آسیموف از سانسور و نیز کم بودن شخصیتهای زن در آثارش میگوید – برشی از کتاب «من، آسیموف»
علیرغم انواع و اقـسام مـطالب مـتنوعی که تاکنون نوشتهام، دو چیز را هرگز تجربه نکردم؛ استفاده از کلام رکیک و دیگری، تماس جسمانی.
آن روزها که تـازه نویسندگی را آغاز کرده بودم، نویسندهها، چه در مطبوعات و چه در حوزهٔ رسانههای بصری، نه تـنها نمیتوانستند از فحش و ناسزا اسـتفاده کـنند، حتی اصطلاحات عامیانهٔ سبک را هم به کار نمیبردند. به همین دلیل بود که کابویها همیشه موقع دعوا داد میزدند: «ای مزاحم ملعون تبهکار بیاصل و نسب!» درحالیکه بدون تردید، هیچ گاوچرانی اینطور صحبت نـمیکرده است. البته، ما همان وقت هم میدانستیم که آنها معمولاً موقع عصبانیت برای احترام گذاشتن به هم، از چه کلماتی استفاده کردند، اما این آگاهی به درد نـمیخورد؛ چـون آن کلمات را نمیشد چاپ کرد.
واژههایی مانند «باکره»، «پستان» و «آبستن» را نه مینوشتند و نه به زبان میآوردند. حتی در برخی از نواحی کشور، کسی نمیتوانست بگوید «او مرد»، بلکه حتماً باید میگفتند «درگذشت»، «به سـرای بـاقی شتافت» یا «به نیاکانش پیوست».
این طرز جانماز آب کشیدن، مایهٔ دردسر نویسندهها شده بود؛ چون دست و پایشان را در نمایش دنیای واقعی میبست. به همین سبب، وقتی در دههٔ 1960 امکان اسـتفاده از کـلمات رکیک در نوشتار و حتی در تلویزیون مهیا شد، همه از تهدل نفس راحتی کشیدند. جانماز آبکشها وحشت کرده بودند، ولی آنها همیشه در ناکجاآباد زندگی میکنند و حوصله ندارم که دلواپسشان باشم.
با این حـال، مـن بـه انقلاب دهن دریدگی نپیوستم. البـته نـه اینکه خودم هم بخواهم جانماز آب بکشم، تاکنون پنج عنوان کتاب شعر لیمبریک فکاهی منتشر کردهام که محتوایشان به قدر کافی وقیح و مـنافی عـفت هـست. علاوه بر این، آنها را تحت نام مستعار چـاپ نـکردهام، بلکه اسم حقیقیام با حروف درشت، روی جلد حک شده است.
بههرحال، لیمبریک ذاتاً باید قبیح باشد، ولی تماس جسمانی و واژگـان رکـیک در نـثرنویسیام جایی ندارند، راستش را بخواهید، حتی در نخستین داستانهایم هیچ اثری از مـوجودی به نام «زن» یافت نمیشود. در سال 1952 حین نوشتن «روش مریخی» (گلکسی، نوامبر 1952) زنها را نادیده گرفتم؛ چون در داستان نیازی بـه شـخصیت زن نداشتم. هوراس گولد، با خلق آتشمزاج همیشگیاش گفت که داستان را نـمیپذیرد؛ مـگر این که لاقل یک شخصیت زن داشته باشد و اضافه کرد: «هرجور زنی که شد.»
من هم بـرای یـکی از شـخصیتهایم یک همسر سلیطه تراشیدم. معلوم است که فریاد اعتراض هوراس بلند شـد، ولی وقـتی قرارمان را به یادش آوردم و گفتم: «حرف مرد یکی است»، داستان را قبول کرد. با این حـال، نـام خانوادگیام را روی جـلد، به اشتباه با دو حرف S چاپ کرد. جای تعجب نیست اگر که به عمد ایـن کـار را کرده باشد.
نخستین شخصیت مؤنث موفق من، سوزان کالوین بود که در چند عـنوان از داسـتانهای روباتی ظاهر شد. اولین مرتبه او را در داستان «دروغگو» (استاوندینگ، مه 1941) معرفی کردم. سوزان کالوین، یک «روبـات روانـشناس»، پیردختری نازیبا و فوق العاده تیزهوش بود که در دنیایی مردانه، بیهیچ واهمهای به جـنگ بـا مـشکلات میرفت و بدون استثنا پیروز از میدان خارج میشد. اینها داستانهایی زن آزادیخواهانه [فمینیستی] و بیست سال از زمـان خـودشان جلوتر بودند و به همین سبب، چندان مورد توجه قرار نگرفتند (سوزان کـالوین از بـرخی جـهات، شباهت بسیاری به همسر عزیزم، جانت دارد. با این حال، من جانت را نخستین مرتبه 19 سال بـعد از خـلق سـوزان ملاقات کردم).
ولی حتی علیرغم وجود سوزان کالوین، فقدان ظهور شخصیت زن در نخستین داسـتانهایم، نـزد برخی افراد این شبهه را پیش آورده که قصد نمایش عقاید برتریطلبانهٔ جنسی را داشتهام. همین چند سال پیـش، یـک زن فمینیست به همین دلیل خیال داشت پای تلفن، پوستم را بکند. من با مـتانت بـرایش توضیح دادم که هنگام نوشتن آن داستانها کوچکترین تـجربهای در مـورد زنها نداشتم. او با عصبانیت جواب داد: «بهانه نیارین، ایـنکه دلیـل نمیشه!» من هم گوشی را گذاشتم. آخر، بحث با آدمهای متعصب، به هیچ کجا نـمیرسد.
بـه مرور زمان و ضمن ارتقای سـطح تـجربهام در نویسندگی، در پرداخـت شـخصیت زن نـیز مهارت بیشتری پیدا کردم. در خورشید عـریان، گـلیدیا دلمار (در ترجمههای فارسی گلادیا) را به خوانندگان معرفی کردم و فکر میکنم که خیلی خوب از عهدهٔ توصیفش بـرآمده بـاشم. گلیدیا دوباره در رمان روباتهای سپیدهدم (دابـلدی،1983) ظاهر شد که بـه عـقیدهٔ خودم، شخصیتی پختهتر از پیش داشـت. اگـرچه در روباتهای سپیدهدم، به وضوح برای خواننده روشن کردم که دو قهرمان مرد و زن داسـتان بـاهم رابطهٔ جنسی داشتهاند (همراه بـا نـوعی پیـچیدگی اخلاقی، چون قـهرمان مـرد، متأهل بود). ولی از هر گـونه تـوصیف صحنه یا توضیحات اضافه سر باز زدم. تنها دلیلم نیز برای وارد کردن این گره بـه داسـتان، آن بود که وجودش را برای استحکام خـط روایـت، ضروری و غـیرقابل چـشمپوشی مـیدانستم و به هیچوجه قصد تـحریک شهوانی خواننده را نداشتم.
درواقع به عنوان تمرین، در چند رمان اخیر سعی کردهام که نه تـنها از کـلمات رکیک، بلکه از اصطلاحات عامیانهٔ بیادبانه نـیز بـهطور کـامل پرهـیز کـنم. حتی اصطلاحاتی مـثل «عـزیز جون» و «دمت گرم» را هم حذف میکنم. البته کار مشکلی است؛ چون مردم بهطور روزمره، عبارتهای خـیلی بـدتر از ایـن را هم به زبان میآورند. بسیار کنجکاو بـودم بـدانم کـه آیـا هـیچیک از خـوانندگانم متوجه این نکته میشوند؟ ولی ظاهراً هیچکس متوجه نشد. (شما متوجه شدهاید که در این کتاب هیچ نوع دشنام یا حرف رکیک وجود ندارد؟)
با تمام این احوال، من هم بـا سانسور مشکلاتی داشتهام. منظورم لیمریکهای فکاهیام نیست. از آنجا که چنین کتابهایی را به کتابخانهٔ مدارس نمیفرستند، برایم دردسر ایجاد نکردهاند. در ضمن، چون خوانندگانم عموماً از قماشی نیستند که شعر هرزه بخوانند، فـروش چـندانی هم نداشتهاند. آنها را فقط محض رضای دل خودم نوشتم.
ولی طرفداران سانسور، چند پسگردنی به گنجینهٔ طنز آیزاک آسیموف زدند. در تمام طول کتاب، تأکید کردهام که در لطیفهگویی باید از استفادهٔ غیرضروری از کـلمات رکـیک پرهیز کرد؛ زیرا نهتنها به احتمال زیاد، باعث ناراحتی برخی از شنوندگان خواهد شد، بلکه به طنز داستان هم کمکی نمیکند. درحقیقت، در همانجا اشـاره کـردهام که اگر تنها بهطور گـذرا بـه نکتهٔ منافی عفت لطیفه اشاره کنیم، حامل طنز نافذتری میشود، شنونده نیز نقطهچین را در ذهنش به خوشایند خود پر میکند. میتوانم چندین لطیفه مثال بزنم کـه بـا حذف نکات بیادبانه، بـه مـراتب مؤثرتر و مفرحتر میشوند.
باوجوداین، دو لطیفهٔ انتهای کتاب، نمونهٔ انواعی بودند که ناگزیر بودم در آنها از واژگان رکیک استفاده کنم. درحقیقت، ساختار آخرین لطیفه به نحوی بود که با حذف واژهٔ نـاپسند، مـفهوم خود را بهطور کامل از دست میداد.
سانسورچیهای یکی از شهرکهای ایالت تنسی، مجموعهٔ طنز را به شدت مورد حمله قرار دادند. آنها دو لطیفهٔ آخر را به عنوان مشت نمونهٔ خروار فرض کرده و هیچ اشـاره نـکرده بودند کـه من جز در آن مورد، در تمام کتاب، با وسواس از واژگان رکیک اجتناب کردهام.
جای تعجب نیست. سانسورچی سعی دارد عـقیدهٔ خودش را به همه تحمیل کند و به همین بهانه، سر راهش هـر چـیز را کـه خوشش نیاید، قیچی میکند و از فریب و دروغ و وارونه جلوه دادن حقیقت ابایی ندارد. درواقع، فکر میکنم که آنها این روشها را بـه شیوههای سالمتر ترجیح میدهند و حدس میزنم که برای کتاب من همچنین نقشههایی داشـتند. امـا بـههرحال، شکست خوردند. مجموعهٔ طنز را از کتابخانهٔ دبیرستان شهرک حذف کردند، اما به نسخههای موجود در کتابخانهٔ عـمومی شهر کاری نداشتند. فکر میکنم تمام این سروصداها به معنای این بوده بـاشد که بسیاری از دانشآموزان بـه خـواندن آن تمایل نشان میدادهاند که البته، اگر دنبال مطالب واقعاً وقیح میگشتهاند،
حتماً همگی ناامید شدهاند (چیزی که بیشتر از همه توجهم را جلب کرده، این است که اگر دانشآموزان آن دبیرستان مثل بقیهٔ دبـیرستانیهایی باشند که من میشناسم، نه تنها کلمات دو لطیفهٔ آخر که بسیار رکیکتر از آنها را بلدند و هر روز همه را آزادانه به کار میبرند. پس اگر سانسورچیها فکر میکنند با این کارها به جایی میرسند، بـیتردید مـغزشان عیب و ایراد اساسی دارد).
روباتهای سپیدهدم هم دچار دردسر مشابهی شد. در یکی از شهرکهای ایالت واشینگتن، رمانم را انزجارآور توصیف کردند و خواستار برچیده شدن نسخههای آن از کتابخانهٔ دبیرستان شدند. برخی از درخواستکنندگان، اعتراف کردند کـه کـتاب را مطالعه نکردهاند؛ چون حاضر نیستند «آشغال» بخوانند. در نظر آنها همین دلیل که کتاب را آشغال بنامند، برای سوزاندنش کافی بود.
عاقبت، یکی از اعضای هیأت امنای مدرسه، دل و جرأت خواندن کتاب را پیـدا کـرد. او گفت که از داستان خوشش نیامده (احتمالاً برای اینکه در جبههٔ فرشتهها باقی بماند و شغلش را از دست ندهد)، ولی با کمال شگفتی آنقدر شیردل بود که بگوید به هیچ نکتهٔ خلاف عفت در کـتاب بـرنخورده اسـت. به این ترتیب، روباتهای سـپیدهدم در کـتابخانهٔ دبـیرستان باقی ماند.
من که سر در نمیآورم. چطور ممکن است در روزگاری که کتابهای منافی عفت، بیهیچ ملاحظه و فارغ از هرگونه نظارت منتشر مـیشوند و دخـتران جـوان آنها را در اتوبوس به دست میگیرند و میخوانند، یک نـفر وقـتش را برای ممیزی نوشتههای بیضرر من تلف کند؟ گاه آرزو میکنم کهای کاش این افراد تا این حد ترحمبرانگیز و حقیر و دهندریده نبودند و بـه قـدر کـافی عرضه داشتند که چند عنوان از کتابهایم را با داد و قالهایشان به لجـن بکشند و هیاهوی فراوان به پا کنند. آخ که این کار چقدر میتوانست فروش کتاب را بالا ببرد!