وقتی کسی به شما میگوید که نمیداند چرا ازدواج کرده!
«نمیدانم چـرا ازدواج کـردم. شـاید به خاطر نیاز جنسی بود. امروز به گذشته نگاهه میکنم احساس میکنم شاید اشتباه کردهام. دوسـت دارم زندگی آرامی داشته باشم ولی با وجود زن و بچه به خصوص با چهار بچه کـه دورم را حسابی شلوغ کردهاند، آرامـش و راحـتی ممکن نیست. این است که همیشه خسته و گرفته هستم. جلوی دیگران باید خوشحال و شاد نشان بدهم. شاید زندگی را سخت میگیرم! شاید باید اهل مدارا و سازش باشم و نیستم! شغل بدی هم دارم. هـمیشه فکر میکنم فردا مرا دستگیر میکنند. در وزارتخانهای که کار میکنم هر روز یکی را میگیرند؛ همیشه فکر میکنم فردا نوبت من است! دوستی دارم که همیشه به من میخندد و میگوید: «تو که آدم سالمی هـستی چـرا میترسی؟»…باوجوداین که تخلف نمیکنم همیشه خیال میکنم که ممکن است مورد اتهام قرار بگیرم. ارباب رجوعهای سمجی دارم. ول کن نیستند و من بیم آن دارم که اگر زیر بار تقاضای آنان نروم برای مـن پاپوش درسـت کنند. سخت میترسم و همیشه اضطراب دارم. میترسم سرطان بگیرم؛ پروستاتم عود کند و مریض بشوم! همیشه نگران این هستم که سرما بخورم و متأسفانه سرما هم میخورم. روزهای تعطیل خودم را در خانه مـخفی مـیکنم. همسرم همیشه غر میزند که تو چرا اینقدر ترسو هستی؟! میگویم: «چه کنم؟!…تسلیم وضع خودم هستم. خودم را موجودی غیر قابل دفاع میدانم و هرچه میبخواهد بشود. بارها تصمیم گرفتهام که خـانهام را بـفروشم و خـودم را از این شغل لعنتی نجات بـدهم. ولی جـرأت ایـن کار را ندارم، جرأت هیچ کاری را ندارم. انگیزه هیچ کاری را هم ندارم. با این حال اگر زن و بچه نداشتم حال و روزم بهتر بـود. آخـر چـرا ازدواج کردم؟!»…
ساکت میماند تا ببیند که من چـه مـیگویم. وضعیت اینجور افراد را میدانم. آنها فقط موقعیت و وضعیت روحی و خانوادگی خود را توضیح میدهند و نمیخواهند قدمی برای بهبود اوضاع بـردارند. هـر نـسخهای که به آنها بدهی بیفایده است؛ فقط در لاک خود میخزند. دوسـت دارند برنامه داشته باشند و عمل نکنند. یک روز تصمیم میگیرند که مهاجرت کنند، ولی صدها دلیل و علت میتراشند کـه مـهاجرت اشـتباه است. یک روز تصمیم میگیرند که شغل خود را عوض کنند ولی دلایل بـسیار مـیتراشند که تصمیم خود را به تعویق بیندازند. یک روز تصمیم میگیرند که دست به کاری بزنند ولی هزاران سـبب مـیآفرینند کـه آن کار را نکنند؛ آنها با موقعیت و وضعیت روحی و روانی خود آخت و رفـیق شـدهاند. بـسیاری از این افراد حالت وابستگی صرف را ترجیح میدهند. دوست دارند کاری داشته باشند که هـیچ اضـطراب و تـنشی در آن نباشد. هیچ مسؤولیتی نداشته باشند. با این حال قدمی برنمیدارند؛ همیشه اسیر احساس گـناه و مـلامت خودشان هستند. به طوری که پس از مدتی سرد میشوند. یعنی به یک شخصیت مـنفعل، تـوسری خـورده، عقب نشینی کرده و همیشه مضطرب و نگران تبدیل میشوند. روز را شب میبینند و هر کجا که بـاشند مـیگردند تا نکتههای منفی را بیابند و بزرگ کنند و خود را به آن ببازند! این است که هـر جـایی بـرای آنان صورت جهنم را به خود میگیرد. جهنمی که قابل ماندن نیست. پس در هیچ کجا آرام و قرار نـدارند. هـمیشه از وضع خود مینالند. همیشه حکومت را مسبب بدبختیهای خود قلمداد میکنند و مدام دیـگران را مـقصر مـیشمارند. یعنی در جا زدن خود را که صورت فرار دارد توجیه میکنند. حربه این افراد دلیل تراشی و منطقسازی اسـت. آنـان تـا بخواهند حقایق را تحریف میکنند. هرگز فکر نمیکنند که اگر انرژی خود را صـرف بـهسازی زندگی خود بکنند بهتر است. این افراد همواره خواستههای خود را در دوستانشان میبینند. دوستان خود را هل مـیدهند کـه در زندگی جلو بیفتند و پیش بروند و خود را تنها یک ناظر میدانند. ناظری کـه وضـع و موقعیت خود را پذیرفته است و دیگر دست از مـلامت آشـکار خـود کشیده است. او حسادت را سرکوب کرده و نگرانیهای خـود را واپس زده اسـت.
وقتی سکوت مرا میبیند میپرسد: راستی نگفتی چه باید کرد؟ اگر زن و بچه نداشتم یـک کـاری میکردم. اینطور نیست؟
-نه دوست مـن، ایـنطور نیست! تـو در هـر شـرایطی همینطور میاندیشی و همینطور واکنش نشان مـیدهی. امـروز علت عقبماندگی و گیرافتادگی خود را زن و بچه میدانی و فردا یک عامل دیگر…
حرف مـرا قـطع میکند و میگوید: خود شما زن و بچه را مـانع رشد و ترقی انسان نمیدانی؟
-ایـن حـرف را بهطور مطلق قبول ندارم. البـته چـرا؛…بدون شک وجود زن و بچه ممکن است برای هنرمندی که میخواهد همه وقـت خـود را برای هنرش صرف کند یـک مـانع بـاشد. برای بعضیها هـم ایـنطور نیست؛ کسانی که زنـ و بـچه را به صورت یک عامل مثبت در میآورند. یا زن و بچه بهطور کلی مزاحم آنان نیستند و کـار خـود را میکنند. با این حال قبول دارم کـه اغـلب آدمها وقـتی ازدواجـ مـیکنند، توجهی به آثار و نـتایج این تصمیم ندارند. ولی این هم چارهپذیر است. فرار از آن مشکلی را حل نمیکند. به خصوص برای افـرادی مـثل ما که نسبت به فرزندانمان احـساس مـسؤولیت و تـعهد داریـم. ایـنطور نیست؟ یعنی فرار هم چـارهساز نـیست. هر کجا برویم سایه و فکر بچهها با ماست. ما به جای این که با مشکل روبـهرو شـویم مـیخواهیم دنیا طور دیگری رقم بخورد. کسانی کـه ایـنگونه بـا زنـدگی بـرخورد مـیکنند باید به فال و طالعبینی و کفبینی دل خوش کنند! دلیل سرخوردگی خود را در آسمان بجویند و شکستهای خود را ناشی از وضع ستارگان و کواکب بدانند! و با این برخورد ذهنی، خود را سبکتر کنند!…ولی واقـعیت زندگی غیر این است. ملتفت هستی؟
-واقعیت زندگی یعنی چه؟
-واقعیت زندگی این است که ما به صورت مسألهای داریم که باید آن را حل کنیم. حل آن هم به صبر و حوصله و درایت و اراده نیاز دارد. یـعنی اول بـاید موقعیت خود را بشناسیم و خوب درک کنیم. ترسهای موهوم خود را بشناسیم؛ اضطراب و منشأ اضطراب خود را بفهمیم؛ منشأ بیپایه نگرانیهای خود را هضم کنیم تا بتوانیم یک قدم به حل مشکل خود نـزدیکتر شـویم. تنها شناختن مشکلات کافی نیست. ما وقتی مشکل خود را میشناسیم در حقیقت خود را تجزیه میکنیم. ذهن ما مشکل را میشناسد اما او همچنان سر جای خـودش هـست!
شناخت تنها برای حل یـک مـعضل کافی نیست. حتی میتوانم بگویم بعضی اوقات، قدمی به جلو هم نیست! روشنایی ذهن وقتی همراه با عمل باشد مؤثر است. یعنی توأم کـردن شـناخت و عمل! این مطالب مـهمی اسـت. وقتی ما از شخصیت خود شناخت پیدا میکنیم باید دست به عمل بزنیم. یعنی عمل درست و به جا؛ توجه داری؟
-عمل درست و به جا یعنی چه؟
-یعنی خود را با شناخت «خود» سرگرم نـکنیم. وقـتی درک کردیم که «خود» پنداری بیش نیست، دست از اوهام برداریم. من همیشه برای دوستان مثالی میزنم. کاری که خانم هورنای میکند این است که ما را به خودمان معرفی میکند. خیلی خـوب هـم از عهده تـصویر کردن و توصیف «من» برمیآید. ولی در همینجا متوقف میشود. ما باید یک قدم دیگر هم برداریم. این یک قـدم فیزیکی نیست. ناگزیر باید متوجه باشیم که آنچه خانم هورنای مـثل آیـنه بـه ما نشان میدهد پوچ است و پنداری بیش نیست. واقعیت ندارد. حاصل تعبیر و تفسیر ماست و دیگر هیچ. ملتفت هستی؟ یعنی حـریمی کـه ما برای خود درست کردهایم تا در چارچوب آن محفوظ باشیم و به خطر نیفتیم، صرفاً خـیالات مـاست! چرا که دیگران هم با حریمهای دیگر در امنیت و آرامش نسبی به سر میبرند که دسـت کمی از وضعیت ما ندارد و گاه از نظر مادی بهتر از ما زندگی میکنند!
موضوع ایـن است که حتی در تـفکرات و تـوهمهای ما نیز تنوع وجود دارد. ما باید درک کنیم که «حریم» یک واژهٔ بیمعناست! از «حریم» که خیال و پنداری بیش نیست قدم به دنیای واقعیتها بگذاریم. در این صورت است که کیفیت و کمیت زنـدگی ما عوض میشود. البته اگر ما نخواهیم نمیشود. خواستن این که تغییر کنیم خیلی مهم است.1
-یعنی چه باید بخواهیم؟
-این که بنشینیم و از خودشناسی هم نوعی مخدر درست کنیم نمیشود. باید قـدم از خـانه اوهام و خیالات و ترسها و اضطرابها و نگرانیها و نفرتها و کینهها بیرون بگذاریم. بیرون از این دنیاهاست که واقعیت وجود دارد. ما با داشتن ترس، اضطراب، کینه و نفرت نسبت به دیگران نمیتوانیم زندگی خود را اداره کنیم. بـرای اداره کـردن زندگی باید دست به عمل بزنیم. عملی به فرجام نیکو میرسد که پایه و اساس آن دور از ترس و اضطراب و نفرت ریخته شده باشد. این هم به خواستن نیاز دارد. وقتی خود را شناختیم بـاید حـرکت کنیم؛ در این حرکت است که کیفیتهای روانی و روحی ما دگرگون میشود. در سکون همانی هستیم که هستیم! خود را میشناسیم ولی همچنان منفعل و منفی باقی میمانیم. برای این که منفی و منفعل بـاقی نـمانیم بـاید پس از پیدا کردن شناخت حرکت کـنیم و در ایـن حـرکت است که حریم پوشالی و خیالی خود را پشت سر میگذاریم و واقعیت را لمس میکنیم. هر چه بیشتر با واقعیت آشنا شویم، راحتتر و واقـعیتر زنـدگی مـیکنیم؛ اینطور نیست؟! دیگر مشکلات را به زن و بچه نسبت نـمیدهیم. نـمیگویم که زن و بچه محدودکننده زندگی انسان نیستند؛ اما وقتی نگرش انسان به زندگی عوض میشود و نمیتواند شکل زندگی خـود را هـم عـوض کند، بدیهی است که در فشار قرار میگیرد؛ ولی انسان پویا راه حـل پیدا میکند. خود را همیشه در بنبست نمیبیند. فرار هم نمیکند. اگر فرار هم میکند مصلحت او و خانوادهاش در آن است! فـرار ذهـنی را مـیگویم. ما میتوانیم به جای این که زن و بچه را «مانع» ببینیم به عـنوان کـمک و همیار در نظر بیاوریم. ما میتوانیم نوع نگاه و نگرش و دید خود را نسبت به آنان عوض کنیم. مـگر نمیشود؟!
بـه ایـن نکته توجه کنید که چیزی به نام «عوامل منفی» در زندگی وجود نـدارد. ایـن مـا هستیم که بار مثبت و منفی به پدیدهها میدهیم. اگر افق دید خود را توسعه دهـیم مـتوجه مـیشویم که زن و بچه در نظام حیات جای مناسب خود را دارند. چرا این وجه زندگی خانوادگی را نمیبینیم؟
-راسـتی پرسـش دیگری برای من مطرح است و آن، نظر شما درباره شیوههایی مثل «ان آل پی» است. در این خـصوص چـه میگوئید؟
-ایـن شیوهها به عنوان ابزار خوب هستند. ولی بعید میدانم که همه با به کـار بـردن آن به پاسخ مناسب برسند. در ضمن این قبیل شیوهها بدون داشتن زمینه مـناسب نـم تـوانند کارساز باشند. یعنی اول باید ساختارهای سنتی جامعه دگرگون بشود. یعنی افراد با حقوق مدنی خـود آشـنا بشوند و آنها را به دست آورند. دیگر این که وقتی ما میتوانیم از یـک ابـزار اسـتفاده کنیم که دست ابزارمند داشته باشیم و بعد بر اثر تجربه و تمرین بتوانیم از این ابزارها اسـتفاده کـنیم. حـالا شما قدری توضیح بدهید؛ شما که این دوره را گذراندهاید نظرتان چیست؟
-مدتی پس از گـذراندن دوره ان آل پی آثار آن از میان رفت. ابتدا توانایی خاصی در خود حس میکردم ولی گویا این تأثیر زودگذر و بـر اثـر تلقین و تقلید بود، در صورتی که من به واقع عوض شده بودم.
-بـا ایـن همه بدون شک این شیوه میتواند کـاربرد داشـته بـاشد. ولی لازمهاش این است که ما ابتدا «خـود» را بـشناسیم. شناخت «خود» میتواند ما را در مواجه شدن با این شیوهها به جایی برساند. در غـیر ایـن صورت این شیوهها حکم بـزکی را دارنـد که خـیلی زود آثـارش پاک مـیشود. شیوههایی مثلان آل پی، مثل فنون بـازیگری مـیمانند. ما را در ایفای نقش در زندگی کمک میکنند. ولی در جوهره ما تحول و دگرگونی ایـجاد نـمیکنند. راه خودشناسی بهطور کلی از این شـیوهها جداست. خودشناسی به مـعنای بـازی با ذهن نیست. به مـعنای شـناخت ساختار شرطی و برنامهریزی شده ذهن است. ولی شیوهٔ ان آل پی، نوعی بازی با ذهن و نوعی بـازیگری در زنـدگی است که ممکن است بـا شـخصیت بـعضیها مطابقت داشته بـاشد و در جـاهایی در امور تربیتی پاسخ مـناسب بـدهد. البته تأکید میکنم که هیچ شیوهای را بهطور کلی نمیتوانیم رد یا قبول کنیم. بـاید کـاربرد آن را در زمینههای خاصی که موردنظر ماست بـیازماییم؛ ولی اگـر میخواهی بـدانی کـه آیـا ان آل پی به همه شخصیتها پاسـخ مناسب میدهد به صراحت میگویم که «اینطور نیست». در شیوههایی مثلان آل پی حضور ذهن لازم است. تشخیص مـا در مـورد افرادی که دیداری، شنیداری و یا لمـسی هـستند قـطعی نـمیتوانند بـاشد. یعنی ما مـدام بـاید در حال آزمودن خود و دیگران باشیم. همیشه قضاوت کنیم. همیشه خود را با دیگران تطبیق بدهیم. همیشه بـازیگر بـاشیم! بـه علاوه در همه این موارد نیاز است کـه احـتیاجات اولیـه مـا تـأمین شـده باشد و گذشته سنگینی نداشته باشیم. در این صورت است که میتوانیم از به کار بردن این شیوه در زندگی خود بهره ببریم! این است که من اهمیت اول را به انتخاب فـلسفه زندگی میدهم. میگویم که انسان باید فلسفه زندگی خود را عوض کند تا بهطور کلی برخوردش با مسائل عوض شود. حال اگر از شیوه ان آل پی هم برای تغییر و دگرگونی خود استفاده کند، هـیچ اشـکالی ندارد!
نوشته دکتر پیمان آزاد
این نوشتهها را هم بخوانید