معرفی کتاب قاصدک (از کرکوک تا واشنگتن )، نوشته پرند علوی
نشر مهراندیش
215 صفحه
فصل اول
بعدازظهری گرم و غمزده در کوچهپسکوچههای شهر کرکوک پسری لاغراندام با چشمانی وحشتزده ازآنچه دیده، با تمام وجود در حال دویدن بهطرف خانه بود تا خبر شومی را به مادرش بدهد. به کوچهٔ باریکی پیچید و وارد خانهای با در چوبی قدیمی شد. در را بست و برای لحظاتی به پشت در تکیه داد. بعد نفسنفسزنان بهطرف اتاق مادرش دوید. زن قدبلند و میانسالی در اتاق نشسته بود. پسرک خود را در آغوش او انداخت و با صدای بلند شروع به گریه کرد. زن به او گفت:
– آروم بگیر. بگو ببینم چی شده؟
پسرک هقهقکنان کلمات نامفهومی میگفت. مادرش او را تکان داد و با فریاد پرسید:
– بگو چی شده؟
درحالیکه در آغوش مادرش میلرزید و بهشدت گریه میکرد، گفت:
– روژان و عثمان…
بعد با چشمان وحشتزده به مادرش نگاه کرد. مادر که حسابی نگران شده بود، دوباره با نگرانی پرسید:
– عثمان و روژان چی شدند؟ حرف بزن دیگه.
پسرک هقهقکنان و بریدهبریده گفت:
– چند مرد نقابدار به روژان تجاوز کردن. عثمان برای کمک به او رفت، ولی اون بیشرفها به جونش افتادن، پاهاش رو قطع کردن و سرش رو هم بریدن!
رنگ از صورت آمنه پرید. سرش گیج رفت و دیگر چیزی نفهمید.
عُمر بالای سر مادرش نشست و درحالیکه هنوز از ترس گریه میکرد، با دستهای لرزانش چند بار به صورت او زد و تکانش داد و گفت:
– بلند شو! بلند شو. تو رو به خدا بلند شو.
ترس و وحشت همهٔ وجود عمر را فرا گرفته بود. به آشپزخانه دوید و با یک لیوان آب برگشت و آن را روی صورت مادرش ریخت.
آمنه چشمهایش را باز کرد و با بیحالی به اطراف نگاه کرد، حرفهای عمر را به یاد آورد. ناگهان از جا پرید و پرسید:
– روژان و عثمان کجا هستند؟
– پشت تپه، نزدیک خونه.
آمنه سراسیمه درحالیکه عمر هم به دنبالش میدوید، از خانه بیرون رفت.
اگر سیلاب و طوفان زمین و آسمان را مثل کلافی در هم بپیچند، اگر آتشفشانها از خشم زمین را بشکافند و ذرات سوزان آتش را به اطراف سرازیر کنند، بازهم نمیتوانند سختی و اندوه آنچه آمنه دیده بود را بیان کنند.
در پشت تپه روژان با لباسهای پاره و خونین گریه میکرد و با دستهایش زمین را چنگ میزد. کمی دورتر از او سر و پاهای بریده و خونین عثمان بر روی زمین افتاده بود!
آمنه چشمهای وحشتزده عمر را با دست پوشاند و به او گفت:
– به اینجا نگاه نکن.
قطرات اشک از چشمان درددیدهاش فوران میکرد. روی زمین کنار روژان نشست. سر او را روی زانویش گذاشت و در گوشش آواز لالایی زمزمه کرد. بعد انگار به خودش آمده باشد رو به روژان گفت:
– پاشو باید بریم خونه.
آمنه به جسد پارهپارهٔ عثمان حتی نگاه هم نکرد و با قدرتی که نمیدانست از کجا به دست آورده، دستهای روژان را گرفت، او را از زمین بلند کرد و باهم بهطرف خانه رفتند. عمر هم مات و مبهوت به دنبال آنها به راه افتاد. به خانه که رسیدند، آمنه با صورتی برافروخته یک لگن آب آورد. خونها و زخمهای روژان را شست و لباس تمیزی به او پوشاند. سپس رو به عمر کرد و گفت:
– مراقب روژان باش و در را به روی کسی باز نکن.
آمنه از خانه بیرون رفت و بهسرعت خود را به پشت تپه رساند. کنار سرِ بریده عثمان نشست. اشکهایش خشک شده و انگار مغزش از کار افتاده بود. به آسمان نگاه کرد. هوا رو به تاریکی میرفت و صدای بلند اذانِ مسجد فضای پشت تپه را پر کرده بود. پاهای بریده پسرش را کنار بدنش گذاشت. کلاه سربازی او را که به کناری افتاده بود، با وسواس خاصی روی سر بریدهاش مرتب کرد. همان موقع دوست عثمان را دید که داشت بهطرف او میدوید. محمد از دیدن آن صحنه پاهایش به لرزه افتاد و روی زمین نشست. قلبش بهشدت میزد، رنگش پریده و دهانش خشک شده بود. به چشمان بیروح آمنه نگاه کرد و بلندبلند گریست.
– ایوای، آمنه جان! ایوای! آخه چطور این اتفاق افتاد؟ کدوم نامردی این کار رو کرده؟ حالا چهکار کنیم؟ چطوری این غم رو تحمل کنیم؟ چطوری؟ چطوری…؟
و با دو دست بر سرش کوبید.
آمنه درحالیکه به نقطهٔ نامعلومی خیره شده بود، بهآرامی گفت:
– برو حاج حکیم رو صدا کن و به او بگو با چند نفر بیان اینجا. حتماً کار همون کثافتاییه که دارن به اسم دین جنایت میکنن.
محمد با گریه گفت:
– خدا نکنه که پاشون به کرکوک باز شده باشه.
بعد از جایش بلند شد و بهطرف خیابان دوید. آمنه کنار جسد عثمان نشست و منتظر ماند. حالا دیگر هوا تاریک شده بود. چارقدش را از سرش برداشت و موهایش را پریشان کرد. از خاکی که بدن پارهپاره پسرش بر آن افتاده بود، مشتمشت روی سرش ریخت. مویه کرد و تمام بدن عثمان را نقطهبهنقطه بوسید. میدانست در این لحظه تنها علت زندهبودنش وجود روژان و عمر است. اصلاً به خدا و دین و ایمان فکر نمیکرد، فقط دلش میخواست که دخترش را نجات دهد.
یک ساعت بعد محمد بهاتفاق چند مرد برگشت. حاج حکیم پیشاپیش همه میآمد. صدای ناله و شیون کسانی که منظرهٔ قتل فجیع عثمان را میدیدند، فضای پشت تپه را پر کرده بود.
عمر بالای سر خواهرش که از شوک بیحال شده بود، نشست و آهسته اشک ریخت. طرف راست صورت روژان قرمز و کبود، موهایش پریشان و روی پیشانیاش خراشی بزرگ دیده میشد. چشمهایش باز و مثل چشمهای مردهای سرد و بیاحساس بود. عمر فکر نمیکرد خواهرش با آن حال و روزی که دارد، زنده بماند. روژان متوجه نگاه عمر شد. پتو را روی سرش کشید و صورتش را با شرم پوشاند. عمر نگاهی به اطراف اتاق کرد. اتاق روژان قشنگترین اتاق آن خانه بود. تختخواب اتاقش روتختیِ دستدوز رنگارنگی داشت که آمنه سالها پیش برایش دوخته بود. روبروی تخت، در آنطرف دیوار، میز چوبی کوچکی قرار داشت که روژان کامپیوترش را روی آن میگذاشت. روی درب کمد اتاق آینهای قدی نصب شده بود و کنارش میز گردی برای وسایل آرایشش بود. دیوارهای اتاق با پوسترهایی از هنرپیشههای معروف هالیوود پوشیده شده بود. این اتاق کوچک نشانگر روح بانشاط و باذوق یک دختر جوان بود.
عمر از عشق فراوان مادرش به روژان آگاه بود. آمنه شب و روز زحمت میکشید و کار میکرد تا روژان و عمر را به مدرسه بفرستد و برای آنها از هیچچیزی کوتاهی نمیکرد. اما عثمان خیلی زود درس و مدرسه را رها کرد و به دنبال کار رفت. او هم مانند مادرش اجازه نداد خواهر و برادرش بیسواد بمانند. با اولین حقوق خود برای روژان کامپیوتر و کمی بعد هم تلفن همراه خرید. وقتی روژان تدریس در مدرسه را شروع کرد، عثمان برای او جشن مفصلی گرفت و همهٔ فامیل و دوستانش را دعوت کرد. روژان نهتنها به خاطر زیباییاش بلکه به خاطر شخصیت بارز و ارادهٔ آهنینش موردتوجه پسرهای فامیل و دوستان عثمان بود.
عمر سرش را بین دستهایش گرفت و آهسته اشک ریخت. یادش آمد وقتی کوچک بودند، با روژان و بچههای محله دنبال قاصدکها میدویدند تا آنها را بگیرند. روژان بااینکه از او بزرگتر بود، ولی قاصدکهای کمتری میگرفت و عمر همیشه قاصدکهای خود را به او میداد. فکرش یکریز در روزهای گذشته پرسه میزد. روزی نهچندان دور را به خاطر آورد که روژان با کفشهای پاشنهبلند و لباس ابریشمی و شالِ پولکدوزیشدهای برای رفتن به عروسی یکی از دوستانش از اتاقش خارج شد. زیبایی او چشم را خیره میکرد. آمنه او را مجبور کرد که با تاکسی برود و به او گفت:
– نمیتونی با این کفشهای پاشنهبلند اینهمه راه را پیاده بری.
البته این بهانه بود. او نمیخواست روژان با آن لباس و آرایشی که حالا زیباترش هم کرده بود، در خیابان راه برود.
عمر دستی به کامپیوتر کشید. در حقیقت آن را نوازش کرد. این کامپیوتر رفیق و همراه صمیمی روژان بود، با آن به تمام جهان سفر میکرد. گاهی دونفری مینشستند و باهم موزیک گوش میدادند. روژان استعداد زیادی در موسیقی داشت. یادش آمد که روزی تعدادی از دوستانش را به خانه دعوت کرد و قطعات زیبایی از موسیقی محلی و کلاسیک برایشان اجرا کرد. روژان زندگی و نشاط آن خانه بود. اشک از چشمان عمر بیوقفه میبارید. غصهٔ مرگ عثمان نابودش کرده بود. کاش کور میشد و برادر عزیزش را در آن حالت نمیدید. وقتی به او فکر میکرد، قلبش درد میگرفت. دستهایش عرق کرده و ترس تمام وجودش را در برگرفته بود. انگار وزنهٔ سنگینی روی سینهاش گذاشته بودند که او را آزار میداد.
هیچکس پلیس را خبر نکرد. شاید به این دلیل که همه میدانستند این کار بیفایده و حتی احمقانه است.
همسایهها و اهالی محل جسد عثمان را شبانه به قبرستان برده و به خاک سپردند و آمنه را با پاهایی لرزان، درحالیکه چشمهایش مثل مرده سرد و بیروح بود، به خانه برگرداندند.
عمر بالای سر خواهرش مات و مبهوت نشسته بود. روژان زیر پتو گریه میکرد. صورت زیبایش برافروخته و چشمهایش قرمز و پفکرده بود. عمر با شک و ناباوری او را تماشا میکرد. دلش میخواست پرندهای بود که میتوانست پرواز کند و آنقدر بالا و دور برود که دیگر هر آنچه را که در این زمین لعنتی اتفاق افتاده، نبیند. کمی بعد دلش میخواست ببر درندهای میشد و میتوانست کسانی را که این بلا را سر خواهر و برادرش آورده بودند، میدرید.
روژان از لای پتو صورت بهتزده و چهرهٔ دگرگون عمر را میدید و با خود فکر میکرد آیا این همان برادرِ شوخ و خندان من است؟
چند نفر از همسایهها همراه آمنه وارد خانه شدند. یکی از آنها خرما آورد و دیگری چای درست کرد. آمنه چیزی نخورد، لبهایش خشک و رنگش پریده به نظر میرسید. یکی از همسایهها که پسرِ او هم چندی پیش توسط داعش کشته شده بود، سوزوگداز قلب آمنه را بهخوبی احساس میکرد. کنارش نشست و دستهای او را در دستش گرفت.
آمنه زیر لب به او گفت:
– باید روژان رو از این مملکت خارج کنم، وگرنه میمیره.
سپس با مکثی ادامه داد:
– چند تا از دوستای عثمان خارجی هستند، میرم سراغشون. روی پاشون میافتم تا هر جور که شده براش ویزا جور کنن. هر چه دارم میفروشم تا روانهاش کنم؛ حتی همین خانه را که یادگار شوهرم است!
همسر آمنه کردی مبارز بود که در مبارزات حزبی و اختلافات طایفهای برای دفاع از کردستان همیشه در صف اول میجنگید. آمنه را خیلی دوست داشت و همیشه با دیدهٔ احترام به او مینگریست. روژان جانودل پدرش بود و اگر چیزی آزارش میداد، پدرش آماده بود که دنیا را به آتش بکشد. شوهر آمنه بعد از مرگش تنها همین خانه را برای آنها به ارث گذاشت. همسرش ثروت دیگری نداشت و آمنه با کارِ سخت زندگی خود و فرزندانش را اداره میکرد.
خانهٔ آنها سه اتاق داشت. اتاق آمنه درست برخلاف اتاق روژان بود و بهطور محسوسی نشان میداد که آنها در دو عصر متفاوت زندگی میکنند. اتاق آمنه با یک فرش فرسوده مفروش شده و کنار دیوار آن یک تشک و چند متکا قرار داشت. در یکگوشهٔ اتاق بساط سماور و چایی دیده میشد، در گوشهٔ دیگر اتاق که محل کار آمنه هم بود، سبزی خشک میکرد بعد آن را در پلاستیکهای کوچک میریخت و به همراه شیرینیهای محلی و ترشی به دوستان و همسایهها میفروخت. او اغلب اوقات خیاطی هم میکرد. خیاطی را از دوستش عالیه یاد گرفته بود و هفتهای دو سه روز به منزل او میرفت و در دوختن لباسها کمکش میکرد و پول اندکی درمیآورد. آمنه ضمناً زن خیّری بود و دوستان زیادی هم داشت. همیشه لباس کردی میپوشید و موهایش را با چارقد سفیدی میپوشاند.
عثمان قبل از رفتن به سربازی در مغازهٔ مکانیکی کار میکرد و برای مخارج خانه به مادرش کمک میکرد. زندگی آمنه تا قبل از شروع جنگهای مذهبی گرچه بهسختی، ولی با امید میگذشت. فرزندانش گوهرهای باارزش او بودند. تنها زیورآلات او حلقهٔ طلایی ازدواجش بود. وقتی کار میکرد آن را بااحتیاط از انگشتش درمیآورد و بالای بخاری میگذاشت. از آن بخاری برای پختن نان هم استفاده میکرد.
جنگ که شروع شد و عثمان به جبهه رفت، اگرچه هنوز آمنه امیدهای زیادی برای بازگشت عثمان و سروسامان دادن زندگی او داشت، ولی آرامشش به هم ریخت. آمنه آرزو داشت روژان و عمر تحصیلاتشان را تا آنجا که میتوانند ادامه دهند و به مدارج عالی برسد.
ولی روزی که عثمان کشته شد و به روژان تجاوز کردند، آن نور امید هم مثل چراغی که ناگهان خاموش شود، به تاریکی گرایید.
شبِ عزاداری خانه کوچک آمنه جای نشستن نداشت. دوستان عثمان مدام بر سر میکوبیدند و مویه میکردند. دوستان روژان و معلمهای مدرسه و بسیاری از دانش آموزان با لباس سیاه سینه میزدند. همسایهها و همهٔ کسانی که از آمنه خرید میکردند و همچنین کسانی که آمنه در مقاطع مختلف از جانودل به آنها کمک کرده بود، برای عزاداری عثمان و دلداری او به آن خانهٔ کوچک آمده بودند. همسایهها کمک کردند و دور اتاق پشتی چیدند. مردی با صدای بلند قرآن میخواند. زنها در اتاق و مردهایشان در حیاط روی گلیم نشسته بودند.
آمنه با چهرهای که هیچگونه حرکت یا احساسی در آن دیده نمیشد، بالای اتاق نشسته بود و با حالتی خاص به اطراف نگاه میکرد. همه از اینکه او عکسالعملی از خودش نشان نمیداد و گریه نمیکرد، نگران شده بودند. میدانستند بعد از این حالت سکوت و بیاحساسی چه طوفانی در انتظار اوست. نگاه آمنه به اطراف اتاق طوری بود که انگار اولین بار است آن اتاق را میبیند. با کنجکاوی به دیوارهای اتاق و عکسهایی که بر روی آنها آویزان بود، نگاه میکرد. چشمش به سقف اتاق افتاد. سقف از بارانِ چند وقت پیش هنوز خیس مانده بود. با خودش فکر کرد باید تا فرو نریخته، درستش کنم. نگاهش را از سقف به زمین انداخت، لکهٔ قرمز وسط فرش توجهش را جلب کرد. این لکه مربوط به رنگ روغنی بود که روژان برای نقاشی استفاده میکرد. یادش آمد هر کاری کرد، نتوانست آن را پاک کند. چشمش به دختر کوچکی که روبرویش نشسته بود، افتاد. دخترِ کم سنوسالِ معصوم و زیبایی بود. هر چه تلاش کرد، اسمش را به خاطر نیاورد، ولی میدانست همسر قصاب محل است. روژان همیشه به خاطر اینکه او را در سن بچگی شوهر داده بودند، ناراحت بود. در کنار دخترک مادرشوهرش با قیافهای عبوس نشسته و با چشمهای تیزش گاهگاهی به او نگاه میکرد. چهرهٔ دخترک غمزده به نظر میرسید. مثل بچهای که از پدرش کتک مفصلی خورده باشد.
آمنه با عصبانیت به مادرشوهر آن دختر نگاه میکرد، دلش برای دخترک آتش میگرفت. روژان میگفت روز عروسی دامان مادرش را گرفته و التماس میکرده که او را شوهر ندهند، کشانکشان و کتکزنان او را به منزل شوهر برده بودند!
در همین موقع مژده وارد شد و کناری نشست. او قدی بلند و چهرهٔ زیبایی داشت. صورتش غرق در اشک بود. آمنه با خودش فکر کرد او بیشتر از اینکه برای مرگ عثمان گریه کند، باید برای خودش اشک بریزد. دختر بیچاره را ختنه کرده بودند که احساس جنسی را در او بکشند.
یک بار از آمنه پرسیده بود که آیا دارویی هست که با آن میل جنسیاش را از نو به دست بیاورد؟ قلب آمنه از سؤال او به درد آمده بود.
بعضی از زنان زبان گرفته بودند و مرثیههای سوزناک میخواندند، ولی آمنه مثل سنگی سرد و بیروح آنجا نشسته بود. زنی برایش چایی آورد، زنِ اولِ حاجی غلام بود. در دوران حاملگیاش شوهرش با لگد به شکمش زده و فرزندش سقط شده بود. بعدازآن هم دیگر حامله نشد و حاجی که بچه میخواست با یک زن خیلی جوان ازدواج کرد. آمنه چایی را برنداشت، زن دوم حاجی را دید که بچهبهبغل نشسته و به بچه شیر میدهد.
حال عجیبی داشت. مثلاینکه جایی دور در آسمان نشسته و دارد از آن بالا به پایین نگاه میکند. زشتیها و زیباییها را بهوضوح میدید. همه با صدای بلند گریه میکردند.
عالیه، دوست نزدیک آمنه، از راه رسید. وقتی او را در آن حال دید، کنارش نشست و به او خرما تعارف کرد. آمنه با تعجب به او نگاه کرد، مثلاینکه خطایی مرتکب شده است. خرما بخورد که چه شود؟
در همان لحظه مریم برسرزنان و شیونکنان وارد اتاق شد. او که از راهی دور به آنجا آمده بود، مستقیم بهطرف آمنه رفت. سرش را روی زانوی او گذاشت و با گریه گفت:
– آمنه جان من و تو همدردیم.
آمنه سر او را نوازش کرد. چشمان سرد و مردهٔ آمنه تَر شد.
مریم گریهکنان میگفت:
– گفتند پسرم شراب خورده، سرش رو به همین جرم بریدند. لااقل شلاقش میزدن! گفتند کافره! مثلاینکه خدا هستن. جانی رو که خدا داده، چه راحت آنها میگیرن.
آمنه برای اولین بار حرف زد و زیر لب گفت:
– باید هر طور شده روژان رو از مملکت خارج کنم.
* * *
روژان اصلاً از اتاقش بیرون نیامد. تمام بدنش درد میکرد. روی دستها و رانهایش کبود شده بود. مدتی روی تخت نشست. سروصداها و شیونهایی که از حیاط و اتاق مجاور میآمد، بدنش را میلرزاند. گوشهایش را گرفت، روی تخت دراز کشید و لحاف را روی سروصورتش انداخت که چیزی نبیند و نشنود. ولی افسوس نمیتوانست آنچه در مغزش میگذشت را بپوشاند. مثل پرندهای بود که نالان و مجروح در جنگلی پر از حیوانات وحشی روی زمین افتاده و قدرت پرواز ندارد. چقدر آرزو داشت پدرش زنده بود و او میتوانست به آغوش پدر پناه ببرد. دلش برای نوازشهای او تنگ شده بود! شاید اگر پدر داشت، میتوانست هیاهوی مغزش را آرام کند و بدن لرزان و آسیبدیدهاش را در آغوش بگیرد. یادِ سرِ بریدهٔ عثمان که میافتاد، میخواست استفراغ کند و تمام وجودش را بیرون بریزد. حالا عثمان، برادر شجاعش، به سعادت جاودانی رسیده و چقدر خوشبخت بود! دلش میخواست بمیرد و نزد پدرش و عثمان برود. از جایش برخاست و با پاهایی لرزان از خانه به قبرستان رفت. سر قبر عثمان که رسید، چنان گریه و بیتابی کرد که دیگر رمقی برایش باقی نماند. کنار مزارش دراز کشید و به آسمان تاریک و پرستاره چشم دوخت. ستارگان گاهی پرنور و گاهی کمنور میشدند. به خواب رفت، در خواب رؤیای عجیبی را دید؛ سایهٔ زیبای روشنی که نورش فرحبخش بود او را در بر گرفت. صدای آهستهای را شنید که میگفت: «در مغزت هنگامهای برپاست، ولی من سایه عشقم، مرا دستکم نگیر.» با کمک من آرام خواهی شد. ناگهان از خواب پرید و مدتی همانطور نشست. از خوابی که دیده بود، اصلاً سر درنمیآورد. با حالتی فلاکتبار و در اوج بیچارگی، لنگلنگان، به خانه برگشت. هیچکس از رفتن و آمدن او خبردار نشده بود. روی تختخواب که دراز کشید هنوز گریه میکرد.
عمر در حیاط خانه در میان مردان نشسته و زارزار گریه میکرد، اشکش تمامی نداشت.
آن شب وقتی مردم رفتند، آمنه به اتاق روژان آمد و تا سپیدهٔ صبح بالای سر او نشست و بیصدا اشک ریخت. میدانست اگر شیون کند، از صدای شیونش زمین میلرزد و در صحرا گردباد به راه میافتد. ولی او این صدای نهیب شیون را برای گرفتن انتقام در درونش نگاه داشته بود.
آمنه صبح خیلی زود صبحانه را آماده کرد و از خانه بیرون رفت. بهسرعت چند خیابان را طی کرد تا به منزل جواد، دوست عثمان، رسید. میدانست او با گروههای امدادرسانِ سازمان ملل ارتباط دارد و برای آنها کار کرده است. کنار در نشست. نیمساعتی که گذشت، در باز شد و جواد از خانه بیرون آمد. از دیدن آمنه، آنجا و در آن ساعت صبح، یکه خورد. آمنه بدون مقدمه گفت:
– کمکم کن جواد تا روژان رو به آمریکا پیش خواهرت سحر بفرستم. خونهام رو میفروشم و خرجش رو میدم. میخواستم دیشب که اونجا بودی، اینو بهت به گم، ولی شلوغ بود.
جواد دست آمنه را گرفت و او را به داخل منزل برد. دلش از غم و غصهٔ این زن بیچاره به درد آمد، خواست چیزی تعارفش کند که آمنه گفت:
– فقط آب بده.
جواد پرسید:
– روژان چطوره؟
– داغون. بدجوری مریضه. اگر اینجا به مونه، نمیتونه دوام بیاره.
– همین امروز با کسی که میشناسم، تماس میگیرم. مطمئن باش همهٔ سعی خودم رو میکنم.
آمنه آب را نوشید و بهسرعت ازآنجا رفت. جواد اصرار کرد که همراهیاش کند، اما آمنه قبول نکرد.
فقط خدا میداند که روزها و شبهای بعد برای آمنه چگونه گذشت. هیچکس نمیداند چگونه توانست غروب آفتاب و سپیده صبح را ببیند و شاهد گذران زندگی باشد. یکلحظه هم روژان را تنها نمیگذاشت، مثل آن بود که تمام سلولهای بدنش برای او آمادهباش بودند. روزهای اول روژان غذا نمیخورد و یا اگر هم لقمهای در دهان میگذاشت، استفراغ میکرد. چشمهایش را از عمر و مادرش میدزدید. آمنه بیشتر اوقات را در اتاق روژان میماند و شبها پای تخت او میخوابید. عمر روزها به اتاق خواهرش میرفت و سعی میکرد با او حرف بزند و بیشتر اوقات با کامپیوتر او کار میکرد. ولی روژان در چاه عمیق و هولناکی افتاده بود که ذرهای نور هم از بالا به داخل چاه نمیتابید.
آمنه روز و شب دنبال کار ویزای آمریکا برای روژان بود تا او را از عراق خارج کند. میدانست که نگهداشتن او در عراق بلا و مصیبتهای زیادی به همراه دارد.
این نوشتهها را هم بخوانید