روزی که زاده شدیم: ستایشی بر امید و تغییر

فرانک مجیدی: جای خالیِ بعضی از افراد، در روزهایی معلوم میشود که مربوط به آنهاست. فکر میکنم خاصیت آن روزها، بیشتر از تماشای عکسها و تصاویر برجایمانده از آنها باشد. لحظههای آن روزها، بیشتر با یادشان گره می خورد: اگر بود، همهچیز فرق میکرد… معلوم نیست بودنِ او، واقعاً میتوانست این تفاوت را ایجاد کند، مهم حس امن و دلگرمکنندهی «او»یی است که دیگر نیست!آن لحظهها و روزها، لحظات دلتنگکنندهای هستند. سخت هستند، چون یادت میآید فقدانشان چقدر تو را آزرده است و چقدر هنوز به بودنشان نیاز داشتی و دلگرم میشدی.
امروز، اولین «روز ماندلا»، بی حضور خود ماندلا است. کسی رفته، و ماجرایی را از خود بر جای نهاده. کسی که بزرگتر از بسیاری از افراد زمانهی خود آرزو داشت و به جُرم این آرزو، محنت بسیار کشید. چیزی به اندازهی تمام عمر کنونی من، در سلول انفرادی ماند و بیمار شد. تفاوت او با بسیاری از افراد جاهطلب این بود که بهرغم همهی دردها، از داشتن، تکرار و ساخت مدام رؤیایش دست نکشید. در رؤیای او، بالندهترین آرزوی تمام بشریت جای میگرفت: آزادی. آنقدر رؤیایش را خوب میشناخت که بداند تکیهی همیشگی بر مسند قدرت، لازمهی رسیدن به این آرزو نیست. میدانست تاریخ به گونهای دیگر به یاد خواهد آورد و قضاوت خواهد نمود. به قدرت چنگ نینداخت و سعی کرد آرزوی زیستن مانند یک انسانِ آزاد را، با جهان پیرامونش به اشتراک بگذارد. با بیماری، جهل و خفقان به ستیز پرداخت و عصارهی رؤیایش را در 18 جولای باقی گذاشت. در روزی که روز او است. فقط کافی است کمتر از نیم ساعت جهان اطرافمان را جای بهتری کنیم. برای این «بهتر نمودن»، نیازی نیست قهرمان یک داستان کمیکاستریپ بود. بتمن و گاتهام، تنها یک افسانهاند. همین که مبلغ ناچیزی را به مؤسسهای خیریه کمک کنیم، غرور ناشی از نخوت را از سر بنهیم و به افرادی که دوستشان داریم، احساسمان را همانطور که در قلبمان جاری است بیان کنیم، به کودکی لبخند بزنیم تا خوشحالش کنیم، چند صفحه کتاب بخوانیم، به اطرافیان مان گوش دهیم، اعضای خانوادهمان را در آغوش بگیریم و بگوییم چقدر خوششانسیم که همین حالا و پیشتر، آنها را داشتهایم، کفایت میکند. شادی، بسیار آسانتر از آنچه تصورش را میکنیم به اشتراک گذاشتهمیشود. آن افراد هم، کسانی را دارند که حس خوبی را که از ما گرفته اند، به آن ها انتقال دهند. فکر میکنم ماندلا میخواست یادمان بماند که هر انسان، چقدر برای جهان اهمیت دارد، هر جرقه، میتواند شعلهای بزرگ بسازد و هر قطره، دریایی. هر روز میتواند 18 جولای باشد و از آن یک روز ماندلا ساخت. ماندلا رفته، اما ماجرایی را از خود به یادگار گذاشته که او را تا زمانی که میتوان به انسان امیدوار بود، در حالتی بزرگتر از حضور نفْسانی، زنده نگاه میدارد.
«من تغییر کردهام؟» این سئوال همهی وقتهایی است که بیشتر از نیاز به دانستنِ اینکه چهره و ظاهرم مرتب است، به آینه خیره میشوم. بعضی خاطرات را که گمانم در شکل گرفتنِ این پرسش مهم هستند، با جزئیات مرور می کنم. طبعاً بعد از آن، از خود میپرسم اگر آن اتفاق نمیافتاد، اگر آن لحظه سرم را بلند نمیکردم، اگر آن جمله را نمیگفتم… گمانم اگرهای بیهودهای است. میدانم اگر آن لحظه، آن کار خاص را انجام نمیدادم، الآن شرایط دیگری بود. بهتر یا بدتر؟ نمیدانم! من هم مثل بسیاری از افراد انتخابهایی داشتهام و چنان کردهام که مسیر سرنوشتم را برای همیشه تعیین کند. هیچکس نمیتواند بگوید که بهترین بودهاست. بهترین بودن، ادعایی است که در صورت انتخابهای 100٪ ایدهآل و صحیح شکل میگیرد. قرار نیست برترین باشیم. اصلاً قرار به انتخاب برنده نیست. همین که تلاش کنیم در مسئولیت انتخابمان را بپذیریم، کافی است دیگر! میشد انتخابهای بهتری داشتهباشم، چیز بهتری بنویسم، خشم نگیرم و تحمل کنم. خب، بعضی وقتها این کار را نکردهام و نتیجهاش را دیدهام. همهچیز، با عدالت پیش میرود.
«من تغییر کردهام؟» نه، روی این یکی ثابت ایستادم که خوشحالم روز تولد یکسانی با ماندلا دارم. حداقل اگر به عمل نرسیده، ادعای صحیحی است. «من تغییر کردهام؟» بله، دیگر هیچ چیز به پیش از 16 آبان 87 که وبلاگ نوشتن را آغاز کردم برنمیگردد. یا پیشتر، به شهریور سال 84 که انتخاب کردم شیمی محض بخوانم و همینطور پستر از این دو تاریخ، وقتی در کارشناسی ارشد رشتهای را که واقعاً دوست داشتم، انتخاب نکردم. همهی اینها در من اثرات بهیادماندنی گذاشت و فرصتی داد که مسیرها و آدمهایی را بشناسم که پیشتر گمان نمیکردم فایدهای داشتهباشد.
«پس یعنی تغییر کردهام؟» بله، 27 تیر است و تولد من. همین یک روز، قرار است یک سال به بودنم در این دنیا بیفزاید و یک رقم بزرگترش کند. دیگر هیچ چیز مثل قبل نخواهد شد و من باید برای این آمادهباشم. من تغییر کردهام! جهان من، خواستههایم، حرفه و آدمهای عزیز و منفور زندگی من، مرا چنین که هستم، شکل دادهاند. انتخابهایی داشتهام که جهان و بینشم را بسیار دگرگون کرده. با این وجود، هنوز فرانک مجیدی هستم. سلام!
تولد مبارک استاد امیدوارم تا سالهای آینده برامون بنویسی برقرار باشی
به نظرم هرچند ما آدمها میدونیم که نتیجه مهم نیست و فقط تلاشمون مهمه ولی در حقیقت همیشه برعکس این عمل میکنیم و وقتی نتیجه رضایت بخش باشه آروم میگیریم نه وقتی که تلاشمون به حد کافی باشه.
اصلا اینا که مهم نیست چیزی که مهمه اینه که تولدتون مبارککک 🙂 با آرزوی بهترین ها 🙂 و سلام !
تولدتون مبارک.هرچه فکر میکنم چی بگم که بشه سپاس گزاری کرد از شما نمیدونم.سپاس از اینکه امثال شما هستند و هنوز دغدغه تغییر و بهبود را دارند.جای بسیار خوشبختیست که امثال شما هستند.همیشه قلم گرمتان جاری باشد.
من همیشه این احساس رو در زندگیم داشتم که بهترین کار رو در لحظه انجام میدهم، بر عکس خیلی ها اصلا از رفتار گذشته خودم پشیمان نمیشدم، بهترین کار ممکن چیه؟ کی میتوانه پاسخ بنده؟ جز خودمان در همون لحظه هیچ کس …
به هر حال زادروزتان خجسته 🙂
سلام 🙂
و تولدتون خیلی خیلی مبارک… دلتون خوش و قلمتون روان
زادروزتان شاد باد.
تولدتان مبارک. شادی و کامیابی رو برایتان آرزو میکنم…
اینکه کسی در زادروز خویش بیاندیشد که این فقط یک شماره نیست که به گاهشمار آدمی افزوده میشود زیباست. زادروز مقام مقیاسی است تا فاصله ی دیروز و امروز خود را بسنجیم و فرصتی که فردا می آفریند را بهتر استفاده کنیم.
.
.
تنها صدای مادرش که مرغ و خروسها را نفرین میکرد کافی بود که چشمانش را باز کند. هوا ی گرم تابستان کویر به اندازه ی کافی گرم و دلش نیز که بهانه ی بی خوابی داشت نیشتر میزد که رختخواب را ترک گوید. به سان انسانی افلیج تقلایی کرد و تکه پارچه ای را که بر باسن انداخته بود کنار زد. نگاهی به پنجره انداخت که هوا را هنوز گرگ و میش نشان میداد. هر چند مطمئن بود که آفتاب کور سوی نوری به سمت خانه انداخته. غر غر کنان لخته های آب دهانش را از دور لب چانه پاک کرد هن و هن از زمین بلند شد. به سمت در رفت و غژ عژ کنان آن را باز کرد و به حیاط رفت. مادرش در حال دانه ریختن برای مرغ و خروسها بود و از اینکه مرغها به اندازه ی دلخواه او تخم نگذاشته بودند ناراحت بود و تا چشمش به فاضل افتاد صدایش را بلند تر کردو زمین و زمان را نفرین کرد.
خدا بگم چیکارت کنه پسر که فقط بلدی بری صحرا و عین دیوونه های بیابونو نیگا کنی. مگه تو کویر چی هست که این همه وقت داری نیگاش میکنی و سیر نشدی. به جای اینکه بری شهر دنبال یه لقمه نون کارت شده خیالبافی و شدی نون خورسر گردن من! اون خدا نیامرز هم که از دار دنیا فقط تو رو با یه دنیا دردسر واسم باقی گذاشت و رفت.
همینطور که مادر در حال ناله و نفرین بود فاضل به سمت تنور رفت و از تو بخچه کنارش یه تیکه نان خشک که دیروز مادرش درست کرده بود کند و همینطوری که گاز میزد به سمت شیر آب رفت. تکه نان را روی زمین گذاشت و آبی به دست و روی خود زد و با پیراهنش خود را خشک کرد. نان را برداشت و از در بیرون رفت.
در حالی که از کوچه هایی با دیوارهای کوتاه که از گل بد رنگی ساخته شده بودند میگذشت به این فکر میکرد که دیروز تا چه حد کم سن و سالتر از امروز بوده. آیا تنها یک روز از دیروز گذشته بود یا میشد بیشتر بوده باشد؟ شاید هم کمتر! مادرش را در نظر گرفت و دید که از دیروز تا امروز تنها یک روز به مرگ نزدیکتر شده. اما بزرگتر نشده! هنوز به همان سن و سال است که نوزده سال پیش، زمان مرگ پدرش بوده… آیا واقعا فاصله ی دیروز و امروز تنها همان خواب یا بی خوابی نیمه شب بوده؟ اکنون که او در حال قدم برداشتن بود زمان چگونه محاسبه میشد؟ پای عقبتر در چه زمانی بود؟ آیا فاصله ی بین دو قدمش چیزی بین حال و آینده بود یا هر قدمش جزیی از یک حال ممتد؟ مادرش چه؟ آیا تا به حال به فاصله ی بین دانه دادن به مرغهایش فکر کرده بود؟ یا هر وقت که خورشید در جایی از آسمان بود تنها بنا به عادت همیشگی و به قاعده ای که خودش هم نمیدانست به مرغهایش دانه میداد؟ دیروزش با امروز چه تفاوتی دارد؟ امروزش با فردا چه؟ در همین تخیلات بود که خود را در دامن کویر دید. جاده ای که از شدت کم رفت و آمدی تنها رنگش کمی فرتوت تر از بقیه ی بیابان بود او را به سوی میعادگاه هر روزه اش میبرد. به خرابه ای که کمی از روستا فاصله داشت نزدیک میشد و به سکوتی که به مرگ دستک میزد گوش می داد.
.
.
قطعه ای رمان فاضل
م. کرم پور
زادروزتون خجسته و شاد باد بهترینها را از خداوند عزیز برای شما آرزومندم
زادروزتون نیک و خجسته. خوشحالم از اینکه یک پزشک را داریم.
قلم و اندیشه تون مانا و پربرکت باشه. سلامت و سعادتمند باشید خانواده محترم مجیدی.
سربلند و خرسند و برقرار باشید.
سالگشت سال روز زاده شدنتان مبارک!
امروز روز تولد من هم بود!
خانم مجیدی تولد شما هم مبارک.
سلام
علیک سلام، تولدتون هم مبارک
کم پیش میاد که از سوراخم تو feedly بیام بیرون!!!
ولی باس میومدم و تبریکو میگفتم، از سرف همه خوانندگان خاموش!