بریدهای از کتاب «مگره و یکصد چوبه دار » نوشته ژرژ سیمنون
۱. بازرس مگره دست به جنایت میزند
کسی متوجه نبود که چه اتفاقی دارد میافتد. هیچکس به فکرش هم نمیرسید که نمایشی در حال اجراست، آن هم در آن سالنِ انتظارِ ایستگاه کوچک قطار، جایی که فقط شش مسافر دلمرده انتظار میکشیدند، در میان بوی قهوه و آبجو و لیموناد.
پنجِ بعدازظهر بود و داشت شب میشد. چراغها روشن شده بود و از پشت شیشههای پنجره میشد دید که مسئولان گمرک و کارکنان راه آهنِ آلمان و هلند، در گرگ و میش سکوی ایستگاه، هنوز دارند بالا و پایین میروند.
ایستگاه نویسخانس که در منتهیالیه شمال هلند، در مرز آلمان قرار دارد با هیچ حسابی، ایستگاه مهمی به شمار نمیرود. نویسخانس حتی از دهکدههای معمول هلند هم کوچکتر است. هیچ قطار مهمی از این ایستگاه رد نمیشود. تنها قطارهایی که صبح و غروب از آن رد میشوند، کارگرانی آلمانی را جا به جا میکنند که به طمع دستمزدهای بالا به کارگاهها و کارخانههای کوچک واقع در مناطق مرزی هلند میروند.
هر روز مراسم عین هم تکرار میشوند. قطار آلمانی در یک انتهای سکو میایستد. قطار هلندی در انتهای دیگر منتظر میماند.
کارکنانی که کلاه کشباف نارنجی به سر دارند و کارکنانی که یونیفرم سبز یا آبی تیره دارند، همدیگر را ملاقات میکنند و یک ساعتی را با هم میگذرانند تا تشریفات اداری معمولِ مأمورانِ گمرک تمام شود.
از آنجا که در هر رفت و آمدی فقط بیست مسافر جا به جا میشوند و همهشان هم مسافرِ ثابت این خط هستند و مأموران گمرک را با اسم کوچکشان صدا میزنند، این تشریفات زودتر از معمول به انجام میرسد.
بعد مسافران میروند و در رستوران ایستگاه جا خوش میکنند، رستورانی که نظیرش را میتوان در تمامی ایستگاههای مرزی دید. قیمتها هم به «سنت» و هم به «فینیگ» نوشته شدهاند. در ویترینش هم فقط شکلات هلندی و سیگار آلمانی است. البته جین و «شناپس» هم در اینجا پیدا میشود.
نزدیکیهای شب بود. زنی پشت دخل چرت میزد. بخار از قهوهجوش فوران میکرد. درِ آشپزخانه باز بود و از توی آن صدای ویزویزِ رادیویی شنیده میشد، انگار بچهای به جانش افتاده باشد و یک لحظه هم از موج عوض کردن دست برندارد.
همه چیز مثل همیشه بود، تنها چند مورد جزئی بود که قبلاً سابقه نداشت و همین کافی بود تا فضای ایستگاه در هالهای از رمز و راز و ماجرا فرو رود؛ مثلاً یونیفرم کارکنان طرفین، و همچنین تضاد میان آگهیهای تفریحات زمستانی در آلمان و آگهی نمایشگاه تجاری اوترخت.
و هیئت آدمی در یک گوشه: مردی حدوداً سیساله با لباسهای نخنما و صورتی رنگپریده که سرسری اصلاح شده بود. کلاهی شُل و وارفته به سر داشت که بفهمی نفهمی خاکستری بود. قیافه و سر و وضع مرد طوری بود انگار از سفر دور اروپا برگشته باشد.
با قطار از هلند رسیده بود. به مأمور کنترل بلیتی برای برهمن نشان داده بود و او هم به آلمانی توضیح داده بود که امکان نداشته مسیری از این پرپیچ و خمتر انتخاب کند، مسیری که حتّی یک قطار سریعالسیر هم نداشت.
مرد هیچ حرکتی نکرد که ناشی از آن باشد که منظور مأمور کنترل را فهمیده است. به زبان فرانسوی سفارش قهوه داد. همه از سر کنجکاوی به او زل زده بودند.
چشمهای مرد دو دو میزد و حسابی گود افتاده بود. سیگارش را انگار به لب پایینیاش چسبانده بودند. چیز مهمی نبود، اما همین کافی بود که خستگی یا بیاعتنایی او را نشان دهد.
کنار پایش چمدان کوچک سبکی بود، از همان چمدانهایی که میتوان از هر فروشگاه ارزانی خریدش. چمدان نو بود.
سفارشش را که گرفت، از جیبش یک مشت پول خُردِ درهم بیرون آورد، از جمله سکههای فرانسوی و بلژیکی و سکههای نقره هلندی.
مشتش را باز نگه داشته بود تا گارسن خودش پول قهوه را از میان سکههای به درد بخور جدا کند.
به مسافر دیگری که پشتِ میز کناری نشسته بود، توجهی نمیشد. او مردی بلندقد و قویهیکل بود و شانههایی پهن داشت. پالتو سیاه و ضخیمی پوشیده بود که یقه مخملی داشت، ولی گره کراواتش را با سلولوئید بالا نگه داشته بود.
مردِ اول مضطرب به نظر میرسید و نگاهش را از کارکنان بیرون رستوران برنمیداشت؛ انگار میترسید به قطار نرسد.
دومی پیپ میکشید و آرام و با تأنّی اولی را زیر نظر داشت و چشم از او برنمیداشت.
مسافر عصبی یکی دو دقیقهای برای رفتن به دستشویی صندلیاش را ترک کرد. بعد دیگری، حتی بدون آنکه به جلو خم شود، پایش را دراز کرد و چمدان کوچک را کشید طرف خودش و بهجایش، چمدانی را گذاشت که با آن مو نمیزد.
نیمساعت بعد، قطار از ایستگاه حرکت کرد. هر دو مرد در یک کوپه درجه سه جا خوش کرده بودند، اما کلمهای با هم حرف نمیزدند.
در لِر قطار خالی شد، ولی به خاطرِ همین دو مسافر راهش را ادامه داد.
ساعت ده بود که قطار در زیر سقف شیشهای بزرگ ایستگاه برهمن توقف کرد، آنجا که صورت همه زیر نور قوسی، به خاکستری میزد.
مسافر اول احتمالاً حتی یک کلمه هم آلمانی بلد نبود، چون چند بار راهش را گم کرد، به رستوران واگن درجه یک رفت و بعد از چند بار رفت و آمد، در بوفه واگن درجه سه آرام گرفت، اما پشت هیچ میزی ننشست.
به نان ساندویچیهای کوچکی اشاره کرد که وسطشان یک تکه سوسیس گذاشته بودند. فروشنده فهمید که او میخواهد ساندویچ بخرد و دوباره طی همان مراسمِ «مشت باز پر از سکه»، پول ساندویچهایش را پرداخت.
مرد با چمدان کوچکش در دست، نیمساعتی در خیابانهای پهن اطراف ایستگاه پرسه زد؛ مثل اینکه دنبال چیزی باشد.
آخر سر، مردی که یقه مخمل داشت و با حوصله مشغول تعقیب او بود، فهمید او چه نقشهای در سر دارد؛ چرا که همسفرش راه منطقهای فقیرانهتر را در پیش گرفته بود که سمت چپش قرار داشت.
تنها چیزی که مرد دنبالش بود، هتلی ارزانقیمت بود. مرد جوان داشت خسته میشد؛ او با نگاهی شکاکانه از جلو چند هتل گذشت تا جلو ساختمان زشت و محقّری ایستاد که بالای درش، حباب سفید و بزرگ و ماتی روشن بود.
همچنان چمدانش را در یک دست و ساندویچهای سوسیسش را که لای کاغذ ضدّ روغن پیچیده بودشان، در دست دیگرش گرفته بود.
خیابان پُر آدم بود و مه داشت غلیظتر میشد و نور چراغهای ویترین مغازهها را مات میکرد.
مردی که پالتو ضخیم داشت، بهسختی توانست اتاقی بگیرد که مجاور اتاق مسافر قبلی باشد.
اتاقی فقیرانه بود مثل همه اتاقهای فقیرانهای که روی زمین است، با این تفاوت که فقر در هیچ جای جهان به اندازه شمال آلمان یأسآور نیست.
بین دو اتاق، دری واسط بود که سوراخ کلید هم داشت. برای همین مرد توانست ببیند چمدان باز شده است. تنها محتوای چمدان روزنامههای قدیمی بود.
رنگ از صورت مسافر پرید. منظرهای دردناک بود. چیزی را که میدید باور نمیکرد. همان طور که دستهایش میلرزید، بارها و بارها چمدان را این رو و آن رو کرد و روزنامهها را درآورد و پخششان کرد توی اتاق.
ساندویچها روی میز بود و هنوز کاغذ دورشان باز نشده بود، اما مرد جوان که از ساعت چهار بعدازظهر چیزی نخورده بود، حتی به ساندویچها نگاه هم نینداخت.
از اتاق زد بیرون و دوید طرف ایستگاه. مدام راهش را گم میکرد و مجبور میشد از عابران راه را بپرسد و با لهجه بدی که سبب میشد هیچکس منظورش را نفهمد، تکرار میکرد:
ــ بانهوف؟
در وضعیتی بود که ابا نداشت برای آنکه منظورش را بفهماند، حتی ادای سوت قطار را هم درآورَد!
به ایستگاه رسید. توی سالن بزرگِ خروجی چرخی زد، نگاهش به کپه بار و بندیل مسافران افتاد و افتان و خیزان مثل دزدی خودش را به آنجا رساند، و آخر سر مطمئن شد چمدانش آنجا نیست.
هر وقت مسافری از کنارش رد میشد که چمدانی مثل چمدان او داشت، از جا میپرید.
همراهش هنوز در پیاش بود و نمیگذاشت او حتی لحظهای از جلو چشمش گم شود.
نیمهشب گذشته بود که به هتل برگشتند، یکی بعد از دیگری.
سوراخ کلید آن قدر بزرگ نبود که معلوم شود مرد جوان روی راحتی ولو شده و سرش را میان دستهایش گرفته است. بلند که شد، با حالتی عصبی، اما گویا تسلیم به سرنوشتش، بشکنی زد.
این پایان کار بود. از جیبش هفتتیری درآورد، دهانش را باز کرد و ماشه را چکاند.
***
لحظاتی بعد، ده نفر توی اتاق بودند. بازرس مگره، که هنوز پالتو یقه مخملیاش را درنیاورده بود، سعی میکرد جلو ورودشان را بگیرد. کلماتِ Polizei و Mörder، که دومی به معنای قاتل است، مکرر به گوش میرسید.
مرده مرد جوان حتی از زندهاش رقتانگیزتر بود. کف کفشش سوراخ سوراخ بود. موقع افتادن پاچه شلوارش بالا رفته بود و جورابی بیرون افتاده بود که رنگ قرمز عجیبی داشت و ساق پایی سفید و پشمالو.
یک مأمور پلیس سر رسید. تشرزنان چیزهایی گفت و همه را سمت پاگرد عقب راند، البته بهجز مگره که نشانِ بازرسی اداره پلیس را نشانش داده بود. پلیس به فرانسه حرفی نزد و مگره شکسته بسته دو سه کلمهای آلمانی پراند.
ده دقیقه بعد، ماشینی جلو هتل پارک کرد و چند نفر از مقامات پلیس بدون لباس فرم، دویدند تو.
روی پاگرد، حالا بهجای کلمه Polizei، کلمه Franzose تکرار میشد و نگاههای کنجکاو به بازرس خیره شده بود. اما دستوراتی داده شد و قیل و قال چنان یکباره فروکش کرد که انگار کسی کلید «خاموش» را زده باشد.
مهمانان هتل به اتاقهایشان برگشتند. توی خیابان، جمعیتی ساکت، محترمانه فاصلهشان را با هتل حفظ کرده بودند.
بازرس مگره همچنان پیپش را میان دندانهایش نگه داشته بود، اما از آن دودی بلند نمیشد. صورت گوشتالویش انگار مجسمهای بود از تودهای گِل رُس، که شستی قدرتمند آن را شکل داده باشد و بر آن حالتی نشانده باشد حاکی از ترس یا شکست.
گفت:
ــ اجازه میخواهم من هم همزمان با شما تحقیقاتم را شروع کنم. یک چیز قطعی است: این مرد خودکشی کرده. فرانسوی هم هست.
ــ پس تعقیبش میکردید؟
ــ توضیحش کلّی زمان میبرد. اگر میشود، میخواهم مسئول امور فنی شما، تا آنجا که میتواند، از همه زوایا و جزئیات عکس بگیرد.
توی اتاق به جای سکوت، هیاهویی به پا بود؛ حالا فقط دو سه نفر سرشان مشغول کار خودشان بود.
یکیشان جوان بود و صورتی سرخ و سفید داشت و کلّهاش را تراشیده بود و کت فراک و شلوار راهراه پوشیده بود و مثل اینکه تیک داشته باشد، مدام عدسیهای عینک دورطلاییاش را پاک میکرد. عنوان رسمیاش چیزی بود مثل «پزشک آسیبشناس».
دیگری که مثل اولی صورتش سرخ و سفید بود، لباس غیررسمیتری داشت و مشغول بررسی همه چیز بود و زور میزد دو کلام فرانسه حرف بزند. چیزی پیدا نکردند، جز گذرنامهای به نام لویی ژونه، مکانیک، متولد اوبرویلیه.
هفتتیر مالِ کارخانه تسلیحات ارستال (بلژیک) بود.
در اداره مرکزی پلیس واقع در اسکله اورفور کسی خوابش را هم نمیدید که آن شب، کیلومترها آن طرفتر، مگره که انگار همه عالم روی سرش خراب شده، آرام و ساکت تقلا میکند همکاران آلمانیاش را کنار بکشد تا جا برای عکاسان و پزشکان پلیس باز شود و با اخمهای درهم و پیپِ خاموش در دهان، منتظر غنیمت رقّتانگیزی است که عاقبت ساعت سه صبح تحویلش داده شد: لباسهای مرد مرده، گذرنامهاش و یک دوجین عکسی که نور فلاش با کمال موفقیت توانسته بود به شکلی غریب، حالتی وهمانگیز به آنها بدهد.
اما مگره کمکم داشت باورش میشد که مردی را کشته است.
با این همه، هنوز او را نمیشناخت. چیزی از او نمیدانست. هیچ دلیل و مدرکی وجود نداشت که او خردهحسابی با قانون داشته که باید تصفیه میشده است.
نمایش شب پیش در بروکسل، به نامنتظرهترین شکل شروع شده بود. مگره برای کاری به آنجا رفته بود. رفته بود تا با اداره آگاهی بلژیک در مورد چند پناهنده ایتالیایی مشورت کند که از فرانسه تبعید شده بودند و فعالیتهایشان مایه نگرانی شده بود.
این مأموریت بیشتر شبیه سفری تفریحی بود. گفتگویشان از آنچه تصور کرده بود، کوتاهتر از آب درآمده بود و بازرس چند ساعتی برای خودش آزاد بود.
محض کنجکاوی، به کافه کوچکی در محله «کوهستان سبزیجات خوراکی» رفته بود. ده صبح بود. کافه عملاً خالی بود. اما وقتی صاحب خوشسر و زبان و خوشخُلق کافه سفره دلش را برای او باز کرده بود، مگره متوجه مشتری دیگری شد که آن طرف سالن، در تاریک روشنا نشسته بود و به طرز عجیبی سرش گرمِ کاری بود.
شلخته و ژولیده بود؛ از آن «بیکارههای حرفهای» بود، از آن جور آدمهایی که در همه پایتختها دیده میشوند، بدبختهایی که دنبال بختشان میگردند.
مرد از جیبش دستهای اسکناس هزار فرانکی درآورد، شمردشان و لای کاغذی قهوهای پیچیدشان و آن را به شکل بستهای درآورد و رویش آدرسی نوشت.
دستِ کم سی تا اسکناس بود! سی هزار فرانک بلژیک! مگره اخم کرد و وقتی غریبه پول قهوهاش را داد و بیرون رفت، دنبالش راه افتاد و پشت سرش وارد دفتر پستی در همان نزدیکی شد.
مگره جایی ایستاد که از روی شانهاش توانست به آدرس نگاه بیندازد. دستخطِّ طرف بیشک دستخطّ یک آدم کمسواد نبود:
مسیو لویی ژونه
ش ۱۸، خ روکت،
پاریس
اما آنچه باعث شد مگره جا بخورد، توضیحی بود که آن مرد در مورد محتوای بسته پستی نوشته بود: «مطبوعات».
سی هزار فرانک پول نقد داشت به عنوان «مطبوعات» پست میشد، مثل یک دسته بروشور تبلیغاتی بیارزش! بسته حتی پستِ سفارشی هم نمیشد. کارمند پست وزنش کرد و گفت:
ــ هفتاد سانتیم…
فرستنده پول را داد و بیرون رفت. مگره نام و آدرس را یادداشت کرد. دنبال مرد راه افتاده بود و برای یک لحظه، ذوق کرد که این بخت نصیبش شده است که به اداره آگاهی بروکسل هدیهای دهد. میتوانست بعدتر سراغ رئیس اداره آگاهی بروکسل برود و با لحنی خودمانی بگوید: «راستی، داشتم توی کافه چیزی میخوردم که به یک کلاهبردار برخوردم. فقط کافی است بروید فلان جا و دستگیرش کنید».
مگره سرحال بود. شهر را آفتاب ملایم پاییز نوازش میکرد و از جریان هوای گرم میانباشت.
ساعت یازده، غریبه از مغازهای در خیابانِ نوو، چمدانی از چرم مصنوعی، یا الیاف مصنوعی خرید، به قیمت سی و دو فرانک. مگره هم فقط برای سرگرمی، چمدانی مشابه خرید بدون آنکه از خودش بپرسد میخواهد با آن چه کار کند.
ساعت یازده و نیم، مرد وارد هتلی شد که توی کوچهای بود و مگره نتوانست اسمش را بخواند. طولی نکشید که مرد از هتل بیرون آمد و بلیت قطاری به مقصد آمستردام از ایستگاه نورد خرید. اینجا بود که بازرس این پا و آن پا کرد و شاید چون حس میکرد که مرد را جایی دیده است، تصمیمش را گرفت: «شاید همه چیز عادی باشد. اما شاید هم اتفاق مهمی دارد میافتد.»
در پاریس، کار فوری نداشت که مجبور باشد زود برگردد. در مرز هلند، بازرس که دید مرد قبل از رسیدن به گمرک با تردستی چمدان را انداخت روی بام واگن، فهمید طرف اینکاره است. «همین که یک جایی پیاده شد، میفهمیم موضوع از چه قرار است…» اما در آمستردام پیاده نشد. فقط بلیتی درجه سه به برهمن خرید. بعد از سرزمین پست هلند گذشتند، از کشوری که ترعههایش پر از قایق بادبانی بود، قایقهایی که انگار داشتند نرم نرمک از وسط دشتها رد میشدند.
نویسخانس… برهمن…
حسّ ِ ششمِ مگره به او گفت که چمدانها را با هم عوض کند. ساعتها تلاشش ناکام مانده بود و آخر سر هم نتوانسته بود طرف را در یکی از تقسیمبندیهای رایج پلیس جا دهد.
«اگر واقعاً یک کلاهبردار بینالمللی بود، این قدر نگران و عصبی نبود. نکند از آن تبهکارهایی است که میخواهد رئیسش را بفروشد؟ دسیسهچین؟ آنارشیست؟ ولی فقط فرانسه حرف میزند و بعید است توی فرانسه دسیسهچین یا حتی آنارشیست فعال پیدا شود! یا شاید کلاهبرداری خردهپا باشد که خودش رئیس خودش است.
اما کلاهبرداری پیدا میشود که سی هزار فرانک را در یک بسته عادی کاغذی بپیچد و پست کند و بعد خودش یکلاقبا بماند و سماق بمکد؟»
مرد لب به مشروب نمیزد. فقط در ایستگاههایی که باید مدت زیادی منتظر میماند، فنجانی قهوه سر میکشید و گاهی ساندویچ یا پیراشکیای هم میخورد.
مرد خطوط مسافری راهآهن را هم نمیشناخت، چون همهاش داشت سؤال میکرد و نگران بود که درست سوار شده است و مسیر درست را آمده است یا نه؛ و البته نگرانیاش هم بیجا بود.
قوی هم نبود؛ با این حال از دستهایش معلوم بود کار یدی میکرده است. ناخنهایش سیاه و زیادی بلند بودند که یعنی مدتی بود سرِ کار نرفته بود.
صورتش شبیه کمخونها بود، شاید هم از نداری به این روز افتاده بود.
مگره کمکم از یاد برده بود که میخواسته بازیای سرِ پلیس بلژیک درآورد، و آن بازی این بود که محض ِ خنده تبهکاری را دستبسته تحویلشان دهد.
مشکلاتِ کار او را از ادامه راه باز داشته بود. داشت برای خودش عذر و بهانه میتراشید:
«آمستردام زیاد از پاریس دور نیست…»
یا:
«ای بابا، من که میتوانم با قطار سریعالسیر، از برهمن سیزدهساعته برگردم…»
حالا مرد مرده بود. هیچ چیزِ مشکوکی با خودش نداشت و هیچ چیزی نبود که نشانگر آن باشد که قرار است به کار خلافی دست بزند، مگر هفتتیری عادی از معمولترین مدلی که در اروپا ساخته میشود.
گویا صرفاً به این دلیل خودش را کشته که یکی چمدانش را دزدیده بود. وگرنه، چرا توی ایستگاه ساندویچ خریده بود، اما به آنها لب نزده بود؟
و چرا آن روزش را به سفری از بروکسل گذرانده بود، در حالی که همان جا هم راحت میتوانست مغزش را متلاشی کند و تا این هتل آلمانی نیاید؟
میماند چمدانش که شاید کلیدی بود برای حلّ این معما. به همین دلیل بود که وقتی جسد را پیچیده در محلفهای بیرون بردند و سوار ون پلیس کردند و از نوک پا تا فرق سرش را بررسی کردند و ازش عکس برداشتند، بازرس هنوز خودش را در اتاقش حبس نگه داشته بود.
لب و لوچهاش آویزان بود. اگرچه مثل همیشه، با سنبه شست، پیپش را پر کرده بود، فقط و فقط قصدش این بود که به خودش بقبولاند که آرام است.
چهره دردمندِ مرد یک لحظه رهایش نمیکرد. تمام مدت، این صحنه جلو چشمش تکرار میشد که مرد بشکنی میزند و بعد بیمقدمه دهانش را باز میکند و گلولهای در آن میچکاند.
این حسّ تألم، که بیشتر حاکی از افسوس بود، آن قدر قوی بود که دستش حتی به لمس کردن چمدان هم نمیرفت.
با این حال، چمدان حتماً چیزی داشت که توجیهی برای کار مرد در اختیارش بگذارد. شاید توی چمدان مدرکی مییافت که اثبات میکرد این مرد، که به خاطرِ ضعفش برای او دل میسوزاند، کلاهبردار یا مجرمی خطرناک، و حتی شاید قاتلی بیرحم بوده است.
کلیدهای چمدان هنوز از نخی که به دسته آن بسته شده بود، آویزان بودند، درست به همان شکلی که از مغازه خیابان نوو بیرون آمده بودند. مگره درِ چمدان را باز کرد و اول کت و شلوار خاکستری تیرهای را درآورد که به اندازه کت و شلوار تن مردِ مرده مندرس نبود.
زیر کت و شلوار، دو دست بلوز بود که یقه و سرآستینهایشان کثیف و نخنما بود و همانطور مچاله توی چمدان تپانده شده بودند.
بعد یقهای با راهراههای نازک صورتی بود که حداقل دوهفتهای بسته شده بود، چون جایی که با گردن صاحبش تماس مییافت، کاملاً سیاه بود. سیاه و مندرس.
همهاش همینها بود. ته چمدان هم یک آستر مقوایی سبز بود و دو کمربند با سگکهای نو و برچسبهایی که کنده نشده بودند.
مگره لباسها را تکاند و جیبهایشان را پشت و رو کرد. خالی بودند.
تردیدی توصیفناپذیر بر او غلبه کرده بود. سعی کرد چیزی پیدا کند، چون این طور میخواست، چون نیاز داشت چیزی بیابد. مگر میشد یکی خودش را بکشد به این دلیل که چنین چمدانی را ازش دزدیدهاند؟ در این چمدان که چیزی جز یک دست کت و شلوار سیاه و چند پیراهن کثیف نبود.
نه اوراق هویتی، نه چیزی که حتی شبیه مدرکی باشد! حتی دریغ از سرنخی، از چیزی که نشانی از گذشته مردِ مرده داشته باشد!
اتاقْ تازه کاغذ دیواری شده بود، آن هم کاغذ دیواری ارزانی که طرح گُلدار اجق وجق و مبتذلی داشت. در مقابل، اثاثیه فرسوده و درب و داغان بودند و هر لحظه ممکن بود پخش زمین شوند. روی میز هم رومیزی کتانی بود که بهحدی کثیف بود که هیچ کس حاضر نبود به آن دست بزند.
در خیابان پرنده پر نمیزد. کرکره مغازهها پایین بود. اما صد متر آن طرفتر، در چهارراه، هنوز ماشینها در رفت و آمد بودند و سروصدایی دلگرمکننده به راه انداخته بودند.
مگره به درِ بین دو اتاق نگاهی انداخت؛ اگرچه دل و جرئتش را نداشت که خم شود و داخل سوراخ کلید را نگاه کند. یادش آمد که کارشناسان پلیس در اتاق کناری دور جسد خط کشیدهاند.
پاورچین پاورچین رفت به اتاق کناری؛ انگار که نمیخواست باقی مسافران را بیدار کند، شاید هم بارِ معما بر دوشش سنگینی میکرد. هنوز کت و شلوار مندرسی را که از چمدان درآورده بود، به دست داشت.
اگرچه خطوط کف اتاق سرسری کشیده شده بود، به لحاظ محاسباتی دقیق بود.
وقتی سعی کرد کت و شلوار و جلیقه را با طرح اندام جسد مطابقت دهد، چشمانش برقی زد و بیاختیار دهنی پیپ را گاز گرفت.
لباسها دستکم سه سایز بزرگتر بودند! به هیچ وجه از آنِ مرد مرده نبودند!
آنچه این بیخانمان در کیفش مثل تخم چشم از آن محافظت میکرد و برایش چنان ارزشی داشت که وقتی فهمیده بود گمشان کرده است، خودش را کشته بود، کت و شلواری بود متعلق به کسی دیگر!
این کتاب را انتشارات هرمس با ترجمه شهریار وقفیپور در 142 صفحه منتشر کرده است.
این نوشتهها را هم بخوانید