معرفی کتاب تراژدی تنهایی به بهانه سالگرد کودتای 28 مرداد

زیاد گریه می‌کرد، گاهی غش هم می‌کرد. با عصا راه می‌رفت و مدام از درد معده و سردرد گلایه داشت. وقتی ارنست گراس، سفیر آمریکا در سازمان ملل، به همراه ورنون والترز، در هتلی در نیویورک به دیدنش آمدند روی تخت دراز کشیده بود و حال حرف زدن نداشت. والترز تعریف کرده که وقتی فهمید گراس کیست، فریادی کشید و خودش را از یک طرف تخت انداخت به آن طرف دیگر و دیوانه وار زد زیر هق هق و اشک روی گونه‌هایش سرازیر شد. هر دو مرد متعجب شدند و هراسان گفتند که فکر نکنند امروز روز خوبی برای بحث باشد! زمانی هم که برای دفاع از حق ایران به ساختمان سازمان ملل رفت پسرش، غلامحسین، آمبولانسی آماده کرده بود تا اگر غش کرد به دادش برسند. اما بعد، که به واشنگتن رفت و انواع و اقسام آزمایش‌ها را روی او انجام دادند گفتند که هیچ درد و مرضی ندارد و حالش خوب خوب است.

خوب خوب که نبود، چون محمد مصدق سالها قبل این سفر، وقتی در اروپا بود واقعاً به زخم معده دچار شده بود، ضعف و دردش آنقدر بود که مجبور بود وسط سخنرانیهایش دراز بکشد. بعدها در ایران از التهاب روده، مالاریا و تب هم می‌نالید و مدتی هم که والی آذربایجان بود خونریزی عصبی دهانش به بیماری‌هایش اضافه شد. اصلاً ماجرای آشنایی نزدیکش با بانوی فرانسوی به دلیل بیماری مداومش رقم خورد؛ رنه ویلار، در آن روزها که محمد جوان در اروپای سرد و یخ زده مریض شده بود به دادش رسید و او را سپرد به یک پرستار حرفه‌ای. اما خودش سالهای سال شیفته‌ی او باقی ماند و مصدق جوان هم آنقدر دلبسته اش شد که از روی سادگی و محبت، عکسی از مادرش، نجم الدوله، را به ویلار داد. مصدق موجود پیچیده‌ای بود که حجب وحیای شرقی و دلواپسی‌ها و احساس گناه ذاتی‌اش او را از این که مثل اجداد قجری اش به دنبال دلش برود دور کرد. با این همه دلبستگی چیزی نیست که بشود در برابرش مقاومت کرد.

او تنها با نمایش وپنهانکاری بود که از این سدها عبور کرد. بارها نیاتش را پشت همین چهره‌ی نزار پنهان کرد و کارش را جلو برد. نمایش مهمترین ویژگی مصدق برای تأثیرگذاری در عرصه‌ی عمومی بود و برای سینما چه چیز جذابتر از این رفتار نمایشی شخصیت مصدق پر است از این حرکات جلوه گرانه ی قابل توجه، از سکوت و حرف نزدن و به حال بد افتادن تا سخنرانی‌های آتشین در رد رضا پهلوی و محمدعلی فروغی، از غش کردن و گریه تا لرزیدن و زیر پتو رفتن, بقا در سیاست ایران نیاز به نمایش دارد و مصدق سالها پیش از آن را کشف کرده بود.

تضادها شخصیت آدمی را می‌سازند و آدمی مثل او سرشار بود از تضاد. او نمونه‌ای‌ترین شخصیت برای بدل شدن به قهرمان یک فیلم است؛ فیلمی تراژیک که قهرمانش با تصمیم‌ها و بازیهایش همه را غرق تعجب کند و سرنوشت محتومش از همان لحظه‌ی پیروزی‌اش مشخصی شود. داستان ملی شدن صنعت نفت که در ذهن همه‌ی ایرانی‌هاست، داستان پرپیچ وخم و مفصل و پر جزئیاتی است که تبدیل شدنش به فیلم راهکارهای مختلفی می‌طلبد. مثلاً می‌شود شبیه به «لینکلن» استیون اسپیلبرگ، با حذف شاخ و برگ‌ها، متمرکز شد روی رفتار خود مصدق و سکونتش در ساختمان مجلس، می‌شود مثل «دانتون» آندره وایدا، از همان نمای ابتدایی سرنوشت تلخ را گریزناپذیر نشان داد و به بحث‌ها و مجادله‌ها پرداخت. می‌شود همه‌ی جزئیات درگیری بین دربار و انگلیس و مجلس و ارتش را به تصویر کشید و به قالب سریالی چند قسمتی فکر کرد. حتی می‌شود به داستان خیانت‌ها اشاره کرد و از حسین مکی تا متین دفتری، برادرزاده‌ی جوان مصدق را نمایش داد. بستگی دارد کدام بخشی از زندگی او را جالب‌تر و حتی دارای نسبتی با زمان حال دانست. حتی فصل تبعید او، که هیچ حادثه‌ای ندارد می‌تواند دراماتیک باشد اگر کسی نکته‌ای امروزی در آن ببیند.

کتاب «تراژدی تنهایی» که زندگی نامه‌ی سیاسی محمد مصدق است، راه‌های فراوانی پیش پای ما می‌گذارد؛ این که به جای تمرکز روی موضوعی تا این حد آشنا و بزرگ و اسطوره‌ای مثل ملی شدن صنعت نفت، کمی به خود مصدق برسیم یا ریشه‌های شکل گیری تصمیم‌ها و پافشاری‌های گاه جنون آمیز او را ببینیم. کریستوفر دوبلگ، انگلیسی است و مثل بیشتر مستشرقین از رفتار رندانه‌ی شرقی‌ها (به خصوص ایرانی‌ها) متحیر است. نمی‌داند این همه نمایش به چه دردی می‌خورد و چرا آدم‌ها تلاش می‌کنند. اما خونسردی‌اش را از دست نمی‌دهد و با جزئیات شگفت انگیز بخش‌های از زندگی نخست وزیر محبوب ایرانی‌ها را شرح می‌دهد.

8-18-2016 2-24-13 AM

جالب اینجاست که درست چند هفته قبل انتشار این کتاب در ایران، جعفر مدرس صادقی، رمان «بهشت و دوزخ» را منتشر می‌کند. که آن هم درباره‌ی مصدق است و اتفاقاً به تکه‌ای از زندگی او می‌پردازد که دوبلگ در کتابش چند صفحه را به آن اختصاص داده (۱۱4 تا ۱۱۸) اما ظاهراً بخش مهم و جذاب در زندگی مصدق است.
دوبلگ شرح می‌دهد که به دستور رضاشاه، رییس شهربانی و دو تا پاسبان می‌روند به باغی در شمیران که مصدق و خانواده‌اش در چند اتاق آن ساکن بودند. به او می گویند که با ماشین خودش دنبال آن‌ها بیاید و بعد رفتن به خانه‌ی خیابان کاخ، برای جمع آوری اسناد، او را به ساختمان شهربانی می‌برند. فردای آن روز در حالی که به دست و پایش غل و زنجیر زده بودند می‌خواهند کشان کشان سوار ماشینش کنند. مصدق خودش را زمین می‌اندازد و راضی به سوار شدن نمی‌شود، در حالی که پاسبانها او را می‌زنند و به زور سوار ماشین می‌کنند. این صحنه‌ای است که دو دختر او، زهرا و خدیجه می‌بیند. خدیجه جیغ می‌شود و دور می‌شود و مصدق به همراه آشپزش عازم سفر به شرق ایران می‌شود. پیامد این سفر بیماری رماتیسم مصدق است و جنون دخترش که داغی است در دل او.

ماجرای رمان مدرس صادقی، حول همین رویداد است و با تمرکز روی رفتار او در این سفر و بعد، قرینه سازی رفتار خدیجه و مصدق، رمان مدرن و هیجان انگیزی ساخته درباره‌ی روزهایی که این مرد هنوز مشهور نیست اما ریشه‌های لجبازی و رفتار جنون آمیز و رادیکال در او دیده می‌شود. مدرس صادقی مثل یک گزارشگر با جزئیات تمام احوال مصدق را بدون تأکید روی شخصیت برجسته‌ای که الان از این مرد در ذهن داریم می‌سازد. روایت او سرراست است و بیشتر مشغول توصیف دقیق موقعیت ویژه‌ی مصدق است. خب، ابتدای رمان نوشته شده «برایمانی حقیقی» و معلوم است که این رمان، احتمالاً برای بدل شدن به یک فیلم نوشته شده و می‌شود حدس زد ساخت فیلمی با این داستان و این نوع شخصیت پردازی، که مصدق در تمام مدت ماجرا، مدام بالا می‌آورد، غر می زند، غذا نمی‌خورد و با کمترین باد می‌لرزد و زیر پتو می‌خزد تا چه اندازه جنجالی می‌شود.

اما «تراژدی تنهایی» بخش‌های جذاب دیگری هم دارد که هر کدام می‌تواند بدل به یک فیلم دیدنی شود. مثلاً وقتی مصدق به دعوت مشیرالدوله برای وزارت عدلیه انتخاب می‌شود مشغول رتق و فتق امور مربوط به مهاجرتش به اروپاست. اما همه را رها می‌کند و تصمیم می‌گیرد با کشتی از مارسی به بمبئی و بعد از بمبئی به سمت خلیج فارس بیاید. در این کشتی است که او به آقای انگلیسی برخورد می‌کند به نام سرپرسی کاکس. او همان کسی است که مسئولیتی در بخش امور خاورمیانه‌ی وزارت خارجه‌ی انگلیس دارد و مدت‌ها در بوشهر زندگی می‌کرده. مصدق برای او توضیح می‌دهد که می‌خواهد در بندر خودمان، بوشهر، از کشتی پیاده شود و کاکس از او می‌پرسد: «مگر بوشهر بندر ایران است؟» مصدق هیچ وقت این توهین را فراموش نکرد. (لینکلن جوان جان فورد را به یاد دارید؟ انگار ماجرای آدم‌های بزرگ از اتفاق ساده شروع می‌شود!)

بین همه‌ی این ماجراهای شخصی که کمی بعد در ذهن و رفتار مصدق هم اثر می‌گذارد دو ماجرای حیرت انگیز تاریخی وجود دارد که در کتابی با جزئیات نوشته شده است: اولی، هنگام اعلام قانون ملی شدن صنعت نفت است. مصدق نماینده‌هایش، حسین مکی و سرپرست موقت نهاد تازه تأسیس «شرکت ملی نفت ایران»، مهدی بازرگان، را به جنوب می‌فرستد تا تجهیزات و تأسیسات نفت را در دست بگیرند. آن‌ها خردادماه و در فصل گرما وارد آبادان می‌شوند در حالی که هزاران نفر در مسیرشان ایستاده‌اند و ماشینشان را غرق بوسه می‌کنند. اما همان زمان انگلیسی‌ها کشتی جنگی به خلیج فارس فرستاده بودند و ناو موریس هم قرار بود رو به آبادان لنگر بیندازد. جز این، اریک دریک، مدیر شرکت نفت ایران و انگلیسی هم بود که آدم سرسخت و یک دنده‌ای بود و به تمام نیروهای تحت فرمانش دستور داده بود. «جلوی ایرانی‌ها را بگیرید. او کسی بود که وقتی با نمایندگان نخست وزیر روبه رو شد گفت که از قانون ملی شدن نفت بی اطلاع است و آنها را در خانه‌های کثیف و گرم کارگران ایرانی شرکت جا داد. جایی که بازرگان و مکی مجبور بودند برای فرار از گرما، رختخوابشان را بردارند و بیایند روی چمن‌های اطراف خانه‌های شرکتی بخوابند. می گویند او حاضر نشد هیچ سندی را به این دو نماینده تحویل دهد و وقتی سر یکی از جلسه‌ها بازرگان زودتر از او به دفتر رسید و رفت پشت میز نشست, حسابی احساس توهین کرد! تا آنجا که ماجرای دروغین را برای تحقیر ایرانی‌ها به این و آن گفت: ظاهراً دو نماینده و مدیران شرکت نفت ایران و انگلیسی همراه هم سوار هواپیمایی می‌شوند تا از بالا تأسیسات نفتی را تماشا کنند. او می‌خواست به ایرانی‌ها نشان بدهد که توان مدیریت این مجموعه را ندارند. دوبلیگ می‌گوید که او خوابی را جعل کرده که در آن در یک هواپیمایی را می رانده و در همان حال مکی از او می‌خواهد مهار هواپیما را به او بسپارد، در حالی که اصلاً خلبانی بلد نبوده در یک زیر بار تحویل هواپیما نمی‌رود. مکی اصرار می‌کند و در آخر می‌گوید اگر این دکمه‌ی سیاه رنگ را فشار دهد چه می‌شود. در یک من من کنان می‌گوید موتور هواپیما خاموشی می‌شود و بعد، به مکی پیشنهاد می‌دهد بعد فرود، کنار هواپیما عکس یادگاری بگیرد.

می‌بینید؟ کل تصور انگلیسی‌ها درباره‌ی نفت و مدیریت ایرانی‌ها در همین خواب جعلی دیده می‌شود و تحقیر از همه جای آن بیرون می زند. بعدها دریک، دستور می‌دهد نیروهای شرکت و خانواده‌هایشان منطقه را تخلیه کنند و یک روز عصر، وقتی بازرگان، بعد ناهار چرت می زند به او خبر می‌دهند که انگلیسی‌ها دارند آبادان را ترک می‌کنند. دوبلیگ می‌نویسد: «این اتفاق برای ایرانی‌ها مثل آزادسازی قلمرویی اشغال شده بود.» اگرچه صادرات نفت قطع شده بود، مصدق تلاش می‌کرد تا دست کم بخشی از نیروهای انگلیسی را تا زمان تسلط کامل ایران بر تأسیسات در جنوب نگه دارد.

دومین تکه‌ی جالب کتاب، که مثل یک داستان پرتعلیق است، مربوط است به صبح روز ۲۸ مرداد که زهرا، دختر مصدق، آخرین نفری است که از خانه‌ی خیابان کاخ (که حالا مقر نخست وزیری شده بود) فراری داده می‌شود. گارد نخست وزیری ساختمان چهار طبقه‌ی مشرف به خانه‌ی نخست وزیر را گرفته و در حیاط خانه‌ی مصداق هم مسلسل کار می‌گذارند. دکتر فاطمی، شایگان و رضوی در یکی از اتاق‌های کنار دفتر مصدق هستند که رادیو اعلام می‌کند دولت سقوط کرده و شاه در راه وطن است. وقتی افراد دولت در حال بگومگویند صدای گریه‌ی مصدق را می‌شنوند. آن‌ها به اتاق هجوم می‌برند و مصدق می‌گوید که برای خودش گریه نمی‌کرده، او از رادیو شنیده که سنجابی و فاطمی در درگیری کشته شده‌اند. فاطمی خودش را نشان می‌دهد و می‌گوید من که همین اتاق کناری شما بودم! غلامحسین صدیقی به سختی نخست وزیر را آرام می‌کند و کمی بعد سرتیپ ریاحی با آنها تماس می‌گیرد و می‌گوید تمام مناطق استراتژیک پایتخت سقوط کرده است. همان زمان سرهنگ عزت الله ممتاز، فرماندهی نیروهای دفاعی دفتر نخست وزیری پیش مصدق می‌آید و می‌گوید که سربازانش با جان و دل دفاع کرده‌اند اما مهماتشان دارد تمام می‌شود اما قول می‌دهد تا آخر از او دفاع می‌کند. مصدق آماده‌ی مرگ می‌شود با پیژامه‌ای روی تختش می‌نشیند و گلوله‌هایی را که به دیوارها می‌خورد تماشا می‌کند. پنجره‌ی بالای سر او می‌شکند و همه التماس می‌کنند مصدق آنجا را ترک کند. محمود نریمان، نماینده‌ی مجلس می‌گوید «چرا این جا بنشینیم که آن بی مقدارها ما را بکشند؟» مصدق سریع مخالفت می‌کند و اسلحه او و خودش را در گاوصندوق می‌گذارد. وقتی یک گلوله از بیخ گوششان می‌گذارد مصدق قبول می‌کند. از آنجا بروند. پله‌ای را می‌گذارند لب دیوار و دوازده نفر از آنجا در می‌روند. فقط مصدق قبل بالا رفتن از پله به سرهنگ ممتاز می‌گوید: «شیر مادر حلالت» و از پله‌ها بالا می‌رود. آن‌ها خانه‌های سمت شرقی را یکی یکی پشت سر می‌گذارند. می گویند در خانه‌ای که زن و بچه‌ای در آن بودند خیلی خوب از آنها استقبال نشد و در خانه‌ای دیگر، ساکنانش روی پشت بام نشسته بودند و چای می‌خوردند و صحنه‌ی درگیری را تماشا می‌کردند! عمارت چهارم، متعلق به تاجری است که خارج از کشور بود و مصدق به این شرط قبول می‌کند آنجا بماند که سرایدار به صاحبخانه اطلاع بدهد. تاجر می‌پذیرد و آنها شب را آنجا می‌مانند. وقتی صدای سروصدا می‌خوابد همه می‌دانند که به زودی مأمورها دنبال فراری‌ها می‌گردند. فردا صبح همراهان مصدق از هم جدا می‌شوند و کمی بعد مأموری هنگام بازرسی خانه به خانه، نخست وزیر را پیدا می‌کند در حالی که روی تختی دراز کشیده است. سرلشگر زاهدی در شهربانی او را می‌بیند و به او می‌گوید «از آنچه اتفاق افتاده واقعاً متأسف است.»

مصدق و آدم‌هایش در این دو روایت بیش از هر زمان دیگری خودشان را نشان می‌دهند؛ تنهایی و تک افتادگی‌شان بین جمعیت در حالی که محبوبترین چهره‌های ایرانی در سراسر دنیا بودند. برای ما که 60 سال بعد این رویدادها را می‌خوانیم انگار همه‌ی اینها خواب و خیال است. تاریخ، خودش یک درام است، منبعی برای فیلم‌های بی دلیل نیست که استیون اسپیلبرگ چند وقت پیش گفت: «من به تاریخ به عنوان یک امر آموزشی نگاه نمی‌کنم چون تاریخ یک پاداش و یک هدیه است. من به تاریخ نگاه می‌کنم چون از داستان‌های بزرگ است حتی اگر بارها گفته شده باشد. قهرمانان و ضد قهرمانان ساخته‌های ادبی نیستند، آن‌ها در قلب تاریخ جای دارند.

8-18-2016 2-19-56 AM

خرید آنلاین این کتاب

حدود 310 صفحه

مترجم بهرنگ رجبی

24 هزار تومان

منبع: شماره 48 مجله مهرنامه

3 دیدگاه

  1. سلام
    اقای دکتر
    در ایستنا نمیتونستم چیزی بگم اما،،،،چه درد مشترکیست متن ترانه درد عمیق احسان خواجه امیری ،داغون شدم عاشششق این ترانه ام ،نفرین به این زمونه تلخ ،البته شما باید اهنگ شاد گوش بدی خوشحال باشی ،،اون منم که تا ابد باید با یه درد تا همیشه کنار بیام بغض گلو‌مو خفه کنه ،،،چه شعر زیبا پر معنایی از هوشنگ‌ شفا بسیار گریستم ،،،نه شما حق درستی سالم بودن ،بی حاشیه بودن رارتونستین از زنونه بگبرین و نه من تونستم حق قلب پر از عشق سرشار از مهربونی عاطفه احساس خودم بگیرم ،،نفرین به این زندگی …….

  2. حتی فصل تبعید او، که هیچ حادثه‌ای ندارد می‌تواند دراماتیک باشد اگر کسی نکته‌ای امروزی در آن ببیند. (جالب بود)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا