پیشنهاد کتاب و فیلم: کوچه مدق (به مناسبت 11 دسامبر، سالروز تولد نجیب محفوظ)

«نترس، ترس مانع مرگ نمیشود؛ بلکه فقط مانع زندگی است، شما ای اهالی محله، زنده نیستید، مادامی که از مرگ میهراسید، فرصت زندگی نخواهید داشت.»
محفوظ کسی بود که علیرغم تمام تلاشهای تحسینبرانگیزش برای به منزل رساندن بار رسالت یک روشنفکر نویسنده که در آن زمان واقعا بار سنگینی بوده، میخواست یک نویسنده باشد، فقط یک نویسنده و همین.
گویا مشکل دقیقا همین جاست. چون در جامعه جهان سومی او، این خواهش میتواند تا حد یک گناه خودنمایی کند.
همان طور که تقریبا در تمام عمر نویسندگی، عذاب این گناه، گریبانگیر نجیب شده بود، طوری که حتی در متن سخنرانی که برای کمیته نوبل فرستاد نتوانست پنهانش کند و بعد از اینکه درباره اوضاع مردم خاورمیانه سخن گفت، نوشت:
«و حالا چطور آدمی پیدا شده که با خیال راحت بنویسد و قصه بنویسد!»
رد پای این گناه را در جاهای دیگر هم در مصاحبههایش میشود پیدا کرد:
«اکثر مردم حتی نمیتوانند تصوری از شغل نویسندگی داشته باشند و فکر میکنند نویسندگی نوعی بازی و سرگرمی گناهکارانه است.»
سالهای جوانی نجیب محفوظ همگاه بود با حکومت پادشاهی دست نشانده استعمار انگلیس. در آن سالها اندیشه میهنپرستی در مصر اوج گرفته بود. او نیز با چنین تفکری و پس از اینکه بر آن شد خود را وقف داستاننویسی کند و در ابتدا کتابی را از جیمز بیکی دربارهٔ مصر باستان ترجمه کرد.
نخستین رمانی که نجیب محفوظ نوشت عبث الاقدار بود که تاریخ را برای بیان واقعیتهای مصر انتخاب کرد. او نمیتوانست سخنش را مستقیم بیان کند بنابراین، داستان مبارزهٔ «درف» را علیه حکومتی خودکامه در زمینهای تاریخی به رشتهٔ تحریر درآورد و واقعیتهای مصر را در آن گنجاند. واقعیتهایی که از آن پس پیوسته خود را به آنها متعهد دانسته است. او مانند دیکنز برای انگلیسیها، تولستوی و داستایوفسکی برای روسها و بالزاک برای فرانسویان بود و همواره در نوشتههایش به مصر چشم دوخته بود.
کفاح طیبه (مبارزهٔ بیآلایش) و رادوبیس را هم در همین زمینه نوشت و این دوره از کارش، از 1932 تا 1944 به طول انجامید و از آن پس راهی دیگر را برگزید.
رادوبیس در سال 1943 برای نخستین بار در مصر منتشر شد و آقای عنایت الله فاتحینژاد آن را به فارسی برگردانده و چاپ سوم آن را نشر ماهی، در 231 صفحه، در سال 1383 منتشر کرده است. (+) این رمان نیز به فساد و توطئههایی اشاره میکند که در قصرهای پادشاهان جریان دارد و سقوط اخلاقی را که با واقعیت روزگار نویسنده مطابقت دارد برملا میسازد.
کوچهٔ مدق
نجیب محفوظ در مرحلهٔ بعدی کار خود، پس از القاهره الجدیده و خان الخلیلی، کوچهٔ مدق را در سال 1947 منتشر کرد و تأثیر جنگ، استعمار و استبداد را بر مردم مصر به تصویر کشید.
«خورشید رو به ناپیدایی میرود و کوچهٔ مدق در لفافی تیره از شفق غروب پیچیده میشود. دیوارها که فضای کوچه را از سه طرف همچون تلهای به دام انداختهاند، بر افق تیرگیاش میافزایند.»
این آغاز داستان است که فضای زندگی مردم را در آن کوچه- مصر- نشان میدهد، فضایی تیره و سنگین.
قهوهخانهٔ کرشه مرکز این کوچه است که شیخ درویش- وجدان آگاه جامعه- از آنجا به تماشای مردمش مینشیند. مردمی جهان سومی که در چنگ استعمار و استبداد و در نتیجه به فقر و جهل گرفتارند و در این میان راهی به زندگی میجویند و این وضع به تضادهاشان چندان دامن زده است که زندگیشان به تراژدی میانجامد. سرمایهداری و فقر، اختلاف شدید طبقاتی، سربهزیری و ماجراجویی، دینداری و فساد و …
حمیده دختر زیبا و فقیری است که نقشی محوری در قصه دارد و نماد بخشی از سیاست مصر است. انحرافات او در حقیقت انحرافات مصر هستند که طی جنگ جهانی دوم این کشور را به سقوط میکشانند، چنانکه حمیده را ضعف شدید اقتصادی به کج روی سوق میدهد. او هر روز از کوچه به خیابان میرود و چشم به ویترین مغازهها میدوزد. کفش و لباس و زر و زیورهای آنچنانی را هوس میکند. با دختران یهودی دوستی دارد و دلش میخواهد به جای عدس، گوشت بخورد.
عباس حلو– نمادی از جوانان خوب و میهنپرست کشور- که گل سرسبد جوانان کوچه و خواستگار اوست آرایشگاه کوچکی دارد، و حمیده خوب میداند که عباس جز زاییدن و شیردادن در پیادهرو و مگسها چیز دیگری به وی نخواهد داد. حلو آدم و مهربان و تسلیم، اما حمیده ستیزهگر است و آرمانخواه، و درگیری بین نقیضین محور تراژدی است اما درگیری آن دو نه از نفرت بلکه از عشق سرچشمه میگیرد.
حسین کرشه– پسر کرشهٔ قهوهچی- برادر رضاعی حمیده و کنایهای از آرزوهای همسان آن دو است.
اوضاع نابهسامان اقتصادی و اجتماعی کوچه، جوانان را- هر یک را به دلیلی- وادار به مهاجرت میکند. کوچه برای حسین کرشه اهمیتی ندارد. او به هر قیمتی زندگی بهتری را میجوید. با پدرش درگیر میشود و به او میگوید: «همهٔ حرف این است که میخواهم یک زندگی دیگر، غیر از این زندگی، داشته باشم. خیلی از دوستانم در خانههایی جا گرفتهاند که برق دارند!»
و پدرش میگوید: «برق؟ خانهات را به خاطر برق ترک میکنی؟ خدا را شکر از برکت رسواییهایی که مادرت به بار میآورد خانهٔ ما روشن است و دیگر محتاج برق نیستیم.»
حسین میرود و به خدمت انگلیسیها درمیآید، و برای مرخصی که بازمیگردد، به دکان عباس میرود و در پاسخ شکایت دوست از سختیها و بسته بودن راه وصالش به محبوب، به او میگوید: «باید به ارتش انگلیسی بچسبی. ارتش انگلیس گنجی است، گنج حسن بصری.»
عباس به حمیده، که او را به رفتن تشویق کرده بود، میگوید: «دلیلش تویی حمیده، دلیلاش تویی تو. به خدا من کوچهمان را دوست دارم و خداوند را به آنچه روزیام داده شکر میکنم. و دلم نمیخواهد از امامزاده حسین که با اسمش مینشینم و بلند میشوم جدا بیفتم اما چه کنم، که اگر نکنم، نمیتوانم آن زندگی را که تو میخواهی برایت درست کنم. پس اگر سفر نروم چه کنم. خدا بزرگ است. خودش وضعمان را میسازد.»
در غیاب عباس گردهمایی انتخاباتی در کوچه برپا میشود که مثل همهٔ کشورهای استبدادزده نمایشی از ابتذال است. چادری در کوچه برپا میکنند و «نقال میگفت و هنرنمایی میکرد.» و «مردی که مسئول بلندگوها بود در میکروفن فریاد کشید: آقای ابراهیم فرحات بهترین نماینده است. میکروفن بهلول بهترین میکروفن است. بنگاه شادمانی بهلول بهترین برگزارکنندهٔ جشنها و عروسیها…»
ابراهیم فرحات – کاندیدا- به کوچه میآید و با کرشهٔ قهوهچی که نمادی از آدمهای فاسد و منحرف و نان به نرخ روز خور است، برای خریدن رأی زد و بند میکند. کرشه پیش از این هم در این بازار بوده است.
حمیده به تماشای این گردهمایی انتخاباتی میآید و به فرج ابراهیم برمیخورد که پااندازی در پی طعمه است. او نمادی از گروههای اقلیتی است که منافع استعمارگران را پاس میدارند تا به گونهای که میخواهند زندگی کنند و در لذتهای حرامشان غرق شوند و میبینیم که از بیرون کوچه میآید.
فرج ابراهیم در باغ سبز را به حمیده نشان میدهد و او را که در جست و جوی راه میانبر خوشبختی است میفریبد و میبرد و به دامن انگلیسیها میاندازد. انتخابات، مردم را میفریبد و فرج ابراهیم حمیده را.
عباس با گردنبندی که برای نامزدی با حمیده خریده است به کوچه بازمیگردد. با جای خالی حمیده روبه رو میشود و از خشم به جنون میرسد. به جست وجویش میپردازد و او را در وضعی ناهنجار در کاباره ای مییابد که محل عیش و نوش سربازان بیگانه است. برای نجاتش درگیر و کشته میشود، اما حسین کرشه که همراه اوست از معرکه میگریزد.
عباس در راه نجات حمیده- کشورش- جان میبازد. اهالی کوچه همه مقصرند. حتی سیدرضوان حسینی که با پندها و اندرزهایش به جنگ اندوه میرود و رنجها را توجیه میکند و میگوید آنها هم لذت خود را دارند و مریدانش را از شورش باز میدارد. زیطه- چهرهپرداز گدایان- هم به سهم خود گناهکار است. او مسیح روزگار جهل و استبداد است. بینایی و سلامت را از مردم میگیرد تا نانی به چنگ آرند و تکهای از آن را هم به او بدهند.
اگر انحرافات جنسی و فساد راه کرشه و صلوات و تسبیح راه سیدرضوان باشد، انباشت سودهای کلان هم راه سلیم علوان- سرمایهدار- است و دور نیست که نویسنده با قرار دادن کاروانسرای او در کوچه و موقعیتی که میان ساکنان برایش میسازد، بر آن باشد تا ریشههای تراژدی را بنمایاند و نقش سرمایهداری در جنگ را نشان بدهد. جنگ و جهلی که اهل کوچه را، هر یک به گونهای، به تباهی میکشاند. و در پایان داستان میخوانیم: «این حادثه نیز مثل قبلیها بایگانی شد. کوچهٔ مدق با امتیاز جاودانیاش در فراموشی و بیتفاوتی به زندگی ادامه داد. باز مثل همیشه صبح میگرید- اگر به مصیبتی گرفتار آید- و شب به قهقهه میخندد و در این فاصله، درها و پنجرهها را میبندد و بازمیگشاید.»
رمان کوچه مدق را محمدرضا مرعشیپور ترجمه کرده است و در سال 1378 به وسیلهٔ انتشارات فرهنگ و اندیشه، در 302 صفحه، منتشر شده است.
در سال 1995، کارگردانی به نام خورخه فونس، اقتباس سینمایی این اثر را ساخت، اقتباسی که در آن هنرپیشه مشهور هالیوود سلما هایک بازی کرده است.
گفته میشود فیلم کافه ستاره به کارگردانی سامان مقدم، برداشتی آزاد و شکل بومیشده همین رمان باشد.
فهرستی از کتابهای نجیب محفوظ که به صورت آنلاین قابل سفارش دادن هستند:
– هزار و یک شب
– خواب
– زمزمه های واپسین
– راه
– ندای درون
– از قصر تا قصر
منابع: + و شماره 17 نشریه سمرقند
این نوشتهها را هم بخوانید
فیلم ایرانی کافه ستاره بر اساس کوچه مداق نوشته و ساخته شده .
خداببخشه من رو .راستش من فقط دانلود میکنم .هرچتد راستش رو بخواید بعد 5سال به تبلت عادت نکردم ولی چاره چیه .روزی سی تومان ازکجا بیارم براخرید کتاب؟؟؟تو این چندسال چندتایی حافظ خریدم که هدیه بدم وقتی اومدم خونه نگاهی کردم دیدم همش غلط املای و… نزدیک بود شاخ دربیارم.روم نمیشه بدم کسی هدیه. کلا” کسانی که درامدشان زیر3میلیونه باید دان کنند وگرنه مدیون زن وبچه هاشونن.
شما یه بار کوچه رو مصر حساب کردید و یه بار هم حمیده رو مصر خواندید(عباس در راه نجات حمیده- کشورش- جان میبازد.).حمیده آرزوها و خواسته های عباس هست که آخرداستان به دلیل استبداد و وجود نیروهای بیگانه بهش نمیرسه و جون خودش رو به خاطرش از دست میده.