوناگون دیگر کتابهای مشهور و یا معمولی اختصاص دارد. نام مونتنی، این نویسنده و فیلسوف برجسته، ضمناً به عنوان یکی از درخشانترین دوست-داران کتاب در تاریخ فرهنگ، جاویدان شده است.
اگر هیچ اطلاعی هم از زندگی «سروانتس» نداشته باشیم، رمان «دون کیشوت» او ما را قانع میکند که بسیار فاضل و کتابخوان بوده است. خود موضوع «دون کیشوت»، به کتاب و مطالعه و به تأثیر فوقالعادهی آن در انسان –و البته در اینجا تأثیری منفی- مربوط میشود. میدانیم کیژانا، نجیبزادهی فقیر با مطالعهی کتابهای پهلوانی، عقلش را از دست داد، نام «دون کیشوت مانش» را برای خود برگزید و تصمیم گرفت دلاوریهای مشهورترین پهلوانان را تکرار کند. به این ترتیب، کتاب سروانتس با برخوردی منفی نسبت به رمانهای پهلوانی آغاز میشود. در رمان سروانتس، از یک رشتهی کامل کتابها و منظومههای پهلوانی نام برده میشود؛ نقلقولهایی از آنها به میان میآید و بعد مورد تمسخر و هجو قرار میگیرد. پیشآمدهای ناممکنی که برای قهرمانان رخ میدهد، خصلتهای مضحک آنها و سبک مصنوعی و پرطمطراق این نوشتهها به باد انتقاد گرفته میشود. دلیلهای زیادی وجود دارد که سروانتس پیش از اینکه به این گونه نوشتهها –که مانعی در راه رشد ادبیات آن زمان بود- اعلان جنگ بدهد، با دقت تمام آنها را خوانده بود.
این وضع به سروانتس امکان میدهد که بتواند مثلاً آنچه را که برای پهلوان جهانگرد –وقتیکه از اعماق دریاچه فریاد کمک را میشنود- پیش آمده است، بهطور درخشانی با تقلید از سبک همان کتابها حکایت کند.
با همهی اینها، سروانتس تنها در موضعی نیست که از آنچه خوانده است انتقاد کند؛ او همه چیز را به محک عدل و انصاف میزند. او کسی نیست که همهی رمانهای پهلوانی را به یک چوب براند. کشیش و دلاک –همسایهها و دوستان دون کیشوت- که از بیعقلی او نگران شدهاند، به کتابخانهی او میروند تا سرنوشت کتابهایی را روشن کنند که دون کیشوت را به این روز انداختهاند. در اتاق او «بیش از صد کتاب بزرگ با جلدهایی مرغوب و چند کتاب دیگر که کمتر قطور بودند، پیدا کردند.» دربارهی هر کتاب، گفتوگوی کوتاهی میشود ولی این گفتوگوها متفاوت است. دربارهی «آمادیس گل» کشیش میگوید: «…این نخستین رمان پهلوانی است که در اسپانیا چاپ شده است، همهی کتابهای دیگر از این کتاب متأثر شدهاند و مایه گرفتهاند، بنابراین به اعتقاد من باید این کتاب را به عنوان سرچشمهی کفر و گمراهی آیین پهلوانی بدون هیچ تأسفی محکوم به سوختن کرد.»
ولی دلاک اعتراض میکند: «…میگویند این بهترین کتاب از نوع خود در این زمینه است، بنابراین با دیگران فرق دارد و باید مورد عفو قرار گیرد.» به خوبی دیده میشود که در اینجا، با مرزهای متفاوت برخورد سروانتس با این نوع کتاب سر و کار داریم. بعد به سراغ کتابهای دیگری که از این قماشند میروند، ولی آنها دیگر ارزش «آمادیس گل» را ندارند و در نتیجه همهی آنها محکوم به سوختن میشوند، تا زمانیکه نوبت به کتاب «سرگذشت پهلوان نامدار، تیران ابیض» میرسد. کشیش، که تا اینجا همهی رمانهای پهلوانی را محکوم کرده بود، برای این کتاب، استثنا قائل میشود زیرا در آن عنصرهایی از واقعیت وجود دارد و احساس میشود که با رمانهای پهلوانی برخوردی تمسخرآمیز داشته است. سروانتس، که نوع این کتابها را بهطورکلی محکوم میکند، باز هم بعضیها را که –ولو به میزان کم- «اصول» اینگونه کتابها را نقض کردهاند، استثناء میکند.
علاقه به کتاب و شوق بیاندازه به یادگرفتن در سرتاسر کتاب دون کیشوت موج میزند. سروانتس در کتاب خود، همچون مقلدی طنزپرداز به میدان میآید، منتهی مقلدی واقعی که خواننده را به دقت و تفکر وا میدارد. در زمان سروانتس، رسم بر این بود که کتاب را با شعرهایی که بنا به خواهش مؤلف و به وسیلهی چهرههای مشهور نوشته میشد آغاز میکردند. این شعرها ربطی به محتوی کتاب نداشت، ولی دربارهی قهرمانان کتاب صحبت میکرد و آگاهیهایی دربارهی شهرت مؤلف در گروه ادیبان مورد قبول عام به دست میداد. سروانتس هم شعرهایی به عنوان مقدمه بر «دون کیشوت» میگذارد که شبیه رمانهای پهلوانی از قهرمانان خود، دون کیشوت، دولینه، سانچوپانزا سخن میگوید و بعد شعرهایی را میآورد که گویا دربارهی اسب تروا سروده شده و آنها را به اسب دون کیشوت –روسینانت- نسبت میدهد. در اینجا چه محتوی و چه شکل انواع تفریظها و اهدانامههایی که کتابهای همکاران سروانتس را زینت میدهد، بهطور درخشانی مورد تمسخر قرار میگیرد. خوانندهی آن زمان، خیلی بیشتر و بهتر از ما به معنای آشکار و مخفی این تقلیدهای مسخره پی میبرد و مفهوم اشارههای آن را میفهمید. مقدمهای که برای دون کیشوت نوشته شده است و ظاهراً شامل آگاهیهایی دربارهی یک سروانتس دیگر است. شیوهی عجیب و غریب کتابهای آن زمان را مسخره میکند که از اینجا و آنجا نقلقول میکنند و شاهد مثال میآورند بدون اینکه هیچ ارتباطی با متن کتاب داشته باشد و تنها نشانهای از فضلفروشی نویسندهی آنها و ردیفکردن منابعی بود که گویا نویسنده از آنها استفاده کرده است. سروانتس در مقدمه، به صراحت به رمانهای پهلوانی و سبک نگارش آنها اعلان جنگ میدهد: «از طبیعت تقلید کن، زیرا هر چه تقلید تو هنرمندانهتر باشد، نوشتهی تو به کمال نزدیکتر خواهد بود.» رمان سروانتس را به مفهوم وسیع کلمه، باید جزء مشاجرهها و بحثهای ادبی دانست. کتاب از نام نویسندگان مختلف پر است: از بعضی نقلقول شده است، در مورد بعضی دیگر، اشارههای نیشداری وجود دارد و در واقع بر خیلی از کتابهای عجیب و غریب، حاشیهنویسی شده است.
سروانتس، در رمان دون کیشوت، خودش را به عنوان یک کتابخوان دقیق و یک منتقد تیزبین ادبیات دراماتیک به ما نشان میدهد. او با ارزیابیهایش خود را همچون یک دانشمند منتقد و همچون یک متخصص درامنویسی معرفی میکند.
در رمان، رسالهی کاملی دربارهی شعر هم وجود دارد. در رمان، به این کلام الهامدهنده برمیخوریم: «شعر از چنان فلزی ساخته میشود که اگر کسی قدرت کار با آن را داشته باشد، میتواند آن را به طلای ناب تبدیل کند.»
در سرتاسر رمان سروانتس، گفتارهای پراکنده ولی بسیار جالبی دربارهی کتاب وجود دارد. او تنها به کتابهای پهلوانی نمیپردازد بلکه دربارهی همهی کتابهایی که از نوع «ماجرایی» هستند، صحبت میکند. این قضاوتها هنوز هم ارزش خود را از دست نداده است.
«اثرهایی که بر مبنای تخیل به وجود آمدهاند، باید بتوانند دقت خواننده را جلب کنند. این کتاب را باید طوری نوشت که ضمن نرمکردن ناباوریها، هموارکردن اغراقگوییها و ایجاد توجه، روح خواننده را فرا بگیرد و او را چنان مفتون و والهی خود بکند که سرور و شادی هم دوش به دوش آموزش قرار گیرد. ولی کسی که از حقیقت فرار کند و به قانون-های طبیعت گردن نگذارد، نمیتواند به هیچ کدام از اینها دست یابد…»
و ادامه میدهد:
«…داستانهای پهلوانی با همهی نارساییهای خود، یک جنبهی مثبت دارند: خود موضوع این داستانها که هر عقل پختهای خودش را نشان میدهد زیرا در آنجا فضایی گسترده و آزاد وجود دارد که قلم را میتوان در آن آزادانه به هر سویی چرخاند و به توصیف طوفانها و تلاطمها غرق کشتیها، جنگها و مبارزهها پرداخت…»
و سپس به ویژگیها و امکانهای ادبیات ماجرایی میپردازد، که حتی امروز هم هر کسی مطالعهی آنها را دوست دارد.
برای یک دوستدار کتاب، که بدون تردید سروانتس یکی از آنهاست، همهی آنچه در تولید کتاب دخالت دارد، باارزش است. او از بوی کتاب و سرب چاپخانه به هیجان میآید. وقتیکه دون کیشوت به تابلوی «اینجا کتاب چاپ میکنند» در خیابان برخورد میکند، بهطور باورنکردنی خوشحال میشود. او وارد چاپخانه میشود و نویسنده با استفاده از این فرصت، به شرح کار آن میپردازد. صحنهای که به چاپ اختصاص دارد، جای زیادی را در جلد دوم رمان دون کیشوت اشغال کرده است. بعد قهرمان خود را به بحث با یک مترجم می کشاند و دربارهی هنر ترجمه به گفتوگو مینشیند.
ظهور دوستداران کتابی همچون ریچارد دوبری، پترارک، مونتنی و سروانتس تصادفی نیست. روح زمانه است که در آنها منعکس شده است؛ و این امری طبیعی است. سرگذشت کتاب و بستگی انسان با کتاب را نمیتوان از سرگذشت فرهنگ جدا کرد. اظهار عقیدهی دوستداران بزرگ کتاب ولو اینکه دربارهی نوشتههای فراموششده باشد، برای اندیشههای جوان ارزش فوقالعادهای دارد.
توضیح:
این مطلب را یک اروپایی نوشته و بنابراین او تنها به فرهنگ غرب بوده است. در شرق هم نمونههای بسیار درخشانی از کتابدوستی وجود دارد که میتواند موضوع مقالهای مفصل باشد. از این جملهاند جاحظ حکیم خرمند بصره، یعقوببن اسحق ندیم صاحب کتاب معروف الفهرست، ابوریحان بیرونی، بایسنقر شاهزادهی گورکانی، حاجی خلیفه دانشمند عثمانی، اعتمادالسلطنه و معتمدالدوله شاهزادگان قاجار و در عصر حاضر میرزا محمد قزوینی و سعید نفیسی و سید محمد مشکوﺓ …
(تکهای از کتابی دربارهی کتاب)
نویسنده: سرگی له وو مترجم: پرویز شهریاری
این نوشتهها را هم بخوانید
بسیار عالی…هر مطلبی در مورد کتاب و کتاب خوانی عالیست…ای کاش یک دکمه برای اشتراک این مطلب در شبکه های اجتماعی وجود داشت
واو- تونستم تا آخرش بخونم :)))
واقعا نوشته جالبی بود
خوشحالم که روزم با همچین نوشته ای تموم شد :)
ایکاش امکانش بود از کتاب خون های زمان خودموم هم با خبر بشیم
پترارک بی شک یک کتاب دوست بزرگ است. خدماتی که پترارک به دوستداران ادبیات یونان باستان و انسانگرایان مشتاق کرد رو هیچ کس انجام نداد..
از انتشار این محتوای ارزشمند سپاسگزارم، دکتر.
عالی بود
ممنون بخاطر این مطلب قشنگ؛ راستش منم یه کتابخور به تمام معنام! اما خوب شرایط کاری و تحصیل یکم از اون فضا دورم کرده.
موفق باشید/
جالبه!ی کتابخوان خانم بینشون اسم نبرده بود.خانما همیشه مهجور واقع شدن،تاریخ ندیددشون انگار.
پیرو محتوای این پست،
شایسته است حداقل اینجا در کامنت ها نامی هم از آیت ا… مرعشی نجفی برده بشه که یک عمر همه نوع کاری انجام داد تا مجموعه ارزشمندی از کتاب رو جمع آوری و حفظ کنه.